ابوسعید ابوالخیر

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۲۶ نوامبر ۲۰۱۳، ساعت ۰۷:۳۰ توسط عربصالحی (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی '{{نیازمند ویرایش فنی}} {{مدخل دائرة المعارف|دائرة المعارف بزرگ اسلامی}} اَبوسَع...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو


Icon-encycolopedia.jpg

این صفحه مدخلی از دائرة المعارف بزرگ اسلامی است

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)

اَبوسَعيدِ اَبوالخِير، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهيم ميهني (اول محرم 357 ـ 4 شعبان 440ق/ 7 دسامبر 967 ـ12ژانوية 1049م)، عارف بنام خراساني است.

زادگاه

او منسوب به ميهنه، از قراي مشهور خاوران در ميانة سرخس و ابيورداست اينكه برخي از مورخان او را به ابيورد منسوب داشته اند [۱]، از آن روست كه ميهنه از نواحي و توابع ابيورد محسوب مي شده است [۲]. نام او را «فضل» نيز مي گفته اند [۳] [۴] كه در برخي مواضع به صورت «فضيل» ضبط شده است [۵] در نام پدر وي، مورخان اختلافي ندارند و اينكه بعضي از آنان او را فرزند محمد خوانده اند [۶] [۷] [۸]، يك پشت از نسبش را ناديده گرفته اند، اما در نام جد و جد اعلاي او اختلاف است. جدش را علي و جد بزرگش را احمد نيز خوانده اند [۹] [۱۰]

خاندان

ابوسعيد در ميهنه، در خانواده اي شافعي مذهب زاده شد [۱۱] [۱۲] پدرش ابوالخير احمد مردي باديانت بود كه به عطاري (داروفروشي) اشتغال داشت و اهالي ميهنه او را بابو ابوالخير مي خواندند [۱۳][۱۴]. وي ظاهراً تمكني داشته و با صوفيان شهرش نشست و برخاست مي كرده است. نخستين آشناييهاي ابوسعيد با تصوف از طريق پدرش بود. در كودكي شبي به اصرار مادر و به همراهي پدر در مجلس صوفيان ميهنه شركت جست و با آداب صوفيانه در مجلس سماع آشنا شد و حتي ترانه اي را كه فؤال در آن مجلس به تكرار مي خواند ـ با آنكه به مفهوم عرفاني آن راه نمي برد ـ به حافظه سپرد [۱۵] رابطة دوستانة پدرش با برخي از مشايخ صوفيه همچون ابوالقاسم بشر ياسين نيز در پرورش ذوق عرفاني او مؤثر افتاد [۱۶] [۱۷]

اساتید ابوسعیدابوالخیر و آشنایی با تصوف

در كودكي قرائت قرآن را نزد ابو محمد عنازي فراگرفت و سپس به توصية پدر، نزد مفتي و اديب مشهور عصر استاد ابوسعيد عنازي به آموختن لغت و ادب پرداخت. در اين احوال گه گاه بشر ياسين را ميديد و ديدار او برايش جاذبه اي خاص داشت [۱۸] [۱۹] وي نخستين تعليمات صوفيانه را در اوان كودكي و نوجواني از بشرياسين فرا گرفت و اينكه خود گفته است كه «مسلماني» را از بشر ياسين آموخته [۲۰] [۲۱]، حاكي از تأثير پذيرفتن عميق از سخنان و تعليمات اوست. از زندگي نامه هاي ابوسعيد چنين برمي آيد كه او تا پس از 17 سالگي در ميهنه بوده و پس از درگذشت بشر ياسين در 380ق، به گورستان ميهنه بر سر مزار وي مي رفته است [۲۲] ابوسعيد در ميهنه مقدمات معارف ديني و عرفاني را فراگرفته و ادب عربي را نيز تا آنجا آموخته بود كه به قولي 30000 بيت از اشعار جاهلي، در يادداشت [۲۳] [۲۴] در اين احوال زادگاه خود را به قصد مرو ترك گفت تا فقه بياموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضري فقه شافعي خواند و 5 سال در خدمت او به سر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضري از «علم طريقت» نيز آگاه بود و ابو سعيد از دانش عرفاني او نيز بهره ور شد [۲۵] [۲۶] پس از درگذشت ابوعبدالله خضري، ابوسعيد نزد فقيه مشهور مرو ابوبكر قفّال مروزي (د 417ق) تحصيل فقه را ادامه داد و 5 سال نيز در مجلس درس وي حاضر مي شد. چند تن از محدثان و فقيهان بزرگ آن عصر چون ابو محمد جويني، ابوعلي سنجي و ناصر مروزي در اين دوران همدرس او بودند [۲۷][۲۸] [۲۹] [۳۰]. ابوسعيد در مرو مجلس برخي از محدثان مشهور آنجا را نيز درك كرده بود،‌ چنانكه نقل كرده اند كه صحيح بخاري را از ابوعلي محمد شبويي مروزي شنيده است [۳۱] [۳۲]. ظاهراً ابوسعيد در حدود 30 سالگي به قصد درك مجلس درس فقيه سرخسي، ابوعلي احمد زاهر (د 389ق)،‌ به سرخس رفت [۳۳] [۳۴] [۳۵] [۳۶]. به هر حال ابوسعيد نزد ابوعلي زاهر تفسير، اصول و حديث آموخت و چون فقيه سرخسي در وي استعداد فوق العاده ديد، درس سه روزه به در يك روز به او مي آموخت [۳۷] [۳۸] [۳۹]. با وجود اين روح عرفان طلب ابوسعيد كه از كودكي و نوجواني با مايه هاي عرفاني و با سخنان پيراني چون ابوالقاسم بشر ياسين آشنايي يافته بود و نيز فضاي عارفانة سرخس با داشتن پيراني چون لقمان و ابوالفضل سرخسي، او را از عالم فقه و فقاهت و روايت اهل مدرسه دور كرد و از مجلس فقيه سرخسي به خانقاه پير سرخسي كشاند. آشنايي او با لقمان سرخسي و ديدارش با ابوالفضل سرخسي و گذراندن شبي در خانقاه او و شيندن سخنانش در باب حقيقت اسم جلاله، روح او را صيد پير سرخسي ساخت و هر چند فرداي آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغايي كه بر اثر گفتار پيرانة ابوالفضل در او پيدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسي كشيد [۴۰] [۴۱]. از پيران سه گانه اي كه در ارشاد و تربيت روحي ابوسعيد سهم داشته اند، بي شك ابوالفضل سرخسي پس از بشر ياسين و پيش از قصاب آملي، بيش از ديگران بر او تأثير نهاده بود [۴۲] اينكه ابوسعيد ابوالفضل را «پير» مي خوانده و زيارت مزار او را همچون سفر حج مي دانسته است [۴۳][۴۴]، از تأثير شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر مي دهد. اما اگر درست باشد كه ابوسعيد در حدود 40 سالگي،‌دورة مجاهده و سلوك را به پايان برده است [۴۵][۴۶]، بي گمان نبايستي كه مدت درازي در خانقاه سرخسي مانده باشد، زيرا پس از تحولي كه از ذكر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل كرده بود، به دستور همو به ميهنه بازگشته و در سراي پدر مدتي در تجريد گذرانده و به روش پير سرخسي ذكر مي گفته است [۴۷][۴۸]. نيز در همين اوقات به اسلوب خانقاهيان در ميهنه خلوت و رياضت داشته و گاهي مدتها در صحرا و بيابان و رباطهاي ويران ميهنه مي گذرانده است [۴۹] [۵۰] [۵۱] [۵۲]، اما با اينهمه در همين دوره گاه گاهي نيز به خدمت درويشان و صوفيان ميهنه اهتمام مي كرده و خانقاهها و مساجد را نظافت مي نموده و براي اطعام خانقاهيان «سؤال» مي كرده و چون نقدينه به دست نمي آمده، دستار و كفس و جبّة خود را مي فروخته است [۵۳] نيز در همين دوره دربارة نكات و اشارات صوفيه تأميل مي كرده و هرگاه كه نكته اي براي او پوشيده مي مانده، به سرخس مي رفته و از ابوالفضل مطلب خود را جويا مي شده است [۵۴] اين مدت ظاهراً چندان طولاني نبود، زيرا وي مجدداً به سرخس رفت و به قولي يك سال ديگر نزد ابوالفضل سرخسي سلوك كرد، تا آنكه به اشارت همو به نيشابور نزد ابوعبدالرحمن سلمي رفت و [۵۵] [۵۶][۵۷] اينكه علاء الدولة سمناني مدعي است كه ابوسعيد پس از گذشت سرخسي نزد سلمي رفته و از دست او خرفه گرفته است [۵۸] البته قرين صواب نيست، اما از آنجا كه ابوالفضل سرخسي در آخرين دهة سدة چهارم، 4 يا 5 سالي قبل از 400ق در گذشته است [۵۹]، بايد اين سفر ابوسعيد به نيشابور در اوسط دهة آخر سدة چهارم صورت گرفته باشد. زيرا به تصريح محمد بن منور پس از آنكه ابوسعيد از دست سلمي خرقه گرفت. [۶۰] و ظاهراً سلمي يادداشتي مبتني بر اينكه تصوف خلق است، به خط خويش به او داد [۶۱]، وي به سرخس بازگشت و ابوالفضل را ديدار كرد و به دستور او به نيت ارشاد به ميهنه رفت. اما با اينهمه، با وجود آنكه پير سرخسي سلوك او را پايان يافته تلقي كرد، ابوسعيد به ارشاد نپرداخت و به رياضت و مجاهدت بيشتر اهتمام داشت[۶۲] و هنگامي كه پدر و مادرش درگذشتند،‌ وي باز هم به بيابانهاي حوالي ميهنه،‌ باورد، مرو و سرخس روي نهاد و نزديك به 7 سال به سلوك پرداخت و خلوت گزيد و رياضت كشيد [۶۳] در اين دوره نيز تا هنگام درگذشت ابوالفضل سرخسي، ابوسعيد گاه گاهي به جهت حال اشكال به نزد او به سرخس مي رفت. پس از درگذشت ابوالفضل در اواخر سدة 4 ق ابوسعيد براي ديدار ابوالعباس قصاب آملي، ميهنه را به قصد آمل ترك گفت [۶۴] اگر سخن جامي مبتني بر اينكه ابوسعيد در استراباد، ابوالحسن علي بن مثنّي (د 400ق) را ملاقات كرده و اخبار و اقوال شبلي را از او شنيده است [۶۵] [۶۶]، درست باشد،‌ مي توان گفت كه اين ملاقات در همين سفر صورت گرفته است. ابوالعباس قصاب سومين شيخي است كه در زندگي روحاني ابوسعيد سهم بزرگ داشته است، تا آنجا كه ابوسعيد او را «شيخ» مطلق مي خواند و نكته هايي را كه از او شنيده و آموخته بود، تا پايان عمر همواره بر زبان مي راند [۶۷] ابوسعيد به روايتي يك سال و به روايتي ضعيف تر دو سال و نيم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپري كرد و خرقه گونه اي نيز از او فرا يافت و به اشارت همو به ميهنه بازگشت [۶۸] [۶۹] در بازگشت او به ميهنه مردمي بسيار گرد او جمع شدند [۷۰] از اين پس ابوسعيد در خانقاهش در ميهنه به ارشاد پرداخت و ظاهراً هيچ مسافرتي نكرد و فقط گه گاه بر اثر قبضي يا واردي، عزم زيارت تربت ابوالفضل سرخسي مي كرد و با مريدان به سرخس مس رفت [۷۱] [۷۲] چنين مي نمايد كه ابوسعيد در اوايل سدة 5ق/11م با شناختي كه پيش از آن از نيشابور و مشايخي چون ابوعبدالرحمن سلمي داشته، زادگاهش را به قصد آنجا ترك گفته است [۷۳] [۷۴]. اينكه گفته اند كه ابوسعيد در حدود 412ق در نيشابور بوده است [۷۵]، بعيد نمي نمايد، اما از برخي اخبار كه در اسرارالتوحيد آمده است [۷۶] چنين برمي آيد كه وي در 412ق در ميهنه بوده و پس از درگذشت ابوعبدالرحمن سلمي در آن سال، ابومسلم فارسي از نيشابور به ميهنه آمده و ابوسعيد را ملاقات كرده است. از اين رو گمان نمي رود كه ابوسعيد در زمان حيات سلمي و حتي مقارن درگذشت او به نيشابور وارد شده باشد. ظاهراً وي در اواخر 412ق يا اندكي پس از آن ميهنه خارج شده و پيش از آنكه به نيشابور برود، به طوس رفته و محمد معشوق طوسي را ملاقات كرده است [۷۷] [۷۸] [۷۹] فضاي صوفيانة طوس چند روزي ابوسعيد را مشغول ساخت. وي چندي در خانقاه استاد ابواحمد اقامت كرد و به خواهش او و ديگر صوفيان طوس در آنجا مجلس گفت و مردم طوس نيز براي شنيدن سخنانش ازدحام مي نمودند [۸۰]. ديدار و صحبت ابوسعيد با ابوالقاسم كُرّكاني هم مي بايست در همين ايام در طوس صورت گرفته باشد[۸۱] [۸۲] با اينهمه او بيش از چند روزي در طوس نماند و به سوي نيشابور شتافت. وقتي كه ابوسعيد به نيشابور وارد شد،‌ شيخي مي نمود بالاي 50 سال كه البته آوازة او پيش از خودش به نيشابور رسيده بود. شايد در سفر نخست كه براي اخذ خرقه از سلمي به آنجا رفته بود، دوستاني هم يافته بود. از اين روي هنگامي كه او با ياران و مريدانش وارد نيشابور شد، برخي از صوفيان آن شهر به استقبال او آمدند كه از آن ميان خواجه محمود مريد، مشهورتر بود و به قول ابوسعيد «راهبرك نيك» بود كه او و همسفرانش را به كوي عدني كويان نيشابور راهنمايي كرد و در خانقاه ابوعلي طرسوسي مقام داد [۸۳] مقارن ورود ابوسعيد، نيشابور شهري بود كه به رغم رواج آراء ملامتيان، ‌مشايخ صوفيه اش سلوكي متشرعانه داشتند و اهل مذهبش سختگير بودند و اصحاب ديوانش محافظه كار [۸۴] به هر روي ابوسعيد يك روز پس از ورود، در خانقاه طرسوسي به مجلس گفتن پرداخت و آوازة او به سرعت در شهر فراگير شد و بسياري از مريدان ديگر خانقاهها را به مجلس او راغب و مشتاق ساخت، تا جايي كه مريدان شيخي متشرّع چون ابوالقاسم قشيري، مجلس پيرميهنه را مغتن مي دانستند و با آنكه قشيري از اين كار منعشان مي كرد، براي درك مجالس ابوسعيد به خانقاه او مي رفتند [۸۵] [۸۶]البته پاره اي از افكار و روشهاي خانقاهي ابوسعيد نزد مشايخ صوفية نيشابور خالي از غرابت نبود و انس او به سماع و برخي از گفتارها و رفتارهاي او كه با راه و رسم ديگر مشايخ خانقاههاي نيشابور مغاير مي نمود، اسباب نگراني و بدبيني آنان به پيرميهنه ـ كه تازه به محيط نيشابور آمده بود ـ مي شد و حتي آنان را به داوري و انكار در حق او وامي داشت. ابوالقاسم قشيري ـ كه گويا ابوسعيد در نخستين مجلس خود در نيشابور بر يك سخن عارفانة او انتقاد كرده بود [۸۷] ـ با آنكه يك سال از اقامت ابوسعيد در نيشابور مي گذشت، در انكار او سخن مي گفت[۸۸] با اينهمه، نزديك به 70 تن از مريدان قشيري در اين يك سال همواره به نزد ابوسعيد مي آمدند و از تعليمات او در آداب خانقاهي و آراء عرفاني بهره مي بردند. سرانجام همين مريدان قشيري، او را به اصرار به مجلس ابوسعيد بردند و وقتي كه او توانايي ابوسعيد را در خواندن ضمير خويش دريافت، ديگر در انكار او چيزي نگفت[۸۹] و از آن پس ميان آن دو رابطه اي دوستانه برقرار شد، تا جايي كه ابوسعيد، قشيري را ـ ظاهراً به لحاظ تسلط او بر علوم ظاهر ـ استاد مي خواند[۹۰] و قشيري نيز ابوسعيد را در تصوف و آداب خانقاهي برتر از خود مي دانست و حتي خود را به او محتاج مي يافت [۹۱] قشيري از اينكه ابوسعيد، فرزند او را همنام خود كرد، خشنود بود [۹۲] و با رفتن همسر خود فاطمه، دختر ابوعلي دقّاق، به خانقاه ابوسعيد موافقت مي نمود [۹۳] و حتي از ابوسعيد دعوت كرد كه هفته اي يك بار مجلسش را در خانقاه او برگذار كند [۹۴]. علاوه بر قشيري، ابوعبدالله باكويه نيز راه و رسم خانقاهي ابوسعيد را در نيشابور نمي پسنديد و او را منكر بود و حتي نيشابوريان را به جهت رقص و سماع ابوسعيد، بر او برمي آشفت و آنان را به دوري و اجتناب ازاو فرا مي خواند [۹۵]. با همة اين مخالفتها و انكارها ابوسعيد راه و روش خانقاهي و افكار و گفتارهاي صوفيانة خود را، هنگام اقامت در نيشابور نه تنها تغيير نداد، بلكه به سماع شور و شوق بيشتر نشان مي داد و بر منبر، شعر و دوبيتي مي خواند و از تفسير قرآن و نشر اخبار ـ به عباراتي كه نزد متشرعان و ارباب علوم ظاهر، معروف و معمول بود ـ احتراز مي كرد. اينگونه رفتار غيرمتعارف،‌ بي شك فقها و اهل ظاهر را به مخالفت با او برمي انگيخت، به طوري كه يك بار ابوبكر اسحاق كرّامي ـ رئيس كراميان نيشابور ـ و قاضي صاعد حنفي را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوي نامه اي نوشتند كه در آن آمده بود: «اگر تدارك اين نفرمايند، زود خواهد بود كه فتنه اي عام ظاهر مي شود» [۹۶] [۹۷] نيز گفته اند كه روزي ابوسعيد در نيشابور خواست كه ابوالحسن توني را كه از زاهدان كرّامي بود،‌ ديدار كند، اما وي به ابوسعيد پيام فرستاد كه به كليسا رفتن براي تو سزاوارتر است تا به مسجد آمدن و در ميان مسلمانان بودن[۹۸] با اينهمه، طرز سلوك و روش صوفيانة ابوسعيد در نيشابور و گفته هاي شورانگيز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگي از مردم آن ناحيه را به سوي او جلب كرد و ذكر كرامتها و فراستها و درون بينيهاي او در همه جا شايع شد و چنان قبلو عام و اعتباري يافت كه ستيزه جويي و خصومت مشايخ و علماي شهر را فرونشاند و آنان را به دوستي و ارات كشاند [۹۹]، تا جايي كه محتسبان مغرور نيشابور نيز كه به سبب سماع م بيت خواني ابوسعيد با او عناد مي رزيدند،‌ به تدريج از در مصالحت و موافقت پيش آمدند و از گفته و كردة خود اظهار پشيماني كردند[۱۰۰] و سرانجام حتي اصحاب ديوان، چون عميد خراسان اعتبار اجتماعي خود را بيشتر از توجه شيخ مي دانستند تا از توجه سلطان [۱۰۱] شهرت و اعتبار ابوسعيد در زمان اقامتش در نيشابور به آن شهر محدود نماند و به سرعت نام او شهرهاي ديگر خراسان را فرا گرفت و سبب شد كه مشايخ ديگر نواحي خراسان نيز براي ديدار او به نيشابورسفر كنند. خواجه عبدالله انصاري با آنكه به لحاظ عقيدة راسخش به اصول حنبلي با ابوسعيد موافق نمي نمود و حتي با تصوف عاشقانة وي مخالف مي ورزيد، دو بار به نيشابور آمد و از ديدار ابوسعيد بهره ور شد [۱۰۲] [۱۰۳] [۱۰۴]. ابوسعيد بيشتر از 10 سال بدين روش در نيشابور به سر برد و يك روز در حالي كه در خانقاه سماع مي كرد، فرزندش ابوطاهر سعيد در وقت سماع احرام حج گرفت و از پدر اجازت سفر خواست. ابوسعيد نيز با او موافقت و همراهي كرد و هر چند مريدان و مشايخ نيشابور كوشيدند كه ابوسعيد را از اين سفر باز دارند، سودمند نيفتاد[۱۰۵] و او به قصد گزاردن حج نيشابور را ترك گفت، اما وقتي كه به نزديكي خرقان رسيد، تقاضاي ديدار ابوالحسن خرقاني وي را به سوي آن شهر كشانيد. طبق گزارش مؤلف «نورالعلوم»، ابوالحسن چون از ورود ابوسعيد به خرقان آگاه شد، فرزند خود احمد را با تني چند ا زمريدان به استقبال او فرستاد [۱۰۶] با آنكه گزارشهايي كه مريدان خرقاني و ابوسعيد از ديدار آن دو داده اند، از بسياري جهات قابل تطبيق است [۱۰۷]، ليكن در هر دو مورد آثار تكريم و دوستي مريدان نسبت به هر دو پير روشن و آشكار است. اگرچه ابوسعيد از لحاظ سن از خرقان جوان تر بوده و به همين جهت در اين ديدار دست خرقاني را بوسيده است [۱۰۸] اما سكوت آشكار ابوسعيد در محضر خرقاني كه نزد صوفيان از باب رعايت ادب تلقي مي شده است، در حقيقت براي شنيدن اسراري بوده كه ابوالحسن بيان مي كرده است، چنانكه خود مي گويد: «ما را از بهر استماع آورده اند» [۱۰۹] [۱۱۰] ابوسعيد 3 روز در خرقان ماند[۱۱۱] و از ادامة سفر حجاز به توصية پير خرقان منصرف شد و از راه بسطام قصد نيشابور كرد. در بسطام يك شبانه روز براي زيارت تربت با يزيد اقامت كرد [۱۱۲]از بسطام به دامغان رفت و به قولي 3 روز و به روايتي 40 روز به اضطرار در آنجا ماندگار شد [۱۱۳] [۱۱۴] در بازگشت از دامغان پس از عبور از بسطام، باز به خرقان رفت. اين بار نيز خرقاني مريدان را به استقبال وي فرستاد و او را به خانقاه خود دعوت كرد. ابوسعيد 3 روز ديگر در خرقان ماند و روز چهارم به بدرقه و راهنمايي مريدان ابوالحسن از طرييق جاجرم به سوي نيشابور رهسپار شد [۱۱۵] پس از بازگشت به نيشابور چند سال ديگر در آن شهر اقامت داشت. در اين شهر چند تن از فرزندان و نوادگان او پرورش يافته بودند [۱۱۶]. از برخي روايات زندگي نامة ابوسعيد برمي آيد كه او در آخرين سالهاي اقامت در نيشابور به پيري رسيده بوده است [۱۱۷]. نيز از سخنان محمد بن منور استنباط مي شود كه ابوسعيد در حدود 430ق يا اندكي پس از آن نيشابور را ترك كرده و به ميهنه بازگشته است [۱۱۸]. سبب بازگشت پير ميهنه به زادگاهش با آنهمه نفوذ معنوي و منزلتي كه در ميان مشايخ، علما،‌ ديوانيان و اهالي نيشابور داشته است،‌ به درستي معلوم نيست. ظاهراً وي مي خواسته است كه سالهاي آخر عمر را در شهر و ديار اصلي خود و فارغ از تنگدليهاي غربت بگذراند [۱۱۹]. ابوسعيد خانقاه خود را بي آنكه در آنجا جانشيني بگمارد،‌ رها كرد و با جمعي از مريدان به سوي زادگاهش روانه شد. هنوز مسافت دارزي از راه را طي نكرده بود كه از اسب فرو افتاد و رانش سخت آسيب ديد. مريدان او را بر روي دوش به طوس رساندند و از طوس نيز به اشارة استاد ابوبكر طوسي، شاگردان او ابوسعيد را بر محفّه اي گذاردند و به ميهنه بردند [۱۲۰] در ميهنه نيز طرز سلوك و رفتار ابوسعيد با مريدان و همشهريانش همانگونه بود كه در نيشابور بود. در خانقاه به همان شيوه مجلس مي گفت و انبوه مردم، از مريدان و اهالي شهر گرفته تا رئيس ميهنه در مجالس او شركت مي كردند [۱۲۱] [۱۲۲] در اين ايام آوازة او حتي به گوش مشايخ حجاز نيز رسيده بود و آنان براي آگاهي يافتن از احوال و اقوال او كساني را به خراسان گسيل مي داشتند [۱۲۳]. ابن حزم اندلسي، همعصر او در دورترين نواحي غرب جهان اسلام،‌ از رفتار و طرز سلوك او سخن مي گويد[۱۲۴] خانقاه او در ميهنه محلي بود كه از نقاط مختلف خراسان و ماوراءالنهر اهل عرفان و مريدان و مشايخ را به خود جلب مي كرد و گروهي از مريدان او نيز كه در نيشابور مانده بودند، براي ديدار او به ميهنه مي آمدند [۱۲۵] ابوسعيد آخرين مجلس را در 27 رجب 440 ق برگذار كرد. در اين مجلس ابوطاهر سعيد را جانشين خود قرار داد و دربارة چگونگي مراسم تشييع جنازة خود به مريدان سفارش كرد [۱۲۶] [۱۲۷] بعد از آن به مدت يك هفته زنده بود و در سني افزودن بر 83 سالگي در 4 شعبان همان سال درگذشت [۱۲۸] [۱۲۹] [۱۳۰] [۱۳۱][۱۳۲] جنازة او را فرداي آن روز در سراي خودش دفن كردند (همانجاها). در تشييع جنازة او اهالي ميهنه چنان ازدحام كرده بودند كه تابوت او نيمي از روز به سبب انبوهي عزاداران دفن نشد، تا آنكه رئيس ميهنه به وسيلة عسسان راه را گشود و جنازه به خاك سپرده شد [۱۳۳] [۱۳۴]. بعد از درگذشت ابوسعيد، ابوبكر واعظ سرخسي در رثاي او شعر گفت [۱۳۵] و ابوالقاسم قشيري در نيشابور چون خبر وفاتش را شنيد،‌ به خانقاه كوي عدني كويان رفت و به ماتم نشست و پس از چندي براي زيارت تربت او به ميهنه آمد [۱۳۶]. مزار او ـ كه ظاهراً در سدة 6 ق «مشهد مقدس» خوانده مي شد [۱۳۷][۱۳۸] ـ از همان روزگار محل زيارت شده بود، چنانكه ابوالفضل شامي از بيت المقدس و هجويري غزنوي از آن سوي غزنه به زيارت خاك او به ميهنه آمدند [۱۳۹] [۱۴۰] [۱۴۱]. صوفيه نيز در آنجا مراسم خانقاهي برگذار مي كردند و مجالس سماع برپا مي داشتند [۱۴۲] با اينهمه در حدود 100 سال پس از درگذشت ابوسعيد به هنگام حملة غز، مزار او ويران شد و يادگارهايي كه از او برجاي مانده بود، به غارت رفت، ولي در نيمة دوم سدة 6 ق سلطان سنجر سلجوقي وسايلي در اختيار نوة او محمد بن منور ميهني گذارد، تا مزار ابوسعيد را تعمير و بازسازي كند. محمدبن منور نزديك به 50 تن از خاندان پير ميهنه را كه در حملة غز به عراق و نواحي ديگر ايران كوچيده بودند،‌ دوباره در آنجا گرد آورد و مزار بوسعيد مجدداً رونق گرفت، اما ديري نپاييد كه حملة دوم غز روي داد و اين بار مزار بيش از بار اول ويران شد [۱۴۳]. با اينهمه، تربت ابوسعيد حرمت و شهرت خود را همچنان حفظ كرد. در اواخر سدة 7ق غازان خان مغول به زيارت آنجا رفت [۱۴۴] در عصر تيموريان نيز تربت او مورد تكريم و احترام اميران و شاهزادگان بود [۱۴۵]. در نيمة نخست سدة 10ق مزار ابوسعيد صندوق و قبه اي داشته كه فضل الله بن روزبهان از آن ياد كرده است [۱۴۶] در سدة 11ق نيز بر مزار او يكي از كتابهاي «مقامات» ابوسعيد موجود بوده كه سيستاني [۱۴۷] در هنگام زيارت آن محل، آن را مطالعه كرده است. اكنون مزار ابوسعيد در قلمرو تركمنستان واقع شده و مشهور به «مانه بابا» است [۱۴۸] شهرت ابوسعيد پس از در گذشت او سراسر سرزمينهاي ايراني و فارسي زبان را فرا گرفت و حتي چنانكه اشاره شد، به دورترين نقاط جهان اسلام نيز رسيد، چنانكه جامة او كه به وسيلة يكي از مريدانش ـ ايونصر شرواني ـ به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلاها و مصيبتهاي همگاني شناخته مي شد و آن را «ترياك مجرب» مي ناميدند [۱۴۹] ابن نيز كه در چند جاي ديگر از خراسان و حتي در بادكوبه تربتهايي را به منسوب داشته اند [۱۵۰]، دلالت بر دامنة شهرت و رواج ميراث عرفاني او دارد. اعضاي خاندان ابوسعيد عموماً با تصوف مأنوس بوده اند و حتي در ميان زنان خانوادة او خواهرش ـ كه به عمّه شهرت داشته است ـ رفتار و خلق و خوي صوفيانه داشته [۱۵۱] و همسر بزرگ او (مادر ابوطاهر) از راه و رسم تصوف و آداب خانقاهي آگاه بوده و ظاهراً زناني كه به خانقاه شيخ ميهنه مي آمده اند، به دست او خرقه مي پوشيده اند [۱۵۲] ابوسعيد، از ماين فرزندان خود، فرزند بزرگ تر، ابوطاهر سعيد (400 ـ 479ق/ 1010 ـ 1086م) را «وقف صوفيان» كرد و به «قطبي» آنان برگزيد [۱۵۳] [۱۵۴]، اما ابوطاهر كه معارف پدر را انتقال مي داد [۱۵۵] [۱۵۶] 109، هرگز نتوانست همان مقام و منزلت را حفظ كند [۱۵۷]. دست يافتن به پايگاه علمي و معرفت صوفيانة ابوسعيد كاري سهل نبود و ابوطاهر هر چند معارف خانقاهي را از پدر و مشايخ روزگارش آموخته بوده و به قول عبدالغافر فارسي [۱۵۸] از سيرت پدر هم بهره داشت، اما چون از علوم ظاهر چندان نصيبي نداشت [۱۵۹]، طبعاً در اين راه توفيقي نمي توانست داشته باشد. اينكه بعضي از معاصران امي بودن ابوطاهر را مردود دانسته اند [۱۶۰]، محل تأمل است و اينكه به او هيچ گونه اي اثري نسبت نداده اند ـ حتي در حد اقوال و سخنان خانقافي هم چيزي از او نقل نشده است ـ خود دليل بر آن است كه وي تحصيلاتي نداشته است. پس از درگذشت ابوطاهر، خاندان پيرميهنه مدتها از اعتبار ديواني اجتماعي و نيز عرفاني و خانقاهي برخوردار بودند [۱۶۱] و بعضي از فرزندان ناصر بن ابي سعيد (د 491ق) كه آداب تصوف را نزد پدر آموخته بود [۱۶۲] و نيز مفضّل بن ابي سعيد (د 492ق) كه در خانقاه پدر در نيشابور مي زيست [۱۶۳]، داراي شهرت و حيثيتي بودند و نيز برخي از نوادگان ابوسعيد مانند ابوالفتح طاهر (د 502ق) به مقام شيخي در تصوف رسيدند [۱۶۴]، ليكن از منابع موجود چنين برمي آيد كه هيچ يك از آنان نتوانستند در اين كار منزلتي به دست آورند. اينكه محمدبن منور پدر خود نورالدين منور را «پير و پيشواي فرزندان شيخ» معرفي مي كند [۱۶۵] تنها مي تواند بر آن دلالت كند كه وي در ميان نوادگان و بازماندگان خاندان ابوسعيد نوعي پيشوايي داشته است. ابوروح (د 451ق)، مؤلف حالات و سخننان ابوسعيد، با آنكه در ثبت و ضبط اخبار و شرح احوال پير ميهنه سهمي كلان دارد [۱۶۶]، بر روي هم نتوانسته است صورتي منظم و منسجم از طريقت ابوسعيدي عرضه نمايد. با اينهمه خاندان ابوسعيد در سدة 5 و اوايل سدة 6ق، نزديك به 100 سال در ميهنه، يا در طي سير و سفرهايي كه براي تحصيل علوم و استماع حديث به ديگر نواحي خراسان و عراق و شام مي كردند، در نشر معارف ابوسعيد و معرفي را روش صوفيانة او اهتمام داشتند [۱۶۷] [۱۶۸] [۱۶۹] [۱۷۰] نيز [۱۷۱] اما ظاهراً حملة غز در 549ق آنان را پراكنده ساخت و بيش از 100 تن از آنان كشته شدند [۱۷۲] پس از حملة غز، جمعي از خاندان شيخ ميهنه كه زنده مانده بودند، به عراق رفتند [۱۷۳] بعضي در قزوين مقيم شده اند [۱۷۴] و برخي نيز به بغداد كوچيدند و حتي در آنجا به مقام شيخص نائل شدند، مانند ابوالبركات محمدبن عبدالمنعم (د 596ق) كه در رباط خليفه در بغداد مقام شيخي داشته است [۱۷۵] برخي از اعضاي اين خاندان نيز همچنان در ميهنه ماندند [۱۷۶] و بعضي از آثار در نظام خانقاهي خراسان در اواخر سدة 6 ق و نيمة نخست سدة 7 ق مورد توجه و مراجعة صوفيه بوده اند [۱۷۷] نسب نامة خاندان ابوسعيد تا اوايل سدة 7ق به درستي روشن است. اما از نيمة دوم اين سده به بعد به سبب تسامح و بي دقتي در ضبط كامل نام و نشان احفاد او، سلسله هاي ارتباط مبهم و مخدوش مي نمايد و نمي توان رشتة نسبتها را به درستي ترسيم كرد. با وجود اين، احفاد او تا نخستين دهه هاي سدة 10ق در خراسان و آذربايجان مي زيسته اند و به سبب انتساب به خاندان پير ميهنه مورد احترام اهل ديوان و مردم آن نواحي بوده اند. در سدة 9ق كه احاد ابوسعيد از نفوذ و قدرت اجتماعي و ديواني برخوردار بودند، بر سر قدرت و رياست خانقاهي يا مسائلي ديگر با هم جنگ و ستيز مي كردند [۱۷۸]، ولي با اينهمه بعضي از آنان به تصوف و امور خانقاهي مي پرداخته اند [۱۷۹] [۱۸۰] [۱۸۱] براي اطلاع از اخبار مربوط به فرزندان ابوسعيد در سده هاي 8 ـ 10ق، [۱۸۲] [۱۸۳][۱۸۴]مريدان و شاگردان ابوسعيد هم در انتقال ميراث عرفاني و علمي وي سهمي بزرگ داشته اند. وي بيرون از حوزة معارف خانقاهي نيز شاگرداني تربيت كرد، از جمله امام الحرمين جويني، ابوالقاسم سلمان ابن ناصرانصاري، حسن بن ابي طاهر جيلي، عبدالففار شيرويي و ابوعبدالله فارسي كه از دانشمندان و محدثان بنام بوده، از او روايت كرده اند [۱۸۵] [۱۸۶] [۱۸۷] [۱۸۸]. از ميان مريدان او عبدالصمد بن حسن قلانسي سرخسي، حسن مؤدب، احمد بن علي طريثيثي، ابونصر شرواني، احمد بن محمد ميهني،‌ مشهور به بابوفله و ابوسعد دوست دادا كه از شهرتي بيشتر برخودارندن، كساني بودند كه در انتقال ميراث عرفاني ابوسعيد كوشش داشته اند. ابونصر شرواني ـ كه از تجّار عصر بود و پس از ارادت يفاتن به ابوسعيد همة ثروتش را در راه او صرف كرد ـ در پايان عمر او به عنوان خليفه اش، معارف ابوسعيد را به نواحي شروان منتقل كرد[۱۸۹] بابوفله از جانب او خانقاه ابوالفضل را در سرخس داير نگاه داشت [۱۹۰] عبدالصممد قلانسي يكي از ناقلان احوال و اقوال اوست [۱۹۱] و ابوسعبد دوست داداد (د 479)ژق) نيز ميراث خانقاهي ابوسعيد را به بغداد برد و در آنجا خانقاهي بنا نهاد[۱۹۲]، [۱۹۳]. تأثير افكار و اقوال ابوسعيد در طي سده هاي گذشته همواره در ميان اهل عرفان ودر ادبيات عرفاني ايران مشهور بوده است. روشن ترين خصيصة عرفان ابوسعيد هماهنگي آن با زندگي است، چنانكه مي توان گفت كه او با عرفان زندگي نمي كرده است، بلكه عرفان جوهر حيات او بوده و به تعبير ديگر، عرفاني مي زيسته است. در همة حالات و سخنان او و هم در جميع روايات و حكايات مربوط به او به ندرت مي توان به موضوعي برخورد كه وي به روش اصحاب عرفان بحصي نظري مطرح كرده باشد. او هر چه مي كرده و هر چه مي گفته است، از تفسير و حديث و آداب خانقاهي، همه را با واقعيتهايي كه در زندگي روزانة اهل خانقاه روي مي داده. در خور تطبيق مي دانسته است. از اين روست كه بيشتر اخبار مربوط به احوال و سيرو سلوك او به قصد و حكايت مي ماند [۱۹۴] وي مباحث عرفاني، عليمات اخلافي و آداب خانقاهي را غالباً به اقتضاي موقع و مقام در بستر كنش و رفتار و داستان وار، عرضه مي كند. بيشتر نكاتي كه در نوشته هاي صوفيان معاصر ابوسعيد در قالب تغييرات و اصطلاحات عرفان نظري مطرح شده است از جمله، در شيوة بيان رفتاري ابوسعيد به صورت قصه اي در متن زندگاني روزانه انعكاس مي يابد [۱۹۵][۱۹۶]عرفان در نظر ابوسعيد رابطه اي است قلبي كه بنده با خداوند برقرار مي دارد [۱۹۷] و اين رابطه هنگامي تحقق مي يابد كه در قلب بنده چيزي جز اخلاص و صدق نباشد وي تصوف را عين اسلام و آن را مستلزم قربان كردن نفس مي داند [۱۹۸] [۱۹۹] قربان كردن نفس در حقيقت گذشتن از خودي خود است و كسي كه از خودي خود نرهد، نه به عرفان نسبتي دارد، نه به اسلام [۲۰۰]. نفس خاستگاه «مني» است كه البته «درخت لعنت» است [۲۰۱]و ميان خالق و خلق جز آن حجابي نيست [۲۰۲] ابوسعيد «دوزخ» را در جايي مي ديده است كه «تو» و «من» و «ما» در آن باشد [۲۰۳]. سماحت و وسعت مشرب از خصوصيات برجستة خلق و خوي او بود [۲۰۴] [۲۰۵] او در فروع، مذهب شافعي داشت [۲۰۶] اما وقتي ديد كه صوفيان خانقاه و از صلوت گفتن بر آل رسول (ص) در تشهد اول و در قنوت خودداري كردند. پيش نماز خانقاه را ملامت كرد و گفت كه «ما در موكبي نرويم كه آل محمددر آنجا نباشد» [۲۰۷] [۲۰۸] وي با رفق و سماحت خود ترسايان و جهودان را به اسلام خوشبين و براي قبول اين دين مستعد و مهيا مي كرد [۲۰۹] [۲۱۰][۲۱۱] ابوسعيد با ارباب زر و زور و صاحبان مقامات ديواني سر سازش نداشت و آنان را همواره به رعايت حق مردم و اجتناب از ظلم و تعدي فرا مي خواند [۲۱۲] با آنكه اينگونه اشخاص در بزرگداشت او كوتاهي نمي كرده اند[۲۱۳] و بعضي از آنان او را به مثابة پدر و بزرگ خويش مي خوانده اند و به وي ارادت مي ورزيده اند، با اينهمه شيخ ميهنه ارات آنان را آنگاه در خور قبول مي ديده است كه دستور جور لشكر را از مردم كوتاه دارند و عدل پيشه كنند [۲۱۴] [۲۱۵] ابوسعيد تا پايان عمر سيره و رفتار پيامبر اكرم (ص) را تقليد و تتبع مي كرد. در پاپان عمر كه حتي يك دندان در دهانش نبود، براي حفظ حرمت سنت نبوي خلال به همراه داشت [۲۱۶] و حتي گاهي ديدار كساني را كه در حفظ ادبي از آداب نبوي تقصير مي كرده اند، برمي تافت [۲۱۷][۲۱۸]، اما با اينهمه، برخي او را بدعت متهم مي كردند [۲۱۹][۲۲۰] و بر او ايراد مي گرفتند كه پيران ديگر بر اثر مجاهدت نحيف و ضعيف شده اند و گردن تو در «زه پيراهن» نمي آيد و ديگر مشايخ حج كرده اند و تو نكرده اي [۲۲۱]. ابوسعيد زندگي را با فراخي و تمكّن مي گذرانده و لباس او خرقه اي كهنه و ژنده نبوده است [۲۲۲] [۲۲۳] در نيشابور وقتي كه از خانقاه بيرون مي رفت، انبوهي از مريدان و خدم و حشم در پي او روان مي شدند [۲۲۴] [۲۲۵][۲۲۶] در خانقاه او نيز سفره اي رنگين گسترده مي شده است [۲۲۷]. اين روش زندگي، نه تنها مورد لعن و تعريض مشايخ صوفيه قرار مي گرفته است [۲۲۸]، بلكه علما و عوام نيز بدان به ديدة انكار مي نگريستند و آن را با احوال و شرايط زندگي صوفيانه ناسازگار مي دانستند [۲۲۹]. اما سلطان وار زيستن شيخ ميهنه بر اساس نظرية او دربارة فقر و غنا بوده است. او اوليا را پادشاهان حقيقي مي دانسته [۲۳۰] و بر آن بوده كه غنا صفت خداوند است و فقر بر او روا نيست. عارف نيز كه تخلق به اخلاف و صفات الهي وجهة اوست، نبايد به صفتي تخلق يابد كه صفت خدا نيست. آيا كسي كه در مشاهدة حق به سر مي برد، اسم فقر بر او واقع مي شود؟ اين سؤالي است در ردّ فقر ظاهري كه ابوسعيد در تفسير فقر مطرح داشته است [۲۳۱] [۲۳۲] اما فقر حقيقي در نظر او سرّي است باطني كه سالك را از دنيا بي نياز و به درگاه حق محتاج و نيازمند مي دارد. او ظاهر ژنده و دريوزگي در فقر نمي داند، چنانكه يك بار در مجلس او شخصي به دريوزگي برخاست و خود را «فقر» خواند، اما شيخ او را به گدايي منسوب داشت، نه به فقر [۲۳۳] كرامت نيز در جهان بيني عرفاني ابوسعيد نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پريدن و نه طري ارض كردن [۲۳۴] كراماتي كه به او نسبت داد، يا از او نقل كرده اند، همگي از نوع فراست و آگاهي از ضمير ديگران بوده است [۲۳۵] [۲۳۶] [۲۳۷] [۲۳۸]. وي به اين خاصيت در تاريخ تصوف مثل شده است، زيرا كه سرتاسر زندگي خانقاهي او پراست از ضمير خوانيها و فراستهايي كه منكران را در حق او به اقرار و قبول وامي داشته است [۲۳۹] [۲۴۰] بيشتر مشايخ صوفيه او را به اين صفت ممتاز دانسته و از او با عنوانهاي «آگاه بر همة سينه ها»، «فارس غيوب» و «جاسوس و يا حارس القلوب» [۲۴۱] [۲۴۲] و حتي «مشرق الضمائر»[۲۴۳] ياد كرده اند. عشق و وجد و سماع به روش و بينش عرفاني ابوسعيد در ميان ميراث مشايخ معاصرش جايگاهي ممتاز بخشيده است. عشق نزد ابوسعيد «شبكه» اي است از شبكه هاي حق، شبكه اي كه در آن بنده از همه چيز خود جدا و به حق وابسته مي شود [۲۴۴] [۲۴۵] وي در اقليم عرفان عاشقانه نقطة مقابل عارفاني متشرع، همچون شهاب الدين سهروردي (د 632ق/ 1235م)، قرار مي گرفته [۲۴۶] و نسبت به عارفان اهل سكر توجه و تعلق خاطري خاص داشته است. او منصور حلاج را عاشقي مي دانست كه در شرق و غرب همانند نداشته است[۲۴۷] از نظر پيرميهنه در باب عشق مؤيد نظرية وحدت شهود است، چنانكه او عشق خدا را به بنده در حقيقت عشق حق به خودش تعبير مي كرده و اين نكته را در تفسير كريمة «يُحِبًّهُم وَ يَحِبُّونَهُ» [۲۴۸] با اين عبارت باز گفته است: «… يحبهم فانه لا يحب الانفسه» [۲۴۹] [۲۵۰][۲۵۱] [۲۵۲] توجه ابوسعيد به عشق، انگيزة سماع و پايكوبيهاي خانقاهي را در او بيدار مي داشت و انس او به سماع تا جايي بود كه از مريدان خواسته بود، جنازه اش را با اقوال و ابياتي در خور سماع تشييع كنند [۲۵۳] [۲۵۴] [۲۵۵] [۲۵۶] شايد در تاريخ تصوف پيش از عصر ابوسعيد، انس و الفتي را كه او به سماع داشت در كس ديگري نتوان سراغ گرفت. شدت دلبستگي او را به سماع در برخي رواياتي كه از احوال او نقل كرده اند، مي توان ديد [۲۵۷]. ابوسعيد انديشة شاد زيستن را از نوجواني از بشر ياسين آموخته بود كه مي گفت «مرد بايد كه جگرخواره و خندان بودا» [۲۵۸] [۲۵۹] اينكه عطار نام و گفتار ابوسعيد را ماية خوشي وقت و شادي دل صوفيان شمرده است [۲۶۰]، هم از تعلق باطن او به شادي حكايت دارد. زبان ابوسعيد زبان گفت و گوي روزانة مردم است [۲۶۱] و در عين حال به زبان جوانمردان نزديك است. شايد يكي از دلايل گيرايي مجالس وعظ او در همين نكته نهفته باشد كه وي از ساختار زباني عامة مردم بهره مي برده و ازمثال رايج در ميان آنان استفاده مي كرده است [۲۶۲] وي گاهي با كنايه و ايما و غيرمستقيم مقصود خود را بيان ميكند و گاه نكته هاي دقيق عرفاني را به قصه و افسانه در مي آميزد[۲۶۳] در بسياري از سخنان او تناسب لفظي و نوعي وزن و آهنگ يافت مي شود [۲۶۴] اين ويژگي يكي از عوامل عمدة شهرت و انتشار پاره اي از سخنان او شده است، تا جايي كه برخي از اقوال وي به كلمات قصار و مثل سائر همانند گرديده [۲۶۵] شوق وافر ابوسعيد به شعر و بيت خواني در موارد مختلف و نيز در مجالس سماع. زبان او را اسلوي خاص بخشيده است و اگرچه او را نخستين شاعر پارسي گوي در قلمرو و تصوف نمي توان به شمار آورد[۲۶۶] [۲۶۷] [۲۶۸] ليكن بي شك وي يكي از بزرگ ترين مشايخ تصوف ايراناست كه شعر و مضامين عاشقانه را به حوزة عرفان كشانده است. رباعيان و ابيات عاشقانه اي كه وي در مجالس سماع مي خواند، مشحون از تغييرات و اصطلاحات زبان عاشقان،‌چون بت، گبر، زنار و يار بود [۲۶۹] كه از اين لحاظ مورد اعتراض ديگر مشايخ قرار مي گرفت [۲۷۰]. اما اينگونه بيان و تعبير در اين دوران، اساس تكوين مجموعه اي از اصطلاحات صوفيانه و سمبوليسم زبان شعر و ادب عرفاني شد كه در ادوار بعد در آثار كساني چون سنائي، عطار، مولوي و … به كمال خود رسيد. در اسناد معتبري كه دربارة احوال ابوسعيد پرداخته شده، به شاعر بودن او اشارتي نرفته است [۲۷۱] و ابوروح [۲۷۲] و محمدبن منور [۲۷۳] نسبت شعر و شاعري به او را حتي از قول خود او رد كرده اند، وي آوردن شماري بسيار از رباعيات و ديگر انواع شعر و نام او از اندكي بعد از وفات او شروع شده، چنانكه هجويري بيتي به نام او در كشف المحجوب ثبت كرده است [۲۷۴] از اشاره اي در كتاتب محمدبن منور [۲۷۵] مي توان استنباط كرد كه صوفيان سدة 6ق بسياري از رباعيان عاشقانة عارفانه را به نام ابوسعيد مي شناخته اند، صوفيان سده هاي ميانه نيز او را سرايندة برخي از رباعيان مي شمرده و به پاره اي از آنها در آثار خود استناد مي كرده اند [۲۷۶] [۲۷۷] [۲۷۸] و از سدة 9ق به بعد نام او در تذكره هاي شاعران ثبت مي شود و از رباعي سرايان به شمار مي رود [۲۷۹] [۲۸۰] [۲۸۱] [۲۸۲] [۲۸۳]. در همين دوره و شايد پيش تر از آن ، رباعيات عرفاني فراواني ساخته شد و به نام او رواج و انتشار يافت، چنانكه شمار رباعيهاي منسوب به او از 700 درگذشته است [۲۸۴] و البته تا عصر ما شمار اينگونه رباعيها، با احتساب رباعياتي كه محمد صالح رضوي در جواهرالخيال به نام او درج كرده است، به بيش از 1800 مي رسد. زندگاني روحي وعاطفي ابوسعيد با شعر آميخته بود. از كودكي شعر شنيده و شعر حفظ كرده بود (نك‌ : محمدبن منور، 1/16، 142)، آيات قرآني را با شعر قابل تفسير مي ديد [۲۸۵] [۲۸۶]، ناگواري مرگ فرزندش را با شعر تحمل كرده بود [۲۸۷] و وصيت مي كرد كه جناز او را با شعر تشييع كنند . كتبية مرقدش را نيز با شعر منقش سازند [۲۸۸] نيز [۲۸۹]. اين انس و الفت به شعر، سخن ابوروح [۲۹۰] ومحمدبن منور [۲۹۱] را كه شاعري ابوسعيد را منكر سشده اند، اندكي در خور ترديد مي سازد. از اينكه ابوسعيد بر پاره اي از اشعار، نقادانه خرده مي گرفته و آنها را با تغييرات و اصلاحات خود پسنديده تر مي ساخته است [۲۹۲]، چنين برمي آيد كه وي به قواعد و اصول شاعري وقوف داشته وذوق و توانايي خود را در اين زمينه به كار مي برده است. بنابراين بعيد نيست كه علاو بر يك تك بين و يك رباعي كه از او نقل كرده اند [۲۹۳] [۲۹۴] اشعار ديگري نيز سروده باشد. پيش از ابوسعيد نيز در خانقاههاي خراسان آداب و رسوم خانقاهي وجود داشته است، اما ظاهراً وي بر طبق نظر گاههاي عرفاني خويش اين آيينها را به گونه اي دگرگون كرده بود كه موجب مخالفت برخي از صوفيان و مشايخ معاصر او شده بود [۲۹۵] [۲۹۶] [۲۹۷] اينكه زكريا قزويني در آثار البلاد وضع طريقة تصوف و تأسيس خانقاه و ترتيب سفره و آداب صوفيه را در خراسان كالاً به او نسبت مي دهد [۲۹۸]، ظاهراً مقصودش رواج وانتشار روش و قواعد خانقاهي اوست كه پس از او در خراسان بر جاي ماند. بسياري از آداب و قواعد خانقاهي كه ابوسعيد بنياد نهاد [۲۹۹] [۳۰۰] پس از او به صورت رسمها و روشهاي معمول در خانقاهها درآمد و از همين رو بيشتر آداب خانقاهي را در سده هاي ميانه به او منسوب داشته اند [۳۰۱] ابوسعيد همچنانكه در دوران حيات مورد تكريم همگان بود و آوازه اش به نقاط دور دست رسيد، پس از مرگ نيز در ميان صوفيه به عنوان نمونة اعلي و فرد اكمل شناخته شد. اوصاف و القابي چون شيخ المشايخ، شاهنشاه محبّان، ملك الملوك صوفيان. نازنين مملكت، زعيم صوفيه، شيخ ميهنه و حتي سلطان طريقت و به طور اطلاق سلطان كه مؤلفان در دوره هاي بعد ـ از صوفيه و غيرصوفيه ـ به او داده اند [۳۰۲] [۳۰۳] [۳۰۴] [۳۰۵] [۳۰۶] [۳۰۷] و نيز اشارات فراواني كه در نوشته ها به احوال و اقوال و كرامات او رفته، همگي مؤيد اين مطلب است. در ابيات عرفاني فارسي از احوال و اخبار ابوسعيد شايد بيش از هر كس ديگري داستان ساخته شد، چنانكه بسياري از حكايات منظومه هاي عطار دربارة كارها و گفته هاي اوست [۳۰۸]. اعتبار ميراث عرفاني ابوسعيد در ميان صوفيان به اندازه اي بود كه بسياري از مشايه صوفيه هر يك به نوعي خود را بدو نسبت مي دادند. عطار خود را «مست جام محبت بوسعيدي» مي شناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعيد مي دانسته است [۳۰۹] نيز[۳۱۰] [۳۱۱] وقوف از كيفيت «شراب شيخ جام» را آنگاه ممكن مي ديده است كه مشرب بوسعيدي حاصل شود. اينك مريدان شيخ احمد جام نيز خرقة شيخ خود را به ابوسعيد مي رساندند [۳۱۲][۳۱۳]، از اعتبار و تأثيرات ميراث عرفاني پيرميهنه حكايت دارد. از اين رو اگر در حق وي گفته اند كه بيشتر مشايخ صوفيه پيرو او بوده اند [۳۱۴] [۳۱۵]، سخني به گزاف نگفته اند. در سدة 6ق بنابر رواياتي، باوسعيد در مقابل ابن سينا، قرار داده شد و در پي آن گفته شد كه ابن سينا با او ملاقات داشته و نيز بين آن دو حتي پيش از ملاقات، مكاتباتي صورت گرفته است [۳۱۶] در تمهيدات عين القضا$ همداني آمده است كه ابوسعيد در طريق سلوك از ابوعلي دلالت خواسته و ابوعلي او را به «دخول در كفر حقيقي و خروج از اسلام مجازي» فرا خوانده است [۳۱۷] [۳۱۸] دربارة ملاقات ابن سينا و ابوسعيد و رويارويي عرفان و شهود با علم و فلسفه، نيز روايتي آمده است كه در آن دانش ابن سينا فروتر از عرفان پير ميهنه تصور گرديده و حاصل ملاقات چنان است كه ابن سينا به ابوسعيد ارادت حاصل مي كند و پس از آن در آثار خود ذوق و پسند ارباب عرفان را مورد تأييد و تأكيد قرار مي دهد [۳۱۹] در ميان محققان معاصر دربارة اين ملاقات، اختلاف نظر وجود دارد، به طوري كه بعضي آن را تأييد و عده اي در باب آن اظهار ترديد كرده اند[۳۲۰] [۳۲۱] [۳۲۲] [۳۲۳] از اسناد كهني كه متضمن شرح حال شيخ ميهنه است و اشاره اي به اين ديدار دارد، تنها اسرارالتوحيد محمدبن منور است كه در حدود 574ق و بيش از 130 سال بعد از درگذشت ابوسعيد تأليف شده است. اينكه برخي از معاصران، حالات و سخنان ابوسعيد تأليف بوروح را در اين خصوص قديم ترين سند دانسته اند [۳۲۴] محل تأمل و ترديد است. آنچه در باب اين ملاقات و نيز بخشي از يك نامة مربوط به آن دو كه در اين كتاب آمده است، ظاهراً از خامة مؤلف اصلي، يعني ابورح نيست. كتاب در آخر باب پنجم [۳۲۵]، پايان مي پذيرد [۳۲۶]. حكايتي كه پس از جملة دعائية مؤلف آمده و نيز پاره اي از نامة ابن سينا كه بدون عنوان در يگانه نسخة آن مندرج است [۳۲۷] و همچنين حكايات و مطالب يادداشت گونه اي كه پسا ز آن در آن نسخه ديده مي شود [۳۲۸]، اگر به خامة ابوروح بود، بي ترديد در لابه لاي ابواب پنجگانة كتاب جاي مي گرفت، خصوصاً كه زبان اين يادداشتها و حكايات پراكنده با اسلوب بيان ابوروح چندان همانند و سازگار نيست. يكي از اين يادداشتها[۳۲۹] به نقل از ابوسعيد بن ابي روح آمده است كه شايد فرزند مؤلف باشد. چنين به نظر مي رسد كه پيش از كتابت نسخة موجود حالات و سخنان، يعني پيش از 699ق نسخة ديگري وجود داشته كه مطالب يادداشت گونه اي در صفحات آخر آن كتابت شده بوده است و محمود بن علي بن سلمه، كاتب نسخة موجود، پس از تحرير متن، آن يادداشتها را نيز در پي آن نوشته و سپس ترقيمة خود را آورده است [۳۳۰] و همين ترقيمه. محققان معاصر را به اشتباه انداخته، آن را قديم ترين سند در اين باب تصور كرده اند. به نظر مي رسد كه مسألة ملاقات ابن سينا با ابوسعيد ظاهراً پيش از حدود 550ق مطرح نبوده است و اگر هم كساني دربارة اين ملاقات چيزي مي گفته اند، چون واقعيّت تاريخي نداشته، مورد اعتناي ابوروح قرار نگرفته است. بايد دانست همچنانكه اسناد كهن و اقوال و حكايات متقن دربارة ابوسعيد چنين ملاقاتي را نشان نمي دهند، سرگذشت نامة ابن سينا و اسناد كهن دربارة‌او نيز مسافرتش را به نيشابور و ميهنه و ملاقاتش را با ابوسعيد تأييد نمي كنند[۳۳۱]

آثار ابوسعيد

با آنكه ابوسعيد در زمان خود يكي از مشايخ دانشمند و آگاه به علوم رسمي از قبيل‌ تفسير، حديث، فقه و ادب بوده است [۳۳۲] [۳۳۳]، از تصنيف كتاب و رساله پرهيز داشته و جستن حق را با «مداد و كاغذ» ناممكن مي دانسته است [۳۳۴] از همين روي بو كه پس از گرايش به تصوف، كتابها و تعليقه هايش را كه در حلقة درس استادان مرو فراهم كرده بود، دفن كرد و بر سر آنها درخت مورد كاشت [۳۳۵] اما با اينهمه، ادعيه، اذكار، نكات و فوايدي را كه در گفت و گو در مجالس خانقاهي بر زبان مي آورده و يا املا مي كرده است، كاتب خاص و مريدان او تحرير مي نموده اند [۳۳۶] [۳۳۷] وي مكاتباتي نيز با مشايخ معاصر و دوستان و ياران خود داشته كه ظاهراً به دست خودش كتابت مي شده است[۳۳۸] از اين رو با آنكه ابوسعيد خود اثري مدون تصنيف نكرده، مقداري از مكاتبات و امالي و اقوال او در دست است. از آثار مسلم پيرميهنه، يك رباعي و يك تك بيت است كه به تصريح محمدبن منور [۳۳۹] و ضبط محمود غجدواني [۳۴۰] از سروده هاي خود او شناخته شده است. اشعاري هم كه در مجالس خانقاهي بر زبان او رفته است [۳۴۱]، بي گمان نمودار ذوق و بينش عرفاني اوست و ظاهراً از تصرفات شعر شناسانة او نبايد بر كناره مانده باشد. سخنان و نكات و اشارات او نيز در آثار محقق وي محسوب تواند بود. دعوات و وصيتهايي هم از پيرميهنه نقل كرده اند [۳۴۲] [۳۴۳] كه در انتساب بعضي از آنها به او، نبايد ترديد كرد. اثري كه به نام ذكر سلطان ابي سعيد فراهم شده و نسخه اي از آن بع تاريخ 877ق موجود است [۳۴۴]، شايد يكي از همين دعوات باشد. اما يكي از امالي مسلم ابوسعيد فصلي است دربارة رسوم و آداب خانقاهيان كه به تصريح محمدبن منور پيرميهنه آن را املا و ابوبكر مودّب تحرير كرده است. متن املاي ابوسعيد را محمدبن منور ضبط كرده است [۳۴۵] از جمله ديگر آثار مسلم ابوسعيد نامه ها و مكتوبات اوست كه به فرزندان مشايخ و بزرگان روزگار خود نوشته است. ساختار اين نامه ها حكايت از آن دارد كه بعضي از آنها را او خود نوشته است. نصّ پاره اي از نامه هاي او در جايي نقل نشده است، چنانكه از مكتوبات وي و شيخ ابوالسحاق كازروني [۳۴۶] نسخه اي در دست نيست. اما نامه هايي كه نصّ آنها در زندگي نامه هاي او آمده، به اين قرار است: 1. جواب نامة ابوسليمان داوود، مشهور به سلطان چغري كه به دست رئيس ميهنه براي ابوسعيد فرستاد بود؛ 2. نامه اي به ابوطاهر سعيد؛ 3. نامه اي به قاضي حسين مرو رودي؛ 4. جواب نامه اي به فرزندان؛ 7. نامه اي به ابوبكر خطيب مروزي [۳۴۷] [۳۴۸].

آثار منسوب و مجعول

ميراث عرفاني ابوسعيد و آوازة گستردة او در سده هاي پس از سدة 5ق، موجب انتساب پاره اي از آثار به او شد: 1. رباعيات. به رغم تصريح ابوروح [۳۴۹] و محمدبن منور [۳۵۰] كه شعر گفتن ابوسعيد را منكر شده اند. در اواخر سدة 5 و اوايل سدة 6ق كساني اشعاري از او نقل كرده اند [۳۵۱][۳۵۲] و خانقاهايان مي پنداشته اند ابياتي كه پير ميهنه در مجالس بر زبان آورده است، از سروده هاي خود اوست [۳۵۳] از جمله رباعيان منسوب به ابوسعيد كه از سدةق به بعد، از آثار مسلم او پنداشته شده، رباعيي است كه به سبب وجود كلمة «حورا» در صدر بيت نخست آن، به حورائيه شهرت يافته است [۳۵۴] از اواخر سدة 8 تا سدة 10ق اين رباعي را بارها شرح كرده اند و در نسبت آن به ابوسعيد نيز هيچ گونه ترديدي روا نداشته اند [۳۵۵] [۳۵۶] 2. مقامات اربعين، رساله اي است كوتاه در 40 مقم صوفيه از تأليفات ابوعبدالله محمد حموي جويني (د 530ق) كه در سدة 8ق توسط اميرسيدعلي همداني ظاهراً به فارسي تلخيص شده است. برخي از نسخ اين رساله به نام ابوسعيد نيز منتشر گرديده است [۳۵۷] ولي همچنانكه گفته اند، اين رساله از او نيست [۳۵۸] [۳۵۹] [۳۶۰] علاوه بر اين دو اثر، نسخه اي از يك نامه كه به غياث الدين محمد يزدي نوشته شده است [۳۶۱] و رساله اي به نام مناجات ابوسعيد كه در 1862م منتشر شده و نيز رساله اي به عنوان اصطلاحات صوفيان [۳۶۲]، به او نسبت داده اند.

آثار مربوط به ابوسعید

از زمان حيات ابوسعيد، عده اي از خانقاهيان در پي گردآوردن اقوال و حالات و حكايات مربوط به زندگي او بوده اند [۳۶۳]پس از وفات وي نيز مريدان و فرزندان او بسياري از اينگونه نكات و مطالب و اخبار را به صورت «مجلس» هاي خانقاهي به تحرير آورده بودند[۳۶۴] ولي بسياري از اخبار زندگي و اقوال او درخاطرة فرزندان و مريدان محفوظ بوده و سينه به سينه نقل مي شده است. اين نوشته هاي پراكنده و روايتها و حكايتها و محفوظات اصحاب پير ميهنه پايه و اساس آثاري را فراهم آورد كه هم از لحاظ شرح احوال و آراء ابوسعيد و هم از لحاظ مطالعات تاريخي و اوضاع و احوال اجتماعي و خانقاهي آن كتاب است كه به قلم دو تن از نوادگان ابوسعيد نوشته شده و به سبب نزديك بودن زمان تأليف آنها به عصر ابوسعيد و نيز نسبت و قرابت نويسندگان با شخص او، از اعتبار و ارزش خاص برخوردارند: 1. حالات و سخنان ابوسعيد، رساله اي است كوتاه از ابوروح لطف الله بن سعد بن اسعد بن ابي طاهر سعيد بن ابي سعيد فضل الله ميهني (د 541ق / 1146م) كه به 3 واسطه اقوال و احوال پيرميهنه را در دست داشتهاست. او پيش از حملة غز به ميهنه، يا به تعبير محمدبن منور [۳۶۵] در «عهد استقامت» در ميهنه بوده و دربارة ابوسعيد مطالعاتي گسترده داشته و بر اثر خواهش طالبان و دوستداران [۳۶۶] ظاهراً در حدود 536ق اين كتاب را تدوين كرده است. از آنجا كه او خود مردي محدث بوده و با موازين توثيق حديث و خبر آشنا [۳۶۷] و نيز از آنجا كه با تصوف و اصول و مباني آن نيز آشنايي داشته است، گفته هايش در بسياري از موارد قابل اعتماد و استناد است ، خاصه كه او در روايات و اخباري كه مريدان از اينگونه روايات را هم روشن داشته است [۳۶۸] اين كتاب نخستين بار توسط والنتين ژوكوفسكي در پترزبورگ (1899م) منتشر شد و سپس بر پاية همان چاپ به كوشش ايرج افشار در تهران (1331، 1341 و 1349ش) چاپ گرديد و تصحيح انتقادي آن در تهران (1366ش) به ككوشش محمد رضا شفيعي كدكني به چاپ رسيد. 2. اسرارالتوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد، از محمدبن منوربن ابي سعيد ابي طاهر سعيد بن ابي سعيد ميهني كه حالات، سخنان، حكايات و اخبار مربوط به پيرميهنه را در 3 باب فراهم آورده است. او حالات و سخنان ابوسعيد را اساس و پاية تأليف خود قرار داده، اما با تكيه بر آنچه از گفته هاي مريدان ابوسعيد همچون خواجه حسن مؤدب خواجه ابوالفتح شنيده است و با افزودن حكايتها و روايتهايي كه نقل مي شده، اشارات مؤلف حالات و سخنان را گسترش داده است [۳۶۹] البته با آنكه محمدبن منور در تهذيب اخبار و حكايات اهتمام فراوان داشته [۳۷۰] و از آوردن اخباري كه محقّق نمي نموده، اجتناب كرده است [۳۷۱] و پاره اي از حكايات را هم كه ضعيف مي يافته، به دو روايت آورده است [۳۷۲]، با اينهمه لغزشهاي تاريخي و نيز هواخواهي نسبت به ابوسعيد در كتاب او چشمگير است و به قياس با حالات و سخنان ابوسعيد اعتبار علمي آن كمتر. از اشاراتي كه در اين كتاب آمده است، چنين برمي آيد كه تاريخ تأليف آن حدود 574ق بوده است، زيرا به تصريح مؤلف، حملة غزان كه موجب ويراني ميهنه و غريب افتادن مزار شيخ شده بود، 100 سال بعد از وفات او، يعني در 540ق اتفاق افتاد و نويسنده 34 سال بعد از آن، يعني در 574ق مشغول تحرير آخرين فصل كتاب بوده است [۳۷۳] [۳۷۴]اسرار التوحيد نخست به كوشش ژوكوفسكي در 1899م در پترزبورگ به چاپ رسيد، سپس در 1313 ش به اهتمام احمد بهمنيار و در 1332 ش به كوشش ذبيح الله صفا در تهران منتشر شد. تصحيح علمي و انتقادي نسخة نسبتاً جامع تر آن نيز به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني در تهران (1366ش) انتشار يافت.

مآخذ

آذر بيگدلي، لطفعلي، آتشكدة آذر، به كوشش سيد جعفر شهيدي، تهران، 1337ش؛ ابن تغري بردي، النجوم؛ ابن جوزي، عبدالرحمن بن علي، تلبيس ابليس، قاهره، 1368ق؛ همو، المنتظم، حيدرآباد دكن، 1359ق؛ ابن حزم، علي بن احمد، الفصل، بيروت، 1406ق/ 1986م؛ ابن دباغ، عبدالرحمن بن محمد، مشارق انوار القلوب، به كوشش هلموت ريتر، بيروت، 1379ق/ 1959م؛ ابن قاضي شهبه، ابوبكر بن احمد، طبقات الشافعي*، به كوشش عبدالعليم خان، بيروت، 1407ق/ 1987م؛ ابن ملقن، عمر بن علي، طبقات الأولياء، به كوشش نورالدين شريبه، بيروت، 1406ق/ 1986م؛ ابوروح،‌ لطف الله بن ابي سعيد، حالات و سخنان ابوسعيد، به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني، تهران، 1366ش؛ ادهم خلخالي، كدو مطبخ قلندري، به كوشش احمد مجاهد، تهران، 1370ش؛ اسفرايني، عبدالرحمن، كاشف الاسرار، به كوشش هرمان لندلت، تهران، 1358ش؛ باخرزي، يحيي بن احمد، اوراد الحباب، به كوشش ايرج فشار، تهران، 1345ش. بارتولد، و. و.، تركستان نامه، ترجمة كريم كشاورز، تهران، 1352ش؛ باسورث، ادموند كليفورد، تاريخ غزنويان، ترجمة حسن انوشه، تهران، 1356ش؛ براون، ادوارد، تاريخ ادبيات ايران (از فردوسي تا سعدي)، ترجمة فتح الله مجتبائي، تهران، 1341ش؛ برتلس، يوگني ادواردويچ، تصوف و ادبيات تصوف، ترجمة سيروس ايزدي، تهران، 1356ش؛ همو، «رباعيان ابن سينا»، جشن نامة ابن سينا، تهران، 1334ش، شم‌ 2؛ بوركوي، سرژ، سرگذشت پيرهرات، ترجمة روان فرهادي، كابل، 1355ش؛ جامي، عبدالرحمن، نفحات الانس، به كوشش محمود عابدي، تهران، 1370ش؛ همو، هفت اورنگ، به كوشش مرتضي مدرسي گيلاني، تهران، 1361ش؛ جنيد شيرازي، ابوالقاسم، شدالازار، به كوشش محمد قزويني و عباس اقبال، تهران، 1328ش؛ جوزجاني، «سير$ الشيخ الرئيس». ابن سينا به روايت اشكوري و اردكاني، به كوشش ابراهيم ديباجي، تهران، 1364ش؛ حصاركي. فقيرالله جلال آبادي، طريق الارشاد، كابل، 1359ش؛ حمدالله مستوفي، تاريخ گزيده، به كوشش عبدالحسين نوايي، تهران، 1362ق؛ خواندمير، غياث الدين بن همام الدين، حبيب السير، به كوشش محمد دبير سياقي، تهران، 1354ش؛ داراشكوه، محمد، سكين*الاولياء، به كوشش تاراجند و سيد محمد رضا جلالي نائيني، تهران، 1344ش؛ دامادي. محمد، «مقامات اربعين»، معارف اسلامي، تهران، 1350ش؛ شم‌ 12؛ دانش پژوه، محمد تقي، فهرست كتابهاي خطي كتابخانة مجلس سنا، تهران، 1355ش؛ عبدالله بن محمد، مرموزات اسدي، به كوشش محمد رضا شفيعي كدكني، تهران، 1352ش؛ دولتشاه سمرقندي، تذكر$ الشعراء، به كوشش محمد رمضاني، تهران، 1338ش؛ ذهبي، محمدبن احمد، تاريخ الاسلام (وقايع، 401ـ450ق)، نسخة عكسي موجود در كتابخانة مركز؛ رازي، امين، احمد، هفت اقليم، به كوشش جواد فاضل، تهران، انتشارات علمي؛ رافعي قزويني، عبدالكريم بن محمد، التدوين في اخبار قزوين، به كوشش عزيز الله عطاردي، بيروت، 1408ق/ 1987م؛ رشيدالدين فضل الله، تاريخ مبارك غازاني، به كوشش كارل يان، لندن، 1940م؛ روزبهان بقلي، شرح شطحيات، به كوشش هانري كربن، تهران، 1344ش؛ رياض، محمد، احوال و آثار و اشعار ميرسيد علي همداني، اسلام آباد، 1364ش/ 1985م؛ ريپكا؟، يان،. تاريخ ادبيات ايران، ترجمة عيسي شهابي، تهران، 1354ش؛ زركوب. احمدبن شهاب الدين، شيرازنامه. به كوشش اسماعيل واعظ جوادي، تهران. 1350ش؛ زنده پيل، احمد جام نامقي، انس التائبين، به كوشش علي فاضل، تهران، 1368ش؛ سبكي، عبدالوهاب بن علي، طبقات الشافعي* الكبري،‌به كوشش محمود محمد طناحي و عبدالفتاح محمد حلو، قاهره، 1384ق/ 1965م؛ سعيد فرغاني، محمد بن احمد، مناهج العابد الي العماد، استانبول، 1990م؛ سلمي، محمد ابن حسين، «درجات المعاملات»، مجموعة آثار ابوعبدالرحمن سلمي، به كوشش نصرالله پور جوادي، تهران، 1369ش، ج 1، سمعاني، احمد بن منصور، روح الارواح، به كوشش نجيب مايل هروي، تهران. 1368ش؛ سمعاني، عبدالكريم بن محمد، الانساب، حيدرآباد دكن، 1401ق/ 1987م؛ همو، التحبير في المعجم الكبير، به كوشش منيره ناجي سالم، بغداد، 1359ق/ 1975م؛ سيستاني، حسين بن محمد، احياء الملوك،‌ به كوشش منوچهر ستوده، تهران، 1344ش؛ شرواني، جمال خليل، نزه* المجالس، به كوشش محمد امين رياحي. تهران، 1366ش؛ شفيعي كدكني، محمد رضا، «خاندان ابوسعيد ابوالخير در تاريخ»، نامة مينويي، به كوشش حبيب يغمايي و ايرج افشار، تهران، 1350ش؛ همو، صور خيال در شعر فارسي، تهران، 1358ش؛ همو، مقدمه بر اسرارالتوحيد (نك‌ : هم‌، محمد بن منور)؛ شمس تبريزي، محمد، مقالات، به كوشش محمد علي موحد، تهران، 1369ش؛ صريفيني، ابراهيم بن محمد،‌تاريخ نيسابور، (منتخب السياق عبدالغافر فارسي)، به كوشش محمد كاظم محمودي، قم، 1403ق؛ عبدالرزاق كاشاني، اصطلاحات الصوفي*، به كوشش محمد كمال ابراهيم جعفر، قم، 1370ش؛ عطار، فريدالدين، الهي نامه، به كوشش فؤاد روحاني،‌ تهران، كتابفرشي زوّار؛ همو، تذكر$ الاولياء، به كوشش محمد استعلامي، تهران، 1346ش؛ همو، ديوان، به كوشش تقي تفضلي، تهران، 1362ش؛ همو، مصيبت نامه، به كوشش نوراني وصال، تهران، 1338ش؛ همو، منطق الطير، به كوشش سيد صادق گوهرين، تهران، 1348ش؛ علاء الدولة سمناني، احمد بن محمد،‌مصنفات فارسي، به كوشش نجيب مايل هروي، تهران، 1369ش؛ عليشير نوايي، مجالس النفائس، به كوشش علي اصغر حكمت، تهارن، 1363ش؛ عين القضاة همداني،‌عبدالله بن محمد، تمهيدات، به كوشش عفيف عسيران، تهران، 1341ش؛ همو، نامه ها، به كوشش علينقي منزوي و عفيف عسيران، تهران، 1362 ش؛ غجدواني، محمود بن علي، مفتاح الطالبين، نسخة خطي كتابخانة گنج بخش، شم‌ 2853؛ غزالي. محمد، احياء علوم الدين، بيروت، دارالمعرفة؛ غزنوي، محمد، مقامات ژنده پيل، به كوشش حشمت الله مؤيد سنندجي، تهران، 1345 ش؛ فصيح خوافي، مجمل فصيحي، به كوشش محمود فرخ، مشهد، 1341 ش؛ فضل الله بن روزبهان، مهمانخانة بخارا، به كوشش منوچهر ستوده، تهران، 1355 ش؛ فيض كاشاني، محسن، المحج‌ة البيضاء، به كوشش علي اكبر غفاري، قم، دفتر انتشارات اسلامي؛ قرآن مجيد؛ قزويني؛ زكريا بن محمد، آثار البلاد، بيروت، 1380ق/ 1960م؛ قزويني رازي، بعدالجليل، نقض؛ به كوشش جلال الدين محدث ارموي، تهران، 1358 ش؛ لاهيجي، محمد، ديوان اشعار و رسائل، به كوشش برات زنجاني، تهران، 1357 ش؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، به كوشش محمد رضا شفيعي كدكني، تهران، 1366 ش؛ مركزي، ميكروفيلمها؛ معصومليشاه، محمد، طرائق الحائق، به كوشش محمد جعفر محجوب، تهران، 1381 ش؛ مقدسي، محمد بن احمد، احسن التقاسيم، ليدن 1909 م؛ منذري، عبدالعظيم بن عبدالقوي، التكمل‌ـة، لوفيات النقلـة، به كوشش بشّار عواد معروف، بيروت، 1405ق/ 1984م؛ منزوي، خطي مشترك؛ ميرخواند، محمد بن برهان الدين، روضـة الصفا، تهران، 1339 ش؛ ميبدي، رشيدالدين، كشف الاسرار وعدة الابرار، به كوشش علي اصغر حكمت، تهران، 1344 ش؛ نظامي باخرزي، عبدالواسع، منشأ الانشاء، به كوشش ركن الدين همايونفرخ، تهران، 1357 ش؛ نفيسي، سعيد، تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، تهران، 1344 ش؛ همو، سرچشمة تصوف، تهران، 1343 ش؛ نوربخش، سيد محمد، «سلسلـة الاولياء» جشن نامة هانري كربن، به كوشش سيد حسين نصر، تهران، 1356 ش؛ «نوالعلوم»، نصوف و ادبيات تصوف، (نك‌ : هم‌ ، برتلس)؛ هجويري، علي بن عثمان، كشف المحجوب،‌ به كوشش ژوكوفسكي، تهران، 1358 ش؛ هدايت، رضا قليخان، مجمع الفصحاء، به كوشش مظاهر مصفا، تهران، 1336 ش؛ ياقوت، بلدان؛ نيز: Arberry, A. J., Classical Persian Literature, London, 1967; Meier, F., ”Abu Sa?-I Hayr“, Acte Iranica, Leiden, 1967, vol. XI; Nicholson, R. A., Studies in Islamic Mysticism, Lahore, 1983; Rice, C., The Persian Sufis, London, 1964.

پانویس

  1. نك‌ : فصيح، 2/167
  2. نك‌ : مقدسي، 321
  3. نك‌ : صريفيني، 623؛
  4. سمعاني، عبدالكريم، الانساب،‌12/537
  5. نك‌ : همو، التحبير، 1/315، 466.
  6. نك‌ : هجويري، 24؛
  7. ذهبي، 11/350؛
  8. ابن تغري بردي، 5/46
  9. نك‌ : ابن ملقن، 272؛
  10. فصيح، همانجا.
  11. محمد بن منور، 1/16؛
  12. ابوروح، 40.
  13. محمد بن منور، 1/15 ـ 16؛
  14. نيز نك‌ : عطار، تذكر$، 800
  15. محمد بن منور، 1/16.
  16. همو، 1/17؛
  17. عطار، همان،‌ 802.
  18. نك‌ : ابوروح،‌ 38؛
  19. محمد بن منور، 1/17 ـ 18.
  20. نك‌ : همو، 1/18؛
  21. ابوروح،‌ همانجا
  22. محمد بن منور، 1/91.
  23. نك‌ : ابوروح،‌همانجا؛
  24. محمد بن منور، 1/20.
  25. ابوروح،‌38 ـ 39؛
  26. محمد بن منور،‌1/20، 23.
  27. ابوروح، 39؛
  28. محمد بن منور،‌1/23؛
  29. عطار،‌ همانجا؛
  30. نيز نك‌ : ماير، 49-52
  31. جامي،‌ نفحات، 299؛
  32. نك‌ : ابن قاضي شهبه، 1/150
  33. نك‌ : صريفيني، همانجا؛
  34. سمعاني، عبدالكريم، الانساب، 12/538؛
  35. سبكي، 5/306؛ ذهبي، همانجا؛
  36. قس: نيكلسون،‌ 6
  37. ابوروح، همانجا؛
  38. محمد بن منور،‌ 1/23 ـ 24،‌ 129؛
  39. هجويري،‌206
  40. ابوروح، 40 ـ 41؛
  41. محمد بن منور، 1/24 ـ 25
  42. قس: هجويري،‌206 ـ 207.
  43. نك‌ : محمد بن منور،‌1/38، 52 ـ 53؛
  44. جامي،‌ همان، 290
  45. نك‌ : محمد بن منور،‌1/50 ـ 51؛
  46. ماير،‌ 51,52
  47. ابوروح، 41؛
  48. محمد بن منور، 1/26
  49. ابوروح، 50 ـ 51؛
  50. محمد بن منور، 1/27 ـ 29؛ قس: عطار،‌همان، 803؛
  51. نوربخش،‌12 ـ 13؛
  52. ماير،‌69
  53. محمد بن منور، 1/31 ـ 32.
  54. همو، 1/32.
  55. همانجا؛
  56. نيز نك‌ : سبكي، 5/307؛
  57. عطار،‌همان، 804.
  58. ص 314،
  59. نك‌ : ه‌ د، ابوالفضل سرخسي
  60. 1/33
  61. نك‌ : سبكي، 5/308، حاشيه، به نقل از طبقات الوسطي
  62. نك‌ : محمد بن منور،‌1/33 ـ 35
  63. همو، 1/36.
  64. همو، 1/38.
  65. همان، 323؛
  66. نيز نك‌ : ماير،‌ 52
  67. نك‌ : محمد بن منور، 1/38، 281، 295.
  68. ابوروح، 43؛
  69. محمد بن منور،‌1/44 ـ 49.
  70. همو، 1/35،‌ 49.
  71. نك‌ : ابوروح، 44؛
  72. محمد بن منور،‌1/52 ـ 53.
  73. ابوروح، 58؛
  74. محمد بن منور، 1/57
  75. برتلس، تصوف، 380
  76. محمد بن منور، 1/128 ـ 129،
  77. همو، 1/58؛
  78. جامي، همان، 314؛
  79. نيز نك‌ : عين القضا$،‌ نامه ها، 1/63.
  80. محمد بن منور،‌1/57 ـ 58
  81. همو، 1/60؛
  82. نيز نك‌ : جامي،‌ همان، 312 ـ 313.
  83. محمد بن منور،‌1/61.
  84. قس: باسورث، 1/192.
  85. عطار،‌ همان، 810 ـ 811؛
  86. نك‌ : محمد بن منور، 1/61 ـ 62.
  87. نك‌ : محمد بن منور، همانجا
  88. همو، 1/75.
  89. همو، 1/75 ـ 77
  90. همو، 1/79
  91. همو، 1/83.
  92. همو، 1/77
  93. همو، 1/80
  94. همو، 1/83
  95. نك‌ ك همو، 1/83 ـ 85
  96. همو، 1/68 ـ69؛
  97. ابوروح، 58 ـ 61.
  98. محمد بن منور، 1/93.
  99. نك‌ : همو، 1/93 ـ 94
  100. نك‌ : همو، 1/126 ـ 127
  101. همو، 1/88 ـ 89.
  102. همو، 1/230؛
  103. جامي،‌ همان، 350 ـ 351؛
  104. نيز نك‌ : بوركوري، 91،‌ 98 ـ 99
  105. محمد بن منور، 1/135
  106. ص 358.
  107. نك‌ :محمد بن منور، 1/135 ـ 145؛ قس: «نورالعلوم»، 358 ـ 360،‌363ـ 364
  108. همان، 359،
  109. نك‌ : هجويري، 204 ـ 205؛
  110. اسفرايني، 138.
  111. همانجا
  112. محمد بن منور، 1/138 ـ 139
  113. نك‌ : همانجا؛
  114. «نورالعلوم»، همانجا.
  115. محمد بن منور، 1/142 ـ 145.
  116. همو، 1/146
  117. نك‌ : همو، 1/86
  118. 1/146
  119. نك‌ : همانجا
  120. همو، 1/149 ـ 150.
  121. نك‌ : ابوروح، 52 ـ 54، 64 ـ 66، 86؛
  122. محمد بن منور، 1/185.
  123. نك‌ : همو، 1/153
  124. 4/188.
  125. محمد بن منور، 1/160 ـ 162، 164، 180.
  126. ابوروح، 88 ـ 89؛
  127. محمد بن منور، 1/345 ـ 347.
  128. صريفيني، 623؛
  129. سمعاني، عبدالكريم، الانساب، 12/538؛
  130. سبكي، 5/307؛
  131. ابو روح، 89 ـ 90؛
  132. محمد بن منور، 1/54.
  133. ابوروح، 90؛
  134. محمد بن منور، 1/347 ـ 348، 360 ـ 361
  135. نك‌ : همو، 1/105 ـ 106
  136. همو، 1/361 ـ 362
  137. ابوروح، همانجا
  138. ؛ محمدبن منور، 1/341
  139. نك‌ : همو، 1/368 ـ 369؛
  140. هجويري، 301؛
  141. جامي، همان، 322
  142. محمد بن منور، 1/341 ـ 342، 356.
  143. همو، 1/349 ـ 351
  144. رشيدالدين، 208.
  145. نك‌ : مير خواند، 6/691، 702
  146. ص 327 ـ 328.
  147. ص 468
  148. نك‌ : نفيسي، سرچشمه، 225 ـ 226.
  149. نك‌ : محمد بن منور، 1/134.
  150. نك‌ : شفيعي، مقدمه، 1/139 ـ 140
  151. محمد بن منور، 1/272
  152. همو، 1/74.
  153. ابوروح، 88 ـ 89؛
  154. محمد بن منور، 1/340 ـ 341، 343
  155. نك‌ : حمدالله، 659 ـ 660؛
  156. علاءالدوله، 108 ـ
  157. نك‌ : نيكلسون، 64
  158. نك‌ : صريفيني، 370
  159. نك‌ : محمدبن منور، 1/364 ـ 366
  160. نك‌ : شفيعي، «خاندان»، 245 ـ 246
  161. نك‌ : محمدبن منور، 1/346 ـ 350
  162. صريفيني، 705
  163. همو، 697
  164. سبكي، 7/113
  165. 1/370،
  166. نك‌ : محمدبن منور، 1/378 ـ 379
  167. نك‌ : صريفيني، 418، 686، 697، 705؛
  168. ياقوت، 4/723؛
  169. جنيد شيرازي، 280 ـ 281؛
  170. ابن ملقّن، 376؛
  171. نك‌ : محمدبن منوار، 1/340 ـ 341، 350، 370، جم،
  172. نك‌ : همو، 1/4، 349 ـ 351
  173. همو، 1/342، 349،
  174. نك‌ : رافعي، 1/78، 4/146
  175. نك‌ : منذري، 1/366، 2/405.
  176. محمدبن منور، همانجا
  177. نك‌ : اسفرايني، 26؛ علاءالدوله، 313.
  178. نك‌ : عليشير، 105
  179. نك‌ : همو، 35، 104؛
  180. رازي، 2/28 ـ 29؛
  181. نظامي، 1/133 ـ 137؛
  182. نك‌ : معصوم عليشاه، 3/107؛
  183. نفيسي، تاريخ، 1/322 ـ 323، 335، 619 ـ 620؛
  184. شفيعي، مقدمه، 1/141 ـ 162.
  185. سبكي، 5/306؛
  186. صريفيني، 623؛
  187. سمعاني، عبدالكريم، همان، 112/538،
  188. التحير، 2/23
  189. محمدبن منور، 1/132 ـ 134.
  190. نك‌ : همو، 1/375.
  191. همو، 1/32، 106
  192. همو، 1/356 ـ 360
  193. ابن جوزي، المنظم، 9/11
  194. نك‌ : محمدبن منور، 1/205 ـ 206، 208.
  195. محمدبن منور، 1/211؛
  196. نيز نك‌ : عطار، مصيبت نامه، 145.
  197. هجويري، 207
  198. محمدبن منور، 1/285؛
  199. نيز نك‌ : ابوروح، 79.
  200. محمدبن منور، 1/285، 286
  201. همو، 1/304
  202. همو، 1/287.
  203. همو،1/205
  204. نك‌ : عطار، الهي نامه، 46 ـ 47، منطق الطير، 259؛
  205. نيز نك‌ : محمد بن منور، 1/268، جم‌.
  206. همو، 1/213،
  207. همو، 1/204؛
  208. قس: قزويني رازي، 213.
  209. نك‌ : محمد بن منور، 1/130‌ـ 132؛
  210. عين القضا$، تمهيدات، 285؛
  211. ابن جوزي، تلبيس، 340.
  212. نك‌ : محمد بن منور، 1/16 ـ 17، 255.
  213. نك‌ : ماير، 319
  214. نك‌ : محمدبن منور، 1/233، 338 ـ 339؛
  215. ابوروح، 86 ـ 87.
  216. محمدبن منور، 1/114
  217. نك‌ : جامي، نفحات، 6؛
  218. حصاركي، 174
  219. نك‌ : ابن حزم، 4/188؛
  220. ذهبي، 11/350
  221. محمدبن منور، 1/264
  222. نك‌ : هجويري، همانجا؛
  223. محمدبن منور، 1/85 ـ 86.
  224. جامي، همان، 373؛
  225. نيز نك‌ : بارتولد، 1/652؛
  226. باسورث، 1/192 ـ 193.
  227. محمد بن منور، 1/69 ـ 70، 82، 138
  228. نك‌ : همو، 1/85 ـ 86
  229. همو، 1/138، 150، 164
  230. جامي، همان، 313
  231. نك‌ : هجويري، 24؛
  232. محمدبن منور، 1/138،
  233. همو، 1/269.
  234. همو، 1/199.
  235. نك‌ : صريفيني، همانجا؛
  236. هجويري، 206؛
  237. عطار، تذكر$، 800؛
  238. جامي، هفت اورنگ، 152 ـ153
  239. نك‌ : ابوروح، 61؛
  240. محمدبن منور 1/57 به بعد.
  241. نك‌ : همو، 1/137؛
  242. روزبهان، 44
  243. نك‌ : عبدالرزاق، 85
  244. محمدبن منور، 1/310؛ قس: ژنده پيل، 210؛
  245. ادهم، 69 ـ 70.
  246. نك‌ : شمس، 1/337
  247. محمدبن منور، 1/72.
  248. مائده/5/54،
  249. نك‌ : غزالي، 4/328؛
  250. ابن دباغ، 65؛
  251. سمعاني، احمد، 164 ـ 165؛
  252. قيض، 7/153، 8/65.
  253. ابوروح، 99؛
  254. علاءالدوله، 167ـ 168؛
  255. نيز نك‌ : باخرزي، 266؛
  256. داراشكوه، 72.
  257. محمدبن منور، 1/226، 284
  258. همو، 1/203؛
  259. ابوروح، 79.
  260. همانجا
  261. نك‌ : محمدبن منور، 1/116، 124
  262. نك‌ : عطار، همان، 479.
  263. نك‌ : محمدبن منور، 1/276، 277.
  264. نك‌ : همو، 1/193، 210، جم‌.
  265. نك‌ ك همو، 1/216، 285، 303، 313.
  266. قس: براون، 395؛
  267. ريپكا، 355؛
  268. نيكلسون، 48، آريري، 71.
  269. نك‌ : محمدبن منور، 1/76
  270. نك‌ : باخرزي، 209 ـ 210
  271. نك‌ : شفيعي، صورخيال، 582
  272. همانجا
  273. 1/202 ـ 203
  274. ص 322.
  275. همانجا
  276. نك‌ ك علاءالدوله، 174 ـ 175؛
  277. دايه، 35 ـ 36؛
  278. شرواني، 119
  279. نك‌ : عليشير، 317 ـ 318؛
  280. خواندميرؤ 2/310؛
  281. رازي، 2/23 ـ 25؛
  282. آذر، 136؛
  283. هدايت، 143
  284. نك‌ : نفيي، تاريخ، 62
  285. نك‌ : همو. 1/270، 271؛
  286. نيز نك‌ : باخرزي، 206
  287. نك‌ : فصيح، 2/167
  288. ابوروح، 99؛ محمد بن منور، 1/346 ـ 347؛
  289. نك‌ : جامي، نفحات، 309
  290. ص 79
  291. 1/202 ـ 203
  292. نك‌ : همو، 1/330، 334
  293. نك‌ : همو، 1/202 ـ 203، 329، 362؛
  294. نيز، غجدواني، 158،
  295. نك‌ : محمدبن منور، 1/33، 207؛
  296. نيز نك‌ : سعيد فرغانين، 183، 221؛
  297. نيكلسون، 46.
  298. ص 361
  299. نك‌: محمدبن منور، 1/315 ـ 316؛
  300. علاءالدوله،‌286 ـ 287،
  301. نك‌ : قزويني، همانجا.
  302. نك‌ : هجويري، 24، 206؛
  303. عطار، تذكر$، 800، الهي نامه، 100؛
  304. روزبهان، 44؛
  305. جامي، هفت اورنگ، 152، 157؛
  306. نيز نك‌ : دولتشاه، 68؛
  307. عليشير، 317
  308. از جمله نك‌ : الهي نامه، 46، جم‌، مصيبت نامه، 71، جم‌ ، منطق الطير، 136، 184، 257، 259
  309. ديوان، 218، 792؛
  310. نك‌ : فصيح، 2/285 ـ 286
  311. و لاهيجي ديوان، 42
  312. نك‌ : غزنوي، 193؛
  313. جامي، نفحات، 497
  314. نك‌ : قزويني،‌همانجا؛
  315. رايس، 33
  316. محمدبن منور، 1/194.
  317. ص 349 ـ 350؛
  318. نيز نك‌ : ه‌ د، 4/42.
  319. نك‌ : محمد بن منور، 1/194 ـ 195.
  320. نك‌ : بارتولد، 1/652؛
  321. برتلس،‌«رباعيات ابن سينا»، 12 ـ 13؛
  322. نفيسي، تعليقات، 11؛
  323. شفيعي، مقدمه، 1/43 ـ 46.
  324. نك‌ : شفيعي. همان، 1/43،
  325. در وصيت وفات وي
  326. ص 90
  327. نك‌ : ص 93 ـ 96
  328. نك‌ : ص 97 ـ 107
  329. نك‌ : ص 102
  330. نك‌ : ص 107
  331. نك‌ : جوزجاني، 42.
  332. عطار، تذكر$، 800؛
  333. نيز نك‌ : روزبهان‌، 44
  334. نك‌ : محمد بن منور، 1/243، نيز 1/187.
  335. همو،‌1/43 ـ 44.
  336. نك‌ : ابوروح، 81، 88؛
  337. محمدبن منور، 1/136 ـ 317، 319 ـ 323.
  338. همو، 1/325 ـ 328.
  339. 1/202 ـ 203
  340. ص 158
  341. محمدبن منور، 1/329 ـ 334
  342. نك‌ : ابوروح، 85 به بعد؛
  343. محمدبن منور، 1/320 به بعد
  344. مركزي، 492
  345. نك‌ : 1/316 ـ 317.
  346. زركوب، 146،
  347. محمد بن منور، 1/325 ـ 327؛
  348. نيز نك‌ : ابوروح، 99
  349. ص 79
  350. 1/203
  351. نك‌ : هجويري، 322؛
  352. ميبدي، 1/481
  353. نك‌ : محمدبن منور، 1/202.
  354. همو، 1/275.
  355. نك‌ : نفيسي، تاريخ. 795، تعليقات، 125 ـ 142؛
  356. شفيعي، مقدمه، 1/120 ـ 122.
  357. نك‌ : دامادي، 58 ـ 62،
  358. نك‌ : ماير، 39-36؛
  359. رياض، 136؛
  360. شفيعي، همان، 1/115 ـ 119.
  361. نك‌ : دانش پژوه، 1/311
  362. منزوي، 3/1269
  363. نك‌ : محمد بن منور، 1/187
  364. نك‌ : ابوروح، 81، 88.
  365. 1/6
  366. نك‌ : ابوروح، 35،
  367. نك‌ : محمدبن منور، 1/378 ـ 379
  368. مثلاً نك‌ : ص 50.
  369. نك‌ : محمدبن منور، 1/3 ـ 4،9.
  370. نك‌ : همو، 1/189
  371. همو، 1/368
  372. نك‌ : همو، 1/372 ـ 373
  373. نك‌ : محمدبن منور، 1/342؛
  374. شفيعي، مقدمه، 1/167 ـ 168

منابع

  • دائره المعارف بزرگ اسلامی، جلد5، صفحه2209، مدخل "ابوسعیدابوالخیر" از نجيب مايل هروي، در دسترس درکتابخانه مدرسه فقاهت بازیابی: 5آذر ماه 1392.