مکاتبه امام حسن علیه السلام و معاویه

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۴۰ توسط Saeed zamani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی ' {{بخشی از یک کتاب}} <keywords content='کلید واژه: صلح، معاویه، امام حسن علیه السلام، خلاف...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



منبع:صلح امام حسن عليه السلام/ منتهی الامال قسمت اول

نویسنده: يدالله حاجي زاده/ حاج شیخ عباس قمی

مکاتبه امام

پس از شهادت حضرت علي علیه السلام در ماه رمضان سال 40 هجري، عصر امامت و دوران حكومت امام حسن علیه السلام آغاز گرديد و اين در حالي بود که معاویه بن ابي سفيان در شام مدعي خلافت بود و حاضر به بيعت با امام حسن علیه السلام به عنوان حاكم جامعه اسلامي نبود.

فضل الله کمپاني مي نويسد: تمامي ايالات اسلامي بيعت امام حسن علیه السلام را پذيرفتند، مگر شام که تحت نفوذ و سلطه معاويه بود. معاويه به همان روش سابق خود که در مورد امام علی علیه السلام داشت باقي بود. از اين رو با امام حسن علیه السلام از در ستيزه جويي در آمد.[۱]

معاويه سعي كرد با حيله و نيرنگ، در كار امام حسن علیه السلام كارشكني و خلل ايجاد كند. در همين زمان دو نفر از جاسوسان وي، يكي در كوفه و ديگري در بصره توسط ياران امام علیه السلام دستگير و سپس اعدام شدند.[۲]

امام حسن علیه السلام كه خواستار اتحاد جامعه اسلامي بود، باب مكاتبه با معاويه را باز نمود تا در صورت امكان او را راهنمايي و هدايت كرده و از عواقب سود تفرقه و خونريزي بر حذر نمايد...[۳]

سرانجام مكاتبات امام حسن علیه السلام و معاويه اين شد كه معاويه به نمايندگان آن حضرت گفت: ميان ما و شما شمشير داوري خواهد كرد. سپس به فرمانداران خويش دستور داد خود را براي جنگ مهيا و مجهز سازند. در اندك زماني 60 هزار نفر سواره و پياده نزد وي جمع شدند.[۴]

ابن خلدون مي ‌نويسد: «معاويه با سپاهي از شام به جانب كوفه آمد امام حسن علیه السلام نيز با سپاه خود براي مقابله با آنان بيرون آمد».[۵]

امام حسن علیه السلام عبيدالله بن عباس را با 12 هزار نفر براي نبرد با معاويه اعزام كرد. و قيس بن سعد بن عباده انصاري را همراه وي ساخت.[۶]

عوامل و زمينه هاي صلح

1- عدم تمايل مردم به جنگ

از منابع تاريخي بر مي ‌آيد كه مردم كوفه چندان تمايلي به جنگ با معاويه نداشته و براي حفظ جان خويش خواستار صلح بودند. به نظر مي ‌رسد تنها عده محدودي از ياران حضرت خواستار جنگ با معاويه بوده‌اند.

ابن خلدون مي نويسد: «ايشان به ياران خويش فرمود: معاويه ما را به چيزي دعوت مي کند که در آن نه عزت است و نه عدالت. شما خواستار مرگ (در راه خدا) باشيد، دعوتش را به او باز مي گردانيم. مردم از اطراف، ندا سر دادند و خواستار صلح شدند.»[۷]

به نظر مي رسد تنها عده معدودي از ياران حضرت خواستار جنگ با معاويه بوده اند. در منابع آمده که معاويه يك ميليون درهم نزد عبيدالله بن عباس فرستاد. عبيدالله با هشت هزار نفر از همراهانش نزد معاويه رفتند.[۸]

2- توطئه‌ها و فريب افكار عمومي توسط معاویه

معاويه كساني را پنهاني ميان لشكر امام حسن علیه السلام مي ‌فرستاد كه مي ‌گفتند؛ حسن با معاويه صلح كرد و پيشنهاد او را پذيرفت و به همين جهت نظم لشكر به هم خورد.[۹]

3- وجود عده‌اي از خوارج در سپاه امام حسن علیه السلام

امام حسن علیه السلام به هر قيمتي خواستار جنگ با معاويه بودند و هجوم آن ‌ها به خيمه امام حسن علیه السلام و غارت خيمه حضرت و مجروح ساختن ايشان، موجبات پراكندگي هر چه بيشتر ياران آن حضرت را فراهم ساخت.[۱۰]

ابن اعثم كوفي مي ‌نويسد: جراح بن سنان، ضربتي به ران حضرت زد. امام حسن علیه السلام از اسب افتاد و بي هوش شد.[۱۱]

وقتي امام حسن علیه السلام ديد نيرويي ندارد و يارانش پايداري نكرده و از گرد او پراكنده گشته‌اند، با معاويه صلح كرد و بالاي منبر رفت و فرمود: «اي مردم همانا خدا شما را به اول ما هدايت كرد و خون ‌هاي شما را به آخر ما حفظ كرد...».[۱۲]

سپس حضرت، عبدالله بن حارث را نزد معاويه فرستاد و به او گفت به معاويه بگو که من در اين كار انديشه كرده‌ام اگر تو با بندگان خداي تعالي زندگاني نيكو خواهي كرد و ايشان را بر جان و مال و فرزند ايمن خواهي داشت و به اوامر و نواهي خداي تعالي و سنن محمد صلی الله علیه و آله قيام خواهي نمود، اين كار را به تو سپارم و با تو صلح كنم.[۱۳]

معاويه تمام شرايط را پذيرفت. امام حسن علیه السلام در صلح نامه نوشت: «اين مصالحه‌اي است ميان حسن بن علي علیه السلام و معاوية بن ابي سفيان، بر آن قرار با او صلح مي ‌كند و امر خلافت را به او وامي‌گذارد كه چون وفات او نزديك شود هيچ كسي را به وليعهدي منصوب نكند و كار خلافت را به شورا واگذارد.

مسلمانان و خصوصاً شيعيان علي علیه السلام هر كجا باشند، از دست او ايمن باشند. معاويه قسم ياد كرد و قبول كرد كه به اين عهد و شرط وفا كند و هيچ مكر و كيدي نداشته باشد».[۱۴]

شهيد مطهري مي‌ نويسد: که اگر امام حسن علیه السلام با اين شرايط، صلح را قبول نمي ‌كرد، امروز در مقابل تاريخ محكوم بود. قبول كرد و تاريخ، آن طرف (معاويه) را محكوم كرد.[۱۵]

صلح امام حسن علیه السلام، زمينه را براي قيام امام حسين علیه السلام فراهم كرد. لازم بود امام حسن علیه السلام يك مدتي كناره‌ گيري كند تا ماهيت اموي ‌ها كه بر مردم مخفي و مستور بود آشكار شود، تا قيامي كه بنا بود بعدا انجام گيرد از نظر تاريخ قيام موجهي باشد.[۱۶]

صلح امام حسن علیه السلام با معاويه در ماه ربیع‌ الاول سال 41 هجري صورت گرفت.[۱۷] بعضي گفته‌اند صلح در جمادی ‌الثانی يا اول سال 41 هجري بوده است. مسعودي پس از نقل اين قول مي ‌نويسد: گفته اول (ماه ربيع الاول) به نظر ما معروف تر و درست‌تر است.[۱۸]

شيخ عباس قمي مي ‌نويسد: روز 26 ماه ربيع الاول سال 41 هجري امام حسن علیه السلام با معاويه صلح كرد.[۱۹]

فصل سوّم: در بيان بعضى از احوال امام حسن علیه السلام و صلح آن حضرت با معاويه

بعد از شهادت حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام و سبب صلح كردن آن حضرت با معاويه: بدان كه بعد از ثبوت عِصْمت و جلالت ائمه هدى عليهما السّلام بايد كه آن چه از ايشان واقع شود مؤمنان تسليم و انقياد نمايند و در مقام شبهه و اعتراض درنيايند؛ زيرا كه آن چه ايشان مى كنند از جانب خداوند عالميان است و اعتراض بر ايشان اعتراض بر خدا است؛ چه به روايت معتبر رسيده كه حق تعالى صحيفه اى از آسمان براى حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاده و بر آن صحيفه دوازده مُهر بود، هر امامى مُهر خود را برمى داشت و به آن چه در تحت آن مهر نوشته بود عمل مى كرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن بر گروهى كه حجّت هاى خداوند عالميانند در زمين، گفته ايشان گفته خداست و كرده ايشان كرده خداست.[۲۰]

شيخ صدوق و مفيد و ديگران روايت كرده اند كه بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام حضرت امام حسن عليه السّلام بر منبر برآمد، خطبه بليغى مشتمل بر معارف ربّانى و حقايق سبحانى ادا نمود فرمود كه مائيم حزب اللّه كه غالبيم، مائيم عترت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از همه كس به آن حضرت نزديك تريم، مائيم اهل بيت رسالت كه از گناه و بدي ها معصوم و مطهريم، مائيم از دو چيز بزرگ كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جاى خود در ميان امّت گذاشت و فرمود كه: اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثِّقْلَيْن كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى. مائيم كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ما را جفت كتاب خدا گردانيد و علم تنزيل و تاويل قرآن را به ما داد و در قرآن به يقين سخن مى گوئيم و به ظنّ و گمان تاويل آيات آن نمى كنيم؛ پس اطاعت كنيد ما را كه اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده است و اطاعت ما را به اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانيده است و فرموده است: «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمنُوا اَطيعُوا اللّهَ وَاَطيعُوا الرَّسولَ وَاءُولِى الاَْمْر مِنْكُم».[۲۱]

پس حضرت فرمود كه در اين شب مردى از دنيا برفت كه پيشينيان بر او سبقت نگرفتند به عمل خيرى، و به او نمى توانند رسيد بندگان در هيچ سعادتى، به تحقيق كه جهاد مى كرد با حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جان خود را فداى او مى كرد و حضرت او را با رايت خود به هر طرف كه مى فرستاد، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او بود، برنمى گشت تا حق تعالى فتح مى كرد بر دست او، و در شبى به عالم بقا رحلت كرد كه حضرت عيسى در آن شب به آسمان رفت و در آن شب يوشع بن نون وصىّ حضرت موسى از دنيا رفت، از طلا و نقره از او نماند مگر هفتصد درهم كه از بخشش هاى او زياد آمده بود و مى خواست كه خادمى از براى اهل خود بخرد؛ پس گريه در گلوى آن حضرت گرفت و خروش از مردم برآمد، پس فرمود: كه منم فرزند بشير، منم فرزند نذير، منم فرزند دعوت كننده به سوى خدا، منم فرزند سراج منير، منم از اهل بيتى كه حق تعالى در كتاب خود مودّت ايشان را واجب گردانيده است، فرموده است كه: «قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا إلا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْنا».[۲۲]

حسنه اى كه حق تعالى در اين آيه فرمود محبّت ما است، پس حضرت بر منبر نشست و عبدالله بن عباس برخاست و گفت: اى گروه مردمان! اين فرزند پيغمبر شما است و وصى امام شما است، با او بيعت كنيد؛ پس ‍ مردم اجابت او كردند و گفتند: چه بسيار محبوب است او به سوى ما، چه بسيار واجب است حق او بر ما؛ و مبادرت نمودند و با آن حضرت بيعت به خلافت كردند، آن حضرت با ايشان شرط كرد كه با هر كه من صلحم شما صلح كنيد و با هر كه من جنگ كنم شما جنگ كنيد، ايشان قبول كردند و اين واقعه در روز جمعه بيست و يكم ماه مبارك رمضان بود در سال چهلم هجرت و عمر شريف آن حضرت به سى و هفت سال رسيده بود، پس حضرت امام حسن عليه السّلام از منبر به زير آمد و عُمّال خود را به اطراف و نواحى فرستاد و حُكّام و اُمراء در هر محل نصب كرد و عبداللّه بن عبّاس را به بصره فرستاد.[۲۳]

و موافق روايت شيخ مفيد و ديگران از محدّثين عِظام، چون خبر شهادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام و بيعت كردن مردم با حضرت امام حسن عليه السّلام به معاويه رسيد دو جاسوس فرستاد يكى از مردم بنى القين به سوى بصره و ديگر از قبيله حِمْيَر به سوى كوفه كه آن چه واقع شود به او بنويسند و امر خلافت را بر امام حسن عليه السّلام فاسد گردانند.

چون حضرت امام حسن عليه السّلام بر اين امر مطّلع شد، جاسوس حميرى را طلبيد و گردن زد و مكتوبى فرستاد به بصره كه آن جاسوس قينى را نيز پيدا نموده گردن زنند و نامه به معاويه نوشت و در آن نامه درج فرمود كه جواسيس مى فرستى و مكرها و حيله ها بر مى انگيزى، گمان دارم كه اراده جنگ دارى، اگر چنين است من نيز مهياى آن هستم.

چون نامه به معاويه رسيد جواب هاى ناملايم نوشت و به خدمت حضرت فرستاد و پيوسته بين آن حضرت و معاويه كار به مكاتبه و مراسله مى گذشت تا آن كه معاويه لشكرگرانى برداشت و متوجّه عراق شد و جاسوسى چند به كوفه فرستاد به نزد جمعى از منافقان و خارجيان كه در ميان اصحاب حضرت امام حسن عليه السّلام بودند و از ترس ‍ شمشير حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام به جبر اطاعت مى كردند مثل عمرو بن حريث و اشعث بن قيس و شَبَث بن رِبعى و امثال ايشان از منافقان و خارجيان و به هر يك از ايشان نوشت كه اگر حسن عليه السّلام را به قتل رسانى، من دويست هزار درهم به تو مى دهم و يك دختر خود را به تو تزويج مى نمايم.

و لشكرى از لشكرهاى شام را تابع تو مى كنم و به اين حيله ها اكثر منافقان را به جانب خود مايل گردانيده از آن حضرت منحرف ساخت، حتّى آن كه حضرت زرهى در زير جامه هاى خو مى پوشيد براى محافظت خود از شر ايشان و به نماز حاضر مى شد.

روزى در اثناى نماز، يكى از آن خارجيان تيرى انداخت به جانب آن حضرت، چون زره پوشيده بود اثرى در آن حضرت نكرد، آن منافقان نامه ها به سوى معاويه نوشتند پنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند، پس خبر حركت كردن معاويه به جانب عراق به سمع شريف حضرت حسن عليه السّلام رسيد، بر منبر آمد حمد و ثناى الهى ادا كرد و ايشان را به جنگ با معاويه دعوت نمود، هيچ يك از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند!

پس عدى بن حاتم از زير منبر برخاست و گفت: سبحان اللّه! چه بد گروهى هستيد شما، امام شما و فرزند پيغمبر شما، شما را به سوى جهاد دعوت مى كند اجابت او نمى كنيد! كجا رفتند شجاعان شما؟ آيا از غضب حق تعالى نمى ترسيد، از ننگ و عار پروا نمى كنيد؟

پس جماعت ديگر برخاستند با او موافقت كردند، حضرت فرمود: اگر راست مى گوئيد به سوى نخيله كه لشكرگاه من آن جا است بيرون رويد و مى دانم كه وفا به گفته خود نخواهيد كرد چنان چه وفا نكرديد براى كسى كه از من بهتر بود و چگونه اعتماد كنم بر گفته هاى شما و حال آن كه ديدم كه با پدرم چه كرديد!

پس از منبر به زير آمد سوار شد و متوجّه لشكرگاه گرديد، چون به آن جا رسيد اكثر آن ها كه اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند؛ پس حضرت خطبه خواند و فرمود: كه مرا فريب داديد چنان چه امام پيش از من را فريب داديد، ندانم كه بعد از من با كدام امام مقاتله خواهيد كرد؟ آيا جهاد خواهيد كرد با كسى كه هرگز ايمان به خدا و رسول نياورده است و از ترس شمشير ايمان اظهار كرده است؟

پس از منبر به زير آمد و مردى از قبيله كنده را كه ((حكم)) نام داشت با چهار هزار كس بر سر راه معاويه فرستاد و امر كرد كه در منزل (انبار) توقف كند تا فرمان حضرت به او رسد، چون به (انبار) رسيد، معاويه مطّلع شد پيكى به نزد او فرستاد و نامه نوشت كه اگر بيائى به سوى من، ولايتى از ولايات شام را به تو مى دهم و پانصد هزار درهم براى او فرستاد.

آن ملعون چون زر را ديد و حكومت را شنيد دين را به دنيا فروخت، زر را بگرفت و با دويست نفر از خويشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانيد و به معاويه ملحق شد؛ چون اين خبر به حضرت رسيد خطبه خواند و فرمود كه اين مرد كِنْدى با من مكر كرد و به نزد معاويه رفت و من مكرّر گفتم به شما كه عهد شما را وفائى نيست، همه شما بنده دنيائيد، اكنون مرد ديگر را مى فرستم و مى دانم كه او نيز چنين خواهد كرد، پس مردى را از قبيله بنى مراد پيش طلبيد و فرمود: طريق (انبار) پيش دار و با چهار هزار كس برو در (انبار) مى باش ‍ و در محضر جماعت مردم از او عهدها و پيمان ها گرفت كه غدر و مكر نكند، او سوگندها ياد كرد كه چنين نكند. با اين همه چون او روانه شد امام حسن عليه السّلام فرمود: كه زود باشد او نيز غدر كند و چنان بود كه آن جناب فرمود. چون به (انبار) رسيد و معاويه از آمدن او آگاه شد، رسولان و نامه ها به سوى او فرستاد و پنج هزار درهم براى او بفرستاد و وعده حكومت هر ولايت كه خواهد به او نوشت پس آن مرد نيز از حضرت برگشت و به سوى معاويه شتاب نمود؛ چون خبر او نيز به حضرت رسيد باز خطبه خواند و فرمود كه مكرّر گفتم به شما كه شما را وفائى نيست اينك آن مرد مُرادى نيز با من مكر كرد و به نزد معاويه رفت.[۲۴]

بالجمله؛ چون حضرت امام حسن عليه السّلام تصميم عزم فرمود كه از كوفه به جنگ معاويه بيرون شود مُغيرة بن نَوْفل بن الحارث بن عبدالمطلب را در كوفه به نيابت خويش بازداشت و نخيله را لشكرگاه خود قرار داد و فرمان كرد مغيره را كه مردم را انگيزش دهد تا به لشكر آن حضرت پيوسته شوند و مردم اِعْداد كار كرده فوج از پس فوج روان شد و امام حسن عليه السّلام از نخيله كوچ داده تا به دير عبدالرحمن رسيد و در آن جا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد اين وقت عرض لشكر داده شد چهل هزار نفر سواره و پياده به شمار رفت، پس حضرت، عبيداللّه بن عبّاس را با قيس بن سعد و دوازده هزار كس از دير عبدالرحمن به جنگ معاويه فرستاد و فرمود:

كه عبيداللّه امير لشكر باشد و اگر او را عارضه اى رو دهد، قيس بن سعد امير باشد و اگر او را نيز عارضه رو دهد، سعيد پسر قيس امير باشد؛ پس عبيداللّه را وصيّت فرمود كه از مصحلت قيس ‍ بن سعد و سعيد بن قيس بيرون نرود و خود از آن جا بار كرد و به ساباط مداين تشريف برد و در آن جا خواست كه اصحاب خود را امتحان كند و كفر و نفاق و بى وفائى آن منافقان را بر عالميان ظاهر گرداند، پس مردم را جمع كرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد پس فرمود:

به خدا سوگند كه من به حمداللّه و المنّة اميدم آن است كه خيرخواه ترين خلق باشم از براى خلق او و كينه از هيچ مسلمانى در دل ندارم و اراده بدى نسبت به كسى به خاطر نمى گذرانم، هان اى مردم! آن چه شما مكروه مى داريد در جماعت و اجتماع مسلمانان، اين بهتر است از براى شما از آن چه دوست مى داريد از پراكندگى و تفرّق و آن چه من صلاح شما را در آن مى بينم، نيكوتر است از آن چه شما صلاح خود در آن مى دانيد، پس مخالفت امر من مكنيد و رايى كه من براى شما اختيار كنم بر من ردّ مكنيد، حق تعالى ما و شما را بيامرزد و به هر چه موجب محبّت و خشنودى اوست هدايت نمايد.

و چون اين خطبه به پاى برد از منبر فرود آمد، آن منافقان كه اين سخنان را از آن حضرت شنيدند به يكديگر نظر كردند و گفتند: از كلمات حسن عليه السّلام معلوم مى شود كه مى خواهد با معاويه صلح كند و خلافت را به او گذارد، پس آن منافقان كه گروهى از ايشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند: كَفَرَ وَاللّهِ الرَجُّل؛ به خدا قسم كه اين مرد كافر شد! پس بر آن حضرت بشوريدند و به خيمه آن جناب ريختند و اسباب و هر چه يافتند غارت كردند حتّى مصلاى آن جناب را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمن بن عبدالله ازدى پيش تاخت و رداى آن حضرت را از دوشش بكشيد و ببرد، آن حضرت متقلّد السيف بنشست و رداء بر دوش ‍ مبارك نداشت، پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و اهل بيت آن جناب با قليلى از شيعيان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان را از آن حضرت دفع مى كردند و آن جناب طريق مدائن پيش داشت، چون خواست از تاريكي هاى ساباط مداين عبور كند ملعونى از قبيله بنى اسد كه او را جراح بن سنان مى گفتند ناگهان بيامد و لجام مركب آن حضرت را گرفت و گفت: اى حسن! كافر شدى چنان كه پدرت كافر شد و مِغْوَلى در دست داشت كه ظاهراً مراد آن تيغ در ميان عصا باشد بر ران آن حضرت زد.

و به قولى خنجرى مسموم بر ران مباركش زد كه تا استخوان بشكافت، پس ‍ حضرت از هول درد، دست به گردن او افكند و هر دو بر زمين افتادند، پس شيعيان و مواليان، آن ظالم را بكشتند و آن حضرت را برداشتند و در سريرى گذاشتند به مدائن به خانه سعد بن مسعود ثَقَفى بردند و اين سعد از جانب آن حضرت و از پيش از جانب اميرالمؤمنين عليه السّلام والى مدائن بود و عموى مختار بود، پس مختار به نزد عمّ خود آمد و گفت: بيا حسن عليه السّلام را به دست معاويه دهيم شايد معاويه ولايت عراق را به ما دهد، سعد گفت: واى بر تو! خدا قبيح كند روى تو را و راى تو را، من از جانب او و از پيش، از جانب پدر او والى بودم و حقّ نعمت ايشان را فراموش كنم!؟ فرزند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به دست معاويه بدهم!؟

شيعيان كه چنين سخن را از مختار شنيدند خواستند او را به قتل رسانند، آخر به شفاعت عمّ او از تقصير مختار گذشتند؛ پس سعد جرّاحى آورد و جراحت آن حضرت را به اصلاح آورد. و امّا بى وفائى اصحاب آن حضرت به مرتبه اى رسيد كه اكثر رؤساى لشكرش به معاويه نوشتند كه ما مطيع و منقاد توئيم زود متوجه عراق شو چون نزديك شوى ما حسن عليه السّلام را گرفته به تو تسليم مى كنيم و خبر اين مطالب به حضرت امام حسن عليه السّلام مى رسيد و هم كاغذ قيس بن سعد كه با عبيداللّه بن عبّاس به جنگ معاويه رفته بود به آن حضرت رسيد مشتمل بر اين فقرات: كه چون عبيداللّه در قريه حبوبيه كه در ازاء اراضى مِسْكَن است متقابل لشكرگاه معاويه لشكرگاه كرد و فرود آمد، معاويه رسولى به نزد عبيداللّه فرستاد و او را به جانب خود طلبيد و بر ذمّت نهاد كه هزار هزار درهم به او بدهد و نصف آن را مُعَجّلاً و نقد به او تسليم كند و نصف ديگر را بعد از داخل شدن به كوفه به او برساند؛ پس در همان شب عبيداللّه از لشكرگاه خود گريخت و به لشكر گاه معاويه رفت، چون صبح شد لشكر، امير خود را در خيمه نيافتند پس با قيس بن سعد نماز صبح كردند، او براى مردم خطبه خواند و گفت: اگر اين خائن بر امام خود خيانت كرد شما خيانت نكنيد و از غضب خدا و رسول انديشه نمائيد و با دشمنان خدا جنگ نمائيد، ايشان به ظاهر قبول كردند و هر شب جمعى از ايشان مى گريختند و به لشكر معاويه ملحق مى شدند.

پس بالكلّيه مكنون ضمير مردم و بى وفائى ايشان بر حضرت امام حسن عليه السّلام ظاهر شد و دانست كه اكثر مردم بر طريق نفاق اند و جمعى كه شيعه خاص و مؤمن اند قليل اند كه مقاومت لشكرهاى شام را ندارند و هم معاويه نامه در باب صلح و سازش براى آن حضرت نوشت و نامه هاى منافقان آن حضرت را كه به او نوشته بودند و اظهار اطاعت و انقياد او كرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند و با تو نيز موافقت نخواهند كرد، اينك نامه هاى ايشان است كه براى تو فرستادم؛ امام حسن عليه السّلام چون آن نامه ها را ديد دانست كه معاويه به طلب صلح شده، ناچار در مصالحه با معاويه اقدام فرمود با شروط بسيارى كه معاويه بر خود قرار داده بود و اگر چه امام حسن عليه السّلام مى دانست كه سخنان او جز كذب و دروغ فروغى ندارد لكن چاره نداشت؛ زيرا كه از آن مردان كه به يارى او جمع شده بودند جز معدودى تمام بر طريق نفاق بودند و اگر كار به جنگ مى رفت در اوّل حمله، آن قليل شيعه خونشان ريخته مى شد و يك تن به سلامت نمى ماند.[۲۵]

علامه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون) فرمود كه چون نامه معاويه به امام حسن عليه السّلام رسيد و حضرت نامه معاويه و نامه هاى منافقان اصحاب خود را خواند و بر گريختن عبيداللّه و سستى لشكر او و نفاق لشكر خود مطّلع گرديد باز براى اتمام حجّت برايشان فرمود: مى دانم كه شما با من در مقام مكريد و ليكن حجّت خود را بر شما تمام مى كنم، فردا در فلان موضع جمع شويد و نقض بيعت نكنيد و از عقوبات الهى بترسيد. پس ده روز در مقام آن موضع توقّف فرمود، زياده از چهار هزار كس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پس حضرت بر منبر برآمد فرمود: كه عجب دارم از گروهى كه نه حيا دارند و نه دين، واى بر شما! به خدا سوگند كه معاويه وفا نخواهد كرد به آن چه ضامن شده است از براى شما در كشتن من، مى خواستم براى شما دين حق را برپا دارم يارى من نكرديد من عبادت خدا را تنها مى توانم كرد وليكن به خدا سوگند كه چون من امر را به معاويه بگذارم شما در دولت بنى اميّه هرگز فرح و شادى نخواهيد ديد و انواع عذاب ها بر شما وارد خواهند ساخت و گويا مى بينم فرزندان شما را كه بر در خانه هاى فرزندان ايشان ايستاده باشند آب و طعام طلبند و به ايشان ندهند، به خدا سوگند كه اگر ياورى مى داشتم كار را به معاويه نمى گذاشتم؛ زيرا كه به خدا و رسول سوگند ياد مى كنم كه خلافت بر بنى اميّه حرام است، پس اُفّ باد بر شما اى بندگان دنيا! به زودى وَبال اعمال خود را خواهيد يافت؛ چون حضرت از اصحاب خود مايوس گرديد در جواب معاويه نوشت که:

من مى خواستم حق را زنده گردانم و باطل را بميرانم و كتاب خدا و سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را جارى گردانم، مردم با من موافقت نكردند اكنون با تو صلح مى كنم به شرطى چند كه مى دانم به آن شرط ها وفا نخواهى كرد، شاد مباش به اين پادشاهى كه براى تو ميسّر شد به زودى پشيمان خواهى شد چنان چه ديگران كه غصب خلافت كردند پشيمان شده اند و پشيمانى بر ايشان سودى نمى بخشد، پس پسر عمّ خود عبدالله بن الحارث [۲۶] را فرستاد به نزد معاويه كه عهدها و پيمان ها از او بگيرد و نامه صلح را بنويسد.

نامه را چنين نوشتند:

بسم اللّه الرّحمن الرحيم

«صُلح كرد حسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام با معاوية بن ابى سفيان كه متعرّض او نگردد به شرط آن كه او عمل كند در ميان مردم به كتاب خدا و سنّت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و سيرت خلفاى شايسته به شرط آن كه بعد از خود احدى را بر اين امر تعيين ننمايد و مردم در هر جاى عالم كه باشند از شام و عراق و حجاز و يمن، از شرّ او ايمن باشند و اصحاب على بن ابى طالب عليه السّلام و شيعيان او ايمن باشند بر جان ها و مال ها و زنان و اولاد خود از معاويه و به اين شرط ها عهد و پيمان خدا گرفته شد و برآن كه براى حسن بن على عليهما السّلام و برادرش حسين عليه السّلام و ساير اهل بيت و خويشان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مكرى نينديشد و در آشكار و پنهان ضررى به ايشان نرساند و احدى از ايشان را در افقى از آفاق زمين نترساند و آنكه سَبْ اميرالمؤ منين عليه السّلام نكنند و در قنوت نماز ناسزا به آن حضرت و شيعيان او نگويند چنان چه مى كردند».[۲۷]

چون نامه نوشته شد خدا و رسول را بدان گواه گرفتند و شهادت عبداللّه بن الحارث و عمرو بن ابى سلمه و عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمره[۲۸] و ديگران را بر آن نامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاويه متوجّه كوفه گرديد تا آن كه روز جمعه به نخيله فرود آمد و در آن جا نماز كرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت كه من با شما قتال نكردم براى آن كه نماز كنيد يا روزه بگيريد يا زكات بدهيد وليكن با شما قتال كردم كه امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمى خواستيد و شرطى چند با حسن عليه السّلام كرده ام همه در زير پاى من است به هيچ يك از آن ها وفا نخواهم كرد!؟

پس داخل كوفه شد وبعد از چند روز كه در كوفه ماند به مسجد آمد، حضرت امام حسن عليه السّلام را بر منبر فرستاد و گفت: بگو براى مردم كه خلافت حق من است، چون حضرت بر منبر آمد، حمد و ثناى الهى ادا كرد و دُرود بر حضرت رسالت پناهى و اهل بيت او فرستاد و فرمود: ايّها الناس! بدانيد كه بهترين زيركى ها تقوى و پرهيزكارى است بدترين حماقت ها فجور و مَعصيت الهى است، ايّها الناس! اگر طلب كنيد در ميان جابلقا و جابلسا مردى را كه جدّش رسول خدا باشد نخواهيد يافت به غير از من و برادرم حسين، خدا شما را به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم هدايت كرد، شما دست از اهل بيت او برداشتيد؛ به درستى كه معاويه با من منازعه كرد در امرى كه مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم، چو ياورى نيافتم دست از آن برداشتم از براى صلاح اين امّت و حفظ جان هاى ايشان، شما با من بيعت كرده بوديد كه من با هر كه صلح كنم صلح كنيد و با هر كه جنگ كنم شما با او جنگ كنيد، من مصلحت امّت را در اين ديدم كه با او صلح كنم و حفظ خون ها را بهتر از ريختن خون دانستم، غرض صلاح شما بود و آن چه من كردم حجّتى است بر هر كه مرتكب اين امر مى شود، اين فتنه اى است براى مسلمانان و تمتّع قليلى است براى منافقان تا وقتى كه حق تعالى غلبه حق را خواهد و اسباب آن را ميسر گرداند.

پس معاويه برخاست و خطبه خواند و ناسزا به حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام گفت، حضرت امام حسين عليه السّلام برخاست كه معترض ‍ جواب او گردد حضرت امام حسن عليه السّلام دست او را گرفت و او را نشانيد و خود برخاست فرمود: اى آن كسى كه على عليه السّلام را ياد مى كنى و به من ناسزا مى گوئى، منم حسن، پدرم على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ توئى معاويه و پدرت صَخْر است؛ مادر من فاطمه عليهاالسّلام است و مادر تو هند است؛ جدّ من رسول خدا است صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جدّ تو حَرْب است؛ جدّه من خديجه است و جده تو فتيله؛ پس خدا لعنت كند هر كه از من و تو گمنام تر باشد و حسبش پست تر و كفرش قديم تر و نفاقش بيشتر باشد و حقّش بر اسلام و اهل اسلام كمتر باشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتند: آمين. [۲۹]، [۳۰]

و روايت شده كه چون صلح ميان معاويه و حضرت امام حسن عليه السّلام منعقد شد، معاويه حضرت امام حسين عليه السّلام را تكليف بيعت كرد، حضرت امام حسن عليه السّلام به معاويه فرمود كه او را كارى مدار كه بيعت نمى كند تا كشته شود و او كشته نمى شود تا همه اهل بيت او كشته شوند و اهل بيت او كشته نمى شوند تا اهل شام را نكشند، پس قيس بن سعد را طلبيد كه بيعت كند و او مردى بود بسيار قوى و تنومند و بلند قامت چون بر اسب بلند سوار مى شد پاى او بر زمين مى كشيد، پس قيس بن سعد گفت: كه من سوگند ياد كرده ام كه او را ملاقات نكنم مگر آن كه ميان من و او نيزه و شمشير باشد. معاويه براى ابراء قسم او نيزه و شمشير حاضر كرد و او را طلبيد، او با چهار هزار كس به كنارى رفته بود و با معاويه در مقام مخالفت بود، چون ديد كه حضرت صلح كرد مضطرب شد به مجلس معاويه درآمد و متوجّه حضرت امام حسين عليه السّلام شد و از آن جناب پرسيد كه بيعت بكنم؟ حضرت اشاره به حضرت امام حسن عليه السّلام كرد و فرمود: كه او امام من است و اختيار با اوست و هر چند مى گفتند دست دراز نمى كرد تا آن كه معاويه از كرسى به زير آمد دست بر دست او گذاشت و به روايتى ديگر بعد از آن كه حضرت امام حسن عليه السّلام او را امر كرد بيعت كرد.[۳۱]

شيخ طبرسى در احتجاج روايت كرده كه چون حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويه صلح كرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند بعضى ملامت كردند او را به بيعت معاويه، حضرت فرمود: واى بر شما! نمى دانيد كه من چكار كرده ام براى شما، به خدا سوگند كه آن چه كرده ام بهتر است از براى شيعيان من از آن چه آفتاب بر آن طلوع مى كند، آيا نمى دانيد كه من واجب الاطاعة شمايم و يكى از بهترين جوانان بهشتم به نصّ حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم؟ گفتند: بلى.

پس فرمود: آيا نمى دانيد كه آن چه حضرت خضر كرد موجب غضب حضرت موسى شد، چون وجه حكمت بر او مخفى بود و آن چه خضر كرده بود نزد حق تعالى عين حكمت و صواب بود؟ آيا نمى دانيد كه هيچ يك از ما نيست مگر آن كه در گردن او بيعتى از خليفه جورى كه در زمان اوست واقع مى شود مگر قائم ما عليه السّلام كه حضرت عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد؟...(33)

پانویس

  1. كمياني، فضل الله؛ حسن كيت، تهران، مؤسسه انتشارات فراهاني، چاپ سوم، بي‌تا، ص 81.
  2. همان، ص 85.
  3. همان، ص 86-85.
  4. همان، ص 108، 104.
  5. ابن خلدون، عبدالرحمن؛ العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتي، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1363، چاپ اول، ج1، ص 641.
  6. يعقوبي، ابن واضح؛ تاريخ يعقوبي: ترجمه محمدابراهيم آيتي؛ تهران، علمي و فرهنگي، 1382، ج2، ص 141.
  7. ابن خلدون.
  8. يعقوبي، ابن واضح؛ پيشين، ج2، ص 142-141.
  9. همان.
  10. همان.
  11. كوفي، ابن اعثم؛ الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفي هروي، تهران، آموزش و انقلاب اسلامي، 1372، ص 762-761.
  12. يعقوبي، ابن واضح؛ پيشين، ص 142.
  13. كوفي، ابن اعثم؛ پيشين، ص 764.
  14. همان، ص 766-765.
  15. مطهري، مرتضي؛ سيري در سيره ائمه اطهار، تهران، صدرا، 1384، چاپ 27، ص 85.
  16. همان، ص 86.
  17. مسعودي، علي بن حسين؛ التبيه والاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، علمي و فرهنگي، 1365، ص 278.
  18. همان.
  19. قمي، شيخ عباس؛ وقايع الايام، قم، صبح پيروزي، 1385، ص 287.
  20. جلاءالعيون، علاّمه مجلسى ص 428.
  21. سوره نساء (4)، آيه 59.
  22. سوره شورى (42)، آيه 23.
  23. جلاءالعيون، ص 429 و 430، ارشاد شيخ مفيد 2/7 - 9.
  24. جلاءالعيون، علامه مجلسى ص 430 - 432. مِسْكَن به كسر ميم، موضعى است بر نهر دُجيل نزديك بادانا چنان چه خطيب در تاريخ ذكر كرده و در آن مكان قتال واقع شد مابين لشكر عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير و در آن جا واقع شده قبر مصعب و ابراهيم بن اشتر نَخَعى چنانچه سبط ابن الجوزى در تذكره گفته و دُجيل قريه اى است قريب به بلد كه در يك منزلى سامرة است و آن قريه در زمان ما به همين نام معروف است و قبر ابراهيم بن اشتر در سر راه سامره است در اراضى دجيل واقع است. شيخ عباس قمى رحمه اللّه.
  25. هو عبداللّه بن الحرث بن نوفل بن الحرث عبدالمطلب، شيخ عباس قمى.
  26. جلاءالعيون، علامه مجلسى ص 435.
  27. هو عبدالرحمن بن سمرة بن حبيب بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصى يُكَنّى ابا سعيد، اسلَم يوم الفتح وَ سَكَن البصرة و استعمله عبدالله بن عامر لَمّا كانَ اميرا على البصرة و توفى بالبصرة سنة خمسين و قيل سنة احدى و خمسين و كان متواضعا. شيخ عباس قمى رحمه اللّه.
  28. يقول مؤلف الكتاب: وَ اَنَا اءقُولُ آمينَ ثُمَ آمينَ ثمّ آمين وَ يَرْحمُ اللّهُ عَبْدا قالَ آمينا. شيخ عباس قمى رحمه اللّه.
  29. جلاءالعيون، ص 436، بحارالانوار 44/49.
  30. جلاءالعيون، ص 437.
  31. احتجاج 2/67، بحارالانوار 44/19.

(25). جلاءالعيون ص 433 و 434 با مختصر تفاوت.