رعایت سطح مخاطب عام متوسط است
مختصر نویسی متوسط است
مقاله مورد سنجش قرار گرفته است

ابوسعید ابوالخیر

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
Icon-encycolopedia.jpg

این صفحه مدخلی از دائرة المعارف بزرگ اسلامی است

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)


اَبوسَعيدِ اَبوالخِير، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهيم ميهني (اول محرم 357 ـ 4 شعبان 440ق/ 7 دسامبر 967 ـ12 ژانوية 1049م)، عارف بنام خراساني است.

زادگاه

او منسوب به ميهنه، از قراي مشهور خاوران در ميانة سرخس و ابيورداست اين كه برخي از مورخان او را به ابيورد منسوب داشته اند [۱] از آن روست كه ميهنه از نواحي و توابع ابيورد محسوب مي شده است.[۲] نام او را «فضل» نيز مي گفته اند[۳] كه در برخي مواضع به صورت «فضيل» ضبط شده است.[۴] در نام پدر وي، مورخان اختلافي ندارند و اين كه بعضي از آنان او را فرزند محمد خوانده اند،[۵] يك پشت از نسبش را ناديده گرفته اند، اما در نام جد و جد اعلاي او اختلاف است. جدش را علي و جد بزرگش را احمد نيز خوانده اند.[۶]

خاندان

ابوسعيد در ميهنه، در خانواده اي شافعي مذهب زاده شد.[۷] پدرش ابوالخير احمد مردي با ديانت بود كه به عطاري (داروفروشي) اشتغال داشت و اهالي ميهنه او را بابو ابوالخير مي خواندند.[۸]

وي ظاهراً تمكني داشته و با صوفيان شهرش نشست و برخاست مي كرده است. نخستين آشنايي هاي ابوسعيد با تصوف از طريق پدرش بود. در كودكي شبي به اصرار مادر و به همراهي پدر در مجلس صوفيان ميهنه شركت جست و با آداب صوفيانه در مجلس سماع آشنا شد و حتي ترانه اي را كه فؤال در آن مجلس به تكرار مي خواند ـ با آنكه به مفهوم عرفاني آن راه نمي برد ـ به حافظه سپرد.[۹] رابطة دوستانه پدرش با برخي از مشايخ صوفيه همچون ابوالقاسم بشر ياسين نيز در پرورش ذوق عرفاني او مؤثر افتاد.[۱۰]

اساتید ابوسعیدابوالخیر و آشنایی با تصوف

در كودكي قرائت قرآن را نزد ابومحمد عنازي فراگرفت و سپس به توصية پدر، نزد مفتي و اديب مشهور عصر استاد ابوسعيد عنازي به آموختن لغت و ادب پرداخت. در اين احوال گه گاه بشر ياسين را ميديد و ديدار او برايش جاذبه اي خاص داشت.[۱۱]

وي نخستين تعليمات صوفيانه را در اوان كودكي و نوجواني از بشرياسين فراگرفت و اينكه خود گفته است كه «مسلماني» را از بشر ياسين آموخته،[۱۲] حاكي از تأثير پذيرفتن عميق از سخنان و تعليمات اوست. از زندگي نامه هاي ابوسعيد چنين برمي آيد كه او تا پس از 17 سالگي در ميهنه بوده و پس از درگذشت بشر ياسين در 380ق، به گورستان ميهنه بر سر مزار وي مي رفته است.[۱۳]

ابوسعيد در ميهنه مقدمات معارف ديني و عرفاني را فراگرفته و ادب عربي را نيز تا آنجا آموخته بود كه به قولي 30000 بيت از اشعار جاهلي، در يادداشت،[۱۴] در اين احوال زادگاه خود را به قصد مرو ترك گفت تا فقه بياموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضري فقه شافعي خواند و 5 سال در خدمت او بسر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضري از «علم طريقت» نيز آگاه بود و ابوسعيد از دانش عرفاني او نيز بهره ور شد.[۱۵]

پس از درگذشت ابوعبدالله خضري، ابوسعيد نزد فقيه مشهور مرو ابوبكر قفّال مروزي (د417ق) تحصيل فقه را ادامه داد و 5 سال نيز در مجلس درس وي حاضر مي شد. چند تن از محدثان و فقيهان بزرگ آن عصر چون ابومحمد جويني، ابوعلي سنجي و ناصر مروزي در اين دوران همدرس او بودند.[۱۶]

ابوسعيد در مرو مجلس برخي از محدثان مشهور آنجا را نيز درك كرده بود،‌ چنانكه نقل كرده اند كه صحيح بخاري را از ابوعلي محمد شبويي مروزي شنيده است.[۱۷]

ظاهراً ابوسعيد در حدود 30 سالگي به قصد درك مجلس درس فقيه سرخسي، ابوعلي احمد زاهر (د 389ق)،‌ به سرخس رفت [۱۸]

به هر حال ابوسعيد نزد ابوعلي زاهر تفسير، اصول و حديث آموخت و چون فقيه سرخسي در وي استعداد فوق العاده ديد، درس سه روزه به در يك روز به او مي آموخت.[۱۹] با وجود اين روح عرفان طلب ابوسعيد كه از كودكي و نوجواني با مايه هاي عرفاني و با سخنان پيراني چون ابوالقاسم بشر ياسين آشنايي يافته بود و نيز فضاي عارفانة سرخس با داشتن پيراني چون لقمان و ابوالفضل سرخسي، او را از عالم فقه و فقاهت و روايت اهل مدرسه دور كرد و از مجلس فقيه سرخسي به خانقاه پير سرخسي كشاند.

آشنايي او با لقمان سرخسي و ديدارش با ابوالفضل سرخسي و گذراندن شبي در خانقاه او و شنيدن سخنانش در باب حقيقت اسم جلاله، روح او را صيد پير سرخسي ساخت و هر چند فرداي آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغايي كه بر اثر گفتار پيرانة ابوالفضل در او پيدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسي كشيد.[۲۰] از پيران سه گانه اي كه در ارشاد و تربيت روحي ابوسعيد سهم داشته اند، بي شك ابوالفضل سرخسي پس از بشر ياسين و پيش از قصاب آملي، بيش از ديگران بر او تأثير نهاده بود.[۲۱] اينكه ابوسعيد ابوالفضل را «پير» مي خوانده و زيارت مزار او را همچون سفر حج مي دانسته است.[۲۲] از تأثير شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر مي دهد.

اما اگر درست باشد كه ابوسعيد در حدود 40 سالگي،‌ دوره مجاهده و سلوك را به پايان برده است.[۲۳] بي گمان نبايستي كه مدت درازي در خانقاه سرخسي مانده باشد، زيرا پس از تحولي كه از ذكر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل كرده بود، به دستور همو به ميهنه بازگشته و در سراي پدر مدتي در تجريد گذرانده و به روش پير سرخسي ذكر مي گفته است.[۲۴]

نيز در همين اوقات به اسلوب خانقاهيان در ميهنه خلوت و رياضت داشته و گاهي مدتها در صحرا و بيابان و رباطهاي ويران ميهنه مي گذرانده است،[۲۵] اما با اين همه در همين دوره گاه گاهي نيز به خدمت درويشان و صوفيان ميهنه اهتمام مي كرده و خانقاهها و مساجد را نظافت مي نموده و براي اطعام خانقاهيان «سؤال» مي كرده و چون نقدينه بدست نمي آمده، دستار و كفس و جبّة خود را مي فروخته است. [۲۶] نيز در همين دوره درباره نكات و اشارات صوفيه تأميل مي كرده و هرگاه كه نكته اي براي او پوشيده مي مانده، به سرخس مي رفته و از ابوالفضل مطلب خود را جويا مي شده است.[۲۷]

اين مدت ظاهراً چندان طولاني نبود، زيرا وي مجدداً به سرخس رفت و به قولي يك سال ديگر نزد ابوالفضل سرخسي سلوك كرد، تا آن كه به اشارت همو به نيشابور نزد ابوعبدالرحمن سلمي رفت و [۲۸] اين كه علاءالدولة سمناني مدعي است كه ابوسعيد پس از گذشت سرخسي نزد سلمي رفته و از دست او خرفه گرفته است [۲۹] البته قرين صواب نيست، اما از آنجا كه ابوالفضل سرخسي در آخرين دهه سدة چهارم، 4 يا 5 سالي قبل از 400ق درگذشته است، [۳۰] بايد اين سفر ابوسعيد به نيشابور در اوسط دهه آخر سده چهارم صورت گرفته باشد. زيرا به تصريح محمد بن منور پس از آن كه ابوسعيد از دست سلمي خرقه گرفت.[۳۱] و ظاهراً سلمي يادداشتي مبتني بر اين كه تصوف خلق است، به خط خويش به او داد،[۳۲] وي به سرخس بازگشت و ابوالفضل را ديدار كرد و به دستور او به نيت ارشاد به ميهنه رفت. اما با اين همه با وجود آن كه پير سرخسي سلوك او را پايان يافته تلقي كرد، ابوسعيد به ارشاد نپرداخت و به رياضت و مجاهدت بيشتر اهتمام داشت.[۳۳] و هنگامي كه پدر و مادرش درگذشتند،‌ وي باز هم به بيابانهاي حوالي ميهنه،‌ باورد، مرو و سرخس روي نهاد و نزديك به 7 سال به سلوك پرداخت و خلوت گزيد و رياضت كشيد.[۳۴] در اين دوره نيز تا هنگام درگذشت ابوالفضل سرخسي، ابوسعيد گاه گاهي به جهت حال اشكال به نزد او به سرخس مي رفت. پس از درگذشت ابوالفضل در اواخر سدة 4 ق ابوسعيد براي ديدار ابوالعباس قصاب آملي، ميهنه را به قصد آمل ترك گفت.[۳۵] اگر سخن جامي مبتني بر اين كه ابوسعيد در استراباد، ابوالحسن علي بن مثنّي (د400ق) را ملاقات كرده و اخبار و اقوال شبلي را از او شنيده است.[۳۶] درست باشد،‌ مي توان گفت كه اين ملاقات در همين سفر صورت گرفته است.

ابوالعباس قصاب سومين شيخي است كه در زندگي روحاني ابوسعيد سهم بزرگ داشته است، تا آنجا كه ابوسعيد او را «شيخ» مطلق مي خواند و نكته هايي را كه از او شنيده و آموخته بود، تا پايان عمر همواره بر زبان مي راند.[۳۷] ابوسعيد به روايتي يك سال و به روايتي ضعيف تر دو سال و نيم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپري كرد و خرقه گونه اي نيز از او فرايافت و به اشارت همو به ميهنه بازگشت [۳۸] در بازگشت او به ميهنه مردمي بسيار گرد او جمع شدند.[۳۹] از اين پس ابوسعيد در خانقاهش در ميهنه به ارشاد پرداخت و ظاهراً هيچ مسافرتي نكرد و فقط گه گاه بر اثر قبضي يا واردي، عزم زيارت تربت ابوالفضل سرخسي مي كرد و با مريدان به سرخس مس رفت.[۴۰]

چنين مي نمايد كه ابوسعيد در اوايل سدة 5ق/11م با شناختي كه پيش از آن از نيشابور و مشايخي چون ابوعبدالرحمن سلمي داشته، زادگاهش را به قصد آنجا ترك گفته است.[۴۱] اين كه گفته اند كه ابوسعيد در حدود 412ق در نيشابور بوده است.[۴۲] بعيد نمي نمايد، اما از برخي اخبار كه در اسرارالتوحيد آمده است.[۴۳] چنين برمي آيد كه وي در 412ق در ميهنه بوده و پس از درگذشت ابوعبدالرحمن سلمي در آن سال، ابومسلم فارسي از نيشابور به ميهنه آمده و ابوسعيد را ملاقات كرده است.

از اين رو گمان نمي رود كه ابوسعيد در زمان حيات سلمي و حتي مقارن درگذشت او به نيشابور وارد شده باشد. ظاهراً وي در اواخر 412ق يا اندكي پس از آن ميهنه خارج شده و پيش از آن كه به نيشابور برود، به طوس رفته و محمد معشوق طوسي را ملاقات كرده است.[۴۴] فضاي صوفيانة طوس چند روزي ابوسعيد را مشغول ساخت. وي چندي در خانقاه استاد ابواحمد اقامت كرد و به خواهش او و ديگر صوفيان طوس در آنجا مجلس گفت و مردم طوس نيز براي شنيدن سخنانش ازدحام مي نمودند.[۴۵] ديدار و صحبت ابوسعيد با ابوالقاسم كُرّكاني هم مي بايست در همين ايام در طوس صورت گرفته باشد.[۴۶] با اين همه او بيش از چند روزي در طوس نماند و به سوي نيشابور شتافت.

وقتي كه ابوسعيد به نيشابور وارد شد،‌ شيخي مي نمود بالاي 50 سال كه البته آوازه او پيش از خودش به نيشابور رسيده بود. شايد در سفر نخست كه براي اخذ خرقه از سلمي به آنجا رفته بود، دوستاني هم يافته بود. از اين روي هنگامي كه او با ياران و مريدانش وارد نيشابور شد، برخي از صوفيان آن شهر به استقبال او آمدند كه از آن ميان خواجه محمود مريد، مشهورتر بود و به قول ابوسعيد «راهبرك نيك» بود كه او و همسفرانش را به كوي عدني كويان نيشابور راهنمايي كرد و در خانقاه ابوعلي طرسوسي مقام داد.[۴۷] مقارن ورود ابوسعيد، نيشابور شهري بود كه به رغم رواج آراء ملامتيان، ‌مشايخ صوفيه اش سلوكي متشرعانه داشتند و اهل مذهبش سختگير بودند و اصحاب ديوانش محافظه كار [۴۸] به هر روي ابوسعيد يك روز پس از ورود، در خانقاه طرسوسي به مجلس گفتن پرداخت و آوازه او به سرعت در شهر فراگير شد و بسياري از مريدان ديگر خانقاهها را به مجلس او راغب و مشتاق ساخت تا جايي كه مريدان شيخي متشرع چون ابوالقاسم قشيري، مجلس پيرميهنه را مغتن مي دانستند و با آنكه قشيري از اين كار منعشان مي كرد، براي درك مجالس ابوسعيد به خانقاه او مي رفتند.[۴۹]

البته پاره اي از افكار و روشهاي خانقاهي ابوسعيد نزد مشايخ صوفية نيشابور خالي از غرابت نبود و انس او به سماع و برخي از گفتارها و رفتارهاي او كه با راه و رسم ديگر مشايخ خانقاههاي نيشابور مغاير مي نمود، اسباب نگراني و بدبيني آنان به پيرميهنه ـ كه تازه به محيط نيشابور آمده بود ـ مي شد و حتي آنان را به داوري و انكار در حق او وامي داشت. ابوالقاسم قشيري ـ كه گويا ابوسعيد در نخستين مجلس خود در نيشابور بر يك سخن عارفانة او انتقاد كرده بود [۵۰] ـ با آنكه يك سال از اقامت ابوسعيد در نيشابور مي گذشت، در انكار او سخن مي گفت. [۵۱] با اين همه، نزديك به 70 تن از مريدان قشيري در اين يك سال همواره به نزد ابوسعيد مي آمدند و از تعليمات او در آداب خانقاهي و آراء عرفاني بهره مي بردند.

سرانجام همين مريدان قشيري، او را به اصرار به مجلس ابوسعيد بردند و وقتي كه او توانايي ابوسعيد را در خواندن ضمير خويش دريافت، ديگر در انكار او چيزي نگفت [۵۲] و از آن پس ميان آن دو رابطه اي دوستانه برقرار شد، تا جايي كه ابوسعيد، قشيري را ـ ظاهراً به لحاظ تسلط او بر علوم ظاهر ـ استاد مي خواند [۵۳] و قشيري نيز ابوسعيد را در تصوف و آداب خانقاهي برتر از خود مي دانست و حتي خود را به او محتاج مي يافت.[۵۴] قشيري از اين كه ابوسعيد، فرزند او را همنام خود كرد، خشنود بود.[۵۵] و با رفتن همسر خود فاطمه، دختر ابوعلي دقّاق به خانقاه ابوسعيد موافقت مي نمود.[۵۶] و حتي از ابوسعيد دعوت كرد كه هفته اي يك بار مجلسش را در خانقاه او برگزار كند. [۵۷] علاوه بر قشيري، ابوعبدالله باكويه نيز راه و رسم خانقاهي ابوسعيد را در نيشابور نمي پسنديد و او را منكر بود و حتي نيشابوريان را به جهت رقص و سماع ابوسعيد، بر او برمي آشفت و آنان را به دوري و اجتناب از او فرامي خواند. [۵۸]

با همه اين مخالفت ها و انكارها ابوسعيد راه و روش خانقاهي و افكار و گفتارهاي صوفيانه خود را، هنگام اقامت در نيشابور نه تنها تغيير نداد بلكه به سماع شور و شوق بيشتر نشان مي داد و بر منبر، شعر و دوبيتي مي خواند و از تفسير قرآن و نشر اخبار ـ به عباراتي كه نزد متشرعان و ارباب علوم ظاهر، معروف و معمول بود ـ احتراز مي كرد.

اين گونه رفتار غيرمتعارف،‌ بي شك فقها و اهل ظاهر را به مخالفت با او برمي انگيخت، به طوري كه يكبار ابوبكر اسحاق كرّامي ـ رئيس كراميان نيشابور ـ و قاضي صاعد حنفي را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوي نامه اي نوشتند كه در آن آمده بود: «اگر تدارك اين نفرمايند، زود خواهد بود كه فتنه اي عام ظاهر مي شود». [۵۹] نيز گفته اند كه روزي ابوسعيد در نيشابور خواست كه ابوالحسن توني را كه از زاهدان كرّامي بود،‌ ديدار كند اما وي به ابوسعيد پيام فرستاد كه به كليسا رفتن براي تو سزاوارتر است تا به مسجد آمدن و در ميان مسلمانان بودن [۶۰] با اين همه، طرز سلوك و روش صوفيانة ابوسعيد در نيشابور و گفته هاي شورانگيز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگي از مردم آن ناحيه را به سوي او جلب كرد و ذكر كرامت ها و فراستها و درون بينيهاي او در همه جا شايع شد و چنان قبلو عام و اعتباري يافت كه ستيزه جويي و خصومت مشايخ و علماي شهر را فرونشاند و آنان را به دوستي و ارات كشاند.[۶۱] تا جايي كه محتسبان مغرور نيشابور نيز كه به سبب سماع م بيت خواني ابوسعيد با او عناد مي رزيدند،‌ به تدريج از در مصالحت و موافقت پيش آمدند و از گفته و كرده خود اظهار پشيماني كردند[۶۲] و سرانجام حتي اصحاب ديوان، چون عميد خراسان اعتبار اجتماعي خود را بيشتر از توجه شيخ مي دانستند تا از توجه سلطان[۶۳] شهرت و اعتبار ابوسعيد در زمان اقامتش در نيشابور به آن شهر محدود نماند و به سرعت نام او شهرهاي ديگر خراسان را فراگرفت و سبب شد كه مشايخ ديگر نواحي خراسان نيز براي ديدار او به نيشابور سفر كنند.

خواجه عبدالله انصاري با آنكه به لحاظ عقيدة راسخش به اصول حنبلي با ابوسعيد موافق نمي نمود و حتي با تصوف عاشقانة وي مخالف مي ورزيد، دو بار به نيشابور آمد و از ديدار ابوسعيد بهره ور شد.[۶۴]

ابوسعيد بيشتر از 10 سال بدين روش در نيشابور به سر برد و يك روز در حالي كه در خانقاه سماع مي كرد، فرزندش ابوطاهر سعيد در وقت سماع احرام حج گرفت و از پدر اجازت سفر خواست. ابوسعيد نيز با او موافقت و همراهي كرد و هر چند مريدان و مشايخ نيشابور كوشيدند كه ابوسعيد را از اين سفر بازدارند، سودمند نيفتاد [۶۵] و او به قصد گزاردن حج نيشابور را ترك گفت، اما وقتي كه به نزديكي خرقان رسيد، تقاضاي ديدار ابوالحسن خرقاني وي را به سوي آن شهر كشانيد.

طبق گزارش مؤلف «نورالعلوم»، ابوالحسن چون از ورود ابوسعيد به خرقان آگاه شد، فرزند خود احمد را با تني چند از مريدان به استقبال او فرستاد[۶۶] با آن كه گزارش هايي كه مريدان خرقاني و ابوسعيد از ديدار آن دو داده اند، از بسياري جهات قابل تطبيق است. [۶۷] ليكن در هر دو مورد آثار تكريم و دوستي مريدان نسبت به هر دو پير روشن و آشكار است.

اگرچه ابوسعيد از لحاظ سن از خرقان جوانتر بوده و به همين جهت در اين ديدار دست خرقاني را بوسيده است[۶۸] اما سكوت آشكار ابوسعيد در محضر خرقاني كه نزد صوفيان از باب رعايت ادب تلقي مي شده است، در حقيقت براي شنيدن اسراري بوده كه ابوالحسن بيان مي كرده است چنانكه خود مي گويد: «ما را از بهر استماع آورده اند».[۶۹] [۷۰] ابوسعيد 3 روز در خرقان ماند[۷۱] و از ادامه سفر حجاز به توصيه پير خرقان منصرف شد و از راه بسطام قصد نيشابور كرد. در بسطام يك شبانه روز براي زيارت تربت با يزيد اقامت كرد. [۷۲]

از بسطام به دامغان رفت و به قولي 3 روز و به روايتي 40 روز به اضطرار در آنجا ماندگار شد.[۷۳] [۷۴] در بازگشت از دامغان پس از عبور از بسطام، باز به خرقان رفت. اين بار نيز خرقاني مريدان را به استقبال وي فرستاد و او را به خانقاه خود دعوت كرد. ابوسعيد 3 روز ديگر در خرقان ماند و روز چهارم به بدرقه و راهنمايي مريدان ابوالحسن از طرييق جاجرم به سوي نيشابور رهسپار شد.[۷۵]

پس از بازگشت به نيشابور چند سال ديگر در آن شهر اقامت داشت. در اين شهر چند تن از فرزندان و نوادگان او پرورش يافته بودند. [۷۶] از برخي روايات زندگي نامة ابوسعيد برمي آيد كه او در آخرين سالهاي اقامت در نيشابور به پيري رسيده بوده است.[۷۷] نيز از سخنان محمد بن منور استنباط مي شود كه ابوسعيد در حدود 430ق يا اندكي پس از آن نيشابور را ترك كرده و به ميهنه بازگشته است.[۷۸] سبب بازگشت پير ميهنه به زادگاهش با آن همه نفوذ معنوي و منزلتي كه در ميان مشايخ، علما،‌ ديوانيان و اهالي نيشابور داشته است،‌ به درستي معلوم نيست. ظاهراً وي مي خواسته است كه سالهاي آخر عمر را در شهر و ديار اصلي خود و فارغ از تنگدلي هاي غربت بگذراند.[۷۹] ابوسعيد خانقاه خود را بي آنكه در آنجا جانشيني بگمارد،‌ رها كرد و با جمعي از مريدان به سوي زادگاهش روانه شد. هنوز مسافت دارزي از راه را طي نكرده بود كه از اسب فروافتاد و رانش سخت آسيب ديد. مريدان او را بر روي دوش به طوس رساندند و از طوس نيز به اشاره استاد ابوبكر طوسي، شاگردان او ابوسعيد را بر محفّه اي گذاردند و به ميهنه بردند.[۸۰]

در ميهنه نيز طرز سلوك و رفتار ابوسعيد با مريدان و همشهريانش همانگونه بود كه در نيشابور بود. در خانقاه به همان شيوه مجلس مي گفت و انبوه مردم، از مريدان و اهالي شهر گرفته تا رئيس ميهنه در مجالس او شركت مي كردند.[۸۱] [۸۲] در اين ايام آوازه او حتي به گوش مشايخ حجاز نيز رسيده بود و آنان براي آگاهي يافتن از احوال و اقوال او كساني را به خراسان گسيل مي داشتند.[۸۳] ابن حزم اندلسي، همعصر او در دورترين نواحي غرب جهان اسلام،‌ از رفتار و طرز سلوك او سخن مي گويد.[۸۴]

خانقاه او در ميهنه محلي بود كه از نقاط مختلف خراسان و ماوراءالنهر اهل عرفان و مريدان و مشايخ را به خود جلب مي كرد و گروهي از مريدان او نيز كه در نيشابور مانده بودند، براي ديدار او به ميهنه مي آمدند.[۸۵]

ابوسعيد آخرين مجلس را در 27 رجب 440 ق برگذار كرد. در اين مجلس ابوطاهر سعيد را جانشين خود قرار داد و درباره چگونگي مراسم تشييع جنازه خود به مريدان سفارش كرد.[۸۶] [۸۷] بعد از آن به مدت يك هفته زنده بود و در سني افزودن بر 83 سالگي در 4 شعبان همان سال درگذشت.[۸۸] [۸۹] [۹۰] [۹۱] [۹۲] جنازه او را فرداي آن روز در سراي خودش دفن كردند. (همانجاها) در تشييع جنازه او اهالي ميهنه چنان ازدحام كرده بودند كه تابوت او نيمي از روز به سبب انبوهي عزاداران دفن نشد تا آن كه رئيس ميهنه به وسيله عسسان راه را گشود و جنازه به خاك سپرده شد.[۹۳] [۹۴]

بعد از درگذشت ابوسعيد، ابوبكر واعظ سرخسي در رثاي او شعر گفت[۹۵] و ابوالقاسم قشيري در نيشابور چون خبر وفاتش را شنيد،‌ به خانقاه كوي عدني كويان رفت و به ماتم نشست و پس از چندي براي زيارت تربت او به ميهنه آمد.[۹۶] مزار او ـ كه ظاهراً در سدة 6 ق «مشهد مقدس» خوانده مي شد؛[۹۷][۹۸] ـ از همان روزگار محل زيارت شده بود، چنانكه ابوالفضل شامي از بيت المقدس و هجويري غزنوي از آن سوي غزنه به زيارت خاك او به ميهنه آمدند.[۹۹] [۱۰۰] [۱۰۱] صوفيه نيز در آنجا مراسم خانقاهي برگزار مي كردند و مجالس سماع برپا مي داشتند.[۱۰۲]

با اين همه در حدود 100 سال پس از درگذشت ابوسعيد به هنگام حملة غز، مزار او ويران شد و يادگارهايي كه از او برجاي مانده بود، به غارت رفت ولي در نيمه دوم سده 6 ق سلطان سنجر سلجوقي وسايلي در اختيار نوه او محمد بن منور ميهني گذارد تا مزار ابوسعيد را تعمير و بازسازي كند. محمد بن منور نزديك به 50 تن از خاندان پير ميهنه را كه در حمله غز به عراق و نواحي ديگر ايران كوچيده بودند،‌ دوباره در آنجا گرد آورد و مزار بوسعيد مجدداً رونق گرفت، اما ديري نپاييد كه حمله دوم غز روي داد و اين بار مزار بيش از بار اول ويران شد.[۱۰۳]

با اين همه، تربت ابوسعيد حرمت و شهرت خود را همچنان حفظ كرد. در اواخر سدة 7ق غازان خان مغول به زيارت آنجا رفت. [۱۰۴] در عصر تيموريان نيز تربت او مورد تكريم و احترام اميران و شاهزادگان بود. [۱۰۵] در نيمه نخست سده 10ق مزار ابوسعيد صندوق و قبه اي داشته كه فضل الله بن روزبهان از آن ياد كرده است. [۱۰۶] در سدة 11ق نيز بر مزار او يكي از كتابهاي «مقامات» ابوسعيد موجود بوده كه سيستاني [۱۰۷] در هنگام زيارت آن محل، آن را مطالعه كرده است. اكنون مزار ابوسعيد در قلمرو تركمنستان واقع شده و مشهور به «مانه بابا» است.[۱۰۸]

شهرت ابوسعيد پس از درگذشت او سراسر سرزمينهاي ايراني و فارسي زبان را فراگرفت و حتي چنانكه اشاره شد، به دورترين نقاط جهان اسلام نيز رسيد، چنانكه جامة او كه به وسيلة يكي از مريدانش ـ ايونصر شرواني ـ به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلاها و مصيبتهاي همگاني شناخته مي شد و آن را «ترياك مجرب» مي ناميدند.[۱۰۹]

ابن نيز كه در چند جاي ديگر از خراسان و حتي در بادكوبه تربتهايي را به منسوب داشته اند.[۱۱۰] دلالت بر دامنة شهرت و رواج ميراث عرفاني او دارد. اعضاي خاندان ابوسعيد عموماً با تصوف مأنوس بوده اند و حتي در ميان زنان خانواده او خواهرش ـ كه به عمه شهرت داشته است ـ رفتار و خلق و خوي صوفيانه داشته [۱۱۱] و همسر بزرگ او (مادر ابوطاهر) از راه و رسم تصوف و آداب خانقاهي آگاه بوده و ظاهراً زناني كه به خانقاه شيخ ميهنه مي آمده اند، به دست او خرقه مي پوشيده اند.[۱۱۲]

ابوسعيد از ميان فرزندان خود، فرزند بزرگتر ابوطاهر سعيد (400ـ479ق/ 1010ـ1086م) را «وقف صوفيان» كرد و به «قطبي» آنان برگزيد [۱۱۳] [۱۱۴] اما ابوطاهر كه معارف پدر را انتقال مي داد،[۱۱۵] [۱۱۶] هرگز نتوانست همان مقام و منزلت را حفظ كند.[۱۱۷]

دست يافتن به پايگاه علمي و معرفت صوفيانة ابوسعيد كاري سهل نبود و ابوطاهر هر چند معارف خانقاهي را از پدر و مشايخ روزگارش آموخته بوده و به قول عبدالغافر فارسي [۱۱۸] از سيرت پدر هم بهره داشت، اما چون از علوم ظاهر چندان نصيبي نداشت، [۱۱۹] طبعاً در اين راه توفيقي نمي توانست داشته باشد. اين كه بعضي از معاصران امي بودن ابوطاهر را مردود دانسته اند، [۱۲۰] محل تأمل است و اين كه به او هيچ گونه اي اثري نسبت نداده اند ـ حتي در حد اقوال و سخنان خانقافي هم چيزي از او نقل نشده است ـ خود دليل بر آن است كه وي تحصيلاتي نداشته است.

پس از درگذشت ابوطاهر، خاندان پيرميهنه مدتها از اعتبار ديواني اجتماعي و نيز عرفاني و خانقاهي برخوردار بودند [۱۲۱] و بعضي از فرزندان ناصر بن ابي سعيد (د491ق) كه آداب تصوف را نزد پدر آموخته بود.[۱۲۲] و نيز مفضل بن ابي سعيد (د 492ق) كه در خانقاه پدر در نيشابور مي زيست،[۱۲۳] داراي شهرت و حيثيتي بودند و نيز برخي از نوادگان ابوسعيد مانند ابوالفتح طاهر (د502ق) به مقام شيخي در تصوف رسيدند.[۱۲۴] ليكن از منابع موجود چنين برمي آيد كه هيچ يك از آنان نتوانستند در اين كار منزلتي بدست آورند.

اين كه محمد بن منور پدر خود نورالدين منور را «پير و پيشواي فرزندان شيخ» معرفي مي كند.[۱۲۵] تنها مي تواند بر آن دلالت كند كه وي در ميان نوادگان و بازماندگان خاندان ابوسعيد نوعي پيشوايي داشته است. ابوروح (د451ق)، مؤلف حالات و سخننان ابوسعيد با آنكه در ثبت و ضبط اخبار و شرح احوال پير ميهنه سهمي كلان دارد.[۱۲۶] بر روي هم نتوانسته است صورتي منظم و منسجم از طريقت ابوسعيدي عرضه نمايد.

با اين همه خاندان ابوسعيد در سده 5 و اوايل سده 6ق، نزديك به 100 سال در ميهنه، يا در طي سير و سفرهايي كه براي تحصيل علوم و استماع حديث به ديگر نواحي خراسان و عراق و شام مي كردند، در نشر معارف ابوسعيد و معرفي را روش صوفيانة او اهتمام داشتند .[۱۲۷] [۱۲۸] [۱۲۹] [۱۳۰] نيز [۱۳۱] اما ظاهراً حملة غز در 549ق آنان را پراكنده ساخت و بيش از 100 تن از آنان كشته شدند[۱۳۲] پس از حملة غز، جمعي از خاندان شيخ ميهنه كه زنده مانده بودند، به عراق رفتند.[۱۳۳] بعضي در قزوين مقيم شده اند[۱۳۴] و برخي نيز به بغداد كوچيدند و حتي در آنجا به مقام شيخص نائل شدند، مانند ابوالبركات محمدبن عبدالمنعم (د 596ق) كه در رباط خليفه در بغداد مقام شيخي داشته است.[۱۳۵] برخي از اعضاي اين خاندان نيز همچنان در ميهنه ماندند.[۱۳۶] و بعضي از آثار در نظام خانقاهي خراسان در اواخر سدة 6 ق و نيمة نخست سدة 7 ق مورد توجه و مراجعه صوفيه بوده اند.[۱۳۷]

نسب نامة خاندان ابوسعيد تا اوايل سدة 7ق به درستي روشن است. اما از نيمة دوم اين سده به بعد به سبب تسامح و بي دقتي در ضبط كامل نام و نشان احفاد او، سلسله هاي ارتباط مبهم و مخدوش مي نمايد و نمي توان رشتة نسبت ها را به درستي ترسيم كرد. با وجود اين، احفاد او تا نخستين دهه هاي سدة 10ق در خراسان و آذربايجان مي زيسته اند و به سبب انتساب به خاندان پير ميهنه مورد احترام اهل ديوان و مردم آن نواحي بوده اند.

در سدة 9ق كه احاد ابوسعيد از نفوذ و قدرت اجتماعي و ديواني برخوردار بودند، بر سر قدرت و رياست خانقاهي يا مسائلي ديگر با هم جنگ و ستيز مي كردند.[۱۳۸] ولي با اين همه بعضي از آنان به تصوف و امور خانقاهي مي پرداخته اند.[۱۳۹] [۱۴۰] [۱۴۱] براي اطلاع از اخبار مربوط به فرزندان ابوسعيد در سده هاي 8 ـ 10ق، [۱۴۲] [۱۴۳][۱۴۴] مريدان و شاگردان ابوسعيد هم در انتقال ميراث عرفاني و علمي وي سهمي بزرگ داشته اند. وي بيرون از حوزه معارف خانقاهي نيز شاگرداني تربيت كرد، از جمله امام الحرمين جويني، ابوالقاسم سلمان ابن ناصرانصاري، حسن بن ابي طاهر جيلي، عبدالففار شيرويي و ابوعبدالله فارسي كه از دانشمندان و محدثان بنام بوده، از او روايت كرده اند. [۱۴۵] [۱۴۶] [۱۴۷] [۱۴۸]

از ميان مريدان او عبدالصمد بن حسن قلانسي سرخسي، حسن مؤدب، احمد بن علي طريثيثي، ابونصر شرواني، احمد بن محمد ميهني مشهور به بابوفله و ابوسعد دوست دادا كه از شهرتي بيشتر برخودارندن، كساني بودند كه در انتقال ميراث عرفاني ابوسعيد كوشش داشته اند. ابونصر شرواني ـ كه از تجّار عصر بود و پس از ارادت يفاتن به ابوسعيد همه ثروتش را در راه او صرف كرد ـ در پايان عمر او به عنوان خليفه اش، معارف ابوسعيد را به نواحي شروان منتقل كرد.[۱۴۹] بابوفله از جانب او خانقاه ابوالفضل را در سرخس داير نگاه داشت.[۱۵۰] عبدالصممد قلانسي يكي از ناقلان احوال و اقوال اوست [۱۵۱] و ابوسعبد دوست داداد (د 479)ژق) نيز ميراث خانقاهي ابوسعيد را به بغداد برد و در آنجا خانقاهي بنا نهاد.[۱۵۲][۱۵۳]

تأثير افكار و اقوال ابوسعيد در طي سده هاي گذشته همواره در ميان اهل عرفان و در ادبيات عرفاني ايران مشهور بوده است. روشن ترين خصيصه عرفان ابوسعيد هماهنگي آن با زندگي است، چنانكه مي توان گفت كه او با عرفان زندگي نمي كرده است بلكه عرفان جوهر حيات او بوده و به تعبير ديگر، عرفاني مي زيسته است.

در همه حالات و سخنان او و هم در جميع روايات و حكايات مربوط به او به ندرت مي توان به موضوعي برخورد كه وي به روش اصحاب عرفان بحصي نظري مطرح كرده باشد. او هر چه مي كرده و هر چه مي گفته است، از تفسير و حديث و آداب خانقاهي، همه را با واقعيت هايي كه در زندگي روزانه اهل خانقاه روي مي داده. در خور تطبيق مي دانسته است. از اين روست كه بيشتر اخبار مربوط به احوال و سير و سلوك او به قصد و حكايت مي ماند.[۱۵۴] وي مباحث عرفاني، عليمات اخلافي و آداب خانقاهي را غالباً به اقتضاي موقع و مقام در بستر كنش و رفتار و داستان وار عرضه مي كند. بيشتر نكاتي كه در نوشته هاي صوفيان معاصر ابوسعيد در قالب تغييرات و اصطلاحات عرفان نظري مطرح شده است از جمله، در شيوه بيان رفتاري ابوسعيد به صورت قصه اي در متن زندگاني روزانه انعكاس مي يابد.[۱۵۵][۱۵۶] عرفان در نظر ابوسعيد رابطه اي است قلبي كه بنده با خداوند برقرار مي دارد[۱۵۷] و اين رابطه هنگامي تحقق مي يابد كه در قلب بنده چيزي جز اخلاص و صدق نباشد وي تصوف را عين اسلام و آن را مستلزم قربان كردن نفس مي داند.[۱۵۸] [۱۵۹]

قربان كردن نفس در حقيقت گذشتن از خودي خود است و كسي كه از خودي خود نرهد، نه به عرفان نسبتي دارد نه به اسلام[۱۶۰] نفس خاستگاه «مني» است كه البته «درخت لعنت» است[۱۶۱] و ميان خالق و خلق جز آن حجابي نيست.[۱۶۲] ابوسعيد «دوزخ» را در جايي مي ديده است كه «تو» و «من» و «ما» در آن باشد.[۱۶۳] سماحت و وسعت مشرب از خصوصيات برجسته خلق و خوي او بود.[۱۶۴] [۱۶۵]

او در فروع، مذهب شافعي داشت [۱۶۶] اما وقتي ديد كه صوفيان خانقاه و از صلوت گفتن بر آل رسول صلی الله علیه و آله در تشهد اول و در قنوت خودداري كردند. پيش نماز خانقاه را ملامت كرد و گفت كه «ما در موكبي نرويم كه آل محمد در آنجا نباشد». [۱۶۷] [۱۶۸] وي با رفق و سماحت خود ترسايان و جهودان را به اسلام خوشبين و براي قبول اين دين مستعد و مهيا مي كرد.[۱۶۹] [۱۷۰][۱۷۱]

ابوسعيد با ارباب زر و زور و صاحبان مقامات ديواني سر سازش نداشت و آنان را همواره به رعايت حق مردم و اجتناب از ظلم و تعدي فرامي خواند.[۱۷۲] با آن كه اين گونه اشخاص در بزرگداشت او كوتاهي نمي كرده اند.[۱۷۳] و بعضي از آنان او را به مثابه پدر و بزرگ خويش مي خوانده اند و به وي ارادت مي ورزيده اند، با اين همه شيخ ميهنه ارات آنان را آنگاه در خور قبول مي ديده است كه دستور جور لشكر را از مردم كوتاه دارند و عدل پيشه كنند.[۱۷۴] [۱۷۵]

ابوسعيد تا پايان عمر سيره و رفتار پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله را تقليد و تتبع مي كرد. در پاپان عمر كه حتي يك دندان در دهانش نبود، براي حفظ حرمت سنت نبوي خلال به همراه داشت[۱۷۶] و حتي گاهي ديدار كساني را كه در حفظ ادبي از آداب نبوي تقصير مي كرده اند، برمي تافت، [۱۷۷] [۱۷۸] اما با اين همه، برخي او را بدعت متهم مي كردند[۱۷۹][۱۸۰] و بر او ايراد مي گرفتند كه پيران ديگر بر اثر مجاهدت نحيف و ضعيف شده اند و گردن تو در «زه پيراهن» نمي آيد و ديگر مشايخ حج كرده اند و تو نكرده اي.[۱۸۱]

ابوسعيد زندگي را با فراخي و تمكّن مي گذرانده و لباس او خرقه اي كهنه و ژنده نبوده است.[۱۸۲] [۱۸۳] در نيشابور وقتي كه از خانقاه بيرون مي رفت، انبوهي از مريدان و خدم و حشم در پي او روان مي شدند.[۱۸۴] [۱۸۵][۱۸۶] در خانقاه او نيز سفره اي رنگين گسترده مي شده است.[۱۸۷] اين روش زندگي، نه تنها مورد لعن و تعريض مشايخ صوفيه قرار مي گرفته است.[۱۸۸] بلكه علما و عوام نيز بدان به ديده انكار مي نگريستند و آن را با احوال و شرايط زندگي صوفيانه ناسازگار مي دانستند.[۱۸۹] اما سلطان وار زيستن شيخ ميهنه بر اساس نظرية او درباره فقر و غنا بوده است. او اوليا را پادشاهان حقيقي مي دانسته[۱۹۰] و بر آن بوده كه غنا صفت خداوند است و فقر بر او روا نيست.

عارف نيز كه تخلق به اخلاف و صفات الهي وجهة اوست، نبايد به صفتي تخلق يابد كه صفت خدا نيست. آيا كسي كه در مشاهده حق بسر مي برد، اسم فقر بر او واقع مي شود؟ اين سؤالي است در ردّ فقر ظاهري كه ابوسعيد در تفسير فقر مطرح داشته است.[۱۹۱] [۱۹۲] اما فقر حقيقي در نظر او سرّي است باطني كه سالك را از دنيا بي نياز و به درگاه حق محتاج و نيازمند مي دارد. او ظاهر ژنده و دريوزگي در فقر نمي داند، چنانكه يك بار در مجلس او شخصي به دريوزگي برخاست و خود را «فقر» خواند، اما شيخ او را به گدايي منسوب داشت، نه به فقر.[۱۹۳]

كرامت نيز در جهان بيني عرفاني ابوسعيد نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پريدن و نه طري ارض كردن [۱۹۴] كراماتي كه به او نسبت داد يا از او نقل كرده اند، همگي از نوع فراست و آگاهي از ضمير ديگران بوده است.[۱۹۵] [۱۹۶] [۱۹۷] [۱۹۸] وي به اين خاصيت در تاريخ تصوف مثل شده است زيرا كه سرتاسر زندگي خانقاهي او پراست از ضمير خواني ها و فراستهايي كه منكران را در حق او به اقرار و قبول وامي داشته است. [۱۹۹] [۲۰۰] بيشتر مشايخ صوفيه او را به اين صفت ممتاز دانسته و از او با عنوانهاي «آگاه بر همة سينه ها»، «فارس غيوب» و «جاسوس و يا حارس القلوب» [۲۰۱] [۲۰۲] و حتي «مشرق الضمائر»[۲۰۳] ياد كرده اند.

عشق و وجد و سماع به روش و بينش عرفاني ابوسعيد در ميان ميراث مشايخ معاصرش جايگاهي ممتاز بخشيده است. عشق نزد ابوسعيد «شبكه» اي است از شبكه هاي حق، شبكه اي كه در آن بنده از همه چيز خود جدا و به حق وابسته مي شود [۲۰۴] [۲۰۵] وي در اقليم عرفان عاشقانه نقطه مقابل عارفاني متشرع، همچون شهاب الدين سهروردي (د 632ق/ 1235م)، قرار مي گرفته [۲۰۶] و نسبت به عارفان اهل سكر توجه و تعلق خاطري خاص داشته است. او منصور حلاج را عاشقي مي دانست كه در شرق و غرب همانند نداشته است.[۲۰۷] از نظر پيرميهنه در باب عشق مؤيد نظرية وحدت شهود است، چنانكه او عشق خدا را به بنده در حقيقت عشق حق به خودش تعبير مي كرده و اين نكته را در تفسير كريمة «يُحِبًّهُم وَ يَحِبُّونَهُ».[۲۰۸] با اين عبارت باز گفته است: «...يحبهم فانه لايحب الانفسه».[۲۰۹] [۲۱۰][۲۱۱] [۲۱۲]

توجه ابوسعيد به عشق، انگيزة سماع و پايكوبيهاي خانقاهي را در او بيدار مي داشت و انس او به سماع تا جايي بود كه از مريدان خواسته بود، جنازه اش را با اقوال و ابياتي در خور سماع تشييع كنند.[۲۱۳] [۲۱۴] [۲۱۵] [۲۱۶] شايد در تاريخ تصوف پيش از عصر ابوسعيد، انس و الفتي را كه او به سماع داشت در كس ديگري نتوان سراغ گرفت. شدت دلبستگي او را به سماع در برخي رواياتي كه از احوال او نقل كرده اند، مي توان ديد .[۲۱۷]

ابوسعيد انديشة شاد زيستن را از نوجواني از بشر ياسين آموخته بود كه مي گفت «مرد بايد كه جگرخواره و خندان بودا» [۲۱۸] [۲۱۹] اين كه عطار نام و گفتار ابوسعيد را مايه خوشي وقت و شادي دل صوفيان شمرده است.[۲۲۰] هم از تعلق باطن او به شادي حكايت دارد.

زبان ابوسعيد زبان گفتگوي روزانه مردم است[۲۲۱] و در عين حال به زبان جوانمردان نزديك است. شايد يكي از دلايل گيرايي مجالس وعظ او در همين نكته نهفته باشد كه وي از ساختار زباني عامه مردم بهره مي برده و از مثال رايج در ميان آنان استفاده مي كرده است.[۲۲۲] وي گاهي با كنايه و ايما و غيرمستقيم مقصود خود را بيان ميكند و گاه نكته هاي دقيق عرفاني را به قصه و افسانه درمي آميزد.[۲۲۳] در بسياري از سخنان او تناسب لفظي و نوعي وزن و آهنگ يافت مي شود.[۲۲۴] اين ويژگي يكي از عوامل عمده شهرت و انتشار پاره اي از سخنان او شده است تا جايي كه برخي از اقوال وي به كلمات قصار و مثل سائر همانند گرديده.[۲۲۵]

شوق وافر ابوسعيد به شعر و بيت خواني در موارد مختلف و نيز در مجالس سماع. زبان او را اسلوي خاص بخشيده است و اگرچه او را نخستين شاعر پارسي گوي در قلمرو و تصوف نمي توان به شمار آورد.[۲۲۶] [۲۲۷] [۲۲۸] ليكن بي شك وي يكي از بزرگترين مشايخ تصوف ايراناست كه شعر و مضامين عاشقانه را به حوزه عرفان كشانده است. رباعيان و ابيات عاشقانه اي كه وي در مجالس سماع مي خواند، مشحون از تغييرات و اصطلاحات زبان عاشقان چون بت، گبر، زنار و يار بود .[۲۲۹] كه از اين لحاظ مورد اعتراض ديگر مشايخ قرار مي گرفت.[۲۳۰] اما اين گونه بيان و تعبير در اين دوران، اساس تكوين مجموعه اي از اصطلاحات صوفيانه و سمبوليسم زبان شعر و ادب عرفاني شد كه در ادوار بعد در آثار كساني چون سنائي، عطار، مولوي و... به كمال خود رسيد. در اسناد معتبري كه درباره احوال ابوسعيد پرداخته شده به شاعر بودن او اشارتي نرفته است[۲۳۱] و ابوروح [۲۳۲] و محمد بن منور [۲۳۳] نسبت شعر و شاعري به او را حتي از قول خود او رد كرده اند، وي آوردن شماري بسيار از رباعيات و ديگر انواع شعر و نام او از اندكي بعد از وفات او شروع شده چنانكه هجويري بيتي به نام او در كشف المحجوب ثبت كرده است.[۲۳۴]

از اشاره اي در كتاتب محمد بن منور[۲۳۵] مي توان استنباط كرد كه صوفيان سدة 6ق بسياري از رباعيان عاشقانة عارفانه را به نام ابوسعيد مي شناخته اند، صوفيان سده هاي ميانه نيز او را سرايندة برخي از رباعيان مي شمرده و به پاره اي از آنها در آثار خود استناد مي كرده اند.[۲۳۶] [۲۳۷] [۲۳۸] و از سدة 9ق به بعد نام او در تذكره هاي شاعران ثبت مي شود و از رباعي سرايان به شمار مي رود.[۲۳۹] [۲۴۰] [۲۴۱] [۲۴۲] [۲۴۳] در همين دوره و شايد پيش تر از آن رباعيات عرفاني فراواني ساخته شد و به نام او رواج و انتشار يافت، چنانكه شمار رباعيهاي منسوب به او از 700 درگذشته است.[۲۴۴] و البته تا عصر ما شمار اين گونه رباعيها، با احتساب رباعياتي كه محمد صالح رضوي در جواهرالخيال به نام او درج كرده است، به بيش از 1800 مي رسد.

زندگاني روحي و عاطفي ابوسعيد با شعر آميخته بود. از كودكي شعر شنيده و شعر حفظ كرده بود، (نك‌ : محمدبن منور، 1/16، 142) آيات قرآني را با شعر قابل تفسير مي ديد.[۲۴۵] [۲۴۶] ناگواري مرگ فرزندش را با شعر تحمل كرده بود[۲۴۷] و وصيت مي كرد كه جناز او را با شعر تشييع كنند. كتبيه مرقدش را نيز با شعر منقش سازند.[۲۴۸] نيز [۲۴۹] اين انس و الفت به شعر، سخن ابوروح [۲۵۰] و محمد بن منور [۲۵۱] را كه شاعري ابوسعيد را منكر سشده اند، اندكي در خور ترديد مي سازد. از اين كه ابوسعيد بر پاره اي از اشعار، نقادانه خرده مي گرفته و آنها را با تغييرات و اصلاحات خود پسنديده تر مي ساخته است،[۲۵۲] چنين برمي آيد كه وي به قواعد و اصول شاعري وقوف داشته و ذوق و توانايي خود را در اين زمينه بكار مي برده است. بنابراين بعيد نيست كه علاوه بر يك تك بين و يك رباعي كه از او نقل كرده اند[۲۵۳] [۲۵۴] اشعار ديگري نيز سروده باشد.

پيش از ابوسعيد نيز در خانقاههاي خراسان آداب و رسوم خانقاهي وجود داشته است، اما ظاهراً وي بر طبق نظر گاههاي عرفاني خويش اين آيين ها را به گونه اي دگرگون كرده بود كه موجب مخالفت برخي از صوفيان و مشايخ معاصر او شده بود.[۲۵۵] [۲۵۶] [۲۵۷] اين كه زكريا قزويني در آثار البلاد وضع طريقة تصوف و تأسيس خانقاه و ترتيب سفره و آداب صوفيه را در خراسان كالاً به او نسبت مي دهد،[۲۵۸] ظاهراً مقصودش رواج و انتشار روش و قواعد خانقاهي اوست كه پس از او در خراسان برجاي ماند. بسياري از آداب و قواعد خانقاهي كه ابوسعيد بنياد نهاد.[۲۵۹] [۲۶۰] پس از او به صورت رسمها و روشهاي معمول در خانقاهها درآمد و از همين رو بيشتر آداب خانقاهي را در سده هاي ميانه به او منسوب داشته اند.[۲۶۱]

ابوسعيد همچنانكه در دوران حيات مورد تكريم همگان بود و آوازه اش به نقاط دور دست رسيد، پس از مرگ نيز در ميان صوفيه به عنوان نمونه اعلي و فرد اكمل شناخته شد. اوصاف و القابي چون شيخ المشايخ، شاهنشاه محبّان، ملك الملوك صوفيان. نازنين مملكت، زعيم صوفيه، شيخ ميهنه و حتي سلطان طريقت و به طور اطلاق سلطان كه مؤلفان در دوره هاي بعد ـ از صوفيه و غيرصوفيه ـ به او داده اند.[۲۶۲] [۲۶۳] [۲۶۴] [۲۶۵] [۲۶۶] [۲۶۷] و نيز اشارات فراواني كه در نوشته ها به احوال و اقوال و كرامات او رفته، همگي مؤيد اين مطلب است.

در ابيات عرفاني فارسي از احوال و اخبار ابوسعيد شايد بيش از هر كس ديگري داستان ساخته شد، چنانكه بسياري از حكايات منظومه هاي عطار درباره كارها و گفته هاي اوست [۲۶۸] اعتبار ميراث عرفاني ابوسعيد در ميان صوفيان به اندازه اي بود كه بسياري از مشايه صوفيه هر يك به نوعي خود را بدو نسبت مي دادند. عطار خود را «مست جام محبت بوسعيدي» مي شناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعيد مي دانسته است.[۲۶۹] نيز [۲۷۰] [۲۷۱] وقوف از كيفيت «شراب شيخ جام» را آنگاه ممكن مي ديده است كه مشرب بوسعيدي حاصل شود. اينك مريدان شيخ احمد جام نيز خرقة شيخ خود را به ابوسعيد مي رساندند.[۲۷۲][۲۷۳] از اعتبار و تأثيرات ميراث عرفاني پيرميهنه حكايت دارد. از اين رو اگر در حق وي گفته اند كه بيشتر مشايخ صوفيه پيرو او بوده اند.[۲۷۴] [۲۷۵] سخني به گزاف نگفته اند.

در سدة 6ق بنابر رواياتي، باو سعيد در مقابل ابن سينا قرار داده شد و در پي آن گفته شد كه ابن سينا با او ملاقات داشته و نيز بين آن دو حتي پيش از ملاقات، مكاتباتي صورت گرفته است.[۲۷۶] در تمهيدات عين القضاه همداني آمده است كه ابوسعيد در طريق سلوك از ابوعلي دلالت خواسته و ابوعلي او را به «دخول در كفر حقيقي و خروج از اسلام مجازي» فراخوانده است.[۲۷۷] [۲۷۸] درباره ملاقات ابن سينا و ابوسعيد و رويارويي عرفان و شهود با علم و فلسفه نيز روايتي آمده است كه در آن دانش ابن سينا فروتر از عرفان پير ميهنه تصور گرديده و حاصل ملاقات چنان است كه ابن سينا به ابوسعيد ارادت حاصل مي كند و پس از آن در آثار خود ذوق و پسند ارباب عرفان را مورد تأييد و تأكيد قرار مي دهد.[۲۷۹]

در ميان محققان معاصر درباره اين ملاقات، اختلاف نظر وجود دارد به طوري كه بعضي آن را تأييد و عده اي در باب آن اظهار ترديد كرده اند.[۲۸۰] [۲۸۱] [۲۸۲] [۲۸۳]

از اسناد كهني كه متضمن شرح حال شيخ ميهنه است و اشاره اي به اين ديدار دارد، تنها اسرارالتوحيد محمد بن منور است كه در حدود 574ق و بيش از 130 سال بعد از درگذشت ابوسعيد تأليف شده است. اين كه برخي از معاصران، حالات و سخنان ابوسعيد تأليف بوروح را در اين خصوص قديمترين سند دانسته اند.[۲۸۴] محل تأمل و ترديد است. آنچه در باب اين ملاقات و نيز بخشي از يك نامه مربوط به آن دو كه در اين كتاب آمده است، ظاهراً از خامة مؤلف اصلي، يعني ابورح نيست.

كتاب در آخر باب پنجم [۲۸۵]، پايان مي پذيرد.[۲۸۶] حكايتي كه پس از جملة دعائية مؤلف آمده و نيز پاره اي از نامه ابن سينا كه بدون عنوان در يگانه نسخة آن مندرج است.[۲۸۷] و همچنين حكايات و مطالب يادداشت گونه اي كه پس از آن در آن نسخه ديده مي شود،[۲۸۸] اگر به خامه ابوروح بود، بي ترديد در لابه لاي ابواب پنجگانة كتاب جاي مي گرفت، خصوصاً كه زبان اين يادداشت ها و حكايات پراكنده با اسلوب بيان ابوروح چندان همانند و سازگار نيست. يكي از اين يادداشتها [۲۸۹] به نقل از ابوسعيد بن ابي روح آمده است كه شايد فرزند مؤلف باشد.

چنين به نظر مي رسد كه پيش از كتابت نسخه موجود حالات و سخنان، يعني پيش از 699ق نسخه ديگري وجود داشته كه مطالب يادداشت گونه اي در صفحات آخر آن كتابت شده بوده است و محمود بن علي بن سلمه، كاتب نسخة موجود پس از تحرير متن، آن يادداشت ها را نيز در پي آن نوشته و سپس ترقيمة خود را آورده است.[۲۹۰] و همين ترقيمه.

محققان معاصر را به اشتباه انداخته، آن را قديم ترين سند در اين باب تصور كرده اند. به نظر مي رسد كه مسألة ملاقات ابن سينا با ابوسعيد ظاهراً پيش از حدود 550ق مطرح نبوده است و اگر هم كساني درباره اين ملاقات چيزي مي گفته اند، چون واقعيت تاريخي نداشته، مورد اعتناي ابوروح قرار نگرفته است. بايد دانست همچنانكه اسناد كهن و اقوال و حكايات متقن درباره ابوسعيد چنين ملاقاتي را نشان نمي دهند، سرگذشت نامه ابن سينا و اسناد كهن درباره او نيز مسافرتش را به نيشابور و ميهنه و ملاقاتش را با ابوسعيد تأييد نمي كنند.[۲۹۱]

آثار ابوسعيد

با آنكه ابوسعيد در زمان خود يكي از مشايخ دانشمند و آگاه به علوم رسمي از قبيل‌ تفسير، حديث، فقه و ادب بوده است.[۲۹۲] [۲۹۳] از تصنيف كتاب و رساله پرهيز داشته و جستن حق را با «مداد و كاغذ» ناممكن مي دانسته است.[۲۹۴] از همين روي بو كه پس از گرايش به تصوف، كتابها و تعليقه هايش را كه در حلقة درس استادان مرو فراهم كرده بود، دفن كرد و بر سر آنها درخت مورد كاشت[۲۹۵] اما با اين همه ادعيه، اذكار، نكات و فوايدي را كه در گفتگو در مجالس خانقاهي بر زبان مي آورده و يا املا مي كرده است، كاتب خاص و مريدان او تحرير مي نموده اند.[۲۹۶] [۲۹۷]

وي مكاتباتي نيز با مشايخ معاصر و دوستان و ياران خود داشته كه ظاهراً به دست خودش كتابت مي شده است[۲۹۸] از اين رو با آنكه ابوسعيد خود اثري مدون تصنيف نكرده، مقداري از مكاتبات و امالي و اقوال او در دست است. از آثار مسلم پيرميهنه، يك رباعي و يك تك بيت است كه به تصريح محمدبن منور [۲۹۹] و ضبط محمود غجدواني [۳۰۰] از سروده هاي خود او شناخته شده است.

اشعاري هم كه در مجالس خانقاهي بر زبان او رفته است [۳۰۱]، بي گمان نمودار ذوق و بينش عرفاني اوست و ظاهراً از تصرفات شعر شناسانة او نبايد بركناره مانده باشد. سخنان و نكات و اشارات او نيز در آثار محقق وي محسوب تواند بود. دعوات و وصيتهايي هم از پيرميهنه نقل كرده اند [۳۰۲] [۳۰۳] كه در انتساب بعضي از آنها به او، نبايد ترديد كرد.

اثري كه به نام ذكر سلطان ابي سعيد فراهم شده و نسخه اي از آن بع تاريخ 877ق موجود است [۳۰۴]، شايد يكي از همين دعوات باشد. اما يكي از امالي مسلم ابوسعيد فصلي است درباره رسوم و آداب خانقاهيان كه به تصريح محمد بن منور پيرميهنه آن را املا و ابوبكر مودّب تحرير كرده است. متن املاي ابوسعيد را محمدبن منور ضبط كرده است.[۳۰۵]

از جمله ديگر آثار مسلم ابوسعيد نامه ها و مكتوبات اوست كه به فرزندان مشايخ و بزرگان روزگار خود نوشته است. ساختار اين نامه ها حكايت از آن دارد كه بعضي از آنها را او خود نوشته است. نصّ پاره اي از نامه هاي او در جايي نقل نشده است، چنانكه از مكتوبات وي و شيخ ابوالسحاق كازروني [۳۰۶] نسخه اي در دست نيست. اما نامه هايي كه نصّ آنها در زندگي نامه هاي او آمده، به اين قرار است:

  1. جواب نامة ابوسليمان داوود، مشهور به سلطان چغري كه بدست رئيس ميهنه براي ابوسعيد فرستاد بود.
  2. نامه اي به ابوطاهر سعيد
  3. نامه اي به قاضي حسين مرورودي
  4. جواب نامه اي به فرزندان
  5. نامه اي به ابوبكر خطيب مروزي [۳۰۷] [۳۰۸]

آثار منسوب و مجعول

ميراث عرفاني ابوسعيد و آوازة گستردة او در سده هاي پس از سدة 5ق، موجب انتساب پاره اي از آثار به او شد:

1. رباعيات. به رغم تصريح ابوروح [۳۰۹] و محمدبن منور [۳۱۰] كه شعر گفتن ابوسعيد را منكر شده اند. در اواخر سدة 5 و اوايل سدة 6ق كساني اشعاري از او نقل كرده اند.[۳۱۱][۳۱۲] و خانقاهايان مي پنداشته اند ابياتي كه پير ميهنه در مجالس بر زبان آورده است، از سروده هاي خود اوست.[۳۱۳] از جمله رباعيان منسوب به ابوسعيد كه از سدةق به بعد از آثار مسلم او پنداشته شده، رباعيي است كه به سبب وجود كلمة «حورا» در صدر بيت نخست آن به حورائيه شهرت يافته است.[۳۱۴] از اواخر سدة 8 تا سدة 10ق اين رباعي را بارها شرح كرده اند و در نسبت آن به ابوسعيد نيز هيچ گونه ترديدي روا نداشته اند [۳۱۵] [۳۱۶]

2. مقامات اربعين، رساله اي است كوتاه در 40 مقم صوفيه از تأليفات ابوعبدالله محمد حموي جويني (د 530ق) كه در سدة 8ق توسط اميرسيدعلي همداني ظاهراً به فارسي تلخيص شده است. برخي از نسخ اين رساله به نام ابوسعيد نيز منتشر گرديده است [۳۱۷] ولي همچنانكه گفته اند، اين رساله از او نيست [۳۱۸] [۳۱۹] [۳۲۰]

علاوه بر اين دو اثر، نسخه اي از يك نامه كه به غياث الدين محمد يزدي نوشته شده است [۳۲۱] و رساله اي به نام مناجات ابوسعيد كه در 1862م منتشر شده و نيز رساله اي به عنوان اصطلاحات صوفيان [۳۲۲]، به او نسبت داده اند.

آثار مربوط به ابوسعید

از زمان حيات ابوسعيد، عده اي از خانقاهيان در پي گردآوردن اقوال و حالات و حكايات مربوط به زندگي او بوده اند.[۳۲۳]پس از وفات وي نيز مريدان و فرزندان او بسياري از اين گونه نكات و مطالب و اخبار را به صورت «مجلس» هاي خانقاهي به تحرير آورده بودند[۳۲۴] ولي بسياري از اخبار زندگي و اقوال او در خاطره فرزندان و مريدان محفوظ بوده و سينه به سينه نقل مي شده است. اين نوشته هاي پراكنده و روايت ها و حكايتها و محفوظات اصحاب پير ميهنه پايه و اساس آثاري را فراهم آورد كه هم از لحاظ شرح احوال و آراء ابوسعيد و هم از لحاظ مطالعات تاريخي و اوضاع و احوال اجتماعي و خانقاهي آن كتاب است كه به قلم دو تن از نوادگان ابوسعيد نوشته شده و به سبب نزديك بودن زمان تأليف آنها به عصر ابوسعيد و نيز نسبت و قرابت نويسندگان با شخص او، از اعتبار و ارزش خاص برخوردارند:

1. حالات و سخنان ابوسعيد، رساله اي است كوتاه از ابوروح لطف الله بن سعد بن اسعد بن ابي طاهر سعيد بن ابي سعيد فضل الله ميهني (د 541ق / 1146م) كه به 3 واسطه اقوال و احوال پيرميهنه را در دست داشتهاست. او پيش از حمله غز به ميهنه يا به تعبير محمدبن منور [۳۲۵] در «عهد استقامت» در ميهنه بوده و درباره ابوسعيد مطالعاتي گسترده داشته و بر اثر خواهش طالبان و دوستداران [۳۲۶] ظاهراً در حدود 536ق اين كتاب را تدوين كرده است. از آنجا كه او خود مردي محدث بوده و با موازين توثيق حديث و خبر آشنا [۳۲۷] و نيز از آنجا كه با تصوف و اصول و مباني آن نيز آشنايي داشته است، گفته هايش در بسياري از موارد قابل اعتماد و استناد است خاصه كه او در روايات و اخباري كه مريدان از اين گونه روايات را هم روشن داشته است.[۳۲۸] اين كتاب نخستين بار توسط والنتين ژوكوفسكي در پترزبورگ (1899م) منتشر شد و سپس بر پاية همان چاپ به كوشش ايرج افشار در تهران (1331، 1341 و 1349ش) چاپ گرديد و تصحيح انتقادي آن در تهران (1366ش) به ككوشش محمدرضا شفيعي كدكني به چاپ رسيد.

2. اسرارالتوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد، از محمد بن منوربن ابي سعيد ابي طاهر سعيد بن ابي سعيد ميهني كه حالات، سخنان، حكايات و اخبار مربوط به پيرميهنه را در 3 باب فراهم آورده است. او حالات و سخنان ابوسعيد را اساس و پاية تأليف خود قرار داده اما با تكيه بر آنچه از گفته هاي مريدان ابوسعيد همچون خواجه حسن مؤدب خواجه ابوالفتح شنيده است و با افزودن حكايت ها و روايت هايي كه نقل مي شده، اشارات مؤلف حالات و سخنان را گسترش داده است.[۳۲۹] البته با آن كه محمد بن منور در تهذيب اخبار و حكايات اهتمام فراوان داشته [۳۳۰] و از آوردن اخباري كه محقّق نمي نموده، اجتناب كرده است [۳۳۱] و پاره اي از حكايات را هم كه ضعيف مي يافته، به دو روايت آورده است.[۳۳۲]، با اين همه لغزشهاي تاريخي و نيز هواخواهي نسبت به ابوسعيد در كتاب او چشمگير است و به قياس با حالات و سخنان ابوسعيد اعتبار علمي آن كمتر. از اشاراتي كه در اين كتاب آمده است، چنين برمي آيد كه تاريخ تأليف آن حدود 574ق بوده است، زيرا به تصريح مؤلف، حملة غزان كه موجب ويراني ميهنه و غريب افتادن مزار شيخ شده بود، 100 سال بعد از وفات او، يعني در 540ق اتفاق افتاد و نويسنده 34 سال بعد از آن، يعني در 574ق مشغول تحرير آخرين فصل كتاب بوده است [۳۳۳] [۳۳۴]اسرار التوحيد نخست به كوشش ژوكوفسكي در 1899م در پترزبورگ به چاپ رسيد، سپس در 1313 ش به اهتمام احمد بهمنيار و در 1332 ش به كوشش ذبيح الله صفا در تهران منتشر شد. تصحيح علمي و انتقادي نسخة نسبتاً جامع تر آن نيز به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني در تهران (1366ش) انتشار يافت.


پانویس

  1. نك‌: فصيح، مجمل فصيحي، ج2، ص167.
  2. نك‌: مقدسي، احسن التقاسيم، ص321.
  3. نك‌: صريفيني، تاريخ نيسابور، ص623؛ سمعاني، الانساب،‌ ج12، ص537.
  4. نك‌: سمعاني، التحبير، ج1، ص315، 466.
  5. نك‌: هجويري، كشف المحجوب، ص24؛ ذهبي، تاريخ الاسلام، ج11، ص350؛ابن تغري بردي، النجوم، ج5، ص46.
  6. نك‌: ابن ملقن، طبقات الأولياء، ص272؛ فصيح، مجمل فصيحي، ج2، ص167.
  7. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص16؛ ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص40.
  8. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص15ـ 16؛ نيز نك‌: عطار، تذكر، 800.
  9. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص16.
  10. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص17؛ عطار، تذكر، 802.
  11. نك‌: ابوروح،‌ حالات و سخنان ابوسعيد، 38؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص17ـ18.
  12. نك‌: محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص18؛ ابوروح،‌ حالات و سخنان ابوسعيد، ص38
  13. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص91.
  14. نك‌: ابوروح،‌ حالات و سخنان ابوسعيد، ص38؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص20.
  15. ابوروح،‌ حالات و سخنان ابوسعيد، ص38ـ39؛ محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص20، 23.
  16. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص39؛ محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص23؛ عطار،‌ تذكر، 802؛ نيز نك‌: ماير، ص49-52.
  17. جامي،‌ نفحات الانس، ص299؛ نك‌: ابن قاضي شهبه، طبقات الشافعي، ج1، ص150.
  18. نك‌: صريفيني، تاريخ نيسابور، ص623؛ سمعاني، عبدالكريم، الانساب، ج12، ص538؛ سبكي، طبقات الشافعي الكبري، ج5، ص306؛ ذهبي، تاريخ الاسلام، ج11، ص350؛ قس: نيكلسون،‌ p6, Studies in Islamic Mysticism,
  19. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص39؛ محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص23ـ24،‌ 129؛ هجويري،‌ كشف المحجوب، ص206
  20. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص40ـ41؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص24ـ25.
  21. قس: هجويري،‌ كشف المحجوب، ص206ـ207.
  22. نك‌: محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص38، 52ـ53؛ جامي،‌ نفحات الانس، ص290.
  23. نك‌: محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص50ـ51؛ ماير،‌ ص51,52.
  24. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص41؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص26.
  25. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص50ـ51؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص27 ـ 29؛ قس: عطار،‌ تذكر، 803؛ نوربخش،‌ سلسلـة الاولياء، ص12ـ13؛ ماير،‌ ص69.
  26. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص31ـ32.
  27. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص32.
  28. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص32؛ نيز نك‌: سبكي، طبقات الشافعي الكبري، ج5، ص307؛ عطار،‌ تذكر، ص804.
  29. ‌علاءالدولة سمناني، مصنفات فارسي، ص314.
  30. نك‌: ه‌د، ابوالفضل سرخسي.
  31. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ص1، ج33.
  32. نك‌: سبكي، طبقات الشافعي الكبري، ج5، ص308، حاشيه، به نقل از طبقات الوسطي.
  33. نك‌: محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص33ـ35.
  34. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص36.
  35. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص38.
  36. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ص323؛ نيز نك‌: ماير،‌ ص52.
  37. نك‌: محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص38، 281، 295.
  38. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص43؛ محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص44ـ49.
  39. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص35،‌ 49.
  40. نك‌: ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص44؛ محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص52ـ53.
  41. ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص58؛ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص57.
  42. برتلس، تصوف، ص380.
  43. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص128ـ129.
  44. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص58؛ جامي، نفحات الانس، ص314؛ نيز نك‌: عين القضاء،‌ نامه ها، ج1، ص63.
  45. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص57ـ58.
  46. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص60؛ نيز نك‌: جامي،‌ نفحات الانس، ص312ـ313.
  47. محمد بن منور،‌ اسرار التوحيد، ج1، ص61.
  48. قس: باسورث، تاريخ غزنويان، ج1، ص192.
  49. عطار،‌ تذكر، ص810ـ811؛ نك‌: محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص61ـ62.
  50. نك‌: محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص61ـ62.
  51. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص75.
  52. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص75ـ77.
  53. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص79.
  54. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص83.
  55. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص77.
  56. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص80.
  57. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص83.
  58. نك‌ محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص83ـ85.
  59. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص68ـ69؛ ابوروح، حالات و سخنان ابوسعيد، ص58ـ61.
  60. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص93.
  61. نك‌ : محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص93ـ94.
  62. نك‌: محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص126ـ127.
  63. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص88ـ89.
  64. محمد بن منور، اسرار التوحيد، ج1، ص230؛ جامي،‌ نفحات الانس، ص350ـ351؛ نيز نك‌: بوركوري، 91،‌ 98ـ99.
  65. محمد بن منور، 1/135.
  66. ص358.
  67. نك‌: محمد بن منور، 1/135ـ145؛ قس: «نورالعلوم»، 358ـ360،‌ 363ـ364.
  68. همان، 359.
  69. نك‌: هجويري، 204ـ205.
  70. اسفرايني، 138.
  71. همانجا.
  72. محمد بن منور، 1/138ـ139.
  73. نك‌: همانجا.
  74. «نورالعلوم»، همانجا.
  75. محمد بن منور، 1/142ـ145.
  76. همو، 1/146.
  77. نك‌: همو، 1/86.
  78. 1/146.
  79. نك‌: همانجا.
  80. همو، 1/149ـ150.
  81. نك‌: ابوروح، 52ـ54، 64ـ66، 86.
  82. محمد بن منور، 1/185.
  83. نك‌: همو، 1/153.
  84. 4/188.
  85. محمد بن منور، 1/160ـ162، 164، 180.
  86. ابوروح، 88ـ89.
  87. محمد بن منور، 1/345ـ347.
  88. صريفيني، 623.
  89. سمعاني، عبدالكريم، الانساب، 12/538.
  90. سبكي، 5/307.
  91. ابوروح، 89ـ90.
  92. محمد بن منور، 1/54.
  93. ابوروح، 90.
  94. محمد بن منور، 1/347ـ348، 360ـ361.
  95. نك‌: همو، 1/105ـ106.
  96. همو، 1/361ـ362.
  97. ابوروح، همانجا.
  98. محمد بن منور، 1/341.
  99. نك‌: همو، 1/368ـ369.
  100. هجويري، 301.
  101. جامي، همان، 322.
  102. محمد بن منور، 1/341ـ342، 356.
  103. همو، 1/349ـ351.
  104. رشيدالدين، 208.
  105. نك‌: ميرخواند، 6/691، 702.
  106. ص327ـ328.
  107. ص468.
  108. نك‌: نفيسي، سرچشمه، 225ـ226.
  109. نك‌: محمد بن منور، 1/134.
  110. نك‌: شفيعي، مقدمه، 1/139ـ140.
  111. محمد بن منور، 1/272.
  112. همو، 1/74.
  113. ابوروح، 88ـ89.
  114. محمد بن منور، 1/340ـ341، 343.
  115. نك‌: حمدالله، 659ـ660.
  116. علاءالدوله، 108ـ109.
  117. نك‌: نيكلسون، 64.
  118. نك‌: صريفيني، 370.
  119. نك‌: محمد بن منور، 1/364ـ366.
  120. نك‌: شفيعي، «خاندان»، 245ـ246.
  121. نك‌: محمد بن منور، 1/346ـ350.
  122. صريفيني، 705.
  123. همو، 697.
  124. سبكي، 7/113.
  125. 1/370.
  126. نك‌: محمد بن منور، 1/378ـ379.
  127. نك‌: صريفيني، 418، 686، 697، 705.
  128. ياقوت، 4/723.
  129. جنيد شيرازي، 280ـ281.
  130. ابن ملقّن، 376.
  131. نك‌: محمد بن منوار، 1/340ـ341، 350، 370، جم.
  132. نك‌ : همو، 1/4، 349ـ351.
  133. همو، 1/342، 349.
  134. نك‌: رافعي، 1/78، 4/146.
  135. نك‌: منذري، 1/366، 2/405.
  136. محمد بن منور، همانجا.
  137. نك‌: اسفرايني، 26؛ علاءالدوله، 313.
  138. نك‌: عليشير، 105.
  139. نك‌ : همو، 35، 104.
  140. رازي، 2/28ـ29.
  141. نظامي، 1/133ـ137.
  142. نك‌: معصوم عليشاه، 3/107.
  143. نفيسي، تاريخ، 1/322ـ323، 335، 619ـ620.
  144. شفيعي، مقدمه، 1/141ـ162.
  145. سبكي، 5/306.
  146. صريفيني، 623.
  147. سمعاني، عبدالكريم، همان، 112/538.
  148. التحير، 2/23.
  149. محمد بن منور، 1/132ـ134.
  150. نك‌ : همو، 1/375.
  151. همو، 1/32، 106.
  152. همو، 1/356ـ360.
  153. ابن جوزي، المنظم، 9/11.
  154. نك‌: محمد بن منور، 1/205ـ206، 208.
  155. محمد بن منور، 1/211.
  156. نيز نك‌: عطار، مصيبت نامه، 145.
  157. هجويري، 207.
  158. محمد بن منور، 1/285.
  159. نيز نك‌: ابوروح، 79.
  160. محمد بن منور، 1/285، 286.
  161. همو، 1/304.
  162. همو، 1/287.
  163. همو، 1/205.
  164. نك‌ : عطار، الهي نامه، 46ـ47، منطق الطير، 259.
  165. نيز نك‌: محمد بن منور، 1/268، جم‌.
  166. همو، 1/213.
  167. همو، 1/204.
  168. قس: قزويني رازي، 213.
  169. نك‌: محمد بن منور، 1/130‌ـ132.
  170. عين القضا، تمهيدات، 285.
  171. ابن جوزي، تلبيس، 340.
  172. نك‌: محمد بن منور، 1/16ـ17، 255.
  173. نك‌ : ماير، 319.
  174. نك‌: محمد بن منور، 1/233، 338ـ339.
  175. ابوروح، 86ـ87.
  176. محمد بن منور، 1/114.
  177. نك‌: جامي، نفحات، 6.
  178. حصاركي، 174.
  179. نك‌: ابن حزم، 4/188.
  180. ذهبي، 11/350.
  181. محمد بن منور، 1/264.
  182. نك‌: هجويري، همانجا.
  183. محمدبن منور، 1/85ـ86.
  184. جامي، همان، 373.
  185. نيز نك‌: بارتولد، 1/652.
  186. باسورث، 1/192ـ193.
  187. محمد بن منور، 1/69ـ70، 82، 138.
  188. نك‌ : همو، 1/85ـ86.
  189. همو، 1/138، 150، 164.
  190. جامي، همان، 313.
  191. نك‌: هجويري، 24.
  192. محمد بن منور، 1/138.
  193. همو، 1/269.
  194. همو، 1/199.
  195. نك‌: صريفيني، همانجا.
  196. هجويري، 206.
  197. عطار، تذكر، 800.
  198. جامي، هفت اورنگ، 152ـ153.
  199. نك‌: ابوروح، 61.
  200. محمد بن منور 1/57 به بعد.
  201. نك‌: همو، 1/137.
  202. روزبهان، 44.
  203. نك‌: عبدالرزاق، 85.
  204. محمد بن منور، 1/310؛ قس: ژنده پيل، 210.
  205. ادهم، 69ـ70.
  206. نك‌: شمس، 1/337.
  207. محمد بن منور، 1/72.
  208. سوره مائده/5/54.
  209. نك‌: غزالي، 4/328.
  210. ابن دباغ، 65.
  211. سمعاني، احمد، 164ـ165.
  212. قيض، 7/153، 8/65.
  213. ابوروح، 99.
  214. علاءالدوله، 167ـ168.
  215. نيز نك‌: باخرزي، 266.
  216. داراشكوه، 72.
  217. محمدبن منور، 1/226، 284.
  218. همو، 1/203.
  219. ابوروح، 79.
  220. همانجا.
  221. نك‌: محمد بن منور، 1/116، 124.
  222. نك‌: عطار، همان، 479.
  223. نك‌: محمد بن منور، 1/276، 277.
  224. نك‌: همو، 1/193، 210، جم‌.
  225. نك‌ ك همو، 1/216، 285، 303، 313.
  226. قس: براون، 395.
  227. ريپكا، 355.
  228. نيكلسون، 48، آريري، 71.
  229. نك‌ : محمد بن منور، 1/76.
  230. نك‌: باخرزي، 209ـ210.
  231. نك‌: شفيعي، صورخيال، 582.
  232. همانجا.
  233. 1/202ـ203.
  234. ص322.
  235. همانجا.
  236. نك‌ ك علاءالدوله، 174ـ175.
  237. دايه، 35ـ36.
  238. شرواني، 119.
  239. نك‌ : عليشير، 317ـ318.
  240. خواند ميرؤ 2/310.
  241. رازي، 2/23ـ25.
  242. آذر، 136.
  243. هدايت، 143.
  244. نك‌: نفيي، تاريخ، 62.
  245. نك‌: همو. 1/270، 271.
  246. نيز نك‌: باخرزي، 206.
  247. نك‌: فصيح، 2/167.
  248. ابوروح، 99؛ محمد بن منور، 1/346ـ347.
  249. نك‌: جامي، نفحات، 309.
  250. ص 79.
  251. 1/202ـ 203.
  252. نك‌: همو، 1/330، 334.
  253. نك‌: همو، 1/202ـ203، 329، 362.
  254. نيز، غجدواني، 158.
  255. نك‌: محمد بن منور، 1/33، 207.
  256. نيز نك‌: سعيد فرغانين، 183، 221.
  257. نيكلسون، 46.
  258. ص361.
  259. نك‌: محمد بن منور، 1/315ـ316.
  260. علاءالدوله،‌ 286ـ287.
  261. نك‌: قزويني، همانجا.
  262. نك‌: هجويري، 24، 206.
  263. عطار، تذكر، 800، الهي نامه، 100.
  264. روزبهان، 44.
  265. جامي، هفت اورنگ، 152، 157.
  266. نيز نك‌: دولتشاه، 68.
  267. عليشير، 317.
  268. از جمله نك‌: الهي نامه، 46، جم‌، مصيبت نامه، 71، جم‌ ، منطق الطير، 136، 184، 257، 259.
  269. ديوان، 218، 792.
  270. نك‌: فصيح، 2/285ـ286.
  271. ولاهيجي ديوان، 42.
  272. نك‌: غزنوي، 193.
  273. جامي، نفحات، 497.
  274. نك‌: قزويني،‌ همانجا.
  275. رايس، 33.
  276. محمد بن منور، 1/194.
  277. ص349ـ350.
  278. نيز نك‌: ه‌د، 4/42.
  279. نك‌: محمد بن منور، 1/194ـ195.
  280. نك‌: بارتولد، 1/652.
  281. برتلس،‌ «رباعيات ابن سينا»، 12ـ13.
  282. نفيسي، تعليقات، 11.
  283. شفيعي، مقدمه، 1/43ـ46.
  284. نك‌: شفيعي. همان، 1/43.
  285. در وصيت وفات وي.
  286. ص90.
  287. نك‌: ص93ـ96.
  288. نك‌: ص97ـ107.
  289. نك‌: ص102.
  290. نك‌: ص107.
  291. نك‌: جوزجاني، 42.
  292. عطار، تذكر، 800.
  293. نيز نك‌: روزبهان‌، 44.
  294. نك‌: محمد بن منور، 1/243، نيز 1/187.
  295. همو،‌ 1/43ـ44.
  296. نك‌: ابوروح، 81، 88.
  297. محمد بن منور، 1/136ـ317، 319ـ323.
  298. همو، 1/325 ـ 328.
  299. 1/202 ـ 203
  300. ص 158
  301. محمد بن منور، 1/329 ـ 334
  302. نك‌ : ابوروح، 85 به بعد؛
  303. محمدبن منور، 1/320 به بعد
  304. مركزي، 492
  305. نك‌ : 1/316 ـ 317.
  306. زركوب، 146.
  307. محمد بن منور، 1/325ـ327.
  308. نيز نك‌ : ابوروح، 99.
  309. ص79.
  310. 1/203
  311. نك‌ : هجويري، 322.
  312. ميبدي، 1/481.
  313. نك‌ : محمدبن منور، 1/202.
  314. همو، 1/275.
  315. نك‌: نفيسي، تاريخ. 795، تعليقات، 125 ـ142؛
  316. شفيعي، مقدمه، 1/120 ـ 122.
  317. نك‌: دامادي، 58 ـ 62،
  318. نك‌ : ماير، 39-36؛
  319. رياض، 136؛
  320. شفيعي، همان، 1/115 ـ 119.
  321. نك‌: دانش پژوه، 1/311
  322. منزوي، 3/1269
  323. نك‌: محمد بن منور، 1/187.
  324. نك‌: ابوروح، 81، 88.
  325. 1/6
  326. نك‌ : ابوروح، 35.
  327. نك‌: محمدبن منور، 1/378 ـ 379.
  328. مثلاً نك‌: ص 50.
  329. نك‌: محمدبن منور، 1/3 ـ 4،9.
  330. نك‌ : همو، 1/189.
  331. همو، 1/368
  332. نك‌ : همو، 1/372 ـ 373
  333. نك‌ : محمدبن منور، 1/342؛
  334. شفيعي، مقدمه، 1/167 ـ 168


مآخذ

  • آذر بيگدلي، لطفعلي، آتشكدة آذر، به كوشش سيد جعفر شهيدي، تهران، 1337ش.
  • ابن تغري بردي، النجوم.
  • ابن جوزي، عبدالرحمن بن علي، تلبيس ابليس، قاهره، 1368ق.
  • همو، المنتظم، حيدرآباد دكن، 1359ق.
  • ابن حزم، علي بن احمد، الفصل، بيروت، 1406ق/ 1986م.
  • ابن دباغ، عبدالرحمن بن محمد، مشارق انوار القلوب، به كوشش هلموت ريتر، بيروت، 1379ق/ 1959م.
  • ابن قاضي شهبه، ابوبكر بن احمد، طبقات الشافعي، به كوشش عبدالعليم خان، بيروت، 1407ق/ 1987م.
  • ابن ملقن، عمر بن علي، طبقات الأولياء، به كوشش نورالدين شريبه، بيروت، 1406ق/ 1986م.
  • ابوروح،‌ لطف الله بن ابي سعيد، حالات و سخنان ابوسعيد، به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني، تهران، 1366ش.
  • ادهم خلخالي، كدو مطبخ قلندري، به كوشش احمد مجاهد، تهران، 1370ش.
  • اسفرايني، عبدالرحمن، كاشف الاسرار، به كوشش هرمان لندلت، تهران، 1358ش.
  • باخرزي، يحيي بن احمد، اوراد الحباب، به كوشش ايرج فشار، تهران، 1345ش. بارتولد، و...، تركستان نامه، ترجمة كريم كشاورز، تهران، 1352ش.
  • باسورث، ادموند كليفورد، تاريخ غزنويان، ترجمة حسن انوشه، تهران، 1356ش.
  • براون، ادوارد، تاريخ ادبيات ايران (از فردوسي تا سعدي)، ترجمة فتح الله مجتبائي، تهران، 1341ش.
  • برتلس، يوگني ادواردويچ، تصوف و ادبيات تصوف، ترجمة سيروس ايزدي، تهران، 1356ش.
  • همو، «رباعيان ابن سينا»، جشن نامة ابن سينا، تهران، 1334ش، شم‌ 2.
  • بوركوي، سرژ، سرگذشت پيرهرات، ترجمة روان فرهادي، كابل، 1355ش.
  • جامي، عبدالرحمن، نفحات الانس، به كوشش محمود عابدي، تهران، 1370ش.
  • همو، هفت اورنگ، به كوشش مرتضي مدرسي گيلاني، تهران، 1361ش.
  • جنيد شيرازي، ابوالقاسم، شدالازار، به كوشش محمد قزويني و عباس اقبال، تهران، 1328ش.
  • جوزجاني، «سير$ الشيخ الرئيس». ابن سينا به روايت اشكوري و اردكاني، به كوشش ابراهيم ديباجي، تهران، 1364ش.
  • حصاركي. فقيرالله جلال آبادي، طريق الارشاد، كابل، 1359ش.
  • حمدالله مستوفي، تاريخ گزيده، به كوشش عبدالحسين نوايي، تهران، 1362ق.
  • خواندمير، غياث الدين بن همام الدين، حبيب السير، به كوشش محمد دبير سياقي، تهران، 1354ش.
  • داراشكوه، محمد، سكين*الاولياء، به كوشش تاراجند و سيد محمدرضا جلالي نائيني، تهران، 1344ش.
  • دامادي. محمد، «مقامات اربعين»، معارف اسلامي، تهران، 1350ش.
  • شم‌ 12.
  • دانش پژوه، محمد تقي، فهرست كتابهاي خطي كتابخانة مجلس سنا، تهران، 1355ش.
  • عبدالله بن محمد، مرموزات اسدي، به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني، تهران، 1352ش.
  • دولتشاه سمرقندي، تذكر$ الشعراء، به كوشش محمد رمضاني، تهران، 1338ش.
  • ذهبي، محمدبن احمد، تاريخ الاسلام (وقايع، 401ـ450ق)، نسخة عكسي موجود در كتابخانة مركز.
  • رازي، امين، احمد، هفت اقليم، به كوشش جواد فاضل، تهران، انتشارات علمي.
  • رافعي قزويني، عبدالكريم بن محمد، التدوين في اخبار قزوين، به كوشش عزيزالله عطاردي، بيروت، 1408ق/1987م.
  • رشيدالدين فضل الله، تاريخ مبارك غازاني، به كوشش كارل يان، لندن، 1940م.
  • روزبهان بقلي، شرح شطحيات، به كوشش هانري كربن، تهران، 1344ش.
  • رياض، محمد، احوال و آثار و اشعار ميرسيد علي همداني، اسلام آباد، 1364ش/ 1985م.
  • ريپكا؟، يان،. تاريخ ادبيات ايران، ترجمة عيسي شهابي، تهران، 1354ش.
  • زركوب. احمدبن شهاب الدين، شيرازنامه. به كوشش اسماعيل واعظ جوادي، تهران. 1350ش.
  • زنده پيل، احمد جام نامقي، انس التائبين، به كوشش علي فاضل، تهران، 1368ش.
  • سبكي، عبدالوهاب بن علي، طبقات الشافعي الكبري،‌ به كوشش محمود محمد طناحي و عبدالفتاح محمد حلو، قاهره، 1384ق/ 1965م.
  • سعيد فرغاني، محمد بن احمد، مناهج العابد الي العماد، استانبول، 1990م.
  • سلمي، محمد ابن حسين، «درجات المعاملات»، مجموعة آثار ابوعبدالرحمن سلمي، به كوشش نصرالله پور جوادي، تهران، 1369ش، ج 1، سمعاني، احمد بن منصور، روح الارواح، به كوشش نجيب مايل هروي، تهران. 1368ش.
  • سمعاني، عبدالكريم بن محمد، الانساب، حيدرآباد دكن، 1401ق/ 1987م.
  • همو، التحبير في المعجم الكبير، به كوشش منيره ناجي سالم، بغداد، 1359ق/ 1975م.
  • سيستاني، حسين بن محمد، احياء الملوك،‌ به كوشش منوچهر ستوده، تهران، 1344ش.
  • شرواني، جمال خليل، نزه* المجالس، به كوشش محمد امين رياحي. تهران، 1366ش.
  • شفيعي كدكني، محمدرضا، «خاندان ابوسعيد ابوالخير در تاريخ»، نامة مينويي، به كوشش حبيب يغمايي و ايرج افشار، تهران، 1350ش.
  • همو، صور خيال در شعر فارسي، تهران، 1358ش.
  • همو، مقدمه بر اسرارالتوحيد (نك‌ : هم‌، محمد بن منور).
  • شمس تبريزي، محمد، مقالات، به كوشش محمد علي موحد، تهران، 1369ش.
  • صريفيني، ابراهيم بن محمد،‌تاريخ نيسابور، (منتخب السياق عبدالغافر فارسي)، به كوشش محمد كاظم محمودي، قم، 1403ق.
  • عبدالرزاق كاشاني، اصطلاحات الصوفي، به كوشش محمد كمال ابراهيم جعفر، قم، 1370ش.
  • عطار، فريدالدين، الهي نامه، به كوشش فؤاد روحاني،‌ تهران، كتابفرشي زوّار؛ همو، تذكره الاولياء، به كوشش محمد استعلامي، تهران، 1346ش.
  • همو، ديوان، به كوشش تقي تفضلي، تهران، 1362ش.
  • همو، مصيبت نامه، به كوشش نوراني وصال، تهران، 1338ش.
  • همو، منطق الطير، به كوشش سيد صادق گوهرين، تهران، 1348ش.
  • علاء الدولة سمناني، احمد بن محمد،‌مصنفات فارسي، به كوشش نجيب مايل هروي، تهران، 1369ش.
  • عليشير نوايي، مجالس النفائس، به كوشش علي اصغر حكمت، تهارن، 1363ش.
  • عين القضاة همداني،‌ عبدالله بن محمد، تمهيدات، به كوشش عفيف عسيران، تهران، 1341ش.
  • همو، نامه ها، به كوشش علينقي منزوي و عفيف عسيران، تهران، 1362 ش.
  • غجدواني، محمود بن علي، مفتاح الطالبين، نسخة خطي كتابخانة گنج بخش، شم‌ 2853.
  • غزالي. محمد، احياء علوم الدين، بيروت، دارالمعرفة.
  • غزنوي، محمد، مقامات ژنده پيل، به كوشش حشمت الله مؤيد سنندجي، تهران، 1345 ش.
  • فصيح خوافي، مجمل فصيحي، به كوشش محمود فرخ، مشهد، 1341 ش.
  • فضل الله بن روزبهان، مهمانخانة بخارا، به كوشش منوچهر ستوده، تهران، 1355 ش.
  • فيض كاشاني، محسن، المحج‌ة البيضاء، به كوشش علي اكبر غفاري، قم، دفتر انتشارات اسلامي.
  • قرآن مجيد.
  • قزويني.
  • زكريا بن محمد، آثار البلاد، بيروت، 1380ق/ 1960م.
  • قزويني رازي، بعدالجليل، نقض.
  • به كوشش جلال الدين محدث ارموي، تهران، 1358 ش.
  • لاهيجي، محمد، ديوان اشعار و رسائل، به كوشش برات زنجاني، تهران، 1357 ش.
  • محمد بن منور، اسرار التوحيد، به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني، تهران، 1366 ش.
  • مركزي، ميكروفيلمها؛ معصومليشاه، محمد، طرائق الحائق، به كوشش محمد جعفر محجوب، تهران، 1381 ش.
  • مقدسي، محمد بن احمد، احسن التقاسيم، ليدن 1909 م.
  • منذري، عبدالعظيم بن عبدالقوي، التكمل‌ـة، لوفيات النقلـة، به كوشش بشّار عواد معروف، بيروت، 1405ق/ 1984م.
  • منزوي، خطي مشترك.
  • ميرخواند، محمد بن برهان الدين، روضـة الصفا، تهران، 1339 ش.
  • ميبدي، رشيدالدين، كشف الاسرار وعدة الابرار، به كوشش علي اصغر حكمت، تهران، 1344 ش.
  • نظامي باخرزي، عبدالواسع، منشأ الانشاء، به كوشش ركن الدين همايونفرخ، تهران، 1357 ش.
  • نفيسي، سعيد، تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، تهران، 1344 ش.
  • همو، سرچشمة تصوف، تهران، 1343 ش.
  • نوربخش، سيد محمد، «سلسلـة الاولياء» جشن نامة هانري كربن، به كوشش سيد حسين نصر، تهران، 1356 ش.
  • «نوالعلوم»، نصوف و ادبيات تصوف، (نك‌ : هم‌ ، برتلس).
  • هجويري، علي بن عثمان، كشف المحجوب،‌ به كوشش ژوكوفسكي، تهران، 1358 ش.
  • هدايت، رضا قليخان، مجمع الفصحاء، به كوشش مظاهر مصفا، تهران، 1336 ش.
  • ياقوت، بلدان.

نيز:

Arberry, A. J., Classical Persian Literature, London, 1967; Meier, F., ”Abu Sa?-I Hayr“, Acte Iranica, Leiden, 1967, vol. XI; Nicholson, R. A., Studies in Islamic Mysticism, Lahore, 1983; Rice, C., The Persian Sufis, London, 1964.


منابع

  • دائره المعارف بزرگ اسلامی، جلد5، صفحه2209، مدخل "ابوسعیدابوالخیر" از نجيب مايل هروي، در دسترس در کتابخانه مدرسه فقاهت، بازیابی: 5 آذر ماه 1392.