شورای شش نفره خلافت: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(کاندیدهای خلافت بلافصل مورد نظر عمر بن خطاب)
(پیشگویی عمر از به خلافت رسیدن عثمان)
سطر ۶۳: سطر ۶۳:
  
 
=== پیشگویی عمر از به خلافت رسیدن عثمان ===
 
=== پیشگویی عمر از به خلافت رسیدن عثمان ===
 +
ابن سعد، در طبقات،از قول سعید بن عاص (اموی) آورده است که:
 +
سعید بن عاص از عمر خواست که مقداری بر مساحت زمین خانه اش بیفزاید تا آن را وسعت بدهد. خلیفه به او نوید می دهد که، پس از ادای نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعید رفت و...
 +
[سعید خود می گوید:] خلیفه با پاهایش خط کشید و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: ای امیرالمؤمنین، بیشتر بده، که مرا اهل بیت، از کوچک و بزرگ، زیاد شده است. عمر گفت: فعلاً همین اندازه تو را کافی است و این راز را نگهدار که پس از من کسی به خلافت می رسد که جانبِ خویشاوندی ات را رعایت خواهد کرد و نیازت را برآورده خواهد ساخت!
 +
 +
سعید می گوید: آنگاهی که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شورای عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او، از همان ابتدای کار، رضای خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شایستگی برآورده ساخت.<ref>طبقات ابن سعد،5: 20- 22، چاپ اروپا</ref>
  
 
== پانویس ==
 
== پانویس ==

نسخهٔ ‏۲۳ مهٔ ۲۰۱۶، ساعت ۰۸:۲۱

در سال 23 هجری عمر بن خطاب (خلیفه دوم)، توسط فیروز غلام مغیرة بن شعبه ضربت خورد که موجب کشته شدن خلیفه شد.عمر قبل از مرگش شورایی متشکل از شش نفر از صحابه رسول خدا (ص)تشکیل داد و به انتخاب خلیفه پس از خود را این شورا واگذار کرد.

نظر عمر در مورد جانشین خویش

کاندیدهای خلافت بلافصل مورد نظر عمر بن خطاب

در آخرین سالی که عمر به حج رفته بود، عَمّارِ یاسر در مِنی به دوستانش گفت: بیعتِ با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد؛ اگر عمر بمیرد ما با علی(ع) بیعت می کنیم.[۱]

این خبر، هنگامی در مِنی به عمر رسید که می خواست حرکت کند گفت به سوی مدینه. اولین جمعه که در مسجد پیامبر(ص) در مدینه بر منبر رفت، خطبه ای مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بیعت با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از این باید بیعت (با خلیفه) با مشورت باشد و اگر کسی بدون مشورت با کسی بیعت کند، باید هر دو کشته شوند[۲].

پس از ضربت خوردن عمر و نزدیک شدن مرگ او ، مسئله جانشینی او در میان مسلمانان اهمیت بسیاری پیدا کرد.عده ای از اصحاب او،خواستار این شدند تا وی مانند ابوبکر کسی را به عنوان جانشین خود برگزیند.اما عمر در جواب آنها گفت:« چه كسى به من امر مى‌كند كه براى خود جانشينى برگزينم. اگر ابو عبيده را زنده مى‌يافتم او را خليفه قرار مى‌دادم و روزى كه پروردگار خود را ديدار كنم و از من پرسش كند چه كسى را بر امت محمد (ص) خليفه قرار دادى؟ خواهم گفت پروردگارا، از پيامبر (ص) شنيدم كه مى‌گفت: هر امتى امينى دارد و امين اين امت ابو عبيده است. اگر معاذ بن جبل را زنده مى‌يافتم او را به عنوان خليفه برمى‌گزيدم، و روزى كه پروردگار خود را ديدار كنم و از من پرسش كند چه كسى را بر امت محمد (ص) خليفه قرار دادى؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پيامبر (ص) شنيدم كه مى‌گفت: معاذ بن جبل روز قيامت، در جلوى دانشمندان مى‌آيد. اگر خالد بن وليد را زنده مى‌يافتم او را به عنوان خليفه برمى‌گزيدم، و روزى كه پروردگار خود را ديدار كنم و از من پرسش كند چه كسى را بر امت محمد (ص) خليفه قرار دادى؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پيامبر (ص) شنيدم كه مى‌گفت: خالد بن وليد شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه بر مشركان كشيده شده است. ليكن من كسانى را بر خواهم گزيد كه رسول خدا (ص) در هنگام رحلت خود از آنان خشنود بود.[۳]» پس تمام کاندیدهای خلافت بلافصل عمر از نظر او،همگی درگذشته بودند.به همین دلیل او تصمیم گرفت تا با تشکیل شورایی آن هم با شرایط خاص، تعیین خلافت پس از خویش را به آنان واگذار کند.

نظر عمر در مورد خلافت بنی هاشم

روزی ابن عباس به نزد عمر رفت. عمر به او گفت:«ای ابن عباس؛ آیا می دانی چه چیز مانع رسیدن خلافت به شما بعد از رسول خدا(ص) شد؟ ابن عباس گوید: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم، به او گفتم: اگر ندانم خلیفه مرا آگاه می نماید؟ عمر گفت: مردم دوست نداشتند نبوت و خلافت در خانواده شما جمع شود، تا با آن بر دیگران فخر بفروشید، و قریش خلافت را برای خود انتخاب نمود، و درست اندیشید و موفق گردید. گفتم ای امیرالمومنین(یعنی عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهی و خشم خود را از من دور نمایی، در این مورد سخن بگویم؟ عمر گفت: بگو! گفتم: این که می گویی قریش برای خود خلیفه انتخاب نمود و درست اندیشید و موفق گردید، اگر انتخاب قریش موافق با انتخاب پروردگار می بود، کار خوب را قریش انجام داده و قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمی شد (ولیکن متاسفانه انتخاب قریش هماهنگ با انتخاب پروردگار نبود) و این که گفتی: قریش دوست نداشت نبوت و خلافت در یک خانواده باشد، خداوند متعال می فرماید: «ذَلِکَ بَاَنَّهُم کَرِهُوا مَا اَنزَلَ اللهُ فَاَحبَطَ اَعمَالَهُم»: آنان آنچه خداوند نازل نمود را دوست نداشتند، و همه اعمال آنها از بین رفت.

عمر ادامه داد و گفت: به من رسیده است که تو می گویی: خلافت را از روی حسدو ظلم و ستم از ما دور گرداندند. ابن عباس گفت: اما این که از روی ظلم از ما ستانده شد، این مسیله برای همگان روشن است، و امّا این که گفتی از روی حسد، به آدم (علیه السلام) جدّ ما حسادت شد، و ما نیز فرزندان او هستیم که به ما حسادت می ورزند. عمر گفت: هیهات، هیهات به خداسوگند هرگز حسداز دلهای شما بنی هاشم از بین نرود. ابن عباس: گفت ای امیرالمومنین،آهسته! دل هایی را که خداوند از آلودگی ها پاک نموده است به حسد توصیف منما، زیرا قلب رسول خدا(ص) نیز،از دل های بنی هاشم است. عمر گفت: از من دور شو، ای ابن عباس! ابن عباسگفت :این کار را می کنم وقتی خواستم بر خیزم، از من خجالت کشید، و گفت: ای ابن عباسسر جای خود بنشین؛ به خداسوگند من حقوق تو را رعایت می کنم، و آنچه تو را خوشحال می کند، دوست می دارم.[۴]»

دستور عمر به تشکیل شورا

یعقوبی می نویسد:«عمر ، خلافت را به شورايى شش نفره از اصحاب پيامبر خدا كشاند : على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبير بن عوام ، طلحة بن عبيداللّه و سعد بن ابى وقّاص ، و گفت : سعيد بن زيد را به جهت خويشى اش با من از شورا بيرون كردم . با او درباره [ شركت دادن ]پسرش عبد اللّه بن عمر صحبت شد . گفت : براى خاندان خطّاب ، آنچه از خلافت به دست آورده اند ، كافى است . عبد اللّه [ حتّى ]نمى تواند زنش را طلاق بدهد .

او به صُهَيب ، فرمان داد كه با مردمْ نماز بگزارد تا آن شش نفر ، از ميان خود ، به يك تن رضايت دهند و ابو طلحه (زيد بن سهل انصارى) را بر آنان گمارد و گفت : اگر چهار نفر رضايت دادند و دو نفر مخالفت كردند ، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر رضايت دادند و سه نفر مخالفت كردند ، گردن آن سه نفرى را بزن كه عبد الرحمان در ميانشان نيست و اگر سه روز گذشت و به هيچ كس رضايت ندادند ، همه آنها را گردن بزن.[۵]»

نظر عمر در مورد اعضای شورای خلافت

یعقوبی می نویسد: «از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت : پاسى از شب گذشته بود كه عمر بن خطّاب درِ خانه ام را زد و گفت : با ما بيرون بيا تا از اطراف مدينه حراست كنيم . پس ، تازيانه به گردن و پا برهنه آمد تا به گورستان غَرقَد رسيد . به پشت دراز كشيد و با دستش بر گودى كف پايش مى زد و سخت آه مى كشيد . به او گفتم : اى امير مؤمنان! چه چيزْ تو را به اين كار وا داشته است؟ گفت : امر خدا ، اى ابن عبّاس! گفتم : اگر مى خواهى ، تو را از راز درونت خبردهم . گفت : اى سخنور ماهر! آغاز كن كه چون مى گويى ، نيكو مى گويى . گفتم : خلافت را به ياد آوردى و اين كه آن را به سوى چه كسى بكشانى . گفت : درست گفتى . به او گفتم : چرا از عبد الرحمان بن عوف ، غافلى؟ گفت : او مردى خسيس است . اين كار ، شايسته كسى است كه عطاكننده بى اسراف و بازدارنده بى خِسّت باشد . گفتم : سعد بن ابى وقّاص چه؟ گفت : مؤمنى ناتوان است . گفتم : طلحة بن عبيد اللّه چه؟ گفت : او مردى است به دنبال بزرگى و مدح و ثنا . مالش را مى بخشد تا به مال ديگرى برسد . او فخرفروش و متكبّر است . گفتم : زبير بن عوّام ـ كه شه سوار اسلام است ـ ، چه؟ گفت : او يك روز ، انسان و يك روز ، شيطان است . او بسيار مال اندوز است و براى يك پيمانه ، از صبح تا ظهر ، جان مى كَند ، تا آن جا كه نمازش از دست مى رود . گفتم : عثمان بن عفّان چه؟ گفت : اگر حاكم شود ، پسر ابى مُعَيط و بنى اميّه را بر گردن مردمْ سوار مى كند و مال خدا را به آنان مى بخشد و به خدا سوگند ، اگر حاكم شود ، اين كار را مى كند و اگر بكند ، عرب به سوى او هجوم مى آورند ، تا آن كه او را در خانه اش بكشند! و ساكت شد . سپس گفت : اى ابن عبّاس! [ از اين حرف ها ]بگذر . آيا براى سَرورت [ على ]جايى مى بينى؟ گفتم : چرا با آن همه فضيلت و سابقه و خويشاوندى و دانش ، از خلافت ، دور باشد؟ گفت : به خدا سوگند ، او همان گونه است كه گفتى و اگر حكومت مسلمانان را به عهده بگيرد ، آنان را به راه مى آورد و طريق روشن را مى پيمايد ، جز آن كه خصلت هايى دارد : شوخى در مجلس ، خود رأيى ، و توبيخ مردم با كمى سنّش . گفتم : اى امير مؤمنان! چرا او را در جنگ خندق ، كم سن نشمرديد ، آن هنگام كه براى مبارزه با عمرو بن عَبد وُد ، پا پيش نهاد ، [ عبد وُدى] كه در برابرش دلاورانْ ميخكوب شده و بزرگانْ پا پس كشيده بودند ، و نيز در جنگ بدر ، آن گاه كه هماوردانش را دو نيمه مى كرد ، و چرا در اسلام آوردن بر او پيشى نگرفتيد ، هنگامى كه قريشْ شما را در بر گرفته بودند؟ [ سخن كه به اين جا رسيد ،] عمر گفت : ابن عبّاس ، بس است! آيا مى خواهى با من همان كنى كه پدرت و على در روز ورود بر ابو بكر ، با او كردند؟! ۲ ناپسند داشتم كه او را خشمناك كنم . بنا بر اين ، ساكت شدم . گفت : اى ابن عبّاس! به خدا سوگند ، على ، پسر عمويت ، سزاوارترينِ مردم به خلافت است ؛ امّا قريش ، او را تحمّل نمى كنند و چنانچه حاكم آنان گردد ، آنان را چنان به حقّ محض مى گيرد كه از او گريزگاهى نمى يابند و اگر چنين كند ، بيعتش را مى شكنند و با وى مى جنگند[۶]

ابن قتیبه نیز در الامامة و السیاسة خویش به نقل از عمر بن خطّاب ، درباره ماجراى شورا می نویسد:«اى سعد! به خدا سوگند ، هيچ چيز ، جز تندى و درشتى ات مرا از اين كه تو را جانشين خود سازم ، باز نمى دارد . افزون بر اين ، تو مرد جنگى [ و نه مرد خلافت] . و اى عبد الرحمان! چيزى مانع [ جانشينى] تو نيست ، جز آن كه [ در تكبّر ، ]فرعون اين امّت هستى . و اى زبير! چيزى مانع تو نيست ، جز آن كه در حال خشنودى ، مؤمنى و در حال خشم ، كافر . و چيزى مانع طلحه نيست ، جز خودپسندى و تكبّرش و اين كه اگر حاكم شود ، مُهرش را در انگشت زنش قرار مى دهد . و اى عثمان! چيزى مرا از تو باز نمى دارد ، جز تعصّب و محبّت تو به قوم و خاندانت(بنى اميّه) . و اى على! چيزى مرا از تو باز نمى دارد ، جز آزمندى ات به خلافت ؛ امّا اگر حكومت به تو سپرده شود ، تو شايسته ترين فرد قوم براى برپا داشتن آشكار حق و راه مستقيم هستى .[۷]»

پیشگویی عمر از به خلافت رسیدن عثمان

ابن سعد، در طبقات،از قول سعید بن عاص (اموی) آورده است که: سعید بن عاص از عمر خواست که مقداری بر مساحت زمین خانه اش بیفزاید تا آن را وسعت بدهد. خلیفه به او نوید می دهد که، پس از ادای نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعید رفت و... [سعید خود می گوید:] خلیفه با پاهایش خط کشید و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: ای امیرالمؤمنین، بیشتر بده، که مرا اهل بیت، از کوچک و بزرگ، زیاد شده است. عمر گفت: فعلاً همین اندازه تو را کافی است و این راز را نگهدار که پس از من کسی به خلافت می رسد که جانبِ خویشاوندی ات را رعایت خواهد کرد و نیازت را برآورده خواهد ساخت!

سعید می گوید: آنگاهی که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شورای عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او، از همان ابتدای کار، رضای خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شایستگی برآورده ساخت.[۸]

پانویس

  1. ابن ابی الحدید، 2: 123
  2. انساب الاشراف بلاذری، 1: 583 - 584 و سیره ابن هشام، 4: 336 - 337
  3. امامت‌ و سياست،ابن قتیبه دینوری/ترجمه،ص:43
  4. تاریخ این اثیرج2ص63-65دار صادر؛ تاریخ طبری ج 2 ص 577
  5. تاريخ اليعقوبي : ج ۲ ص ۱۶۰
  6. تاريخ اليعقوبي : ج ۲ ص ۱۵۸ وراجع تاريخ المدينة : ج ۳ ص ۸۸۲ والفتوح : ج ۲ ص ۳۲۵ والاستيعاب : ج ۳ ص ۲۱۵
  7. الإمامة والسياسة : ج ۱ ص ۴۳
  8. طبقات ابن سعد،5: 20- 22، چاپ اروپا

منابع

  • امامت و سياست (تاريخ خلفاء)، ابن قتيبة دينوري (276)، ترجمه سيد ناصر طباطبايى، تهران، ققنوس، 1380ش.
  • تاريخ اليعقوبى، احمد بن أبى يعقوب بن جعفر بن وهب واضح الكاتب العباسى المعروف باليعقوبى (م بعد 292)، بيروت ، دار صادر، بى تا.