ماجرای قلم و قرطاس
یکی از رویدادهای شگفت تاریخ اسلام حدیث قلم و قرطاس است. پیامبراکر صلی الله علیه و اله در آخرین روزهای حیات خود که صحابه برای عیادت ایشان آمده بودند، خطاب به جمع حاضران فرمود: «کاغذ و دواتی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن گمراه نشوید»؛ ولی عمر از اجرای تصمیم پیامبر جلوگیری نمود.
امام محمد بخارى از اولين و بزرگترين نويسندگان صحاح حديث از اهلسنت، در باب «قول المريض قوموا عنى» مىنويسد: هنگامى كه وفات پيامبر (ص) نزديك شد و در خانه آن حضرت نيز افرادى ازجمله عمر جمع بودند، رسولخدا (ص) فرمود: قلم و كاغذى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد. عمر گفت: «درد بر پيامبر (ص) غلبه كرده است. كتاب خدا قرآن نزد ماست؛ همان ما را كفايت مىكند.» بهدنبال اين سخن، حاضران اختلاف كردند؛ بدينبيان كه برخى اصرار داشتند كاغذ و قلم بياورند تا پيامبر (ص) براى آنان چيزى بنويسد و برخى ديگر نيز گفتار عمر را تكرار مىكردند. زمانىكه در حضور حضرت اختلاف بالا گرفت، حضرت فرمود: برخيزيد و از نزد من برويد! [۱]
وصیت نانوشته پیامبر
روشن است هدف پیامبر(ص) چیزی جز تحکیم و تثبیت خلافت امیرالمؤمنین علی(ع) و لزوم پیروی از اهل بیت خود نبود و این مطلب با توجه به حدیث «ثقلین» که مورد اتفاق جمیع محدثان از اهل تسنن و تشیع است، مشخص میشود.
مذاکره عمر و ابن عباس
مذاكرهاى كه بعدها ميان عمر و ابن عباس در اين باره شده به خوبی غرض پیامبر از کتابت وصیت را روشن نموده و از ما فی الضمیر عمر در آن لحظه خبر می دهد: طبرى مىنويسد: عمر به ابن عباس گفت: آيا مىدانى چرا قوم شما [قريش]، شما را از جانشينى محمد (ص) منع كردند؟ گفتم: نه؛ عمر گفت: براى اين كه كراهت داشتند خلافت و نبوت براى شما باشد، در آن صورت فخر و غرور شما، افزون مىشد؛ به همين دليل قريش خلافت را براى خود گذاشت و كار درستى كرد.ابن عباس مىگويد: به عمر گفتم: اجازه مىدهى سخن بگويم؛ عمر گفت: آرى بگو، ابن عباس مىگويد: به عمر گفتم: اينكه مىگويى قريش خلافت را براى خود نهاد، بايد بگويم: اگر قريش چيزى را براى خود برمىگزيد كه خداوند برگزيده بود، راه درست را در پيش گرفته بود بدون آنكه گرفتار انكار و حسادتى شود. اما اينكه مىگويى آنان كراهت داشتند نبوت و خلافت در يك خاندان باشد، خداوند از قومى چنين به كراهت توصيف كرده كه: ذلك بأنهم كرهوا ما أنزل الله فأحبط أعمالهم؛ یعنی اين چنين آنان نسبت به آنچه خداوند نازل كرده بود، كراهت نشان دادهاند، پس اعمالشان از بين رفت.عمر گفت: اى پسر عباس چيزهايى درباره تو شنيده ام كه نمىخواهم از تو باور دارم، در آن از صورت منزلت تو نزد من كاسته خواهد شد.ابن عباس گفت: اگر حق مىگويم، چرا منزلت من نزد تو كم شود، و اگر [مىپندارى كه] باطل است، چون منى باطل را از خود دور كرده است، عمر گفت: شنيدهام گفتهاى: آنها از روى حسد و ظلم خلافت را از على (ع) دور كردند .ابن عباس گفت: اما در مورد ظلم كه هر جاهل و حليمى آنرا مىداند؛ و اما حسد، ابليس در حق آدم حسد كرد و ما نيز فرزندان او هستيم كه محسود واقع مىشويم؛ عمر گفت: هيهات! به خدا قلوب شما بنىهاشم گرفتار حسدى زايل نشدنى است.ابن عباس گفت: اى عمر! قلوبى را كه خداوند رجس را از آنان تطهير كرده متهم به داشتن حسد و غش نكن؛ قلب پيامبر (ص) نيز از قلوب بنىهاشم است.[۲]