دعای ۳۵ صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) |
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
{{شرح دعای صحیفه | {{شرح دعای صحیفه | ||
|دعا=دعای ۳۵ صحیفه سجادیه | |دعا=دعای ۳۵ صحیفه سجادیه | ||
− | |بخش ها= | + | |بخش ها= |
}} | }} | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ مهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۴۸
رضا به قضای خدا؛
وَ کانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَیهِ السَّلَامُ فِی الرِّضَا إِذَا نَظَرَ إِلَى أَصْحَابِ الدُّنْیا:
الْحَمْدُ لِلَّهِ رِضًى بِحُکمِ اللَّهِ، شَهِدْتُ أَنَّ اللَّهَ قَسَمَ مَعَایشَ عِبَادِهِ بِالْعَدْلِ، وَ أَخَذَ عَلَى جَمِیعِ خَلْقِهِ بِالْفَضْلِ.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لَا تَفْتِنِّی بِمَا أَعْطَیتَهُمْ، وَ لَا تَفْتِنْهُمْ بِمَا مَنَعْتَنِی، فَأَحْسُدَ خَلْقَک، وَ أَغْمَطَ حُکمَک.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ طَیّبْ بِقَضَائِک نَفْسِی، وَ وَسِّعْ بِمَوَاقِعِ حُکمِک صَدْرِی، وَ هَبْ لِی الثِّقَةَ لِأُقِرَّ مَعَهَا بِأَنَّ قَضَاءَک لَمْ یجْرِ إِلَّا بِالْخِیرَةِ، وَ اجْعَلْ شُکرِی لَک عَلَى مَا زَوَیتَ عَنِّی أَوْفَرَ مِنْ شُکرِی إِیاک عَلَى مَا خَوَّلْتَنِی.
وَ اعْصِمْنِی مِنْ أَنْ أَظُنَّ بِذِی عَدَمٍ خَسَاسَةً، أَوْ أَظُنَّ بِصَاحِبِ ثَرْوَةٍ فَضْلًا، فَإِنَّ الشَّرِیفَ مَنْ شَرَّفَتْهُ طَاعَتُک، وَ الْعَزِیزَ مَنْ أَعَزَّتْهُ عِبَادَتُک.
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ مَتِّعْنَا بِثَرْوَةٍ لَا تَنْفَدُ، وَ أَیّدْنَا بِعِزٍّ لَا یفْقَدُ، وَ اسْرَحْنَا فِی مُلْک الْأَبَدِ، إِنَّک الْوَاحِدُ الْأَحَدُ الصَّمَدُ، الَّذِی لَمْ تَلِدْ وَ لَمْ تُولَدْ وَ لَمْ یکنْ لَک کفُواً أَحَدٌ.
ترجمهها
ترجمه انصاریان
دعا در مقام رضا:
سپاس خدای را به عنوان رضا خشنودی به حکمش، گواهی میدهم که خداوند معیشت بندگانش را به آیین عدالت تقسیم کرد، و بر تمام مخلوقاتش راه فضل و احسان پیش گرفت.
بارالها بر محمد و آلش درود فرست، و مرا به سبب آنچه به آنان مرحمت فرمودی آزمایش مکن، و ایشان را به آنچه از من بازداشتهای میازمای، تا مبادا به آنان حسد برم، و حکم حضرتت را سبک شمارم.
بارالها بر محمد و آلش درود فرست، و مرا به قضایت دلخوش کن، و سینهام را به موارد حُکمت گشاده فرما، و به من اطمینان ده که به سبب آن اقرار کنم که قضای تو جز به آنچه خیر است روان نشده، و شکرم را بر آنچه از من باز داشتهای افزونتر از شکرم بر آنچه به من عنایت کردی قرار ده،
و مرا از خوار نگریستن تهیدست، و برتر گمان کردن ثروتمند حفظ فرما، چه آنکه شریف آن است که طاعت تو او را شریف نموده، و عزیز کسی است که عبادت تو او را عزت داده.
پس بر محمد و آلش درود فرست و ما را از ثروتی فناناپذیر بهرهمند کن، و به عزتی دائم تأیید فرما، و در ملک جاودانه روانه ساز، زیرا که تو آن یکتای یگانه بینیازی، که فرزند نداری و فرزند کسی نیستی و همتایی برایت نبوده است.
ترجمه آیتی
دعای آن حضرت است در مقام رضا هنگامی که دنیاداران را می دید:
حمد خداوند را رضا به قضاى خداوندى را. شهادت مى دهم که خداى یکتا روزیهاى بندگانش را به عدالت تقسیم کرده و با همه ى بندگانش به فضل و احسان رفتار کند.
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندان او و مرا به آنچه توانگران را عطا کرده اى مفتون منماى و آنان را به آنچه مرا نداده اى به عجب میفکن، تا مباد بر آفریدگانت رشک برم و تقدیر تو حقیر شمارم.
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندان او و خاطر من به قضاى خود شاد دار و آنجا که تقدیر توست سینه ى من بگشاى و همتى بلند عطا کن و دلم را اطمینانى چنان بخش که به پایمردى آن اقرار کنم که قضاى تو جز به خیر و نیکى روان نگشته است. اى خداوند، سپاس مرا به درگاهت بر آنچه مرا نداده اى افزونتر نماى از سپاس من به درگاهت بر آنچه مرا عطا کرده اى.
اى خداوند، مرا در امان دار از اینکه به درویشى گمان فرومایگى برم یا به توانگرى گمان فضل و شرف. زیرا شریف کسى است که فرمانبردارى تو شرافتش بخشیده باشد و عزیز کسى است که از پرستش تو عزت یافته باشد.
پس بر محمد و خاندان او درود بفرست و ما را از خواسته اى بهره مند گردان که پایان نپذیرد و به عزتى یارى ده که زوال نگیرد و ما را به آن ملک ابدى روانه فرماى، که تو آن خداى یکتایى هستى که به کس نیازت نیست، فرزندى نیاورده اى و فرزند کس نبوده اى و تو را هیچ همتا و همسرى نیست.
ترجمه ارفع
رضامندى امام علیه السلام به داده هاى خدا:
حمد مخصوص پروردگار است و من به حکمش راضى هستم، شهادت مى دهم که خداوند معیشت بندگانش را عادلانه تقسیم فرموده و با جمیع خلقش به فضل و احسان رفتار نموده.
الها بر محمد و آل او درود فرست و مرا به داده هایت بر بندگانت امتحان مکن و ثروتمندان را به خاطر آنچه را که به من نداده ای گرفتار کبر و نخوت مفرما که بر بندگانت حسادت ورزم و حکم و مقدراتت را سبک شمارم.
خدایا بر محمد و آل او درود فرست و درونم را به حکم قطعى خود پاکیزه گردان و سینه ام را در چیزهایى که مقدر فرموده ای گشاده نما و به من اعتمادى ده که اقرار کنم که قضاى تو جز در کار خیر جارى نمى گردد و سپاس مرا درباره ى آنچه به من نداده ای نسبت به آنچه عطا فرموده ای فراوانتر کن.
و مرا از اینکه آدم ندار را خوار و پست و ثروتمند را با فضیلت و برتر پندارم حفظ فرما چرا که شریف و ارزشمند کسى است که بندگى تو شرافتش بخشد و عزیز و گرانقدر کسى است که عبادتت عزیزش نماید.
پس بر محمد و آل او درود فرست و ما را از ثروتى بهره مند ساز که نابود نمى شود و ما را به عزتى تایید فرما که از دست نمى رود و مرا در سلطنت ابدى روانه ساز زیرا که تو واحد احد و بى نیازى، کسى هستى که فرزند ندارى و فرزند کسى نمى باشى و کسى همتایت نیست.
ترجمه استادولی
از دعاهاى آن حضرت است در مقام رضا به داده الهى، آن گاه که به دنیاداران مى نگریست:
سپاس و ستایش خدا را از این که راضى به قضاى اویم، من گواهم که خداوند اسباب زندگانى بندگانش را عادلانه تقسیم کرده، و با همه آفریدگانش با فضل و بخشش رفتار نموده است.
خدایا، بر محمد و آل او درود فرست، و مرا به آنچه به مردم داده اى، و آنان را به آنچه از من دریغ داشته اى به فتنه و آزمون دچار مساز، که در نتیجه بر آفر یدگانت (به خاطر دارایى آنها) حسد برم، و از حکم و قضایت ناخشنود گردم.
خدایا، بر محمد و آل او درود فرست، و دلم را به آنچه برایم مقدر کرده اى خوش کن، و سینه ام را براى پذیرش احکام و مقدراتت گشاده ساز، و مرا اطمینان بخش تا با وجود آن اقرار کنم که قضاى تو جز به خیر و خوبى جارى نشده است، و شکر مرا بر آنچه از من دور و دریغ داشته اى بیش از شکرم بر آنچه به من مرحمت فرموده اى قرار ده.
و مرا نگاه دار از این که تهیدستى را بى ارج پندارم، یا ثروتمندى را صاحب فضل و برترى شمارم، زیرا شریف و بزرگوار کسى است که اطاعت تو شرافتش دهد، و عزیز کسى است که بندگى تو عزتش بخشد.
پس بر محمد و آل او درود فرست، و ما را از ثروتى بهره مند ساز که پایان نپذیرد، و به عزتى تأیید فرما که از دست نرود، و ما را در سلطنت و عزت ابدى رها ساز، که تویى آن یکتا و یگانه و بى نیاز، که نه فرزند آورده و نه فرزند کسى هستى و هیچ کس همسر و همتاى تو نیست.
ترجمه الهی قمشهای
هنگامى که حال اهل دنیا را مشاهده مى کرد که از حرص راضى به رزق مقدر الهى نیستند به شکرانه مقام رضاى خود به این دعا با خدا راز و نیاز مى کرد:
ستایش خداى را که به حکم (قضا و قدرش) راضى و خشنودم و گواهى مى دهم که خداى متعال نصیب و رزق خلق را از هر جهت به عدل تقسیم فرموده و (به جود و کرم ذاتى) بر همه خلق خود به فضل و احسان تعهد فرموده (یا از خلق عهد گرفته که با یکدیگر فضل و احسان کنند تا به صفات الهى متصف شوند.)
پروردگارا بر محمد و آل پاکش درود و رحمت فرست و اى خدا مرا هم مفتون و مبتلا مکن (یعنى واقع در سختى و ناگوارى به خلق حسد مساز) به واسطه ى عطائى که به مردم دادى و مردم را هم مفتون مساز به عطائى که از من منع کردى مبادا من بر خلق تو حسد برم و بر حکم (قضا و قدرت) ناراضى و خشمناک شوم.
خدایا بر محمد و آل پاکش درود و رحمت فرست و مرا به قضا و قدر خود همیشه خوش و دلشاد بدار و به موقعیتهائى که حکم (عدل و احسان) تو فرمان مى دهد مرا سعه ى صدرم (و رضایت و خوشنودى) عطا فرما و وثوق و اطمینان کاملى مرا بخش تا همیشه مقر و معترف باشم که حکم قضاى تو جز به خیر و سعادت خلق جارى نخواهد گشت و شکر و سپاس گزاریم بر آنچه از من منع فرمودى بیشتر ساز از آنچه به من عطا کردى و وافرتر گردان
و از اینکه گمان باطل کنم که فقیران خوار و ذلیلند و اغنیا صاحب فضیلت و شرافتند از این خیال شیطانى مرا محفوظ دار (که بسا باشد یک فقیر عزت و آبرویش و جاه و مقامش نزد تو از هزاران غنى بیشتر است اکثر پیمبران و امامان و علماى ربانى از زمره ى فقرا بودند) زیرا شرافت خاص کسى است که طاعت و بندگى تو به او شرافت داده است و عزت مخصوص آن کسى است که به عبادتت عزت یافته بارى
اى خدا بر محمد و آل پاکش درود فرست و ما را هم به ثروت و استغنائى که هیچگاه زوال ندارد بهره مند فرما و به عزتى که ابدا فنا نپذیرد عزیز گردان و به ما در ملک ابدى خود (عالم بقا) آزادى کامل (و نعمت و عزت وافر) عطا فرما که (اى خداى بزرگ) توئى یگانه و یکتا و غنى الذات و بى همتا تو آن کسى که فرزندى ندارى و فرزند کسى نیستى و تو را هیچ کفو و مثل و مانندى (و شبیه و نظیر و ضد و ندى) در عالم نیست.
ترجمه سجادی
و از دعاى امام علیه السلام بود، در خوشنودى، هنگامى که به اهل دنیا نگاه مى کرد:
سپاس خداى را که راضى به حکم اویم. گواهى مى دهم که خدا روزى هاى بندگانش را عادلانه تقسیم نمود و با همه آفریدگانش با فضل رفتار کرد.
خداوندا بر محمّد و خاندانش درود فرست و مرا به آنچه به آنان (دنیاداران) عطا کردى، آزمایش نکن و آنان را به آنچه از من منع داشتى، دچار آزمون نساز که بر آفریدگانت حسد برم و حکم تو را سبک شمارم.
خداوندا بر محمّد و خاندانش درود فرست و مرا به قضاى خود، خوشنود گردان و سینه ام را به احکام خود، فراخ ساز و به من اعتمادى بخش تا به اینکه قضاى تو جز به نیکى جارى نگشته، اعتراف کنم. و شکرگزارى مرا، به آنچه از من گرفتى بیش از شکرم به آنچه به من مرحمت کردى، قرار ده.
و مرا از اینکه به فقیرى گمانِ پستى برم و به ثروتمندى گمانِ فضل برم، حفظ فرما. زیرا شرافتمند کسى است که اطاعت تو شریفش گردانْد و عزیز کسى است که بندگى تو عزّتش بخشد.
پس بر محمّد و خاندانش درود فرست و ما را ثروتى که نابود نشود، ببخش. و ما را با عزّتى که از دست نرود، تأیید فرما. و ما را در سلطنت ابدى، رها کن. به درستى که تو تنها یکتاى بى نیازى که فرزند نیاوردى و زاییده نشدى و هیچ کس مانند تو نبوده است.
ترجمه شعرانی
و از دعاهاى آن حضرت (علیه السلام) است در رضاى به تقدیر الهى چون به مردم دنیا مى نگریست:
خداى را سپاس گویم و به حکم او رضا دهم. گواهى دهم که خداى تعالى روزى بندگان را به عدل بخش کرده و به هر یک از آفریدگان بیش از حاجتش عطا فرموده است.
خدایا! درود بر محمد و خاندان او فرست و مرا بدآنچه به آنها ارزانى داشته اى شیفته مکن و آنان را به نعمتى که از من منع فرموده اى فریفته مساز. من بر آفریدگان تو رشک نبرم و حکم تو را خوار نشمارم.
خدایا! درود بر محمد و آل او فرست و دل مرا به تقدیر خود خوش کن و سینه مرا تنگ مگردان تا به حکم تو راضى باشم و یقین مرا محکمتر کن تا اقرار کنم که قضاى تو جز به حکمت جارى نمى شود و بر آنچه به من عطا نکرده اى تو را بیشتر سپاس گویم از آنچه به من ارزانى داشته اى.
و مرا حفظ کن از اینکه بینوائى را پست و خوار انگارم یا دولتمند را بزرگ و ارجمند پندارم، چون ارجمند آنست که به طاعت تو ارجمند گردد و خواجه آنکه به بندگى تو بزرگى یابد.
پس درود بر محمد و آل او فرست و ما را از مالى برخوردار گردان که پایان نپذیرد و عزتى ده که از دست نرود و ما را از ملک جاویدان کامران و برخوردار دار که توئى یکتا و یگانه بى نیاز که نه فرزند آورى و نه فرزند کسى بودى و مانند تو کسى نیست.
ترجمه فولادوند
تامل در حال دنیاداران و خشنودى به رضاى خدا:
سپاس خدا را و با رضا به حکم الهى، گواهى مى دهم که خدا روزیهاى بندگانش را به آیین داد رسد کرده و با همه ى بندگانش شیوه ى احسان پیموده.
بار خدایا! درود بر محمد و خاندان وى، و مرا به آنچه بدیشان داده اى در بوته ى آزمایش میفکن و در آنچه از من باز داشته اى آنان را میازما تا بر آفریدگانت حسد ورزم و تقدیر تو را ناچیز انگارم!
بار الها! درود بر محمد و خاندان وى، و مرا به قضاء خود دلخوش فرما و سینه ام را در مواردى که حکم تو در آنها جارى مى شود گشاده گردان و روح اعتمادم ببخشاى تا در اعتراف آیم که قضاء تو جز به بهترین وجه روان نگشته و شکرانه ام را به خود از آنچه مرا دریغ داشته اى بیش از شکرم بر آنچه داده اى فراوان تر فرما
و مرا از آنکه مستمندى را به دیده ى خوارى در نگرم نگاهدار و نیز از آنکه به توانگرى به چشم برترى نگاه کنم، چرا که شریف آن کس است که طاعت تو وى را شرف بخشیده باشد و عزتمند آن کس است که نیایش تو وى را عزیز کرده،
پس، درود بر محمد و خاندان وى، و ما را از ثروتى پایان ناپذیر بر خوردار فرما و به عزتى تمام ناشدنى تایید کن و ملک جاودانیت را بر ما در گشاى، که همانا تویى آن یکتاى یگانه ى صمد و آن کس که نزاید و زاییده نشده و او را همالى نیست.
ترجمه فیض الاسلام
از دعاهاى امام علیه السلام است در رضا و خشنودى (به آنچه داشت) هنگامى که به دنیاداران (ثروتمندان) نگاه مى کرد:
سپاس خدا را است براى رضا و خشنودى به قضا و قدر خدا (در آنچه خواسته) گواهى مى دهم که خدا معیشتها و چیزهائى که زندگى بندگانش به آنها وابسته است را به عدل و درستى (بى افراط و تفریط) قسمت نموده (هر که را به فراخور او روزى داده، اشاره به فرمایش خداى تعالى «س ۴۳ ى ۳۲»: «نحن قسمنا بینهم معیشتهم فى الحیوه الدنیا» یعنى ما معیشت ایشان را در زندگانى دنیا میانشان تقسیم کرده ایم. در حدیث قدسى است: و برخى از بندگان من کسى است که جز فقر و بى چیزى صلاح او نیست، اگر او را غنى و توانگر کنم توانگرى تباهش مى سازد، و برخى از بندگانم کسى است که جز توانگرى صلاح او نمى باشد، اگر او را فقیر نمایم فقر تباهش گرداند. بنابراین توانگر کردن کسى را که جز بى چیزى صلاح نیست افراط و بى چیز نمودن آن را که جز توانگرى صلاح نمى باشد تفریط خواهد بود، و عدل آنست که اصلاح هر یک از آنها به آن باشد) و با همه ى آفریدگانش با فضل و احسان (بر ایشان) رفتار نموده
بار خدایا بر محمد و آل او درود فرست، و مرا بر اثر آنچه (دارائى که) به ایشان (ثروتمندان) داده اى پریشان مگردان که بر آفریدگانت رشگ برده و قضا و قدر تو را خوار شمارم، و آنان را بر اثر آنچه (کالاى دنیا که) از من بازداشته اى گرفتار مکن (به اینکه کبر و سرفرازى نموده مرا پست بینند و از این راه گناهکار شوند)
بار خدایا بر محمد و آل او درود فرست، و مرا به قضا و قدر خود دلخوش گردان، و سینه ام را در چیزهائى که مقدر نموده اى فراخ کن (مرا از آنها شاد و خشنود فرما) و اعتماد و تکیه گاهى به من ببخش تا با آن اقرار کنم که قضاء و قدر تو جز به نیکى روان نگشته، و شکر و سپاس مرا براى خود بر آنچه از من بازداشته اى از شکرم تو را بر آنچه به من بخشیده اى کاملتر قرار ده (زیرا آنچه که از او بازداشته صلاحش در آن بوده و اگر بازنمى داشت به او زیان رسیده و تباه مى گشت، چنانکه در حدیث قدسى بیان شد، و دفع ضرر و زیان مهمتر از جلب نفع و سود است، بنابراین لازم است که شکر بر مهمتر کاملتر باشد)
و مرا نگهدار از اینکه به فقیرى، پستى و به صاحب ثروتى، برترى گمان برم، زیرا شریف و بزرگوار کسى است که طاعت و پیروى تو او را شریف گردانیده، و عزیز و گرامى کسى است که عبادت و بندگیت او را عزیز نموده است
پس بر محمد و آل او درود فرست، و به ما ببخش ثروت و دارائى (احسان و نیکیت) را که فانى و نیست نمى گردد، و ما را به عزت و بزرگى که از دست نمى رود (توفیق عبادت و بندگى) تایید و کمک فرما، و در پادشاهى جاودان (بهشت) روانه ساز، زیرا تو یگانه ى یکتاى همیشه اى که فرزند ندارى و فرزند کسى نمى باشى و هیچ کس مانند و همتاى تو نبوده است.شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
دعاى سى و پنجم: در مقابل رضا هنگامى که به دنیا داران مى نگریست:
«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رِضًى بِحُکمِ اللَّهِ شَهِدْتُ أَنَّ اللَّهَ قمَ مَعَایشَ عِبَادِهِ بِالْعَدْلِ وَ أَخَذَ عَلَى جَمِیعِ خَلْقِهِ بِالْفَضْلِ
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِهِ وَ لاَ تَفْتِنِّی بِمَا أَعْطَیتَهُمْ وَ لاَ تَفْتِنْهُمْ بِمَا مَنَعْتَنِی فَأَحْسُدَ خَلْقَک وَ أَغْمَطَ حُکمَک.»:
"سپاس و حمد حضرت حق را به عنوان خوشنودى به قضاى او، گواهى مى دهم که خداوند معشیت بندگانش را به آئین عدل تقسیم نمود، و بر همه مخلوقاتش راه تفضّل و احسان پیش گرفت.
بارالها بر محمّد و آل محمّد درود فرست، و مرا به سبب آنچه به مردم عطا کردى آشفته مساز، و آنان را بر اثر آنچه از کالاى دنیا از من بازداشتى گرفتار مکن، که بر بندگانت رشک برده و قضا و قدر و حُکمت را سبک و خوار انگارم".
رضا به قضا و قدر و حکم الهى در همه امور:
زمانى که عبد از طریق آیات قرآن و روایات و اندیشه در نظام هستى و واقعیات آفرینش به وجود مقدس حضرت حق معرفت پیدا کرد، این معنا براى او همچون خورشید وسط روز روشن مى شود که به وجود آمدنش در این صحنه با عظمت خلقت و شکل و قیافه اش، و آنچه به عنوان روزى از طریق حلال و از مسیر پاک برایش مقدر شده، و حکم حضرت محبوب در تمام زمینه هاى حیات اعم از مادى و معنوى به مصلحت و خیر و سعادت او جارى گشته، و اندازه گیریهاى امور نسبت به او به اراده ازلیه و ابدیه او در حالى که بر وفق رحمت و لطف است حاکم گشته، به مقام رضاى از دوست مى رسد، و نسبت به وضع خود در آن حدودى که مربوط به حضرت معبود است کمال خوشحالى و انبساط و شادى و نشاط و رضا را از ذات قلب و سویداى دل لمس مى کند.
عبد وقتى به این معنا معرفت پیدا کند که آنچه در دار وجود است تجلّى علم و عدل و حکمت و رحمت و ربوبیت و لطف و کرامت است چرا به این همه واقعیت رضا ندهد؟
بنده وقتى خود را محصول اراده او حس کند، و پدر و مادر خویش را جلوه عنایت او بداند، و دنیا را سفره خانه لطف دوست مشاهده کند، و کم و زیاد امور مادى را از طریق مشروع عین عنایت او ببیند چرابه داده حق رضا ندهد، و گره در جبین بیندازد؟!
عبد وقتى خود را مملوک مولایش بداند، و مولایش را وجودى بى نهایت در بى نهایت لطف و رحمت مشاهده کند، و به این معنا واقف باشد که در کلّ خانه هستى احدى همچون حضرت حق علاقه به عبد ندارد، و کسى مانند او مصلحت اندیش بنده نیست، و وجودى همانند او خیر دنیا و آخرت و سعادت امروز و فرداى او را نمى خواهد، در هر شأن و مقامى که باشد، چه در ناز و نعمت و چه در بلا و طوفان، چه در خوشى و عافیت و چه در مرض و رنج، و چه در وسعت رزق و چه در تنگى رزق، در عین رضا و خوشنودى، به محضر مبارک محبوب عرضه دارد:
غیر بوسیدن لعل تو نداریم هوس *** هوس ما به همه عمر همین باشد و بس
دیگران را هوس حور و قصور است و مرا *** نیست جز دیدن روى و سر کوى تو هوس
بى گل روى تو اى سرو قد لاله عذار *** هست بر دلشدگان ساحت گلشن چو قفس
سوختم از غم هجران تو چونان که بود *** بر سوز دل من آتش دوزخ چو قبس
شوق ما کم نشود با تو ز غوغاى رقیب *** باد بیزن نکند منع تقاضاى مگس
باز باد سحرى غالیه بو گشته مگر *** به هواى سر زلف تو برآورده نفس
رفت جانانه و صد قافله دل گشت روان *** از پى محمل وى ناله کنان همچو جرس
کیست آن شهسوار خوشِ شیرین حرکات *** که فتاده دل خلقیش به دنبال فرس
به فصاحت شده ام شهره آفاق ولى *** در بیان سخن عشق تو باشم اخرس
به همه عمر دمى با تو بسر بده محیط *** حاصل عمر گرانمایه همین باشد و بس
حقیقت رضا:
رضاى عبد از حق به این است که اختیار خویش از میانه بردارد، یعنى راضى باشد به هر چه خداى عزّ و جلّ در حق او انجام دهد، چه امرى که محبوب بنده است مانند بسط رزق و سلامت جسم، و چه امرى که مکروه عبد است مانند امر به نفاق و شرکت در جهاد و تحمل رنج و بلا در راه او.
از رسول بزرگوار اسلام((صلى الله علیه وآله)) روایت شده:
اَوَّلُ ما کتَبَ اللهُ تَعالى فِى اللَّوْحِ: اِنّى اَنَا اللهُ، لا اِلهَ اِلاَّ اَنَا، مَنْ لَمْ یرْضَ بِقَضائى، وَلَمْ یشْکرْ لِنَعْمائى، وَ لَمْ یصْبِرْ عَلى بَلائى فَلْیطلُبْ رَبّاً سِوائى:(۱)
اول مطلبى که خداوند در لوح به قلم قدرت نوشت این بود: همانا من پروردگار عالمم، جز من معبودى نیست، هر کس به قضا و حکم من رضا ندهد، و نعمت هایم را شکر نکند، و بر بلا و آزمایشاتم صبر ننماید، پس خدائى غیر من را طلب کند.
آرى برابر اینروایت عرشى و این جملات ملکوتى، هر کس خدا را بخواهد باید به داده او رضا باشد، و بر نعمتش شکر کند. و بر بلایش صبر نماید.
اینکه اول حقیقتى که بر لوح نقش مى بندد رضا به قضاست دلیل بر عظمت این مسئله و رفعت این حقیقت و بلندى جایگاه این مقام است.
اضطراب نسبت به کرده حق، و ناخشنودى از قضا و حکم او چه در امور مادى و چه در امور معنوى نشان نزاع عبد با مولاست، و نزاع عبد با مولا دلیل بر دورى عبد از مولا و عدم معرفت بنده به حضرت حق است.
عبدباید بداند که نسبت به مصالح خویش و علل سعادت و سلامت خود جاهل است، و آن که در حق او قضا و قدر مادى و معنوى دارد علم بى نهایت در بى نهایت است، و جاهل را نرسد که با عالم، بدون منطق و دلیل، به منازعت برخیزد، که منازعه عبد با مولا به عصیان و معصیت کشد، و عصیان و معصیت عبد را از نظر رحمت حق بیندازد.
آن که راضى به کرده حق درباره خویش است، تجلّى گاه معرفت و بصیرت است و با حضرت محبوب داراى معیت مى باشد، و چون اهل معرفت و داراى مقام معیت است در راه رضاى او بلاى هر دو عالم تحمل کند، و اندکى باک به خود راه ندهد.
آن که اختیار خویش بر اختیار مولا انتخاب کند، از مقام معرفت و معیت دور است و آنچنان مبتلاى به ضعف نفس و ناتوانى روح، که در راه حضرت دوست طاقت تحمل ذرّه اى بلا و رضا به داده او ندارد!
رضا به این است که آنچه از دوست مى رسد نیکو بینى چنانکه حضرت حسین((علیه السلام)) به وقتى که در گودال قتلگاه با بدن مجروح و در شدت تشنگى افتاده بود، و در مقابل خود هفتاد و یک بدن قطعه قطعه مى دید که هر یک از اولیاء خاص الهى بودند، و با گوش خویش صداى ضجّه و ناله اهل بیت را مى شنید صورت به خاک گذاشت و از صمیم قلب با شورى عاشقانه به درگاه دوست چنین زمزمه کرد:
اِلهى رِضىً بِقَضائِک، صَبْراً عَلى بَلائِک، تَسْلیماً لاَمْرِک لا مَعْبُودَ لى سِواک....(۲)
یعنى آنچه از جانب تو به من رسیده، آنچنان نیکو و زیبا مى بینم که نسبت به آن در کمال خشنودى و رضایم، و برامتحانت صابر و در برابر امرت تسلیم، که مرا معبودى و محبوب و معشوقى جز تو نیست!
و چنانکه خواهر با کرامتش در پاسخ زاده مرجانه به وقتى که از آنحضرت پرسید کار خدا را با خاندانت چگونه دیدى؟
فرمود:
ما رَأیتُ اِلاّ جَمیلا:(۳)
جز زیبائى ندیده ام!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ "شرح تعرّف" ص۳۱۲.
۲ ـ مقاتل شیعه و اهل سنّت.
۳ ـ "مقتل الحسین" ج۲، ص۴۲.
آرى عبد اگر با دید حق به اوضاع و احوال بنگرد، و از دریچه چشم دوست به آنچه برایش مقدّر شده نظر کند، مغلوب عظمت کار شود، و از اختیار خویش درآید، و اندر میانه جز اختیار دوست اختیارى نماند.
کام جویان اندکى بر مطلب استغنا زنید *** یک تغافل بر خیال پوچ پشت پا زنید
غنچه دار لذت سربسته عیش بهار *** لب اگر آید بهم بوسى بر آن لبها زنید
شمع مى گوید کاى دربند خواب افسردگان *** شعله هم آبست گر بر روى غفلت وازنید
ذوق حال از نام استقبال باطل مى شود *** نیست امروز آنقدر فرصت که بر فردازنید
گر برون تازید از آرایش نام و نشان *** تخت آزادى به دوش همّت عنقا زنید
رنگ گل را ترجمان گر غنچه باشد خوش اداست *** خنده ها چون باده باید از لب مینازنید
زان پرى جز بى نشانى بر نمى دارد نقاب *** تا ابد گر شیشه تحقیق بر خارازنید
عمرها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است *** دامن گردى که دارید اندکى بالا زنید
بیدل از ساز نفس این نغمه مى آید به گوش *** کاى اسیران خانه زندان است بر صحرا زنید
بعضى از عرفا رضاى از حق را به این مى دانند که اگر مولا عبد را جاودانه در جهنم جاى دهد، چون خواست اوست به این خواسته راضى تر باشد از رضاى کسى که به بهشت رفته!
رضاى از حق آرامش قلب است در برابر مسئولیت هائى که حق به عبد واگذار کرده، این آرامش باعث تسلیم اعضا و جوارح به احکام مولاست.
رضا خشنودى دل است به تلخى قضا، که در فضاى این رضا، عبد بلا را نعمت بیند و نعمت را از منعم، پس دیده از نعمت بردارد و به دیدار منعم خوشحال و شاد و راضى گردد.
رضا قبول احکام اوست به شادى و سرور، و استقبال بلا از جانب خواص، در حدى که عوام از بلا گریزانند!
رضا این است که به این معنا یقین جزمى پیدا کند که حضرت محبوب براى من اختیار نکرد مگر آنچه بهتر و نیکوتر است، یعنى تصرف مالک که حضرت حق است در مملوک که عبد است تصرفى است حکیمانه و عالمانه و عاشقانه، و بروى هیچ اعتراضى نیست.
رضا این است که عبد این معنى را لمس کند که حق تعالى ایمان را که اصل همه خوبیهاست به من عنایت فرموده، بنابراین آنچه با من کند چیزى جز امتحان و محکم کردن پاى ایمان، و رساندن من به مقام قرب نیست، و این جز شادى خوشنودى ندارد.
عارفى گفت: الهى از من خوشنود باش، عارفى دیگر به او گفت: همى شرم ندارى که رضاى کسى مى طلبى که تو از وى راضى نیستى؟!
قرآن مجید از دارندگان رضا تمجید و تعریف کرده:
«رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ اُولئِک حِزْبُ اللهِ»:(۱)
خدا از آنان خوشنود و اینان از خدا راضیند، ایشانند حزب خدا.
«رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضَوْا عَنْهُ ذلِک لِمَنْ خَشِىَ رَبَّهُ»:(۲)
خدا از اینان راضى و اینان از خدا خشنودند، این براى خدا ترسان است.
حضرت زین العابدین((علیه السلام)) مى فرماید:
مَنِ اتّکلَ عَلى حُسْنِ الاِخْتِیارِ مِنَ اللهِ لَمْ یتَمَنَّ اَنَّهُ فِى غَیرِ الْحالِ الَّتى اخْتارَهَا اللهُ لَهُ:(۳)
کسى که بر حسن اختیارى که از جانب حق نسبت به او صورت گرفته تکیه کند (و آنچه خدا براى انسان اختیار مى کند نیکوست) تمنّاى حالى غیر از حالى که حق براى وى خواسته نمى کند.
امیرالمؤمنین((علیه السلام)) مى فرماید:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ مجادله، ۲۲.
۲ ـ بینه، ۸.
۳ ـ "بحار" ج۷۸، ص۱۴۲.
نِعْمَ الْقَرینُ الرِّضا:(۱)
رضاى از حق چه دوست و همنشین خوبى است.
حضرت صادق((علیه السلام)) مى فرماید:
رَأْسُ طاعَةِ اللهِ الرِّضا بِما صَنَعَ اللهُ فِیما اَحَبَّ الْعَبْدُ و فیما کرِهَ:(۲)
سر طاعت خداوند رضا به کرده حق است در آنچه که عبد آن را دوست دارد یا از آن ناراحت است.
حضرت زین العابدین فرمود:
اَلرِّضا بِمَکرُوهِ الْقَضاءِ مِنْ اَعْلى دَرَجاتِ الْیقینِ:(۳)
رضا به قضاى الهى آنجا که عبد را قضا مکروه است از بالاترین درجات یقین است.
حضرت باقر((علیه السلام)) در تفسیر آیه:
«فَلا وَ رَبِّک لایؤْمِنُونَ حَتّى یحَکمُوک فِیها شَجَرَ بَینَهُمْ»:(۴)
قسم به پروردگارت مؤمن نیستند مگر آنکه حکم تو را در تمام مشاجراتشان گردن نهند.
مى فرماید: منظور تسلیم و رضا و قناعت به قضاء الهى است.(۵)
رسول حق((صلى الله علیه وآله)) مى فرماید: از جبرئیل معناى رضا را پرسیدم گفت:
راضى بر آقا و مولاى خود خشم نمى گیرد چه دنیا از جانب مولا به او برسد چه نرسد، و صاحب مقام رضا به عمل اندک براى خودش خشنود نیست.
حضرت صادق((علیه السلام)) مى فرماید:
اِنَّ اَعْلَمَ النّاسَ بِاللهِ اَرْضاهُمْ بِقَضاءِ اللهِ:(۶)
داناترین مردم به حضرت معبود، خوشنودترین آنان به قضاى الهى است.
على((علیه السلام)) مى فرماید:
اَصْلَ الرِّضا حُسْنُ الثِّقَةِ بِاللهِ:(۷)
ریشه رضا اطمینان نیکو داشتن به حضرت حق است.
و نیز مى فرماید:
اِلرِّضا ثَمَرَةُ الْیقِینِ:(۸)
رضا میوه یقین است.
رسول الهى((صلى الله علیه وآله)) فرمود:
اَعْطُوا اللهَ الرِّضا مِنْ قُلُوبِکمْ تَظْفَرُوا بِثَوابِ اللهِ تَعالى یوْمَ فَقْرِکمْ وَ الاِْفْلاسِ:(۹)
قلباً از حضرت حق نسبت به تمام امورى که براى شما خواسته خوشنود باشید تا به ثواب او در روز فقر و تنگدستى دست یابید.
على((علیه السلام)) فرمود:
مَنْ لَمْ یرْضَ بِالْقَضاءِ دَخَلَ الْکفْرُ دینَهُ:(۱۰)
هر کس راضى به قضا نباشد، ناسپاسى وارد دینش شده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ "میزان الحکمة" ج۴، ص۱۴۲.
۲ ـ "بحار" ج۷۱، ص۱۳۹.
۳ ـ "بحار" ج۷۱، ص۵۲.
۴ ـ نساء، ۶۵.
۵ ـ "بحار" ج۷۱، ص۱۵۷.
۶ ـ "میزان الحکمة" ج۴، ص۱۴۵.
۷ ـ "میزان الحکمة" ج۴، ص۱۴۵.
۸ ـ "میزان الحکمة" ج۴، ص۱۴۵.
۹ ـ "میزان الحکمة" ج۴، ص۱۴۶.
۱۰ ـ "میزان الحکمة" ج۴، ص۱۴۸.
الهى مقام رضا مقام انبیا و اولیاء است، مقام عاشقان و عارفان است، مقام مجذوبان و سالکان است، ما را هم از این نمد کلاهى عنایت کن، وگرنه کلاه زندگى ما در قیامت پس معرکه است.
الهى سخن بى برگم بساز طاعت اندوزى *** همین یک الله الله دارم آنهم گر تو آموزى
ز تشویق نفس بر خویش مى لرزم از این غافل *** که شمع از باد روشن مى شود هرگه تو افروزى
مسئله تقسیم معاش بر اساس عدل و عدالت و فضل و احسان در آیات قرآن مجید و روایات و اخبار به طور مفصل گوشزد شده، و این فقیر در جلد اول "شرح صحیفه" در این زمینه تفسیر مفصل و جامعى آورده، طالبان عزیز مى توانند به آن قسمت مراجعه کنند.
وقتى رضا به حکم حق در قلب عبد تجلّى کرد، و آیات قرآن و روایات را با عقل و اندیشه لمس نمود، جائى براى پریشانى دل نسبت به آنچه از عنایت مادى حق در دست دیگران است نمى ماند، و مقام رضا و توجه به این حقیقت که تقسیم روزى بر اساس عدل است محلّى براى رشک و حسد نسبت به مردم نمى گذارد، و موقفى براى خوار شمردن قضا و قدر الهى بجاى نمى گذارد.
«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِهِ وَ طَیبْ بِقَضَائِک نَفْسِی وَ وَسِّعْ بِمَوَاقِعِ حُکمِک صَدْرِی وَ هَبْ لِی الثِّقَةَ لِأُقِرَّ مَعَهَا بِأَنَّ قَضَاءَک لَمْ یجْرِ إِلاَّ بِالْخِیرَةِ وَ اجْعَلْ شُکرِی لَک عَلَى مَا زَوَیتَ عَنِّی أَوْفَرَ مِنْ شُکرِی إِیاک عَلَى مَا خَوَّلْتَنِی»:
"بارالها بر محمّد و آل محمّد درود فرست، و مرا به قضاى خود دلخوش ساز، و سینه ام را به موارد حکم خود گشاده ساز، و اطمینانى به من بخش که به وسیله آن اقرار کنم که قضاى تو جز به آن چه خیر است روان نشده، و شکرم را بر آنچه از من بازداشته اى و مصلحت من در همان بوده فزونتر از شکرم بر آنچه به من بخشیدى قرار ده".
«وَ اعْصِمْنِی مِنْ أَنْ أَظُنَّ بِذِی عَدَم خساسَةً أَوْ أَظُنَّ بِصَاحِبِ ثَرْوَة فَضْلاً فَإِنَّ الشَّرِیفَ مَنْ شَرَّفَتْهُ طَاعَتُک وَ الْعَزِیزَ مَنْ أَعَزَّتْهُ عِبَادَتُک
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِهِ وَ مَتِّعْنَا بِثَرْوَة لاَ تَنْفَدُ وَ أَیدْنَا بِعِزّ لاَ یفْقَدُ وَ اسْرَحْنَا فِی مُلْک الْأَبَدِ إِنَّک الْوَاحِدُ الْأَحَدُ الصَّمَدُ الَّذِی لَمْ تَلِدْ وَ لَمْ تُولَدْ وَ لَمْ یکنْ لَک کفُواً أَحَدٌ»:
"پروردگارا مرا از آن نگه دار که تهیدستى را به چشم خوارى بنگرم، که چنین نظرى مرا به فضاى آلوده ناخشنودى از قضا مى برد، که همه جا و براى همه کس تهیدستى نقص نیست.
الهى مرا از آن نگه دار که درباره ثروتمندى گمان برترى برم، که همه جا و براى همه کس ثروت و مال فضل و برترى نیست، ثروتى که از راه مشروع به دست نیامده، یا از حلال آمده ولى صاحب آن بخیل است نقمت است نه نعمت، خوارى است نه برترى، ذلّت است نه عزّت.
الهى بزرگ و بزرگوارى و کریم و با کرامت آن است که طاعت تو او را بزرگ کرده، زیرا بزرگى و شرافت به عبادت و طاعت است، و عزیز کسى است که بندگى تو عزتش داده.
پس بر محمّد و آل محمّد درود فرست و ما را از ثروتى فناناپذیر که همان ایمان و طاعت و اخلاق و حال و تداوم عبادت تا پایان عمر است برخوردار کن، و بى عزتى بى زوال تأیید فرما، و در ملک جاودانه ات روانه ساز، زیرا تو آن یکتاى بى نیازى، که فرزند ندارى و فرزند کسى نیستى و همتا و همدوشى برایت نبوده است".
در پایان این دعا لازم است به این نکته توجه داده شود، که دنبال معیشت و روزى حلال رفتن لازم و واجب است، اما در گیرُو دار امور دنیائى باید به داده حق راضى و قانع بود، و باید از چشم دوزى به وضع دیگران چشم پوشید، که چشم هم چشمى باعث حرص و کبر و حسد و منیت و ناخشنودى از حضرت محبوب است.
شرح صحیفه (قهپایی)
و کان من دعائه علیه السلام فى الرضا اذا نظر الى اصحاب الدنیا:
دعاى سى و پنجم در خشنودى نمودن حضرت سیدالساجدین از حضرت پروردگار، چون نظر کردى به اصحاب دنیا و تمتعات ایشان.
«الحمدلله رضى بحکم الله».
«رضى» منصوب على المصدریه. اى: رضیت رضى.
یعنى: سپاس و ستایش مر خداى را که راضى و خشنودم رضایى شدید به حکم خداى تعالى.
و بباید دانست که «رضا» عبارت است از خشنودى بنده از خداوندگار، به این معنى که هر اثرى و حکمى که از او صادر شود، بنده او را مستحسن شمرد. و این است که ارباب عرفان گفته اند که رضا از لوازم محبت باشد. چه، محبت مقتضى آن است که هر اثر که از محبوب صادر شود محب او را مستحسن شمرد. و در آثار آورده اند که: جابر بن عبدالله انصارى که یکى از اکابر صحابه بود، در آخر عمر به ضعف پیرى و عجز مبتلا شده بود. محمد بن على بن الحسین المعروف بالباقر علیه السلام، به عیادت او رفت و او را از حال او سوال کرد. گفت: در حالتى ام که پیرى از جوانى و بیمارى از تندرستى و مرگ از زندگانى دوست تر مى دارم. محمد گفت: من بارى چنانم که اگر مرا پیر دارد پیرى دوست دارم، و اگر جوان دارد، جوانى، و اگر بیمار دارد، بیمارى، و اگر تندرست دارد تندرستى، و اگر مرگ دهد، مرگ، و اگر زنده دارد، زندگى. جابر
چون این سخن بشنید روى محمد را -علیه السلام- بوسه داد و گفت: صدق رسول الله که مرا گفت که: تو یکى از فرزندان مرا ببینى همنام من که یبقر العلم بقرا کما یبقر الثور الارض. و به این سبب او را باقر العلوم اولین و آخرین خوانند.
و از این کلمه معلوم شد که جابر در مرتبه ى اهل صبر بوده- چه، صبر التذاذ است به مکروه از جهت تصور آنکه معبود جل ذکره ایشان را به آن مکروه از دیگر بندگان خاص گردانیده است و به تازگى ملحوظ نظر او شده اند- و حضرت امام محمدباقر علیه السلام در مرتبه ى اهل رضا.
«شهدت ان الله قسم معایش عباده بالعدل، و اخذ على جمیع خلقه بالفضل».
المعایش: جمع المعیشه بلا همز و اصلها معیسه- على مفعله- و الیاء المتحرکه اصلیه، فلا ینقلب فى الجمع همزه. و کذا مکایل و مبایع و نحوهما. و المعیشه هى الحیاه الدنیا.
و فى نسخه ابن ادریس: «بالفصل» بالصاد المهمله.
و اخذ، اى: جازى. قاله فى النهایه الاثیریه.
یعنى: گواهى دادم و دانستم که خداى تعالى قسمت کرده زندگانى دنیاى بندگان خود را به داد و عدل، و مجازات و مکافات داد بر جمیع خلقان خود به فضل نه به عدل- یا: جزا داد جزایى فاصل.
«اللهم صل على محمد و آله. و لا تفتنى بما اعطیتهم. و لا تفتنهم بما منعتنى فاحسد خلقک، و اغمط حکمک».
لا تفتنى، اى: لا توقعنى فى الفتنه.
غمط النعمه -بالکسر- یغمطها، اى: بطرها و حقرها. و غمط الناس: الاحتقار لهم و الازراء بهم. و فى الحدیث: «انما ذلک من سفه الحق و غمط الناس». یعنى ان یرى الحق سفها و جهلا و یحتقر الناس.
یعنى: بار خدایا رحمت کن بر محمد و آل او. و مینداز مرا در بلا به آنچه داده اى خلقان خود را از اموال و زخارف دنیوى. و به فتنه مینداز ایشان را- به آنچه بازداشته اى از من تا آنکه حسد برم بر خلق تو و حقیر شمارم حکم تو را.
«اللهم صل على محمد و آله. و طیب بقضائک نفسى. و وسع بمواقع حکمک صدرى».
بار خدایا، رحمت کن بر محمد و آل او. و خوش گردان و از ناخوشى برهان نفس مرا به قضا و حکم خود- که درباره ى من جارى ساخته اى از قلت مال و امتعه ى دنیوى. و وسیع گردان سینه ى مرا به محل وقوع حکم خود. یعنى چنان مکن که به سبب کثرت اموال و زخارف دنیوى، نزد مردم دلتنگ و بدحال بوده باشم.
«وهب لى الثقه لاقر معها بان قضاءک لم یجر الا بالخیره».
«لاقر معها» من قرت عینه تقر و تقر -بالکسر و الفتح-.
و «بان» متعلق ب«الثقه» لا ب«اقر».
و ببخش مرا وثوق و اعتمادى که قریر العین و مسرور شوم به آنکه قضا و حکم تو جارى نشده الا به نیکویى.
«و اجعل شکرى لک على ما زویت عنى اوفر من شکرى ایاک على ما خولتنى».
زویت عنى، اى: طردتنى و منعتنى.
و خولتنى، اى: ملکتنى.
(یعنى:) و بگردان شکر و سپاس کردن من تو را بر آنچه بازداشته اى و منع کرده اى آن را از من -از حطام دنیوى- وافرتر و بیشتر از شکر کردن من تو را بر آنچه عطا کرده اى و مالک گردانیده اى مرا به آن.
«و اعصمنى من ان اظن بذى عدم خساسه او اظن بصاحب ثروه فضلا».
العدم بضم العین و سکون الدال -على وزن القفل- و کذا العدم بالتحریک. و وردت الروایه بهما.
و الثروه: کثره المال.
یعنى: و نگاه دار مرا از اینکه گمان برم به فقیر و محتاجى احتیاج و زبونى، یا گمان کنم به خداوند توانگرى و مال بسیار افزونى.
«فان الشریف من شرفته طاعتک، و العزیز من اعزته عبادتک».
پس به درستى که شریف و بزرگ آن کسى است که شریف گردانیده طاعت و فرمانبردارى تو او را، و عزیز آن کسى است که عزیز گردانیده عبادت و پرستش او تو را.
«فصل على محمد و آله، و متعنا بثروه لا تنفد. و ایدنا بعز لا یفقد».
الظاهر ان المراد بقوله: «و متعنا» فى الاخره لا فى الدنیا، بقرینه قوله: «فى ملک الابد».
لا تنفد، اى: لا تفنى. یقال: نفدا الشىء -بالکسر-: فنى.
یعنى: پس رحمت کن بر محمد و آل او، و ممتع و برخوردارى ده ما را به توانگریى که آخر و فانى نشود. و قوت ده ما را به عزتى که مفقود و نابود نگردد- که آن توانگرى و عزت عبادت است از نعیم جاودانى بهشت.
«و اسرحنا فى ملک الابد».
سرحت فلانا، اى: ارسلته و انطلقت به. و «ملک الابد» عباره عن الجنه. لان ماسواها من الاملاک منصرم و مجذوذ و منقطع.
(یعنى:) و سر ده و رها کن ما را در پادشاهى جاودانى- که آن بهشت است، چه، غیر آن منقطع و زایل است.
«انک الواحد الاحد».
قیل: هما بمعنى واحد، و هو الفرد الذى لا یتحد بشىء. و قیل: الفرق بینهما ان الواحد نفى الشریک بالنسبه الى الافراد، و الاحد نفى الشریک بالنسبه الى الاجزاء و الابعاض.
یعنى: به درستى که تویى یگانه که همتا ندارى، و احدى که اصلا اجزا و ابعاض ندارى، نه جزء ذهنى و نه جزء خارجى.
«الصمد الذى لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد».
الصمد: الذى یصمد الیه فى الحوائج، اى: یقصد. و اصل الصمد القصد. و قیل هو الباقى بعد فناء الخلق. و قیل: هو الذى لا جوف له، و الذى لا یاکل و لا یشرب و لا ینام.
قال وهب: بعث اهل البصره الى الحسین -علیه السلام- یسالونه عن الصمد.
فقال: ان الله فسره فقال: (لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد). و قوله علیه السلام ایضا یشعر بهذا المعنى.
(یعنى:) «و صمدى» یعنى مقصودى در جمیع حوائج و مقاصد «که نزاده کسى را و زاده نشده از کسى» و اول رد است بر یهود که گفتند عزیر پسر خداست. و ثانى رد است بر نصارا که گفتند عیسى خداست. «و نیست و نبود مر او را همتا هیچ کس». رد بر مجوس و مشرکان عرب است که گفتند او را کفو هست. و این افعال هر دو به صیغه ى غایب و حاضر روایت شده. و الله اعلم.
شرح صحیفه (مدرسی)
و کان من دعائه علیه السلام فى الرضا اذا نظر الى اهل الدنیا:
بود از دعاى آن امام عالیمقام در رضا به حکم خدا در زمانى که نظر مى نمود به سوى اهل دنیا.
یکى از امتحانات و ابتلائات بزرگ آن است که انسان در خود فقد اسباب ببیند و در دیگرى جمع آن گاهى خواهد موجب کفر او شد چنانچه خود مشاهده نمودم در بعضى از ابناء دنیا که نفى حکمت و مصلحت از خدا مى نمایند از بابت فقدان خود و جمع در دیگرى همیشه انسان بدون و پست تر از خود ملاحظه نماید نه به فوق خود اگر نظر به فوق خود نماید طریقى نکند که کافر شود بلکه خدا را قاسم عدل بداند که هر که را به حسب استعداد و صلاح او معیشت و روزى دهد پناه مى برم به خدا از افتتان به دنیا.
سلیمان بن داود به نمله فرمود: چرا امر نمودى به موران که داخل خانه هاى خود شوند خوف از اینکه زیردست و پاى اسبان پایمال نشوند، و حال آنکه من ظالم نیستم؟
عرض نمود: امر نمودم خوف از آن که شاید جلال و سلطنت تو را ببینند مفتون به دنیا شوند.
رضى: احتمال تمیز و حال و مفعول له و مفعول مطلق هر یک دارد.
یعنى: از حیث رضاى من به حکم خدا، یا اینکه حال کونیکه من راضیم یا به علت رضاى من، یا اینکه راضى مى شوم راضى شدنى به حکم خدا.
قوله: اخذ دو احتمال دارد یا به معنى ایجاب و الزام یا به معنى فعل و جاى آوردن زیرا که بالفضل یا به معنى تفضل بعض بر بعض است یا به معنى تفضل خود بر عامه ى ناس بنابر اول یعنى واجب نموده است بر جمیع خلق خود بر تفضل و احسان بعضى بر بعضى، بنابر ثانى جاى آورده است بر جمیع خلق خود به احسان خود.
اللغه:
افتتان: امتحان.
اغماط: حقیر شمردن.
یعنى: در فتنه مینداز مرا به آنچه داده ى ایشان را به آنچه منع نمودى مرا تا اینکه حسد ببرم بر بندگان تو و خوار شمارم حکم تو را.
یعنى: نفس مرا خوش کن و شرح بده صدر مرا که راضى شوم.
اللغه:
اوفر: یعنى زیادتر.
خولتنى: اى اعطیتنى.
یعنى: بگردان تو شکر مرا از براى تو بر چیزهائیکه بر من باز داشته ى زیادتر از ثناء نمودن من تو را بر چیزهائیکه بر من داده ى یعنى بر فقر خود خوشحالتر باشم از غناء.
بدانکه انسان باید راضى باشد به رضاء خدا پس دادن فقر و ندادن غناء هر دو نعمت است زیرا که اگر عکس در حق او جاى آورده شود هم غناء در حق او مفسده است و هم ندادن فقر پس بنابر فرض اول هر دو را باید شکر نمود لکن امام (ع) عرض کند: که توفیق ده مرا که شکر آن امرى که از من صرف شده است زیاده نمایم علت آن است که چون او عدمست و نفس به حسب ذات خود مایل به او نیست و لذا عرض کند که توفیق ده مرا که بر آن زیاده شکر نمایم مى شود گفت هر دو نعمت هستند لکن آن دفع مفسده است به شکر اولى است از جلب منفعت و خود منفعت.
اللغه:
عدم: فقر و فاقه.
خساسه: پستى.
ثروه: توانگرى.
بدانکه غالب نفوس رذیله گمان آن دارند که بروز صفت غنا در انسان علامت خوبى او است و فقر علامتى است از بدى او، یا اینکه مى شود که در واقع خلاف آن باشد پس عرض کند امام به خدا که توفیق بده مرا که حفظ نمایم خود را از این گمان و علت آورد بر این مطلب که فقر و غناء علامت خوبى و بدى نیست بلکه طاعت و مخالفت آنها دو سببند از براى آن.
مراد امام به عزت و ثروت نه عزت و غناى ظاهرى است بلکه عبادت و طاعت است به قرینه ى آنکه مى گوید: ثروتى که فانى نشود و عزتى که نابود و نیست نشود.
قوله: «اسرحنا» یعنى بفرست ما را و راه نما ما را در ملک همیشگى یعنى بهشت.
واحدى یعنى شریک ندارى، احدى یعنى مرکب نیستى.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
دعا در رضا به قضا:
در این دعا که در مقام رضا -به هنگام رویت دنیاداران- مى خوانده چنین آمده:
(ستایش (من) مخصوص خداست (و این ستایش) به عنوان خشنودى و رضا به قضاى الله است) (الحمد لله رضى بحکم الله).
پس از آن مى گوید: (گواهى مى دهم (بر آن اقرار دارم و معترفم) که خداوند، معیشت بندگانش را بر اساس عدالت، بین آنان تقسیم فرموده) (شهدت ان الله قسم معایش عباده بالعدل).
(و راه تفضل و احسان را نسبت به همه ى مخلوقش در پیش گرفته است) (و اخذ على جمیع خلقه بالفضل).
سپس بر محمد و آل درود مى فرستد و مى گوید: (بار خداوندا بر محمد و آلش درود فرست مرا مفتون آنچه به آنها (دنیاداران) عطا کرده اى مساز) (اللهم صل على محمد و آله، و لا تفتنى بما اعطیتهم).
همچنین: (آنها را نیز مفتون آنچه از من بازداشته اى مفرما) (و لا تفتنهم بما منعتنى).
که نتیجه ى آن شود (من نسبت به مخلوق تو حسد ورزم و حکم و قضایت را خوار شمارم) (فاحسد خلقک، و اغمط حکمک).
از آنجا که انسان به هر اندازه تسلیم قضا و قدر خداوند در امور زندگى باشد، باز هم در درون وجودش احساس نارضایتى مى کند، عرضه مى دارد: (بار خداوندا بر محمد و آلش درود فرست و نفس و جان مرا نسبت به قضا و قدرت طیب و پاکیزه ساز) (اللهم صل على محمد و آله، و طیب بقضائک نفسى).
(در موارد حکم و فرمانت سعه ى صدر به من عنایت فرما) (و وسع بمواقع حکمک صدرى).
(و چنان روح اعتمادى به من عطا فرما که به سبب آن اقرار و اعتراف کنم، که قضاى تو جز به خیر و نیکى جریان نمى یابد) (وهب لى الثقه لاقر معها بان قضاءک لم یجر الا بالخیره).
و از این نظر که انسان نسبت به نعمتهائى که به او داده شده در بسیارى از موارد سپاسگزار، اما به ارزش آنچه به او داده نشده بى توجه است که خداوند را در آن باره نیز شکر کند، چنین عرضه مى دارد: بار خداوندا (شکر و سپاس مرا نسبت به آنچه از من بازداشته اى، بیشتر از شکرم نسبت به آنچه به من بخشیده اى قرار ده) (و اجعل شکرى لک على ما زویت عنى اوفر من شکرى ایاک على ما خولتنى). چرا که ما از منافع و مضار آنچه به ما داده شده و آنچه به ما داده نشده بى اطلاعیم.
و از آنجا که دارائى و تهیدستى در نظر مردم دنیا برترى و ارزش محسوب مى دارد، چنین مى خواهد: (مرا از این معنا نگهدار که به شخص تهیدست گمان بد و با چشم خوارى بنگرم یا نسبت به ثروتمندى گمان فضل و برترى داشته باشم) (و اعصمنى من ان اظن بذى عدم خساسه، او اظن بصاحب ثروه فضلا).
زیرا ثروت و مکنت معیار فضل و شرف نیست، بلکه: (شریف کسى است که طاعت تو به او شرف بخشیده) (فان الشریف من شرفته طاعتک).
(و عزیز و قدرتمند کسى است که عبادت تو او را معزز داشته باشد) (و العزیز من اعزته عبادتک).
بنابراین (بر محمد و آلش درود فرست و ما را از ثروتى بهره مند که هرگز پایان نگیرد) (فصل على محمد و آله، و متعنا بثروه لا تنفد).
(و با عزت و قدرتى مویددار، که فقدان و زوال در آن راه نیابد) (و ایدنا بعز لا یفقد).
(و در ملک ابدى و جاودانى ما را روان ساز) (و اسرحنا فى ملک الابد).
چرا که آنچه خواسته ایم از تو ساخته است، زیرا تو: (واحد، احد و صمدى که نه فرزند آوردى، نه فرزند کسى بوده اى و نه هیچگونه کفو و همتائى برایت متصور است) (انک الواحد الاحد الصمد، الذى لم تلد و لم تولد و لم یکن لک کفوا احد).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۵، ص:۱۹۸-۱۷۸
و کان من دعائه علیه السّلام فی الرّضا إذا نظر إلى أصحاب الدّنیا:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین الحمد لله الذى جعل الدار الاخره هى العلیا و شرف الراغبین فیها على اصحاب الدنیا، والصلاه والسلام على نبیه الهادى الى رضائه و على اهل بیته الراضین بحکمه و قضائه.
و بعد: فهذه الروضه الخامسه و الثلاثون من ریاض السالکین، فى شرح الدعاء الخامس و الثلاثین من صحیفه سیدالعابدین، صلوات الله علیه و على آبائه و ابنائه الائمه الراشدین، املاء راجى فضل ربه السنى على صدرالدین الحسینى الحسنى وفقه الله لمراضیه، و جعل غابره خیرا من ماضیه.
الرضا لغه: خلاف السخط. قال الجوهرى: هو -مقصورا- مصدر محض. و الاسم الرضاء بالمد عن الاخفش.
و عرفا: سرور القلب بجریان القضاء و یقال: رضیت الشىء، و رضیت به، اذا اخترته، کارتضیته، و قد یقال: رضیت بالشىء اذا قنعت به.
قال النووى فى شرح مسلم: رضى بالله ربا. اى قنع به و لم یطلب معه غیره، بان یسلک غیر ما شرعه.
و اراده هذا المعنى هنا صحیحه.
و النظر: تقلیب البصر، او البصیره، لرویه الشىء و ادراکه. و یقال: نظرت الیه اذا رایته، و هو المراد هنا.
و الاصحاب: جمع صاحب، و هو الملازم لشىء انسانا کان او غیره. و لا فرق بین ان یکون مصاحبه بالبدن، و هو الاصل و الاکثر، او العنایه و الهمه، و لا یقال فى العرف الا لمن کثرت ملازمته، و یقال لمالک المال: هو صاحبه، و کذلک من یملک التصرف فیه. و منه عباره المتن.
و الدنیا: نقیض الاخره، و هى تانیث الادنى، سمیت بها هذه الدار لدنوها. و الاصل الدار الدنیا، فحذفت موصوفها، و اجریت مجرى الاسماء، فانسلخت عن معنى الوصفیه. و المراد اصحاب متاع الدنیا، فهى مجاز مرسل من باب تسمیه الشىء باسم محله، نحو «فلیدع نادیه» «و سئل القریه». و الله اعلم.
«رضا» اما مفعول مطلق، اى حمد رضا، او حال، اى راضیا، او مفعول لاجله، اى للرضا: و ایا ما کان فالعامل الحمد المذکور، لانه مصدر، و هو یعمل عمل فعله.
و ما وقع لبعضهم، ان العامل محذوف لئلا یلزم عمل المصدر المعرف مبنى على مذهب بعضهم، و فیه اربعه مذاهب:
مذهب الخلیل و سیبویه جوازه مطلقا من غیر قبح سواء عاقبت آله التعریف فیه الضمیر ام لا.
و الحکم: القضاء، و اصله المنع، یقال: حکم بکذا، اذا منع من خلافه.
و وضع الظاهر موضع المضمر و لم یقل: بحکمه لتعظیم الحکم، و قصد تقویه داعیه الرضا.
و شهدت: اى علمت. و اصله من الشهود، بمعنى الحضور مع المشاهده بالبصر، ثم اطلق على المشاهده بالبصیره ایضا، و هى العلم، و منه اشهد ان لا اله الا الله.
و القسم: افراز النصیب، یقال: قسمت کذا قسما -من باب ضرب- و منه قسمه الغنیمه، و هو تفریقها على اربابها، بافراز نصیب کل منها.
و المعایش: جمع معیشه، و هى ما یعیش به الانسان من المطاعم و الملابس، و غیرهما مما یتعلق به البقاء. و اشتقاقها من العیش، و هو الحیاه المختصه بالحیوان، فهو اخص من مطلق الحیاه، لان الحیاه تطلق على الحیوان، و على البارى تعالى بخلاف العیش، فالمیم فى المعیشه زائده.
و وزن المعایش مفاعل فلا تهمز و به قرا السبعه و قرا الاعرج، و ابوجعفر المدنى بالهمز تشبیها لها بالشمائل.
و قال الفیومى فى المصباح: و قیل: هى من معش، فالمیم اصلیه، و وزن معیشه و معائش فعیله و فعائل. انتهى. و هو غریب.
و العدل: التقسیط على سواء. فتاره یراد به السواء، باعتبار المقدار، و منه قوله سبحانه: «و لن تستطیعوا ان تعدلوا بین النساء» اى فى مقدار المحبه، اشاره الى ما علیه جبله الانسان من المیل، فالانسان لا یقدر ان یسوى بینهن فى المحبه، و تاره باعتبار الحکمه و الانتظام، و منه ما روى: بالعدل قامت السماوات و الارض تنبیها على انه لو کان شىء مما قامتا به، زائدا عما هو علیه، او ناقصا عنه على غیر ما اقتضته الحکمه لم یکن العالم منتظما. فانتظامه بتقدیر ذلک على ما یلیق بقوامه و قیامه. و هذا المعنى هو المراد هنا، اى بعدل اقتضته الحکمه البالغه. و لذلک متى وصف الله سبحانه بالعدل فانما یراد ان افعاله واقعه على نهایه الحکمه و الانتظام.
و فى الدعاء اشاره الى قوله سبحانه: «نحن قسمنا بینهم معیشتهم فى الحیاه الدنیا» فان العدل لا یکون قسمه الا عدلا، و لا یتجاوز الى افراط و تفریط. و فى الحدیث القدسى «و ان من عبادى لا یصلحه الا الفقر، و لو اغنیته لافسده ذلک، و ان من عبادى من لا یصلحه الا الغنى، و لو افقرته لافسده ذلک». فاغناء من لا یصلحه الا الفقر افراط، و افقار من لا یصلحه الا الغنى تفریط، و العدل هو مابه اصلاح کل منهما، فثبت اتصاف قسمته تعالى بالعدل.
قوله علیه السلام «و اخذ على جمیع خلقه بالفضل».
«اخذ» هنا من الاخذ بمعنى السیره، یقال: لو کنت منا لاخذت باخذنا، اى: سرت بسیرتنا، و منه الحدیث «لا تقوم الساعه حتى تاخذ امتى باخذ القرون».
قال الکرمانى: هو -بکسر الهمزه و فتحها-: السیره.
اى تسیر امتى بسیرتهم. فقوله: «بالفضل» متعلق باخذ. و قوله: «على جمیع خلقه» متعلق بالفضل، کقوله تعالى: «و لولا فضل الله علیکم».
و لا یمنع من تعلقه به ما اشتهر من ان معمول المصدر لا یتقدم علیه. لان ذلک حیث یتقدر المصدر بان و الفعل، لانه حینئذ من باب تقدیم الصله على الموصول، و هو ممتنع، کقولک: اعجبنى عن الشر بعدک، اى: ان تبعد، فالظرف متعلق بعامل مقدر یفسره المتاخر، و التقدیر: اعجبنى بعدک عن الشر بعدک. و اما اذا لم یقدر المصدر بان و الفعل فیجوز تقدیم معموله علیه اذا کان ظرفا و شبهه، لانتفاء المانع نحو «و لا تاخذکم بهما رافه». و منه قول کعب فى قصیدته المشهوره:
ضخم مقلدها فعم مقیدها * فى خلقها عن بنات الفحل تفضیل
قال ابن هشام فى شرحه لهذه القصیده: «عن» بمعنى «على»، و هى متعلقه بتفضیل و ان کان مصدرا لانه لیس منحلا ل(ان و الفعل). و من ظن ان المصدر لا یتقدمه معموله مطلقا فهو و اهم انتهى.
و الفضل هنا بمعنى الافضال و الطول، و هو کل احسان لا یلزم المحسن ان یفعله، بل یکون ابتداء منه.
و المعنى: انه تعالى سار فى جمیع خلقه بالفضل علیهم و الاحسان الیهم. و ذلک انه مبتدى بما لا یلزمه، و الابتداء بما لا یلزم هو الفضل، فافعاله کلها عدل، و عدله کله فضل.
اذا عرفت ذلک، فاعلم انه وقع لجماعه ممن کتب على الصحیفه الشریفه هنا تفسیرات عجیبه.
منها: تفسیر بعضهم اخذ بمعنى تناول، من قولهم: اخذ بیده اذا اعانه و امده.
قال: و مفعول اخذ محذوف بقرینه جمیع خلقه. و تعلق على باخذ لتضمین معنى الاستیلاء و الغلبه، یعنى اخذ بید جمیع المخلوقات بفضله فى حاله استیلائه و غلبته على جمیع مخلوقاته. انتهى بالمعنى.
و منها: تفسیر بعضهم اخذ بمعنى الزم، اى الزمهم الفضل، یعنى ان یتفضل بعضهم على بعض.
و منها: قول بعضهم الاخذ یکون بمعنى السیره فیتعدى ب«على». و على و بالفضل، متعلقان باخذ. انتهى.
فاعجب لقوم هذا مبلغهم من العلم کیف سولت لهم انفسهم التصدى لکلام المعصومین علیهم السلام، نسال الله الهدایه الى سواء السبیل. و انما نبهنا على ذلک لئلا یقف على شىء منها واقف فیظن صحته، و یحمل علیه کلام المعصوم، و لیس الغرض تتبع العثرات. نعوذ بالله من ذلک.
و فى نسخه «و اخذ بالفصل» بالصاد المهمله، و هو بمعنى القضاء بین الحق و الباطل، اى صار فیهم بالقضاء الفاصل بین الحق و الباطل.
الفتن و الفتنه: الابتلاء و الامتحان. فتنه فتنا و فتونا من باب ضرب. و اصله من فتن الفضه اذا ادخلها النار لیعرف جیدها من ردیها، و منه: «فبى تفتنون» اى تمتحنون، و یتعرف ایمانکم بنبوتى.
و تستعمل الفتنه و البلاء فیما یدفع الیه الانسان من شده و رخاء، قال تعالى: «و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه» لان بالشر یمتحن و یختبر صبره، و بالخیر یمتحن و یتعرف شکره، ثم کثر استعمال الفتنه فى ایقاع الانسان فى بلیه و شده، و منه قوله تعالى: «و ان کادوا لیفتنونک» اى یوقعونک فى ضراء و شده فى صرفهم ایاک عما اوحى الیک. و علیه عباره الدعاء، اى لا توقعنى فى شده و مکروه بسبب ما اعطیتهم من متاع الدنیا، و هى الحسد لهم، و الغمط لحکمک المشار الیهما بقوله: «فاحسد خلقک و اغمط حکمک» و فى هذا المعنى بعینه قول امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه فى خطبه له: «فاذا راى احدکم لاخیه غفیره فى اهل او مال او نفس فلا یکونن له فتنه».
الغفیره -بالغین المعجمه-: الزیاده و الکثره، و منه: «الجم الغفیر»، اى اذا راى احدکم لاخیه زیاده فى ولد او رزق او عمر او غیر ذلک، فلا یکونن ذلک له فتنه، تفضى به الى الحسد.
و قوله: «لا تفتنهم بما منعتنى» اى لا توقعهم فى بلیه بسبب ما حرمتنى من الدنیا، بان یرونى حقیرا مهانا، او یطغوا او یتکبروا فیاثموا.
قوله: «فاحسد خلقک» «الفاء»: للسببیه، و الفعل بعدها منصوب بان مضمره لسبقها بالطلب. و حد الحسد ان تغتاظ مما رزقه غیرک، و تتمنى انه زال عنه، و صار الیک، و قد تقدم الکلام علیه مبسوطا.
قوله: «و اغمط حکمک».
غمطه یغمطه غمطا -من باب ضرب و سمع-: استحقره، و العافیه لم یشکرها، و النعمه بطرها و حقرها. اى و احتقر قضائک بما منحتنى، و لا اشکر حکمک فیما اعطیتنى، اذ کان دون ما اعطیتهم، اولا ارضى بحکمک و قضائک فیما اعطیتنى و منعتنى فاتسخطه و احتقره.
و فى الکتب القدیمه یقول الله عز و جل: الحاسد عدو نعمتى، متسخط لفعلى، غیر راض بقسمتى.
و نظم بعضهم هذا المعنى فقال:
الاقل لمن راح لى حاسدا * اتدرى على من اسات الادب؟
اسات على الله سبحانه * لانک لم ترض لى ما وهب
اصل الطیب: ما تستلذه الحواس و النفس. و طابت نفسه بالشىء اذا قبلته و رضیته، و لم تکرهه. اى رض بقضائک نفسى و اجعلها قابله له، راضیه به.
و اتسع صدره للامر اذا سهل علیه تحمله و لم یشق علیه. و عکسه ضاق صدره بالشىء اذا شق علیه.
و مواقع الحکم: ما وقع به الحکم، و تعلق به، اى اجعل صدرى واسعا غیر حرج و لا ضیق بما یوقعه حکمک من الامور التى یشق على النفس تحملها و الغرض سوال مقام الرضا الذى هو سرور النفس مهر القضاء.
و وثق به وثوقا وثقه: سکن الیه و اعتمد علیه، اى وهب لى السکون الى تقدیرک، و الاعتماد علیه فى انه لا یکون الا عن حکمه بالغه.
و الاقرار: اثبات الشىء، اما بالقلب، او باللسان، او بهما. لکن المراد به هنا ما کان بالقلب، سواء اضافه اللسان ام لا.
و «مع» اسم یقتضى الصحبه، اى مصاحبا لها. و الضمیر عائد الى الثقه.
و المعنى: لاعترف بحصول الثقه لى بان قضاءک و حکمک فى اعیان الموجودات- على ما هى علیه من الاحوال الجاریه فى الازل الى الابد- لم یقع الا بالاختیار لما هو الخیر و الاصلح.
و الخیره- بسکون الیاء و فتحها- اسم من الاختیار، و هو اخذ ما یراه الخیر، او فعله. تقول: خیرته بین الامرین فاختار احدهما. و استعمال الجرى فى وقوع القضاء، لسرعه مروره.
و «الباء» من قوله: «بالخیره» للملابسه، و الظرف فى محل نصب على الحال، اى: ملتبسا بالخیره.
و الاستثناء مفرغ، و التقدیر: لم یجر فى حال من الاحوال الا حال التباسه بالخیره. و الغرض سوال اعداده علیه السلام للاطمئنان بقضاء الله تعالى و انه لا یکون الا عن حکمه و مصلحه، فتطیب نفسه، و ینشرح صدره لجریانه و نفاذه فیه بما هو علیه، و لا یتسخط عدم ثروته، و فقده ما اوتى غیره من متاع الدنیا و حطامها. و الله اعلم.
الشکر: الاعتراف بالنعمه، و قیل هو الثناء على المحسن بذکر احسانه. و یتعدى تاره باللام فیقال: شکرت له، و اخرى بنفسه فیقال: شکرته.
و زویت عنه الشىء: صرفته و قبضته عنه، و منه الحدیث «اعطانى ربى اثنین، و زوى عنى واحدا».
و وفر الشىء یفر وفورا -من باب وعد-: ثم و کمل. و قیل زاد و کثر.
و خوله الله مالا: اعطاه، و منه قوله تعالى: «و ترکتم ما خولناکم»، اى اعطیناکم.
قال الراغب: و التخویل فى الاصل اعطاء الخول. و هو کالخدم و الحشم، وزنا و معنى.
و انما سال علیه السلام جعل شکره له على ما قبضه عنه اتم و اکمل من شکره له على ما اعطاه، لان قبض ما قبضه عنه هو عین صلاحه حتى لو لم یقبضه عنه لاضربه و افسده کما ورد فى الحدیث «و ان من عبادى من لا یصلحه الا الفقر، فلو اغنیته لافسده ذلک»، و دفع الضرر اهم من جلب النفع. فیجب ان یکون الشکر على الاهم اکمل و اتم. و الله اعلم.
عصمه الله من المکروه یعصمه -من باب ضرب-: حفظه و وقاه.
و الظن: خلاف الیقین، و قد یستعمل فى معنى الیقین، کقوله تعالى: «الذین یظنون انهم ملاقوا ربهم»، و هو هنا محتمل للمعنیین، اى احفظنى من ان اتوهم بذى عدم خساسه، او اعتقد به ذلک.
و العدم -بفتحتین-: الفقر فضم عینه مع الاسکان لغه فیه، کالحزن و الحزن، و الرشد و الرشد. و اصله الفقدان، یقال: عدمته عدما -من باب تعب-: اى فقدته، ثم غلب على فقدان المال.
و الخساسه: الحقاره.
قال الفیومى: خس الشىء یخس -من بابى ضرب و تعب- خساسه: حقر فهو خسیس.
و قیل: الخساسه حاله یکون علیها الخسیس و هو الدنىء.
و الثروه: کثره المال، یقال: اثرى اثراء، اى استغنى، و الاسم الثراء بالفتح و المد.
و الفضل هنا: بمعنى الفضیله، و هو خلاف النقیصه. و لما کان اکثر الناس یحتقرون الفقیر، و یستخسون بطباعهم، و یعظمون صاحب المال، و یفضلونه بغضا للفقر، و حبا للغنى، و کان ذلک من ذمیم الاخلاق المهلکه، سال علیه السلام ربه ان یعصمه من ذلک.
و کان بعض الاکابر یقول: المفلس عند الناس اکذب من لمعان السراب، و من رویا الکظه، و من مرآه اللقوه، و من سحاب تموز، لا یسال عنه ان تخلف، و لا یسلم علیه ان قدم، اذا غاب شتموه، و ان حضر طنزوا به، و ان غضب صفعوه، مصافحته تنقض الوضوء، و قراءته تقطع الصلاه، اثقل من الامانه، و ابغض من المبرم الملحف، و الناس لصاحب المال الزم من الشعاع للشمس، و من الذنب للمصر، و من الحکم للمقر، و هو عندهم ارفع من السماء، و اعذب من الماء، و احلى من الشهد، و ازکى من الورد، خطاه صواب، و سیئته حسنه، و قوله مقبول، و حدیثه معسول، یغشى مجلسه، و لا تمل صحبته. و کان ینشد لعروه الصعالیک:
ذرینى للغنى اسعى فانى * رایت الناس شرهم الفقیر
و اهونهم و احقرهم علیهم * و ان امسى له حسب و خیر
و یکرهه الندى و تزدریه * حلیلته و ینهره الصغیر
و یلقى ذو الغنى و له جلال * یکاد فواد صاحبه یطیر
قلیل ذنبه و الذنب جم * و لکن الغنى رب غفور
و النثر و النظم فى هذا المعنى کثیر.
و فى الحدیث عن ابى عبدالله علیه السلام: من استذل مومنا، او احتقره لقله ذات یده و لفقره شهره الله یوم القیامه على رووس الخلائق.
و عن امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه: من اتى غنیا فتواضع له لغناه ذهب ثلثا دینه.
و الاخبار فى ذلک اکثر من ان تحصى.
قوله علیه السلام: «فان الشریف من شرفته طاعتک» «الفاء»: للسببیه.
و الشرف: علو للمنزله. شرف کعظم فهو شریف. و قیل: الشرف کمال یتعلق بالذات و الحقیقه، و لهذا یقال: فلان شریف الذات.
و الطاعه: اسم من اطاعه، اى انقاد له، لکن کثر استعمال الطاعه فى امتثال الامر، و لذلک عرفوها بموافقه الامر.
و العزه: الرفعه و الامتناع. و رجل عزیز: منیع لا یغلب و لا یقهر.
و قد یراد بالعزیز: الکریم، من عز على یعز عزا و عزه و عزازه: اى کرم، فهو عزیز. و اعززته: اکرمته و عظمته فهو عزیز ایضا. و هذا المعنى انسب بعباره الدعاء من الاول.
و العباده فى اصل اللغه الخضوع و الانقیاد، و فى الاصطلاح فعل المکلف على خلاف نفسه تعظیما لربه. و قیل: هو فعل اختیارى مباین للشهوات البدنیه، یصدر عن نیه یراد بها التقرب الى الله تعالى، طاعه للشریعه.
و قال صاحب الکشف: العباده قد تطلق على اعمال الجوارح بقصد القربه، و منه قوله صلى الله علیه و آله: لفقیه واحد اشد على الشیطان من الف عابد. و هى على هذا غیر الایمان بمعنى التصدیق و النیه و الاخلاص، بل مشروطه به.
و قد تطلق على التحقق بالعبدیه بارتسام ما امر السید جل و علا، او نهى، و على هذا تتناول الاعمال و العقائد القلبیه ایضا، فدخل فیها الایمان و هو عباده فى نفسه، و شرط لسائر العبادات. انتهى.
و قصر اسم ان على خبرها فى الفقرتین للمبالغه فى شرف من شرفته طاعه الله تعالى، و عزه من اعزته عبادته، کانه لا شریف و لا عزیز غیره، على ما قالوه فى نحو: «الامیر زید، و الشجاع عمرو» من ان اللام ان حمل فى المقام الخطابى على الاستغراق کان بمنزله کل امیر زید، و کل شجاع عمرو، و ان حمل على الجنس افاد ان زیدا و جنس الامیر، و عمرا و جنس الشجاع متحدان فى الخارج. و کیف کان فالقصر الا دعائى حاصل.
«الفاء» فصیحه لصلاحیه تقدیر اذا الشرطیه قبلها، اى اذا کان الامر هکذا فصل على محمد و آله.
و متعنا: اى اعطنا ثروه لا تنفد ننتفع بها. یقال: متعته بکذا تمتیعا، و امتعته به امتاعا: اعطیته ایاه لینتفع به. و منه المتاع، و هو کل ما ینتفع به من طعام و اثاث.
و نفذ الشىء ینفذ من باب تعب نفاذا: فنى و انقطع.
و الاید: القوه الشدیده. و ایدته تاییدا: قویته، و منه قوله تعالى: «ایدتک بروح القدس».
و الفقد: عدم الشىء بعد وجوده، فهو اخص من العدم، لان العدم یقال فیه و فیما لا یوجد.
و سرحت الابل سرحا و سروحا -من باب نفع-: رعت بنفسها، و سرحتها سرحا ایضا: ارسلتها للرعى، و هو من الافعال اللازمه و المتعدیه. و سرحتها -بالتثقیل- مبالغه و تکثیرا. و اما اسرحتها بالهمز فلم اقف علیه فى شىء من کتب اللغه، فما وقع فى نسخه ابن ادریس من ضبط قوله علیه السلام: «و اسرحنا» بقطع الالف ینبغى تحریره.
و المراد بالسرح هنا التخلیه، و عدم المنع کما تسرح الماشیه فى المرعى، و هو استعاره تبعیه او مکنیه.
و الملک: السلطنه و العز و العظمه.
و الابد: الدهر الطویل الذى لیس بمحدود. و قیل: هو استمرار الوجود فى ازمنه مقدره غیر متناهیه فى جانب المستقبل.
و اضافه الملک الى الابد، اما بمعنى «فى» کمکر اللیل، و اما بمعنى لام الاختصاص کدار المقامه، و هو الصواب.
قال الرضى: و لا یلزم فى الاضافه بمعنى اللام ان یجوز التصریح بها بل یکفى افاده الاختصاص الذى هو مدلول اللام، فقولک طور سینا و یوم الاحد، بمعنى اللام، و لا یصح اظهار اللام فى مثله، فالاولى ان تقول نحو: مکر اللیل و ضرب الیوم بمعنى اللام.
و فى الفقره تلمیح الى قوله تعالى: «و اذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا».
قال العلامه الطبرسى: اى اذا رمیت ببصرک، ثم یعنى الجنه، رایت نعیما خطیرا، و ملکا کبیرا لا یزول و لا یفنى، عن الصادق علیه السلام و قیل: هو الملک الدائم الابدى فى نفاذ الامر و حصول الامانى. انتهى ملخصا.
و ما وقع لبعض المترجمین من ان المراد بملک الابد الجنه بقرینه المقام. لان النار ایضا ابدیه، لکن المسلمون لا یابدون فیها، لا یخفى سخافته.
قوله علیه السلام: «انک الواحد الاحد» الى آخره تعلیل للدعاء، و مزید استدعاء للاجابه و تاکید الجمله للاذعان بمضمونها.
و الواحد: اسم فاعل من وحد یحد وحدا من باب وعد. اى انفرد، فالواحد بمعنى المنفرد.
و الاحد: اصله وحد، صفه مشبهه منه کحسن، ابدلت الواو همزه شذوذا.
قال بعض المحققین: الواحد: الفرد الذى لم یزل وحده، و لم یکن معه آخر،
و الاحد: الفرد الذى لا یتجزى، و لا یقبل الانقسام فالواحد: هو المنفرد بالذات فى عدم المثل، و الاحد: هو المتفرد بالمعنى، و قیل: المراد بالواحد: نفى الترکیب و الاجزاء الخارجیه و الذهنیه عنه تعالى، و بالاحد: نفى الشریک عنه فى ذاته و صفاته و قیل: الواحدیه: لنفى المشارکه فى الصفات، و الاحدیه: لتفرد الذات، و لما لم ینفک عن شانه تعالى احدهما عن الاخر.
قیل: الواحد: الاحد فى حکم اسم واحد، و قد یفرق بینهما فى الاستعمال من وجوه:
احدها: ان الواحد: یستعمل وصفا مطلقا، و الاحد: یختص بوصف الله تعالى نحو: « قل هو الله احد».
الثانى: ان الواحد: اعم موردا، لانه یطلق على من یعقل و غیره، و الاحد لا یطلق الا على من یعقل.
الثالث: ان الواحد یجوز ان یجعل له ثان، لانه لا یستوعب جنسه، بخلاف الاحد، الا ترى انک لو قلت: فلان لا یقاومه واحد جاز ان یقاومه اثنان فاکثر، و لو قلت: لا یقاومه احد لم یجز ان یقاومه اثنان و لا اکثر فهو ابلغ.
الرابع: ان الواحد یدخل الحساب و الضرب و العدد و القسمه، و الاحد یمتنع دخوله فى ذلک.
الخامس: ان الواحد یونث بالتاء، و الاحد یستوى فیه المذکر و المونث، قال الله تعالى: «لستن کاحد من النساء»، و لا یجوز کواحد من النساء بل کواحده.
السادس: ان الواحد لا یصلح للافراد و الجمع، بخلاف الاحد، فانه یصلح لهما، و لهذا وصف بالجمع فى قوله تعالى: «من احد عنه حاجزین».
السابع: ان الواحد لاجمع له من لفظه، فلا یقال: واحدون، و الاحد له جمع من لفظه، و هو احدون و آحاد.
و الصمد: السید المصمود الیه فى الحوائج، اى المقصود الیه من صمد الیه، اى قصد، فهو فعل بمعنى مفعول. و قد اسلفنا الکلام علیه فى الروضه الثانیه و العشرین مبسوطا فاغنى عن الاعاده.
قوله علیه السلام «لم تلد» اى لم یصدر عنه ولد، لانه لا یجانسه شىء یمکن ان یکون له من جنسه صاحبه فیتوالد، کما نطق به قوله تعالى: «انى یکون له ولد و لم تکن له صاحبه»، و لانه لا یفتقر الى ما یعینه و یخلفه، لاستحاله الحاجه و الفناء علیه سبحانه.
و فیه تنصیص على ابطال زعم المفترین فى حق الملائکه و المسیح و عزیر، و لذلک ورد النفى على صیغه الماضى.
و لم تولد: اى لم یصدر عن شىء لاستحاله نسبه العدم الیه سابقا و لاحقا، و عدم افتقاره الى شىء.
و لم یکن له کفوا احد، اى لم یکن احد یکافئک و یماثلک من صاحبه و غیرها.
و الکفو -بضم الکاف و سکون الفاء، و بضمتین-: النظیر و المماثل.
و المقصود انه تعالى لم یماثله احد فى ذاته و صفاته الذاتیه و الفعلیه، و هو تنزیه مطلق له عن المشابهه بالخلق بنحو من الانحاء کما قال: «و لیس کمثله شىء». و الغرض نفى امکان وجود الکفو له، لا بیان عدمه مع امکانه.
و قال بعض المفسرین: الایات الثلاث اشاره الى نفى من یماثله، و هو اما لاحق، و ابطله بقوله: «لم یلد»، و اما سابق و ابطله بقوله: «و لم یولد» و اما مقارن فى الوجود، و زیفه بقوله: «و لم یکن له کفوا احد». و یجوز ان یکون الاولان اشاره الى نفى من یماثله بطریق التولد او التوالد، و الثالث تعمیما بعد التخصیص. و یحتمل ان یراد بالاخیره نفى الصاحبه، لان المصاهره تستدعى الکفاءه شرعا و عقلا، فیکون ردا على من حکى الله عنهم فى قوله: «و جعلوا بینه و بین الجنه نسبا» تعالى الله عن ذلک علوا کبیرا.
و الاکثر على ان احد اسم کان، و کفوا خبرها، و «له» صله کفوا، فهو ظرف لغو، و اورد ان تقدیم الظرف اذا کان لغوا غیر مستحسن کما نص علیه سیبویه فى کتابه.
و اجیب: بانه انما قدم اللغو فیه لانه معقد الفائده، اذ لیس الغرض نفى الکفو مطلقا، بل نفى الکفو له تعالى، فقدم اهتماما بما هو المقصود معنى، و رعایه للفواصل لفظا.
و قال مکى فى اعرابه: و قیل: «له» هو الخبر، و هو قیاس قول سیبویه، لانه یقبح عنده الغاء الظرف اذا تقدم. و خالفه المبرد، و اجازه على غیر قبح، و استشهد بالایه، و لا شاهد للمبرد فى الایه، لانه یمکن ان یکون «کفوا» حالا من احد مقدما علیه، لان نعت النکره اذا تقدم علیها نصب على الحال. انتهى.
و جوز ابوالبقاء: ان یکون «له» حال من کفوا، و ان یکون متعلقا ب«یکن»، و الخبر هو کفوا.
و اعلم انه علیه السلام انما آثر الخطاب فى العائد الى الموصول على الغیبه، فقال: «لم تلد، و لم تولد، و لم یکن لک کفوا احد» -مع ان الاکثر فى الموصول او موصوفه اذا کان خبرا ان یکون العائد الیه غائبا نحو: انت الرجل الذى قال کذا- حملا على المعنى، و تلذذا بالخطاب، ولان الاقرار و الاذعان و الشهاده بوحدانیته و احدیته و صمدیته و تنزیهه عن المماثل مطلقا فى الحضور اتم منه فى الغیبه، فاجرى جمله الکلام على وتیره واحده فى الخطاب، على ان روایه ابن ادریس على الغیبه . و الله اعلم.
هذا آخر الروضه الخامسه و الثلاثین من ریاض السالکین، وفق الله عز شانه لاتمامها راد الضحى من یوم الخمیس، لثلاث عشره خلون من شوال عام اربع و مائه و الف، بدار السرور برهانپور على ید مولفه و لله الحمد.