سلمان

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



منبع: سیره معصومان جلد 3

نویسنده: سید محسن امین

سلمان فارسی

سلمان جوينده حقيقت

اين چه فنا در حقيقت، و چه عشق به حقيقت، و كدام سر پر شورى بود كه او را با طيب خاطر و به ميل خود، از آغوش ملك و خاك و نعمت هاى پدرش، بدر برد و به دنبال گمشده اى كه آن همه دشوارى و مشكلات و مشقت ها در سر راه آن بود، به تكاپو انداخت به طورى كه با كمال جديت و با نهايت زحمت، و پيوسته عبادت كنان، از سرزمينى به سرزمين ديگر، و از شهرى به شهر ديگر منتقل مى شد؟!

سلمان فارسى

اين بار قهرمان داستان ما از سرزمين فارس چهره نشان مى دهد. پس از ظهور اسلام، از سرزمين ايران رجال بسيارى برخاستند كه به آئين اسلام گرويدند و اسلام از آن ها بزرگ مردانى ساخت كه در ميدان مسابقه علم و ايمان و در اين جهان و آن جهان كسى به گردشان نمى رسد.

و اين، يكى از نكات جالب و اسرار عظمت اسلام است كه در روى زمين به هيچ كشورى قدم ننهاد مگر اينكه تمام نبوغ ها و استعداد ها را بطرز اعجاب آميز و خيره كننده اى بر انگيخت و ذخائر معنوى و نبوغ ها و ذوق ها را كه در عقل و فكر مردم، هم چون گنجى شايگاه در دل زمين، خوابيده بود، همه را بيرون آورد.

ولذا مى بينيد فلاسفه مسلمان، اطباى مسلمان، فقهاى مسلمان، ستاره شناس و فلكى دان مسلمان، مخترعان مسلمان، دانشمندان مسلمان، و رياضى دانان مسلمان هم چون ستارگان فروزان از هر افقى درخشندگى آغاز كرده و هم چون آفتاب درخشان در آسمان هر سرزمينى طلوع كردند بحدى كه تاريخ قرون اوليه اسلامى پر از نبوغ هاى شگفت انگيزى است كه در جنبه هاى مختلف عقل و اراده و تكامل روحى به ظهور پيوسته است. درست است كه وطن هاى اين افراد، مختلف بود ولى همه از يك دين پيروى مى كردند!

خود پيامبر صلی الله علیه و آله از جانب خداى بزرگ و دانا، از اين گسترش فرخنده آئين خود خبر داده بود و در پرتو مساعدت زمان و مكان روزى فرا رسيد كه پيامبر به چشم خود ديد پرچم اسلام در آسمان كشور هاى روى زمين و بالاى كاخ هاى زمامداران دنيا چگونه به اهتزاز درمى آيد؟

سلمان فارسى شاهد جريان بود، و به آن چه پيامبر فرموده بود نهايت ايمان و اطمينان را داشت.

جريان در سال پنجم هجرت روز خندق اتفاق افتاد، موقعى كه عده اى از سران يهود به منظور دسته بندى و عقد اتحاد ميان عموم مشركين و تمام قبايل و دسته ها، بر ضد پيامبر اسلام و مسلمانان، به مكه رفتند تا از آن ها پيمان بگيرند كه همگى در جنگ مهمى شركت جويند كه ريشه دين جديد را بركنند و يهود را يارى كنند و همگى صف واحدى تشكيل دهند تا اساس آن دين را براندازند.

نقشه خائنانه جنگ چنين طرح شد كه سپاه قريش و قبيله غطفان ، مدينه، پايتخت حكومت اسلامى را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمى قرار دهند و در همان حال قبيله بنى قريظه كه در مدينه سكونت داشتند، از داخل مدينه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع كنند و به اين ترتيب مسلمانان را در ميان دو سنگ آسياى جنگ قرار داده كاملا خرد كنند و چنان بلائى بر سر مسلمانان آوردند كه هرگز فراموش نكنند.

ناگهان پيامبر و مسلمانان در برابر سپاهى قرار گرفتند كه با عده اى انبوه، و ساز و برگ جنگى سهمگينى نزديك مدينه كنار چاه آبى اردو زده بودند. مسلمانان كه ناگهان در برابر عمل انجام شده وحشتناكى قرار گرفته بودند، نزديك بود از وحشت غافلگيرى قالب تهى كنند.

قرآن وضع آن روز مسلمانان را چنين تصوير نموده است: بياد آوريد آن وقتى را كه لشکر كفار از بالا و پائين بر شما حمله ور شدند و چشم ها حيران شده و جان ها به گلو رسيد و به وعده خدا گمان هاى مختلف برديد، مؤمنان حقيقى به وعده حق و پيروزى اسلام خوش گمان و ديگران بد گمان بودند.[۱]

بيست و چهار هزار نفر مرد جنگى تحت فرماندهى ابوسفيان و عيينة بن حصين نزديك مدينه رسيدند تا مدينه را محاصره نمايند و چنان ضربت سخت و قاطعى وارد سازند كه يك باره از محمد و آئين او آسوده گردند.

چنان كه گفتيم اين سپاه تنها از طرف قريش بسيج نشده بود، بلكه تمام قبائل و دسته هائى كه اسلام را براى خود خطر بزرگى حساب مى كردند، در كنار قريش بودند اين لشكر كشى آخرين كوشش و مبارزه قاطعى بود كه دشمنان پيامبر اعم از افراد پراكنده، و جمعيت ها و قبايل و قشر هاى مختلف آن را آغاز نموده بودند.

مسلمانان خود را در موقعيت دشوارى ديدند، پيامبر اصحاب خود را گرد آورد تا با آن ها در اين باره مشورت كند، طبعا پس از تشكيل شورا، همگى رأى به جنگ و دفاع از پايتخت اسلامى دادند ولى در اين كه اين دفاع چگونه بايد باشد، اختلاف نظر وجود داشت، در اين هنگام مرد بلند قامتى با مو هاى پر پشت و انبوه كه بسيار مورد علاقه و محبت پيامبر صلی الله علیه و اله بود از جا حركت كرد.

آرى سلمان حركت كرد و از بالاى تپه بلندى نگاه دقيق و كنجكاوى به شهر مدينه افكند و مشاهده كرد كه مدينه در ميان حصارى از كوه ها واقع شده و سنگ ها و صخره ها اطراف آن را احاطه كرده است، فقط در ميان آن ها يك شكاف طولانى و وسيع و هموارى وجود دارد كه سپاه دشمن به آسانى مى تواند از آن جا به حريم شهر مدينه يورش و حمله كند.

سلمان در وطن خود ايران، بسيارى از وسائل و نقشه هاى جنگى را ديده و از آن ها اطلاع داشت، لذا طرحى خدمت پيامبر عرضه داشت كه در هيچ يك از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز كوچك ترين آشنائى با آن طرح نداشتند. پيشنهاد او اين بود كه: خندقى كنده شود كه تمام منطقه باز و بلا مانعى را كه در اطراف مدينه است، حفظ كند.

خدا مى داند اگر اين خندق را نمى كندند، سر انجام مسلمانان در آن جنگ چه مى شد؟ قريش كه اصولا چنين خندقى را نديده بودند از مشاهده آن دچار حيرت شدند،قواى قريش مدت يك ماه در خيمه ها لميدند، و در ظرف اين مدت نتوانستند به مدينه راه يابند، عاقبت در يكى از شب ها خدا باد بسيار تند و سرد و سياهى را بر انگيخت و خيمه ها را از جا كند و قريش را پراكنده ساخت، ابوسفيان در ميان سپاه خود فرمان داد: كوچ كنند و به همان جائى كه آمده اند برگردند، و گر نه روز بروز نا اميدى بر آن ها چيره شده و ناتوان خواهند گشت!

در ايام حفر خندق، سلمان در ميان مسلمانان كه همگى مشغول كندن خندق و تلاش و كوشش بودند، در محل مأموريت خود قرار مى گرفت. پيامبر نيز هماهنگ با ساير مسلمانان ضربات كلنگ را بر زمين وارد مى آورد، روزى در قسمتى كه سلمان با گروه خود كار مى كرد، كلنگ ها بر سنگ سياه رنگ بسيار سختى برخورد.

سلمان مردى قوى بنيه، و داراى بازوان نيرومند بود به طورى كه يك ضربت بازوى پر قدرت او سخت ترين سنگ ها را مى شكافت و ريزه هاى آن را به اطراف پراكنده مى ساخت ولى وقتى كلنگ او به اين سنگ رسيد در برابر آن عاجز ماند.

به ياران خود گفت: كار اين سنگ بر عهده همگى شماست، ولى به زودى ناتوانى آن ها نيز آشكار گشت.

سلمان نزد پيامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشكل كندن آن سنگ سخت و استوار، مسير خندق را تغيير دهند. پيامبر به اتفاق سلمان آمد تا آن زمين و سنگ را شخصا مشاهده نمايد، وقتى ملاحظه كرد، كلنگى طلبيد و به ياران خود فرمود كمى دورتر بروند تا ريزه هاى سنگ به آن ها اصابت نكند.

آن گاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را كه دسته كلنگ را محكم گرفته بود، با اراده آهنين بلند كرده چنان بر سنگ فرود آورد كه سنگ شكافته شد از شكاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!

سلمان مى گويد: من شخصا آن شعله را ديدم كه اطراف مدينه را روشن ساخت، پيامبر صدا زد: الله اكبر! كليدهاى سرزمين ايران به من داده شد، كاخ هاى حيره و مدائن كسرى بر من روشن گرديد، بى شك امت من بر آن ممالك غلبه خواهند كرد بعد كلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عين همان پديده تكرار شد، از سنگ شكافته شده، برقى جهيد و شعله هاى نورانى به هوا برخاست و پيامبر تهليل و تكبير بر زبان جارى ساخت و گفت: الله اكبر! كليد هاى سرزمين روم به من عطا شد، اين شعله، كاخ هاى آن جا را بر من روشن ساخت، بى شك امت من بر آن جا غلبه خواهند كرد.

سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سر سخت تسليم شد و در برابر نيش كلنگ پيامبر از جا تكان خورد و برق درخشان و خيره كننده اى از خود ظاهر ساخت، پيامبر تكبير گفت، مسلمانان نيز با او هم صدا شدند پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم اكنون كاخ هاى سوريه، صنعاء و ساير كشور هاى روى زمين را كه بزودى پرچم اسلام در آسمان آن ها به اهتزاز در خواهد آمد، مى بينم، مسلمانان با اعتقاد كامل فرياد بر آوردند: اين، وعده اى است كه خدا و پيامبر او داد بى شك خدا و پيامبر راست مى گويند.

سلمان يگانه عضو شوراى عالى جنگى بود كه حفر خندق را پيشنهاد كرد، سنگى هم كه پاره اى از اسرار غيب و آينده از آن پديد آمد، مربوط به كار سلمان و در قسمت او بود كه در كندن آن از پيامبر يارى خواست، او كنار پيامبر ايستاده و آن نور را مى ديد و بشارت را مى شنيد و آن قدر عمر كرد تا مصداق آن بشارت را در خارج به چشم خود مشاهده كرد و بر ايمان او افزوده شد.

و مايه نشاط حيات معنوى او گرديد، سلمان ديد در شهر هاى ايران، روم، قصر هاى صنعا يمن، سوريه، مصر، عراق و بالاخره در تمام گوشه و كنار زمين نغمه هاى دل انگيز اذان از بالاى مأذنه ها طنين مى افكند و امواج هدايت و خير را پخش مى كند و دل ها را به وجد و سرور مى آورد.

اينك سلمان است كه در زير سايه درخت سر سبز و خرمى كه در جلو خانه او در مدائن، شاخ و برگ بر افراشته است، نشسته، با هم نشينان خود از جانبازى هاى بزرگى كه در جستجوى حقيقت به عمل آورده، سخن مى گويد براى آن ها حكايت مى كند كه چگونه دين قوم خود يعنى مردم ايران را رها كرد و اول به سوى مسيحيت و بعد به سوى اسلام گرايش نمود و آن را پذيرفت، و چگونه در جستجوى آزادى عقل و روحش، خانه و خاك پدر بزرگوار و مهربان خود را ترك گفت و خود را در دامن فقر و تنگ دستى انداخت! و چگونه در جستجوى حقيقت در بازار برده فروشى به فروش رفت؟

و بالاخره چگونه با پيامبر ملاقات كرد، و چگونه به او ايمان آورد؟ اينك بيائيد به مجلس با شكوه او قدرى نزديك شويم و به داستان شگفت انگيزى كه حكايت مى كند، گوش فرادهيم: من در اصل اهل اصفهان بودم، از قريه اى كه جى ناميده مى شد، پدرم در زمين خود كشاورزى مى كرد، پدرم فوق العاده به من علاقه داشت.

در آئين مجوس خيلى زحمت كشيدم، حتى پيوسته ملازم آتشى بودم كه مى افروختيم و نمى گذاشتيم خاموش گردد.

پدرم ملكى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد، از خانه بيرون آمدم، در راه گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به گوشم رسيد، داخل شدم تا ببينم چه مى كنند، دعا و نماز آن ها، مرا تحت تأثير قرار داد، با خود گفتم: اين دين بهتر از دينى است كه ما داريم، تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملك پدر و نزد او بر نگشتم تا اين كه كسى را به دنبال من فرستاد. وقتى كه وضع و دين نصارى مرا تحت تأثير قرار داد از مركز دين آن ها پرسيدم گفتند: در شام است.

موقعى كه نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمى افتاد كه در كنيسه خود نماز مى خواندند، از نماز آن ها خيلى خوشم آمد، فكر كردم دين آن ها بهتر از دين ما است، پدرم خيلى با من بحث و جدل كرد، من نيز با او مشاجره كردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجير بر پاهاى من بست!

به نصارى پيام فرستادم كه من دين آن ها را اختيار كرده ام، و درخواست كردم وقتى كه قافله اى از شام بر آن ها وارد مى شود، پيش از آن كه به شام برگردند، مرا خبر كنند تا همراه قافله به شام بروم.آن ها نيز چنين كردند، زنجير را پاره كردم و از زندان گريخته با آن ها به شام رفتم، آن جا پرسيدم عالم بزرگ شما كيست؟

گفتند: اسقف رئيس كنيسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعريف كردم و نزد او، ماندگار شدم، در اين مدت خدمت مى كردم، نماز مى خواندم و درس مى آموختم، اين اسقف در دين خود، مرد بدى بود چون صدقه ها را از مردم جمع آورى مى كرد تا در ميان مستحقان تقسيم كند ولى آن را براى خود مى اندوخت و ذخيره مى كرد.

او بعد از مدتى از دنيا رفت. ديگرى را جانشين او قرار دادند، من در دين آن ها كسى را نديدم كه به امور آخرت راغب تر و به دنيا بى اعتنا تر و در عبادت كوشا تر از او باشد.

آن چنان محبتى نسبت به او پيدا كردم كه فكر نمى كنم پيش از آن، كسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى كه مرگ او فرا رسيد، گفتم، چنان كه مى بينى پيك اجل فرا رسيده، چه دستورى به من مى دهى و به التزام خدمت چه كسى وصيت مى كنى؟

گفت: پسرك من، كسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى كه در موصل هست.وقتى او از دنیا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جريان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم.

بعد از مدتى مرگ او نيز دريافت. از آينده خود سؤال كردم، من را به عابدى كه در نصيبين بود راهنمائى كرد، نزد او رفتم و جريان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى كه اجل او نيز فرا رسيد، از آينده خود سؤال كردم.

گفت: بعد از من حق با مردى است كه در عموريه (يكى از نقاط روم) اقامت دارد نزد او سفر كردم و همان جا ماندم، و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوسفند دست و پا كردم. بعد از مدتى اجل او نيز فرا رسيد، به او گفتم: من را به التزام خدمت چه كسى وصيت مى كنى؟

گفت: پسرك من، كسى را سراغ ندارم كه عينا مثل ما باشد تا به تو معرفى كنم ولى تو در عصرى زندگى مى كنى كه نزديك است پيامبرى مبعوث شود كه آئين او بر اساس آئين حق حضرت ابراهيم استوار است و به سرزمينى كه داراى نخلستان و بين دو حره [۲] واقع شده است، هجرت مى كند.

اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نكن، او داراى علائم و نشانه هائى است كه پنهان نمى ماند: او صدقه نمى خورد ولى هديه را قبول مى كند، ميان دو كتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببينى حتما مى شناسى.

روزى قافله اى مى گذشت، از وطن شان سؤال كردم، فهميدم كه آنان از مردمان جزيرة العرب هستند، به آن ها گفتم: اين گاو ها و گوسفند هاى خود را به شما مى دهم در برابر اين كه من را همراه خود به وطنتان ببريد، گفتند: قبول كرديم.

من را همراه خود بردند تا به وادى القرى رسيديم در آن جا بود كه به من ظلم كردند و مرا به يك نفر يهودى فروختند! در آن جا درختان خرماى فراوان ديدم، گمان كردم همان شهرى است كه براى من تعريف كرده اند، همان جائى كه به زودى شهر هجرت پيامبرى خواهد شد كه جهان در انتظار ظهور او بود، ولى افسوس، اين، آن نبود!

نزد شخصى كه من را خريده بود، ماندم تا اين كه روزى يك نفر از يهود بنى قريظه نزد وى آمد و مرا خريد و با خود بيرون برد تا وارد شهر مدينه شديم، به محض اين كه مدينه را ديدم، يقين كردم همان شهرى است كه صفات آن را براى من تعريف كرده اند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى كه وى در زمين بنى قريظه داشت كار مى كردم، تا آن كه خدا پيامبر را بر انگيخت، و پيامبر سال ها پس از بعثت، به مدينه هجرت نمود و در قبا در ميان طايفه بنى عمرو بن عوف فرود آمد.

من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالك من زير درخت نشسته بود، ناگهان يكى از عمو زادگان وى، از يهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبيله بنى قيله را بكشد، در قبا براى مردى كه تازه از مكه آمده، سر و دست مى شكنند، گمان مى كنند او پيامبر است!

همين كه او نخستين جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد كه از شدت آن درخت خرما به حركت در آمد، به طورى كه نزديك بود بر سر مالك خود بيفتم! بسرعت پائين آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم دست ها را بلند كرده مشت محكمى به من فرو كوفت و گفت: اين حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال كارت برو!

سر كار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پيش خود داشتم جمع كردم و راه قبا را در پيش گرفتم، در آن جا بود كه خدمت پيامبر رسيدم و وقتى داخل شدم ديدم چند نفر از يارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غريبه و از وطن دور هستيد و احتياج به طعام و غذا داريد، من مقدارى غذا همراه دارم نذر كرده ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنيدم شما را از همه كس نسبت به آن سزاوارتر ديدم لذا آن را پيش شما آورده ام، بعد، خوراكى را كه همراه داشتم زمين گذاشتم.

پيامبر به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا، ولى خودش خوددارى كرد و اصلا دست به سوى آن دراز نكرد. با خود گفتم اين يكى او صدقه نمى خورد!

آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پيامبر رفتم و مقدارى غذا بردم، به او گفتم: ديروز ديدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراك بود، دوست داشتم تو را بوسيله اهداء آن احترامى كرده باشم، اين را گفتم و غذا را در برابرش نهادم، به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا و خودش نيز با آن ها ميل فرمود، با خود گفتم: اين دومى او هديه مى خورد!

آن روز نيز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم، پس از چندى باز رفتم، او را در بقيع يافتم كه دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب، همراهش بودند، دو عبا همراه داشت يكى را پوشيده و ديگرى را به شانه انداخته بود، سلام كردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببينم، فهميد مقصود من چيست، عبا را از پشت خود بلند كرد، ديدم علامت و مهر نبوت، چنان كه آن شخص براى من توصيف كرده بود، ميان دو كتفش پيداست، خود را به قدم هايش انداختم، بر پاهايش بوسه زدم و گريه كردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را چنان كه اكنون براى شما نقل مى كنم از اول تا آخر حكايت كردم. بعد، اسلام اختيار كردم ولى بردگى ميان من و شركت در جنگ بدر و غزوه احد مانع شد. روزى پيامبر فرمود: با صاحب خود مكاتبه كن تا تو را آزاد كند.[۳]

با صاحبم مكاتبه كردم، پيامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قيمتم يارى كنند، در پرتو عنايت خدا آزاد گرديدم، و به عنوان يك نفر مسلمان آزاد، زندگى كردم، و در جنگ خندق و ساير جنگ هاى اسلامى شركت نمودم.[۴]

سلمان فارسى با اين جملات درخشنده و شيرين، جانبازى بزرگ خود را در جستجوى دين حقيقى كه بتواند ارتباط او را با خدا برقرار سازد، خط مشى دوران زندگى او را ترسيم كند، بيان نموده است. راستى اين مرد چقدر انسان بلند مرتبه اى بوده است؟ اين چه برترى و بزرگى است كه روح تابناك او به دست آورده است؟

اين چه فنا در حقيقت، و چه عشق به حقيقت، و كدام سر پرشورى بود كه او را با طيب خاطر و به ميل خود، از آغوش ملك و خاك و نعمت هاى پدرش، بدر برد و به دنبال گمشده اى كه آن همه دشوارى و مشكلات و مشقت ها در سرراه آن بود، به راه انداخت به طورى كه با كمال جديت و با نهايت زحمت، و پيوسته عبادت كنان، از سرزمينى به سرزمين ديگرى و از شهرى به شهر ديگر منتقل مى شد؟!

اين ها همه در پرتو اراده نيرومند و استوار او بود كه مشكلات را در برابرش مقهور و محالات را زبون و ذليل مى ساخت.

بصيرت نافذش روحيات مردم و ماهيت مذهب ها و حقايق زندگى را به شدت تفحص مى كرد، و در جستجوى خود به دنبال حق، و در فداكارى ارج دارش به خاطر يافتن راه هدايت، آن قدر پايدارى و پا فشارى از خود نشان مى داد كه سر انجام به عنوان برده، به فروش رسيد.

خوشا به حال او كه خدا ثواب مجاهداتش را كاملا به او عطا كرد و او را به حق، و حق را به او رسانيد و به ملاقات پيامبرش سرفراز كرد و آن گاه به قدرى به او طول عمر عطا كرد كه با دو چشم خود پرچم هاى الهى را كه در تمام نقاط زمين در اهتزاز بود ديد و مسلمانان را كه تمام جوانب و اطراف روى زمين را از هدايت، عمران، و عدل پر ساخته بودند ملاحظه نمود. مگر انتظار داريم مردى كه اين، همت او، و اين، صداقت اوست چگونه مسلمانى باشد؟

مسلمانى او، مسلمانى نيكان پارسا بود، او در زهد، در هوشيارى و در پرهيزگارى، نمونه كامل اسلام بود، او مدتى با ابو درداء در يك خانه زندگى مى كرد، ابو درداء روز ها روزه مى گرفت و شب ها شب زنده دارى مى نمود، سلمان به اين طرز عبادت افراطى او اعتراض مى كرد.

روزى سلمان اصرار كرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى بود، ابو درداء با لحن عتاب آميزى گفت: آيا تو من را از بجا آوردن روزه و نماز در پيشگاه پروردگارم باز مى دارى؟

سلمان جواب داد: بى شك چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو نيز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگير ولى گاهى هم افطار كن، نماز بخوان، به مقدار احتياج نيز به خواب و استراحت بپرداز. اين جريان به گوش پيامبر رسيد، فرمود: سينه سلمان پر از علم است. پيامبر مكرر، هوش سرشار، و علم او را مى ستود، هم چنان كه خوى و دين وى را نيز مورد ستايش قرار مى داد. روز خندق، انصار مى گفتند: سلمان از ماست.

مهاجران مى گفتند: نه، سلمان از ماست، پيامبر آنان را صدا زد و فرمود: سلمان از ما اهلبيت است! راستى او به اين شرافت سزاوار بود.

على بن ابيطالب او را لقب لقمان حكيم داده بود. بعد از مرگش از على درباره او سؤال كردند فرمود: او مردى بود از ما، و دوستدار ما اهلبيت، شما چگونه مى توانيد مردى مثل لقمان حكيم پيدا كنيد؟ او مراتب علم را دارا بود و كتب پيامبران گذشته را خوانده بود، راستى او درياى علم و دانش بود.

سلمان نزد عموم ياران پيامبر موقعيت بسيار ممتاز و احترام فوق العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زيارت، به مدينه آمد، عمر رفتارى كرد كه هرگز چنين كارى از او سابقه نداشت، عمر اطرافيان خود را جمع كرد و گفت: زودتر آماده شويد به استقبال سلمان برويم. و سپس به اتفاق ياران خود در كنار مدينه، به استقبال سلمان شتافت!

سلمان از روزى كه اسلام اختيار كرد و ايمان آورد، شخصيتى به تمام معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار مى رفت. او مقدارى از عمر خود را در دوران خلافت ابوبكر مقدارى در دوران عمر، و از آن پس در زمان عثمان سپرى كرد و در ايام خلافت عثمان چشم از اين جهان فرو بست و به جهان ابدى گشود.

در اكثر اين سال ها پرچم هاى اسلام، در آفاق جهان در اهتزاز بود، گنج ها، اموال، و ثروت هاى سرشار بعنوان غنيمت و جزيه به مدينه سرازير مى گشت و ميان مسلمانان بصورت مقررى مرتب و ثابت تقسيم مى شد، كم كم دايره مسئوليت هاى حكومت اسلامى توسعه يافت و به دنبال آن مناصب و پست هاى دولتى فراوان گشت.

آيا سلمان در اين دوران رفاه حال و فراوانى نعمت مسلمانان كجا بود؟

آيا او را در اين ايام خوشى و ثروت و نعمت مسلمانان كجا بايد جستجو كنيم؟ چشم هاى خود را باز كنيد: آيا اين پيرمرد با وقار و وزين را مى بينيد كه در آن جا زير سايه نشسته از برگ خرما زنبيل و سبد مى بافد؟ او سلمان است! به لباس كوتاه او كه از فرط كوتاهى تا زانو هايش بالا كشيده شده است، خوب نگاه كنيد اين مرد با آن شكوه پيرى، و اندكى هيبت، همان سلمان است.

سهم او از بيت المال خوب بود، از چهار هزار تا شش هزار در سال بود. ولى او از اين مبلغ يك دينار هم بر نمى داشت و همه را در ميان فقرا تقسيم مى كرد و مى گفت: يك درهم مى دهم و برگ خرما مى خرم، آن را زنبيل درست مى كنم، به سه درهم مى فروشم، دو درهم سود مى برم، يك درهم براى همسر و خانواده خود خرج مى كنم، و درهم سوم را صدقه مى دهم، اگر خليفه (عمر ابن خطاب) هم من را از اين كار بازدارد، نخواهم پذيرفت.

آيا پاكى و صفا بالاتر از اين يافت مى شود؟ آيا خدا پرستى و كوشش در راه خدا بهتر از اين مى شود؟

بعضى ها وقتى كه سختى و مرارت زندگى و پارسائى بعضى از مسلمانان صدر اسلام، مانند سلمان و ابوذر و امثال اين ها را مى شنوند. گمان مى كنند علت آن، طبيعت زندگى در جزيرة العرب بوده است، زيرا عرب ها لذت خود را هميشه در سادگى مى جويند.

ولى ما اينك در برابر شخصى از سرزمين ايران يعنى سرزمين خوشى و نعمت و تمدن، قرار گرفته ايم.

او از دودمان فقير نبود، بلكه از ميان طبقات ممتاز برخاسته بود، پس چطور شد كه پس از مسلمانى، مال و ثروت و نعمت را رها كرده، پافشارى مى كرد كه روزانه تنها به يك درهم كه از دسترنج خود عايد مى شد قناعت كند؟ فرمانروائى را رها كرده از آن فرار مى كرد و مى گفت: اگر بتوانى خاك بخورى ولى بر دو نفر فرمانده و رئيس نباشى، خاك بخور ولى رئيس مباش!

چه عاملى باعث شده بود كه او از رياست و منصب فرار كند جز در صورتى كه منصب، منصب فرماندهى سپاه اسلام باشد؟

آرى او فقط در صورتى اين گونه سمت ها را به عهده مى گرفت كه يك هدف خدائى مثل جهاد با كفار در ميان بود يا شرائطى پيش مى آمد كه غير از او كسى صلاحيت چنين مقامى را نداشت، در اين گونه موارد، خواه ناخواه آن را قبول مى كرد و با دل ترسناك و چشمان اشكبار گردن مى نهاد.

چه عاملى باعث شده بود كه بعد از اين كه مسؤليتى را در موارد لازم قبول مى كرد، از گرفتن مقررى حلال امتناع مى ورزيد؟

هشام بن حسان از حسن نقل مى كند كه: سهم سلمان از بيت المال پنچ هزار بود و بر سى هزار نفر حاكم بود ولى در عين حال موقع ايراد خطبه همان عبائى را مى پوشيد كه موقع خواب نصف آن را بستر قرار مى داد و نصف ديگر را به روى خود مى كشيد، و وقتى كه مقررى را دريافت مى كرد، همه را ميان فقرا تقسيم مى كرد و فقط از دسترنج خود مى خورد.

چه عاملى باعث شده بود كه او اين كار ها را مى كرد و اين همه زهد از خود نشان مى داد و حال آن كه او يك نفر ايرانى و زاده نعمت، و پرورش يافته تمدن بود؟

بايد جواب اين پرسش ها را از خود او بشنويم كه در بستر مرگ موقعى كه روح بزرگش براى ملاقات پروردگار آماده مى گرديد، سعد بن ابى وقاص براى عيادت به خانه او داخل شد، سلمان گريه كرد، سعد گفت: اى ابا عبد الله چرا گريه مى كنى در صورتى كه پيامبر هنگام وفات از تو راضى بود؟

سلمان جواب داد: سوگند به خدا گريه من نه از ترس مرگ و نه در اثر طمع به دنياست، بلكه بخاطر وصيتى است كه پيامبر به ما كرده بود و آن اين بود كه: بايد نصيب هر يك از شما از دنيا مثل توشه يك نفر مسافر باشد، اينك من از دنيا مى روم و پيرامون من اين همه اثاث هست! مقصودش از آن همه اثاث، اشياء فراوان بود!

سعد مى گويد: به اطراف او نگاه كردم جز يك آفتابه و يك كاسه بزرگ، چيزى نديدم، گفتم: يا ابا عبد الله وصيتى كن، تا آن را از شما داشته باشيم، گفت: سعد! در هر تصميم كه مى گيرى در هر حكمى كه مى كنى به هنگام دست دراز كردن به هر تقسيمى، خدا را بياد آور.

گوينده اين سخن همان كسى است كه به همان نسبت كه از دنيا، با آن همه اموال و مناصب و جاه و مقام، روى گردان بود، دل خود را لبريز از بى نيازى ساخته بود زيرا پيامبر به او و عموم ياران خود وصيت كرده بود كه: نگذارند دنيا مالك آن ها گردد، و هر يك از آن ها جز به مقدار توشه مسافر برنگيرد.

سلمان كاملا به وصيت پيامبر احترام گذاشت، با وجود اين، وقتى كه ديد روحش آماده رحلت از اين دنيا مى گردد، از ترس اين كه از حدود خود تجاوز كرده باشد، اشك از چشمانش جارى گشت. در اطراف او جز يك كاسه كه در آن غذا مى خورد، و يك آفتابه كه با آن آب مى خورد و وضو مى گرفت، چيزى نبود با اين حال خود را خوش گذران حساب مى كرد، پس اگر گفتيم او نمونه كامل تربيت شدگان اسلام است مبالغه نگفته ايم.

در ايامى كه او حاكم مدائن بود، كوچكترين تغييرى در حالش راه نيافت و همان طورى كه ديديم از اين كه حتى يك دينار از مقررى حكومتش را دريافت كند، خوددارى مى كرد، و پيوسته نان زنبيل بافى را مى خورد، و لباش جز يك عبا نبود، آن هم در پستى و كم ارزشى با لباس سابقش رقابت مى نمود!

روزى در راهى مى رفت، مردى را ديد كه از شام مى آمد و يك بار انجير و خرما به دوش كشيده بود، بار، بر دوش مرد شامى سنگينى مى كرد و او را به زحمت مى انداخت، به محض اينه چشم مرد شامى در برابر خود به شخصى افتاد كه وضع ظاهرش نشان مى داد از مردمان معمولى و فقير است، به فكرش رسيد كه بار را به دوش او بگذارد، و وقتى كه به مقصد رسانيد، چيزى در خور زحمتش به وى بدهد. به آن شخص اشاره كرد، او هم جلو آمد، مرد شامى به او گفت: اين بار را از دوش من بگير، و به خانه من برسان، او بار را گرفت و دوتائى راه افتادند.

در راه به جماعتى رسيدند، وى بر آن ها سلام كرد، مردم در حالى كه سر جاى خود خشك شده بودند، جواب دادند: سلام بر امير! سلام بر امير!. مرد شامى با خود مى گفت: مقصودشان كدام امير است؟

موقعى بر وحشتش افزوده شد كه ديد عده اى از آن ها بسرعت به طرف شخص حامل بار رفتند تا بار را از او بگيرند و همه گفتند: امير! مرحمت كنيد!!

اين جا بود كه مرد شامى فهميد او امير مدائن سلمان فارسى است! ولى دير شده بود و در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود و در حالى كه جملات عذر خواهى و افسوس، بريده بريده از ميان لب هايش بيرون مى جست، نزديك آمد تا بار را از او بگيرد، ولى سلمان سر خود را به علامت نفى تكان داد و گفت: نه، بايد تا به منزلت برسانم!

روزى از سلمان سؤال كردند: چه چيز باعث نفرت شما از رياست گرديده است؟ جواب داد: شيرينى دوران شير خوارگى و تلخى جدا گشتن از پستانش! روزى يكى از دوستانش وارد خانه او شد، ديد سلمان مشغول خمير گيرى است، پرسيد پس خادم كو؟ جواب داد: او را دنبال كارى فرستاديم و نخواستيم دوباره به كار ديگرى واداريم. اين كه مى گوئيم خانه او، بايد كاملا توضيح دهيم كه اين خانه چه جور خانه اى بوده است؟

هنگامى كه سلمان تصميم به ساختن اين كوخى گرفت كه مازاد آن را خانه مى ناميم، از بنا سؤال كرد: چگونه خواهى ساخت؟ بنا كه آدم فهميده و تيزهوشى بود و با مقام زهد پارسائى سلمان آشنائى داشت، جواب داد: نگران نباشيد اين، خانه اى خواهد بود كه هنگام گرما در سايه آن خواهى آرميد، و هنگام سرما در آن سكونت خواهى جست، هر گاه در آن سر پا بايستى سرت به سقف خواهد خورد، و هر گاه بخوابى پايت به ديوار!! سلمان گفت: آرى به همين كيفيت بساز!

در آن خانه از اسباب و لوازم زندگى دنيا چيزى نبود كه سلمان لحظه اى بر آن دل ببندد و يا در اثر علاقه روحى آن را عزيز بدارد، جز يك چيز كه سلمان دلبستگى و علاقه فوق العاده اى به آن داشت و به همسرش امانت داده به وى توصيه كرده بود كه آن را در جاى امن و دور از دسترس قرار دهد.

در بستر بيمارى و مرگ، و در بامداد روزى كه مرغ روح از پيكرش جدا شد، همسرش را صدا زد و گفت: آن امانت نهفته اى را كه گفته بودم پنهان كنى بيار همسرش رفت و آن را آورد، سلمان گرفت، سرش را باز كرد، ديدند يك كيسه مشك است، سلمان آن را روز فتح جلولاء [۵] به دست آورده و نگهدارى كرده بود تا در روز مرگش خود را با آن خوشبو سازد، لذا كاسه اى آب خواست، مشك را در آن پاشيد و با دستش بهم زد و به همسرش گفت: اين را به اطراف من بپاش زيرا مخلوقاتى نزد من مى آيند كه غذا نمى خورند ولى بوى خوش را دوست مى دارند! وقتى كه همسرش چنين كرد، گفت: در را ببند و در كنارى بنشين زن به دستور وى عمل كرد...

بعد از چند لحظه بلند شد و به سراغ وى رفت، ديد روح پاكش از اين جهان و پيكر اين جهانى جدا گشته است. آرى روح او با پر و بال شر و شوق پرواز كرد و در عالم بالا به روح هاى پاك در پيوست، آنجا وعده گاه او با محمد صلی الله علیه و آله و ياران او، و گروهى ستوده از شهيدان و نيكان بود.

روزگارى دراز، سلمان از شوق سوزان ديدار ياران در تب و تاب بود، اكنون وقت آن رسيده است كه از سرچشمه وصال سيراب گردد و سوز تشنگى را فرو نشاند.

پانویس

  1. «اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا». (سوره احزاب: 10)
  2. حره عبارت از سرزمينى است كه سنگهاى سياه و آتش فشانى از دوره هاى ژئولوژى در آن پراكنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعيت شهر مدينه عينا از اين قرار است به اين معنى كه اطراف آن را سنگ هاى سياه و پراكنده كه از بقاياى ادوار گذشته زمين است فراگرفته است.
  3. مكاتبه عبارت است از اين كه برده با صاحب خود قرارداد ببندد كه: هر وقت قيمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه كار كند تا مبلغ مورد توافق را تأمين نمايد و چون اين قرارداد را مى نوشتند، مكاتبه ناميده شده است.
  4. اين حديث كه با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گرديد، خود او آن را براى ابن عباس حكايت كرده و ابن سعد، در كتاب الطبقات الكبرى ج 4 ط بيروت نقل نموده است.
  5. جلولاء از سلسله جنگ هائى است كه در دوره خليفه دوم، ميان قواى اسلام و سپاه پادشاه ساسانى در اطراف شهرى به همين نام (جلولاء) اتفاق افتاده است.