دیدم که جانم می رود (کتاب)

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
دیدم-که-جانم-می-رود.jpg
نویسنده حمید داود آبادی
موضوع خاطرات شهیدان
زبان فارسی
تعداد جلد 1

حمید داوود آبادی در این کتاب به چگونگی آشنایی خود با مصطفی کاظم زاده ،برقراری رابطه صمیمی بین آن ها، شور و حال رفتن به جبهه، حضور در جبهه و شهادت دوست صمیمی خود اشاره دارد.

در بخشی از این کتاب می خوانیم: داخل سنگر تنگ و کوچک، کنار هم دراز کشیده بودیم. کم کم لحن حرف هایش عوض شد و شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهی اش را کرد. حرف هایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصا در پاسخ به این سوالم که: -مصطفی، تو شهادت را چگونه می بینی؟ در حالی که دست هایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می آورد، ناگهان آن هارا باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: -شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است. اشک از دیدگانش جاری شد. با پشت دست،اشک های مروارید گونش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره ی امام: « خدایی ناکرده،اگه امام طوری بشه،خود ما ضرر خواهیم کرد.» «دوست دارم در برابر مرگم،تمام عمرم به هر لحظه ی عمر امام عزیز اضافه بشه، خود ما ضرر خواهیم دید.» سمت نگاهش به بیرون از سنگر تغییر کرد. فهمیدم نمی خواهد مستقیم به چشم هم دیگر نگاه کنیم. با همان حال ادامه داد:«هرگاه درمسئله ای گیر کردی، فقط به خدا امید داشته باش.»

منبع

دیدم که جانم می رود، سایت بهشت قلم، 16 بهمن 1398.