قصیده فرزدق

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon-computer.png
محتوای فعلی مقاله یکی از پایگاه های معتبر متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



فرزدق زمانى شعر خود را با طنين گرمش انشاد كرده كه هشام با تكبر و غرور در حلقه ياران و هوادارانش گام در خانه خدا نهاده تا طواف كند. حج گزاران انبوه بودند و بى توجه به حضور هشام! هشام خواست ((استلام حجر)) كند اما ازدحام جمعيت مانع شد و او باناكامى به كنارى رفت و با همراهانش به نظاره طواف كنندگان خانه خدا نشست .

در اين هنگام شخصى با هيئتى مردمى اما با چهره اى جذاب و هيبتى معنوى به جمع طواف گزاران پيوست و چون به حجر نزديك شد و خواست استلام حجر كند، مردم احترامش كردند، راه گشودند و او بآسانى استلام حجر كرد.

همراهان هشام با ديدن آن منظره به شگفت آمدند و از هشام پرسيدند: آن شخصى كه مردم برايش راه گشودند و احترامش كردند كيست ؟ هشام كه احساس حقارت و كوچكى مى كرد، چنين وانمود كه او را نمى شناسد!

فرزق كه از نزديك ناظر اين گفتگوها بود، دانست هشام از سر حسادت و حق پوشى ، اظهار ناآشنايى مى كند و با خود گفت اكنون ، لحظه ايفاى رسالت و گاهِ حق گويى است .

فرزدق قدم پيش نهاد و جايى ايستاد كه صدايش را هر چه بيشتر بشنوند و گفت : اى هشام - اى فرزند عبدالملك و اى برادر خليفه -! اگر تو آن شخص را نمى شناسى ، من او را خوب مى شناسم . گوش فرا ده تا وى را به تو معرفى كنم.

درياى عطوفت و احساسات فرزدق به جوش آمده بود. واژه هاى عشق و محبتش به خاندان على چونان امواج دريا به حركت در آمده و به شيوه شاعرانِ پرتوان عرب ، شعرى بالبداهه در وصف امام سجاد انشاد كرد.در روزگارى كه شاعران به ندرت مى توانستند از خشم دستگاه اموى بيمناك نباشند و كم بودند كسانى كه بتوانند دل از عطاها و هداياى خليفه بپوشند، فرزدق از خطرها نهراسيد و دل از عطاى خليفه بريد تا رضاى خداوند را در اظهار محبت و ارادت به خاندان رسالت جستجو كند و به دست آورد.

متن قصیده فرزدق

هذا الذى تعرف البطحاء وطاءته

والبيت يعرفه والحل والحرم

هذا ابن خير عباد الله كلهم

هذا التقى النقى الطاهر العلم

هذا ابن فاطمة ان كنت جاهله

بجده اءنبياء الله قد ختموا

وليس قولك من هذا بضائره

العرب تعرف من اءنكرت والعجم

كلتايديه غياث عم نفعهما

تستو كفان و لا يعروهما عدم

سهل الخليقة لاتخشى بوادره

يزينه اثنان حسن الخلق والشيم

حمال انفال اءقوام اذا افتدحوا

حلو الشمائل تحلو عنده نعم

ما قال لاقط الا فى تشهده

لولا التشهد كانت لاءه نعم

عم البرية بالاحسان فانقشعت

عنها الغياهب والاملاق والعدم

اذا راءته قريش قال قائلها

الى مكارم هذا ينتهى الكرم

يغضى حياء و يغضى من مهابته

فمايكلم الا حين يبتسم

بكفه خيزران ريحه عبق

من كف اءروع فى عرنينه شمم

تأثیر پذیری جامی از فرزدق

عبدالرحمن جامى از شاعران پارسى گوى قرن هشتم هجرى ((817 - 897 هجرى )) كه در زمره مفسران و فقيهان و عارفان و اديبان عصر خويش جاى داشته است ، قصيده فرزدق و نيز عكس العمل دستگاه خلافت را در برابر وى به نظم در آورده است و اين خود مى نماياند كه بازتاب و تاءثير حماسه فرزدق در محافل علمى و ادبى ، هماره مثبت و نيرومند بوده است :

عبدالرحمن جامى ، چنين سروده است :

پور عبدالملك به نام هشام در حرم بود با اهالى شام

مى زد اندر طواف كعبه قدم ليكن از ازدحام اهل حرم

استلام حجر ندادش دست بهر نظاره گوشه اى بنشست

ناگهان نخبه نبى و ولى زين عبّادبن حسين على

در كساء بها و حلّه نور بر حريم حرم فكنده عبور

هر طرف مى گذشت بهر طواف در صف خلق مى فتاد شكاف

زد فدم بهر استلام حجر گشت خالى ز خلق راه گذر

شامى اى كرد از هشام سؤ ال كيست اين با چنين جمال و جلال

از جهالت در آن تعلل كرد وز شناسائيش تجاهل كر د

گفت نشاسمش ، ندانم كيست مدنى ، يا يمانى ، يا مكيست

بوفراس آن سخنور نادر بود در جمع شاميان حاضر

گفت من مى شناسمش نيكو زو چه پرسى به سوى من كن رو

آن كس است اين كه مكه و بطحاء زمزم و بوقُبيس و خيف و منى

مروه ، مسعى ، صفا، حجر، عرفات طيبه ، كوفه ، كربلا و فرات

هر يك آمد به قدر او عارف بر علو مقام او واقف

قرة العين سيدالشهداست زهره شاخ دوحه زهراست

ميوه باغ احمد مختار لاله راغ حيدر كرار

چون كند جاى در ميان قريش رود از فخر بر زبان قريش

كه بدين سرور ستوده شِيم به نهايت رسيد فضل و كرم

ذروه عزتست منزل او حامل دولت است محمل او

از چنين عز و دلت ظاهر هم عرب هم عجم بود قاصر

جد او را به مسند تمكين خاتم الانبياست نقش نگين

لايح از روى او فروع هدى فائح از خوى او شميم وفا

طلعتش آفتاب روز افروز روشنايى فزاى و ظلمت سوز

جد او مصدر هدايت حق از چنان مصدرى شده مشتق

زِ حيا نايدش پسنديده كه گشايد به روى كس ديده

خلق از او نيز ديده خوابانند كز مهابت نگاه نتوانند

نيست بى سبقت تبسم او خلق را طاقت تكلم او

در عرب در عجم بود مشهور گو ندانش مغفلى مغرور

همه عالم گرفت پرتو خَور گر ضريرى نديد از آن چه ضرر

شد بلند آفتاب بر افلاك بوم از آن گر نيافت بهره چه باك

بر نيكو سيرتان و بدكاران دست او ابر موهبت باران

فيض آن ابر بر همه عالم گر بريزد نمى ، نگردد كم

هست از آن معشر بلند آيين كه گذشتند ز اوج عليين

حب ايشان دليل صدق و وفاق بغض ايشان نشان كيفر و نفاق

قربشان پايه علو و جلال بُعدشان مايه عتو و ضلال

گر شمارند اهل تقوى را طالبان رضاى مولا را

اندر آن قوم مقتدا باشند وندر آن خيل پيشوا باشند

گر بپرسد ز آسمان بالفرض سائلى ، من خيار اهل الارض

بر زبان كواكب و انجم هيچ لفظى نيايد الا هم

هم غيوث الندى اذا وهبوا هم ليوث الشرى اذا نهبوا

ذكرشان سابق است در افواه بر همه خلق ، بعد ذكر الله

سر هر نامه را رواج افزاى نامشان هست بعد نام خداى

ختم هر نظم و نثر را الحق باشد از يمن نامشان رونق

چون هشام آن قصيده غرّاء كه فرزدق همى نمود انشاء

كرد از آغاز تا به آخر گوش خونش اندر رگ از غضب زد جوش

بر فرزدق گرفت حالى دق همچو بر مرغ خوشنوا عقعق

ساخت در چشم شاميان خوارش حبس بنمود بهر آن كارش

اگرش چشم راست بين بودى راست كردار و راست بين بودى

دست بيداد و ظلم نگشادى جاى آن حبس ، خلعتش رسيد

قصه مدح بوفراس رشيد چون بدان شاه حق شناس رسيد

از درم بهر آن نكو گفتار كرد حالى روان ده و دوهزار

بوفراس آن درم نكرد قبول گفت مقصود من خدا و رسول

بود از آن مدح ، نى نوال و عطا زان كه عمر شريف را ز خطا

همه جا از براى همجى كرده اى صرف در مديح و هجى

تافتم سوى اين مديح عنان بهر كفاره چنان سخنان

قلته خالصا لوجه الله لا، لان استعيض ما اعطاه

قال زين العِباد و العُباد ما نؤ دّيه عوض لايردا د

زان كه ما اهل بيت احسانيم هر چه داديم باز نستانيم

ابر جوديم بر نشيب و فراز قطره از ما به ما نگردد باز

آفتابيم بر سپهر علا نفتد عكس ما دگر سوى ما

چون فرزدق به آن وفا و كرم گشت بينا قبول كرد درم

از براى خداى بود و رسول هر چه آمد از او چه رد چه قبول

بود از آن هر دو قصدش الحق حق مى كنم من هم از فرزدق دق

رشحه زان سحاب لطف و نوال كه رسيدش از آن خجسته مآل

زان حريفم اگر رسد حرفى بندم از دولت ابد، طرفى

صادقى از مشايخ حرمين چون شنيد آن نشيد دور از شين

گفت نيل مراضى حق را بس بود اين عمل فرزدق را

گر جز اينش ز دفتر حسنات برنيايد نجات يافت نجات

مستعد شد رضاى رحمان را مستحق شد رياض رضوان را

زان كه نزديك حاكم جابر كرد حق را براى حق ظاهر

منابع:*http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=82850 سایت تبیان، بازیابی: 23شهریور ماه 1392