دعای چهارم صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش چهارم)
دعا برای همه پیروان دین خاتم؛
اللَّهُمَّ وَ صَلِّ عَلَی التَّابِعِینَ مِنْ یوْمِنَا هَذَا إِلَی یوْمِ الدِّینِ وَ عَلَی أَزْوَاجِهِمْ وَ عَلَی ذُرِّیاتِهِمْ وَ عَلَی مَنْ أَطَاعَک مِنْهُمْ. صَلَاةً تَعْصِمُهُمْ بِهَا مِنْ مَعْصِیتِک، وَ تَفْسَحُ لَهُمْ فِی رِیاضِ جَنَّتِک، وَ تَمْنَعُهُمْ بِهَا مِنْ کیدِ الشَّیطَانِ، وَ تُعِینُهُمْ بِهَا عَلَی مَا اسْتَعَانُوک عَلَیهِ مِنْ بِرٍّ، وَ تَقِیهِمْ طَوَارِقَ اللَّیلِ وَ النَّهَارِ إِلَّا طَارِقاً یطْرُقُ بِخَیرٍ.
وَ تَبْعَثُهُمْ بِهَا عَلَی اعْتِقَادِ حُسْنِ الرَّجَاءِ لَک، وَ الطَّمَعِ فِیمَا عِنْدَک وَ تَرْک التُّهَمَةِ فِیمَا تَحْوِیهِ أَیدِی الْعِبَادِ لِتَرُدَّهُمْ إِلَی الرَّغْبَةِ إِلَیک وَ الرَّهْبَةِ مِنْک، وَ تُزَهِّدَهُمْ فِی سَعَةِ الْعَاجِلِ، وَ تُحَبِّبَ إِلَیهِمُ الْعَمَلَ لِلْآجِلِ، وَ الِاسْتِعْدَادَ لِمَا بَعْدَ الْمَوْتِ
وَ تُهَوِّنَ عَلَیهِمْ کلَّ کرْبٍ یحِلُّ بِهِمْ یوْمَ خُرُوجِ الْأَنْفُسِ مِنْ أَبْدَانِهَا وَ تُعَافِیهُمْ مِمَّا تَقَعُ بِهِ الْفِتْنَةُ مِنْ مَحْذُورَاتِهَا، وَ کبَّةِ النَّارِ وَ طُولِ الْخُلُودِ فِیهَا وَ تُصَیرَهُمْ إِلَی أَمْنٍ مِنْ مَقِیلِ الْمُتَّقِینَ.
ترجمهها
ترجمه انصاریان
بارالها از امروز تا روز قیامت از جانب خودت بر تابعین و همسران و فرزندانشان درود فرست و بر هر کس از آنان که اطاعت تو کرده،
درودی که به سبب آن ایشان را از معصیت بازداری، و در باغهای بهشت خود به آنان گشایش دهی و از نیرنگ شیطان در امانشان داری، و به هر کار نیک که از تو مدد جویند توفیقشان دهی و از حوادث شب و روز حفظشان فرمایی مگر از حادثهای که مژده خیر رساند،
و به آن درود آنان را بر اعتقاد نیکو برانگیزی تا تنها به تو چشم امید دوزند، و به آنچه نزد توست دلبسته شوند، و از بدگمانی نسبت به تو در آنچه نزد خلق است برحذر باشند،
تا چنان کنی که تنها شوقشان به تو باشد و بیمشان از حضرت تو، و آنان را به فراخی جهان از دست رفتنی بیرغبتشان گردانی، و محبت عمل کردن برای آن جهان، و آمادگی برای بعد از مرگ را در دلشان افکنی، و هر مشکلی که ایشان را به وقت جانکندن میرسد آسان نمایی،
و آنان را از هر محذوری که از فتنهها و محنتها خیزد در عافیت داری، و از سختی و صدمه آتش دوزخ و طول خلود در آن معاف گردانی، و آنان را به مقام امن و امان که جایگاه اهل تقواست منتقل نمایی.
ترجمه آیتی
بار خدایا، بر تابعان و زنان و فرزندانشان و هر که از ایشان مطیع فرمان تو باشد، از امروز تا روز بازپسین درود بفرست،
درودى که به برکت آن، ایشان را از نافرمانى خود باز دارى و باغهاى بهشت به رویشان گشاده گردانى و از کید شیطانشان نگه دارى. و چون در کارى نیک از تو مدد خواهند، یاریشان کنى و از حوادث روزان و شبان- مگر آنچه خیرشان در آن باشد- حفظ کنى
و امید به لطف و کرم خویش در دل آنان پدیدآورى و چنان کنى که به آنچه در نزد توست آزمند گردند و در آنچه دیگر بندگان در دست دارند تهمت روا ندارند.
تا آنان را چنان بازگردانى که به سوى تو بگروند و از تو بیم کنند، و به فراخیها و خواسته هاى این جهان زودگذر بى میلشان کنى و شوق عمل براى ثواب آن جهانى و آمادگى براى پس از مرگ را در دلشان اندازى
و سختى و تلخکامى روزى را که جانها از بدنهاشان بیرون مى آید بر آنها آسان کنى و از حوادث وحشتزاى قیامت و سختى آتش دوزخ و عذاب جاوید آن معاف دارى و به جایگاه امن و آرامش که پرهیزگاران راست روانه گردانى.
ترجمه ارفع
بار پروردگارا بر پیروان یاران (خاص) رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم و همسران و فرزندانشان و بر هر کدام که تو را اطاعت کرده اند از امروز تا روز قیامت درود فرست.
چنان درودى که به توسط آن از نافرمانى تو مصون گردند و جاى وسیعى از بهشت را جایگاهشان کن و نگذار تا از ناحیه شیطان به آنها فریب و خدعه ای وارد شود و در هر کار پسندیده ای که از تو کمک خواستند یارى شان نما و آنها را از حوادث شب و روز مگر آنکه خیرى در آن باشد حفظ فرما.
چنان درودى که باعث شود به آنچه در اختیار توست بر ایشان مایه امید و اطمینان و طمع شود و آنچه نزد خلق توست و به بندگانت عطا کردى آنها را به تهمت وادار نسازد.
تا در نتیجه آنها را به میل و رغبت به سویت سوق دهى و خداترسشان نمایى و در عین حالى که زندگى وسیعى دارند کارى کنى که دلبستگى به دنیا نداشته باشند و عمل براى آخرت و آمادگى براى مرگ را مورد علاقه ایشان قرار دهى.
خداوندا وضع آنان را به گونه ای نمایى که در هنگام جان دادن هر نوع ناراحتى را برایشان آسان کنى و از مراحل پس از مرگ چون آزمایشها و سختى ها مانند افتادن در آتش و جاودانگى در آن معافشان دارى و آنها را به جایگاه آرامش و اقامتگاه پرهیزکاران روانه سازى.
ترجمه استادولی
بارالها، و از امروز تا روز جزا بر تابعین و بر زنان و فرزندان آنان و بر هریک از آنان که سر به فرمان تو دارد درود فرست.
درودى که بدان وسیله آنان را از نافرمانیت باز دارى، و در باغ هاى بهشتت برایشان جا گشایى، و از نیرنگ شیطان نگاهشان دارى، و بر کارهاى نیکى که در آن از تو یارى جویند یارى شان رسانى، و از پیشامدهاى ناگوار شب و روز- جز پیشامدى که در خیر و خوبى را بکوبد- حفظشان کنى.
و آنان را بر امید نیکو داشتن به تو، و چشمداشت به آنچه نزد توست، و متهم ندانستن تو در مورد آنچه در دست بندگان قرار دارد برانگیزى. تا آنان را به راه میل به خودت و بیم از خودت و بیم از خودت باز آورى، و به رفاه زندگى دنیا بى رغبت سازى، و عمل براى آخرت و آمادگى براى پس از مرگ را در نظرشان محبوب دارى.
و هر غم و اندوهى را که روز بیرون رفتن جان ها از بدن ها به آنان دست مى دهد بر آنان آسان گردانى. و از خطرهایى که فتنه ها پیش مى آورد و از صدمه آتش دوزخ و ماندن دراز مدت در آن، سلامت بدارى. و به محلى امن از آسایشگاه پرهیزگاران روانه سازى.
ترجمه الهی قمشهای
پروردگارا و درود و رحمت فرست بر تمام تابعین و هر کس پیرو آن رسول اکرم است از همین روز تا روز قیامت و هم بر زن و فرزند و ذریه آنها رحمت فرست و بر هر کس از آنان که تو را اطاعت کند
رحمتى عطا کن که به آن رحمت از معصیت آنها را معصوم و محفوظ گردانى و در باغهاى بهشت رضوانت وسعت کامل عطا کنى و مکر و حیله ى شیطان (انسى و جنى) را از آنان منع فرمائى و هم به آن رحمت آنها را بر کارهاى نیکوئى که از تو بر آن یارى طلبیدند آنان را یارى کنى و هم از حوادث ناگوار شبان روزان جز حوادث خیر آنها را محفوظ دارى
و باز به آن رحمت برانگیزى آنها را بر اعتقاد نیکو (از ایمان به حق و قیامت و بهشت و دوزخ و غیره) و امیدوارى به لطف و کرمت و طمع و آرزو به آنچه نزد تست (از مقامات عالى بهشت لقاء و بهشت رضوان و نعیم و عدن و غیره).
و ترک اتهام یا ترک حرص به آنچه در دست بندگان است (یعنى عدم توجه و طمع به خلق) تا یکسره دل آنها را (از امید و بیم خلق) برگردانى به سوى امید و آرزو به لطف و کرامت خود و بیم و هراس از قهرت (تا به کسى جز به تو امیدوار نباشند و جز از تو از هیچ کس نترسند) و هم اى خدا به آنها زهد در توسعه و نعم دنیاى عاجل فانى عطا کنى و علم عمل خیر را که زاد آخرت است محبوب و مطلوب آنها گردانى و آنها را مهیاى عالم بعد از مرگ سازى (یعنى بر عالم برزخ و دار آخرت مشتاق و سرگرم کار سازى)
و هر مشکل بلیه بر آنها پیش آید در هنگام مرگ که روح آنها از بدنشان بیرون مى رود سهل و آسان سازى (که آن ساعت بسیار مشکل و پر هول و وحشت است در آن روز تو کارشان را سهل و آسان گردان و از وحشت قبر و برزخ و قیامت ایمن ساز)
و آنان را از هر عمل که به آن فتنه و فسادى برپا شود از خطرهاى فتنه و فساد عافیت بخش و از درافتادن به آتش دوزخ و طول خلود در آن آتش معاف دار و آنها را به مقام امن و امان (بهشت رضوان) که محل راحت اهل تقوى است منتقل گردان (خدا یا این دعا را براى ما هم مستجاب فرما.)
ترجمه سجادی
خداوندا از امروز ما تا روز قیامت بر تابعین و زنان و فرزندانشان و بر هر کسى از آنها که فرمان تو را برده، درود فرست.
درودى که به سبب آن ایشان را از معصیت نگه دارى و در باغ هاى بهشتت بر ایشان وسعت دهى، و آنان را از حیله شیطان بازدارى، و بر خواسته هاى نیک آنانْ کمک رسانى و آنها را از حوادث شب و روز -مگر خیرى که پیش آید- حفظ نمایى.
درودى که به سبب آن ایشان را بر اعتقاد به امیدى نیکو به تو و طمع در آنچه نزد تو است و ترک تهمت در آنچه که در دست بندگان است، برانگیزى.
بدین جهت که آنان را به درخواست سوى خود و ترس از خویش بازگردانى و در گشادگى دنیا آنان را بى میل نمایى، و عمل براى آخرت و آمادگى براى بعد از مرگ را در نظرشان محبوب کنى
و در آن روز که جان ها از تن بیرون رود، هر اندوهى را بر ایشان آسان گردانى. و ایشان را از آنچه که به وجودآورنده آزمایش هایى از امور ترسناک و سختى آتش و همیشه ماندن در آتش است، عافیت بخشى. و آنها را به جایگاهى آسوده که استراحتگاه پرهیزکاران است روانه کنى.
ترجمه شعرانی
خدایا درود فرست بر پیروان ایشان از امروز تا روز قیامت و بر زنان و فرزندان ایشان و هر کس فرمان تو برد
درودى که آنها را از معصیت بازدارى و باغ بهشت را بر ایشان گشاده گردانى و از مکر شیطان حفظ کنى و در هر کار نیک که از تو توفیق خواهند آنان را توفیق دهى و از حوادث شب و روز نگهدارى مگر آنچه خیر آنها باشد
ایشان را بر آن دار که چشم امیدشان به دست تو باشد و طمع در نعمتهاى تو بندند و از آنچه در دست بندگان تست چشم فروپوشند
چنان کن تا رغبت سوى تو داشته باشند و ترس ایشان هم از تو باشد. و از فراخى دنیا روى بگردانند و دوستار عمل آخرت و آماده جهان پس از مرگ گردند
آنروز که جانها از تن بیرون رود هر اندوهى که روى بدیشان کند بر آنها آسان کن و آنان را از هر چه موجب فتنه آنها شود و از آتش سخت و جاوید ماندن در آن ایمن گردان و آنان را بجاى امن بر که آسایشگاه پرهیزکاران است.
ترجمه فولادوند
بار خدایا! از همین امروز تا روز رستاخیز بر پیروان پیامبر و همسران ایشان و فرزندانشان و هر یک از آنها که فرمانبردار تو بوده اند رحمت فرست،
چنان رحمتى که از پرتو آن ایشان را از نافرمانى از خود نگاهبان باشى و آنان را جایى فراخ در بهشت خود مقرر فرمایى و به یمن آن از مکر اهریمن ایشان را نگهدارى و در هر کارى نیک که از تو یارى جویند، آنها را مدد فرمایى و از رخدادهاى ناگوار شب و روز، مگر پیشامدهاى فرخنده، ایشان را نگاهبان باشى
و آنها را به نیک امیدى و چشمداشت در آنچه پیش توست و ترک تهمت زدن به تو در آنچه در دست بندگان است بر انگیزى تا ایشان را به رغبت به سوى خود و بیم از خویش بازگردانى و از فراخى زندگى دنیوى بى میل کنى و در تلاش براى آخرت و خود را آماده ساختن براى پس از مرگ مستعد فرمائى
و هر اندوهى را که روز جان رفتن از تن براى ایشان پیش تواند آمد، بر ایشان آسان فرمایى و از رویدادهاى دهشت زاى رستاخیز و سختى آتش جهنم و عذاب پایدار آنان را معاف دارى و به جایگاه امن که جایگاه پرهیزکاران است آنها را روانه فرمایى.
ترجمه فیض الاسلام
بار خدایا از امروز ما تا روز قیامت بر تابعین و زنان و فرزندانشان و بر هر کدام از ایشان تو را اطاعت نموده درود فرست (جمله ى و بر هر کدام از ایشان تو را اطاعت نموده، از قبیل عطف خاص است بر عام)
چنان درودى که به سبب آن ایشان را از نافرمانى خویش نگهدارى، و در باغهاى بهشت خود براى آنها فراخى دهى، و آنان را از مکر شیطان بازدارى، و بر هر کار نیکى که از تو کمک خواستند آنها را یارى فرمائى، و آنان را از پیشامدهاى شب و روز جز پیشامدى که نیکى در آن باشد حفظ نمائى
و چنان درودى که به سبب آن ایشان را بر اعتقاد به امید نیکوى به تو و طمع و آز در آنچه نزد تو است (روزى که براى آنها مقدر ساخته اى) و بر تهمت نزدن در آنچه (فراوانى نعمت) که در دسترس بندگان است (نگویند چنین قسمت برخلاف عدل است) برانگیزى
تا آنان را خواهان به سوى (عبادت و بندگى) خود و ترس از (کیفر) خویش (بر اثر تقصیر در طاعات) بازگردانى، و در فراخى (زندگى) دنیا بى رغبت و پارساشان نمائى (به آن چشم ندوخته باشند که از بندگى تو بازمانند) و عمل براى آخرت (خدمت به خلق) و آمادگى براى پس از مرگ (توبه از گناه و بندگى) را محبوب آنها گردانى
و هر اندوهى را که روز بیرون شدن جانها از تنها روى مى دهد بر آنها آسان کنى و از آنچه را که آزمایشهاى ترسناک (بسیار سخت) به میان مى آورد و از سختى آتش (دوزخ) و همیشه و جاوید ماندن در آن رهائیشان بخشى و (چنان درودى که به سبب آن) ایشان را به جایگاه آسودگى (بهشت) که آسایشگاه پرهیزکاران است روانه گردانى.شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
«اَللَّهُمَّ وَ صَلِّ عَلَى التَّابِعِینَ مِنْ یوْمِنَا هَذَا إِلَى یوْمِ الدِّینِ وَ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ وَ عَلَى ذُرِّیاتِهِمْ وَ عَلَى مَنْ أَطَاعَک مِنْهُمْ صَلاَةً تَعْصِمُهُمْ بِهَا مِنْ مَعْصِیتِک، وَ تَفْسَحُ لَهُمْ فِی رِیاضِ جَنَّتِک، وَ تَمْنَعُهُمْ بِهَا مِنْ کیدِ الشَّیطَانِ، وَ تُعِینُهُمْ بِهَا عَلَى مَا اسْتَعَانُوک عَلَیهِ مِنْ بِرّ، وَ تَقِیهِمْ طَوَارِقَ اللَّیلِ وَ النَّهَارِ إِلاَّ طَارِقاً یطْرُقُ بِخَیر، وَ تَبْعَثُهُمْ بِهَا عَلَى اعْتِقَادِ حُسْنِ الرَّجَاءِ لَک، وَ الطَّمَعِ فِیمَا عِنْدَک وَ تَرْک التُّهْمَةِ فِیمَا تَحْوِیهِ أَیدِی الْعِبَادِ».
"الهى از امروز که ما در آن هستیم تا روز قیامت بر تابعین و زنان و فرزندانشان و بر هر کدام از ایشان که تو را اطاعت نموده درود فرست، چنان درودو صلوات و رحمتى که به سبب آن، ایشان را از نافرمانى خویش حفظ کنى، و در باغهاى بهشت براى آنان وسعت و فراخى مقرّر فرمائى، و آنان را از مکر شیطان بازدارى، و بر هر کار نیکى که از تو یارى خواستند یاریشان دهى، و آنان را از پیشامدهاى شب و روز جز پیشامدهاى نیک مصون دارى. چنان درودى که به سبب آن ایشان را بر اعتقاد به امید نیکو بر تو، و طمع و آز در آنچه نزد توست، و دورى از تهمت در آنچه از نعمت در دسترس بندگان است برانگیزى".
آرى وقتى قلب محل ایمان به حق و قیامت و مرکز انوار و فیوضات الهیه شد و نفس متخلّق به اخلاق حسنه گشت و براى روح فضاى پروازى جز فضاى ملکوت نماند وا عضاء رئیسه جسم که چشم و گوش و زبان و دست و شکم و شهوت و قدم است آراسته به اعمال صالحه شد، رحمت خاصّ حضرت رحیم آدمى را احاطه مى کند و وى را در حصن حصین لطف محبوب جاى مى دهد، در این موقعیت از سرپیچى از دستورات حضرت معبود محفوظ مى ماند، مستحقّ بهشت عنبر سرشت مى گردد، از حیله و مکر شیطان درونى و برونى در امان مى ماند، در تمام امور خیر و برّ منصور به نصرت حق و مؤید به تأییدات الهى مى گردد، از پیشامدهاى خطرناک که در شب و روز بر دشمنان مى بارد محفوظ مى شود، به عنایت و لطف دوست امید نیک پیدا کرده، به رضوان و رحمتش رغبت شدید نشان مى دهد و از اینکه حضرت حق را در قسمت کردن روزى به عبادش متَّهم به تقسیم بر خلاف عدل کند پرهیز مى نماید.
عبد در چنین منزلى که منزل ایمان و رضا و تسلیم و توکل و عشق و محبّت است، چشم دلش باز مى شود و تمام جهان را چون نقشه اى منظّم و بنائى محکم و گلستانى پر از گل و لاله مى بیند و به نظر قلب مى آورد که همه چیز در جاى خود درست و صحیح است و هیچ گونه جاى اتّهامى به پروردگار بصیر و خبیر و علیم و کریم و ودود و غفور و مُعطى و رحیم و لطیف و عزیز نیست.
ما جهانجوى و جهانبان دلیم *** رسته از مملکت آب و گلیم
هستى خویش به غم داده و باز *** از عنایات غم دل خجلیم
از ازل آمده و دهر مدار *** تا ابد دمبدم و متّصلیم
چه گِل است اینکه ازو طینت ماست *** ما به از لُعبت چین و چگلیم
رسته از هستى و پیوند هوا *** بسته با آن بت پیمان گسلیم
هدیه اى نیست که مقبول شود *** جان ز جانانه خود منفعلیم
من به دل دارم و پروانه به پر *** هر دو از آتش او مشتعلیم
آن سفر کرده که دل همره اوست *** غیر ما نیست که دنبال دلیم
بنده مالک و مسجود ملک *** آدم منتظم معتدلیم
همره ماست دوصد قافله دل *** همگى بر همگى مشتملیم
همه مستغرق توحید صفا *** فانى و باقى و لا ینفصلیم
سالک چون با قدم صدق به کمک قرآن و قواعد شرعیه در سایه نبوّت نبىّ و ولایت ولى صراط مستقیم را بپیماید، به رحمت خاص رسد و به توسط آن رحمت، مشکلات درونى و بیرونیش حل شود و آنچه به نظر وى اشکال مى آمد مرتفع گردد، که این مرتبه را عین الیقین گویند و بلوغ عیان.
عرفا مى گویند: بدان که بلوغ چهار نوع است:
یکى بلوغ اسلام است که مقام تقلید و انقیاد است، و در این مقام است که سالک خداى را به زبان یکى مى گوید.
و یکى بلوغ ایمان است که مقام استدلال و علم است، و در این مقام است که سالک خداى را به دل یکى مى داند.
و یکى بلوغ ایقان است که مقام اطمینان و آرام است، و در این مقام است که سالک خداى تعالى را گوئیا یکى مى بیند.
و یکى بلوغ عیان است که مقام کشف غِطا و شقّ شقاق است، و در این مقام است که سالک خداى تعالى را یکى مى بیند.
مدّت فراق گذشت و وقت وصال آمد، شب هجران نماند و روز دیدار ظاهر شد.
فَکشَفْنَا عَنک غِطَاءَک فَبَصَرُک الْیوْمَ حَدِیدٌ.(۱)
پس پرده از تو برگرفتیم، پس دیده ات در آن روز تیزبین است.
بدان که هر بلوغ کمالى دارد، کمال بلوغ اسلام:
اَلْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ االْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسانِهِ و یدِه.
مسلمان کسى است که مسلمانان از زبان و دست او آسوده باشند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- ق، ۲۲.
و کمال بلوغ ایمان:
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُکرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِیتْ عَلَیهِمْ آیاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً وَعَلى رَبِّهِمْ یتَوَکلُونَ... أُوْلئِک هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً».(۱)
همانا مؤمنان آنهاهستند که چون ذکر خدا شود دلهاشان ترسان گردد، و چون آیات خدا بر آنها تلاوت کنند بر ایمانشان بیفزاید، و در هر کار بر خدا توکل کنند... آنها به راستى اهل ایمانند.
و کمال بلوغ ایقان:
لَوْ کشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یقیناً.
اگر پرده ها برداشته شود بر یقینم افزوده نگردد.
و کمال بلوغ عیان: مُعْتِقُ الْعِبادِ وَمُقَطِّعُ التَّعَلُّقاتِ، یعنى کمال بلوغ عیان حرّیت است و حرّیت، آزادى و قطع پیوند است، پس کمال آدمى بلوغ و حرّیت است.(۲)
کى باشد از جهانِ بدن سوى جان رویم *** زان نیز بگذریم و وراى جهان رویم
از تن به جان سوى جانان سفر کنیم *** طىّ مکان کنیم و سوى لامکان رویم
شور و شعف کنیم پسِ پرده صور *** وین راه را ز چشم خلایق نهان رویم
کس دید و کس ندید بپرّیم زیم قفس *** تا کوه قاف جانب عنقا روان رویم
تا چند اوفتیم در این آب و گل چو خر *** چون عیسى از زمین به سوى آسمان رویم
تا چند اینچنین گذرانیم روزگار *** گویند هست طور دگر آنچنان رویم
سوزیم در جحیم خودى فیض تا به کى***خود وا کنیم از خود به سوى جِنان رویم
«لِتَرُدَّهُمْ إِلَى الرَّغْبَةِ إِلَیک وَ الرَّهْبَةِ مِنْک، وَ تُزَهِّدَهُمْ فِی سَعَةِ الْعَاجِلِ، وَ تُحَبِّبَ إِلَیهِمُ الْعَمَلَ لِلآْجِلِ، وَ الاِسْتِعْدَادَ لِمَا بَعْدَ الْمَوْتِ، وَ تُهَوِّنَ عَلَیهِمْ کلَّ کرْب یحِلُّ بِهِمْ یوْمَ خُرُوجِ الْأَنْفُسِ مِنْ أَبْدَانِهَا، وَ تُعَافِیهُمْ مِمَّا تَقَعُ بِهِ الْفِتْنَةُ مِنْ مَحْذُورَاتِهَا، وَ کبَّةِ النَّارِ وَ طُولِ الْخُلُودِ فِیهَا، وَ تُصَیرَهُمْ إِلَى أَمْن مِنْ مَقِیلِ الْمُتَّقِینَ».
"الهى درود و صلواتت را نصیب آنان کن، آنچنان که از برکت درودت آنان را خواهان خودت گردانى، و دلهاشان را از ترس از مهابت و عظمت خویش پر کنى، در فراخى و وسعت زندگى مغرروکننده دنیا بى رغبتشان نمائى، و عمل براى آخرت و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- انفال، ۲ - ۴.
۲- "کشف الحقایق"، ص ۱۲۵.
آمادگى براى پس از مرگ را محبوبشان گردانى، و هر بلا و رنجى و اندوه و غصّه اى را که روز بیرون شدن ارواح از بدنها روى مى دهد بر آنان آسان نمایى، و از آنچه را که آزمایشهاى ترسناک به میان مى آورد و از سختى آتش و همیشه ماندن در آن رهاییشان بخشى، چنان درودى که ایشان را به جایگاه راحت و آسودگى که آسایشگاه پرهیزگاران است روانه گردانى".
امام على علیه السّلام در این قسمت از دعا براى پیروان انبیا تا روز قیامت واقعیات زیر را درخواست نموده است:
۱ـ رغبت به حق.
۲ـ ترس از عظمت حق.
۳ـ زهد در دنیا.
۴ـ استعداد براى جهان آخرت.
۵ـ آسان شدن بلاى مرگ.
۶ـ به سلامت بیرون آمدن از آزمایشات سخت.
۷ـ نجات از جهنّم و قرار گرفتن در بهشت عنبر سرشت.
رغبت به حق:
رغبت به حق، یا به تعبیر روشنتر، شوق به یار و عشق به معشوق و حبّ به محبوب از آنِ کسانى است که او را شناخته باشند. و هر چه شناخت و معرفت بیشتر باشد عشق آتشین تر، شعله شوق تیزتر و درجات محبّت بیشتر است.
عشق و رغبت انبیا و ائمّه و اولیا به آنجناب فوق تصوّر انس و جنّ است، چرا که انبیا و ائمّه و اولیاء الهى حضرت او را به او شناختند، و این شناخت و معرفت باعث شد که هستى آنان در عشق محبوبشان فنا شود.
ببین در کاینات او هویدا *** که جز ذاتش نبینى هیچ پیدا
برآ از خویشتن یکدم زمانى *** که تا دریابى اسرار نهانى
توئى از کلّ موجودات مقصود *** که در هر ذرّه اى هستى تو موجود
اگر در خویشتن یک دم شتابى *** همى مقصود را در خویش یابى
به جز ذاتش نبینى هر چه بینى *** ببین اى دوست گر مرد یقینى
یقین را اندرین سر کار فرماى *** دمى عین الیقین را دیده بگشاى
به هر سویى جمال یار بنگر *** که جز ذاتش نبینى هیچ پیکر
ز سرّ وَ هْوّ مَعْکم راز گفتم *** رموز نَحْنُ أقرَب باز گفتم
اگر مردى سفر در خویشتن کن *** براى نزل راهش جان و تن کن
بیا در کوى وحدت خانه اى گیر *** چو عنقا اندر آن کاشانه اى گیر
به صحراى هویت گام بردار *** ز خود جانا، نشان و نام بردار
ز خود چون فرد گردى مرد باشى *** تو این درمان بما تا درد باشى
مشو بى درد گر درمانْت باید *** بده جان گر همى جانانْت باید
به جانان زنده شو جان را هدر کن *** بدان جان خویشتن را زنده تر کن
فنا شو در ره توحید مطلق *** برآر آندم تو صد بانگ أنَا الْحَق
اگر مویى نماند از وجودت *** شود باقى به بود دوست بودت
که تَم الْفَقْر معنى از فنا بود *** فنایى کان فنا عین بقا بود
بیا اى طایر قدسى زمانى *** به قاف قربتش کن آشیانى
زمانى بشکن این دام طبیعت *** که باشد راست فرجام طبیعت
تو شهبازى شکار خویشتن جو *** تو دریایى چه مى جویى لب جو
طوافى در حریم کبریا کن *** خدا شو پس تماشاى خدا کن
بگیر اندر خدا آباد منزل *** خدایى از خدا مى کن تو حاصل
سرمایه واقعى انسان همین عشق و رغبت به حق است. عشق پر و بال پرقوّتى است که انسان مى تواند با آن به هدف اعلا و مقصد اسنى برسد و بلکه مى توان گفت انسان در این عرصه هستى جز عشق چیزى ندارد.
کیفَ ینْکرُ الْعِشْقُ وَ ما فِى الْوُجُودِ إلاّ هُوَ، وَلَولاهُ ما ظَهَرَ ما ظَهَر و ما ظَهَرَ فَمِنَ الْحُبَّ ظَهَرَ وَبِالْحُبِّ ظَهَرَ وَ الْحُبُّ سار فیهِ، بَلْ هُوَ الْحُبُّ کلُّهُ:
به هیچ عنوان نمى توان به انکار عشق برخاست، که در دار هستى جز عشق وجود ندارد، اگر عشق نبود چیزى لباس هستى نمى پوشید، آنچه تجلّى کرده از عشق است و به عشق است، عشق در او سارى است، بلکه تمامش عشق است.
قالَ أمیرُ المُؤمنینَ علیه السّلام: عَرَفْتُ اللّهَ بِاللّهِ وَعَرَفْتُ ما دُونَ اللّهِ بِنُورِ اللّهِ.
صاحب عشق کامل، ابوالعجائب، مظهر الغرائب، سید موحّدین، مولاى مؤمنین علیه السّلام فرمود:
خدا را به خدا شناختم، و ما سواى او را به کمک نور او معرفت پیدا کردم.
در سخن دیگر است:
عَرَفْتُ رَبّى بِرَبّى:
پروردگارم را به خودش شناختم.
و همان جامع فضایل و دارنده کمالات و آیینه اسماء و صفات فرمود:
ما رَأیتُ شَیئاً إلاّ وَرَأیتُ اللّهز قَبْلَهُ وَمَعَهُ وَبَعْدَهُ:
چیزى را ندیدم جز اینکه خدا را قبل از او و با او و بعد از او دیدم.
سُبُحات جلال او قاهر *** لُمَعات جلال او ظاهر
فیض لطفش چو نور پاش شود *** تف قهرش چه دور باش شود
هر چه مفهوم عقل و ادراک است *** ساحت قدس او از آن پاک است
قدس ذاتش چو برتر از کیف است *** کیفَ هُو گفتن اندر او حیف است
چون نه نوع آمد و نه جنس او را *** پس چه معنى سؤال ما هُو را
ما هُوَ چیست لا و هو مى گو *** راه از این لا و هو بدو مى جو
لا و هو هر دو نفى و اثباتند *** نافى غیر و مثبِت ذاتند
چند از این غافلىّ و گمراهى *** لا و هو وِرد خود کن از لا هى
به هوا و هوس بدو نرسى *** تا ز لا نگذرى به هو نرسى
هو کنایت ز غیب ذاتْ شناس *** مکنش بر دیگر ذوات قیاس
هیچ ذاتى به ذات او نرسد *** عقل اندر صفات او نرسد
این چه مجد و بهاست سبحانَه *** وین چه عزّ، ما أعَزَّ سُلطانَه
این همه قدسیان قدّوسى *** گرد کوى تو در زمین بوسى
دو جهان جلوه گاه وحدت تو *** شَهِدَ اللّه گواه وحدت تو
هم مُقر گشته با تو هم جامد *** لِمَنِ الْمُلْک، لِلَّهِ الْواحِد
پرتو نور توست از همه سو *** همه را ره به توست از همه سو
همه در راه و راه مى جویند *** ز غمت آه آه مى گویند
مبتدى در ره تو پویه کنان *** نعره اِهْدِنَا الصّراط زنان
منتهى در سجود بَینَ یدَیک *** گفته کیفَ الطَّریق رَبِّ إلَیک
قطع این ره که طالب راهم *** ره به سوى تو از تو مى خواهم
دور بینان بارگاه اَلَسْت *** بیش از این پى نبرده اند به هست
ذات پاکش ز چونى و چندى *** هستى ساده از نشانمندى
در مکین و مکان چه فوق و چه تحت *** وحدت ساذج است و هستى بَحْت
از حدود تعلّقاتْ برون *** وز قیود تعیناتْ مصون
وصف حق، حق به خود تواند گفت *** این گهر را خرد نتاند سُفت
شرح اوصاف ذات ده از او *** کس نداند صفات او به از او
هر چه خود را بدو کند توصیف *** مکنش بر خلاف او تعریف
وانچه خود را از او کند تقدیس *** تو در اثبات او مکن تلبیس
انبیا وا ئمّه طاهرین و اولیاء کامل و کتب آسمانى، بخصوص قرآن مجید راه شناخت او را که پایه رغبت و عشق است به انسان نمایانده اند، و در این زمینه نقطه عذرى براى کسى بر جا نگذاشته اند.
راه شناخت او، توجه به اسماء و صفات و عمیق مفاهیم اسماء و صفات اوست.
این اسماء و صفات در بیش از دو هزار آیه قرآن ودر دعاها بخصوص جوشن کبیر و در معارف الهیه و روایات وارده از ائمّه علیهم السّلام آمده است. معرفت به این صفات مولّد عشق آتشینى است که انسان بر اثر حرارت آن حرکتهاى عالى عبادى پیدا مى کند و به رشد و کمال مى رسد و در جمال دلاراى محبوب فانى گشته، بقاء باللّه پیدا مى کند.
طىّ ا ین راه را براى تمام بندگانش میسّر فرموده، وا بتداءً کسى را از پیمدن این راه محروم نمى نماید، مگر اینکه خود انسان بر اثر کثرت گناه خود را محروم و ممنوع نماید.
عراف معارف، عاشق واله، راغب صادق، بهاء الملّة والدین، شیخ محمّد عاملى معروف به شیخ بهائى مى فرماید:
"حق تعالى چون آدمى را آفرید قابلیت آنش داد که او را بشناسد، پس از هر صفت بى پایان خود اندک اندک در وى تعبیه کرد، تا از این اندک آن بسیار و بى نهایت را تواند فهم کردن، چنانچه از مشتى گندم انبارى را وا ز کوزه آبى جویى را، اندکى بینائى داد تا نموده شود که همه بینایى چه چیز است، و همچنین شنوایى، و دانایى و قدرت الهى ما لا نهایت، همچو عطّارى که از انبارهاى بسیار اندک در طبله ها کند و به دکان آورده همچنان حنا و عود و شکر و عبیر و غیر آن تا آن طبله ها انموذج انبارها باشد. از اینرو مى گویند:
«وَ ما اُوتیتُمْ مِنَ الْعِلثمِ إلاّ قَلیلاً».(۱)
و مقصودْ علم تنها نیست، یعین آن چنانکه از علم اندکى دادم از هر صفت اندک اندک دادم، تا از این اندک آن بى نهایت معلوم شود."
بیان تمام اوصاف و اسماء حق از عهده این جزوه خارج است. براى نمونه به ذکر روایت بسیار مهمّى که در کتب معتبره حدیث مانند "توحید" صدوق، "بحار" مجلسى، "علم الیقین" فیض و کتب روائى عامّه آمده قناعت مى کنم، باشد که از این رهگذر معرفت به او بیش از پیش شود، و عشق و رغبت به جنابش رو بتزاید رود.
رَوى فى کتابِ التَّوحیدِ بِإسنادرهِ عَن مولانا الصادقِ علیه السّلام، عَن أبیه محمَّدِ بنِ علىٍّ، عن أبیهِ علىِّ بنِ الحسین، عن أبیهِ الحسینِ بنِ علىٍّ، عن أبیه علىِّ بن أبى طالب علیه السّلام قال: قال رسول اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: إنَّ لِلّهِ تبارک و تَعالى تِسْعَةً وَتِسْعینَ اسْماً، مِائَةً إلاّ واحِداً، مَنْ أحصاها دَخَلَ الْجَنَّةَ وَهِىَ:
اَللّهُ، الْواحِدُ، الاْحدُ، الصَّمَدُ، الاْوَّلُ، الاْخِرُ، السَّمیعُ، الْبَصیرُ، القَدیرُ، الْقاهِرُ، الْعَلِىُّ، الاعْلى، الباقى، الْبَدیعُ، البارى، الاْکرَمُ، الظّاهِرُ، الْباطِنُ، الْحَىُّ، الْحَکیمُ، الْعَلیمُ، الْحَلیمُ، الْحَفیظُ، الْحَقُّ، الْحَسیبُ، الْحَمیدُ، الَحَفِىُّ، الْرَّبُّ، الْرَّحْمنُ، الْرَّحیمُ، الْذّارى، الْرّزّاقُ، الْرَّقیبُ، الْرَّؤُوفُ، الْرّائى، الْسَّلامُ، الْمُؤْمِنُ، الْمُهَیمِنُ، الْعَزیزُ، الجَبّارُ، الْمُتَکبِّرُ، السَّیدُ، الْسُّبُّوحُ، الْشَّهیدُ، الْصادِقُ، الْصانِعُ، الْطاهِرُ، الْعَدْلُ، العَفُوُّ، الْغَفُورُ، الْغَنىُّ، الْغِیاثُ، الْفاطِرُ، الْفَرْدُ، الْفَتاحُ، الْفالِقُ، الْقَدیمُ، الْمَلِک، الْقُدُّوسُ، القَوِىُّ، القَریبُ، القَیومُ، القابِضُ، الباسِطُ، قاضِى الْحاجاتِ، المجیدُ، المَوْلى، المَنَّانُ، المُحیطُ، الْمُبینُ، الْمُقیتُ، الْمُصَوِّرُ، الْکریمُ، الْکبیرُ، الْکافى، کاشِفُ الضُّرُّ، الْوَتْرُ، النُّورُ، الْوهّابُ، الْناصِرُ، الْواسعُ، الْوَدُودُ، الْهادى، الْوَفِىُّ، الْوَکیلُ، الْوارُثُ، الْبَرُّ، الْباعِثُ، التَّوّابُ، الْجَلیلُ، الْجَوادُ، الْخَبیرُ، الْخالِقُ، خَیرُالنّاصِرینَ، الدَّیانُ، الْشَّکورُ، الْعَظیمُ، اللَّطیفُ، الشّافى.(۲)
رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود: خداى متعال را نود و نه اسم است، هر که آنها را احصاء کند داخل بهشت شود. آنها عبارتند از: اللّه...
صدوق بزرگوار در ذیل این حدیث با عظمت مى فرماید: احصاء به معناى احاطه به این اسماء و آگاهى از معانى ملکوتى و آسمانى آنهاست، معناى احصا شمردن آن با انگشت یا به تسبیح نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- اسراء، ۸۵.
۲- "توحید" صدوق، ص ۱۹۴; "علم الیقین" ص ۹۹; "صحیح مسلم" کتاب الذکر، ج ۱۷، ص ۵; "الدُّرُّ المنثور" ج ۳، ص ۱۴۸.
معلوم است که شمردن تنها براى انسان اثرى ندارد، این توجه به معانى آن است که در مغز و قلب و روح اثر مى گذارد و به انسان نسبت به تمام شئون زندگیش جهت مى دهد.
مثلاً توجه به عمق معناى رب که نمایشگر مالکیت حقیقى حق بر هستى، و مربّى بودن آن جناب نسبت به تمام موجودات، انسانى را از بند طواغیت درونى و برونى آزاد کرده، و از رفتادن در دام مکتبهاى ضدّ الهى حفظ مى کند.
فیض بزرگوار آن فقیه و حکیم کم نظیر از سید فضل اللّه راوندى در "شرح شهاب" نقل مى کند که احصاء تحمّل و انجام کار است به اندازه قدرتش در عقیده و اخلاق و عمل، معانى این اسماء را تحمّل کند و بر آن استقامت ور زد وارد بهشت مى شود.
و نیز آن مرد بزرگ و آن عارف با کرامت در ذیل جملات بالا در کتاب پرقیمت "علم الیقین" جلد اوّل صفحه ۱۰۲ مى فرماید: احصاء یعنى آراستن نفس به معانى این اسماء به اندازه قدرت و طاقت، و این واقعیت همچون گفتار رسول حقّ است که مى فرماید:
تَخَلَّقُوا بِأخْلاقِ اللّه.
به اخلاق خداوند آراسته شوید.
و گرنه اگر کسى بدون توجه به معانى این اسماء و نقش بستن حقایقش در وجود خود یک میلیون بار هم بر زبان جارى کند مانند حیوانى که آوازش دهند و او از آن آواز معنایى درک نکند و غیر صدا و صوت چیزى نشنود، چنانکه خداوند عزیز در قرآن مجید مى فرماید:
«وَمَثَلُ الَّذِینَ کفَرُوا کمَثَلِ الَّذِی ینْعِقُ بِمَا لاَ یسْمَعُ إِلاَّ دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فَهُمْ لاَ یعْقِلُونَ».(۱)
مَثَل کافران در شنیدن سخن انبیا و درک نکردن معناى آن چون حیوانى است که آوازش کنند، از آن آواز معنائى درک نکرده جز صدائى نشنود; کفّار از شنیدن و گفتن و دیدن حق کر و لال و کورند، زیرا این متکبّران مغرور اهل تعقّل و اندیشه نیستند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۱۷۱.
اى نزده دست به دامان دوست *** وى نزده پا بر سر فرمان دوست
اى نشده محرم اسرار عشق *** وى شده محروم ز اطوار عشق
اى نزده تکیه به بازوى عقل *** وى نزده سنگى به ترازوى عقل
برده به هر دخمه و سوراخ سر *** لیک ز پاى و سر خود بى خبر
عمر تلف کرده به جمع حروف *** نیست به اسرار حروفت وقوف
مهره خر در کف و با مشترى *** دم زنى از گوهر و از گوهرى
مشترى کور کنى آرزو *** تا که به خر مهره دهى آبرو
درگه دعویت مریدت جنید *** لیک مرادت همه شید است و صید
گشته ز تعظیم خسان ریشخند *** رُفت چسان بایدت از ریش گند
زشتى از آن آب و گلت پاک نیست *** همّت اعلاى تو جز خاک نیست
مایه تو نیست بجز ما و من *** ما و منى کوست نمودار تن
تن که ندارد هنرى جز خوارک *** خورده ز وا خورده این آب و خاک
هست فنا عاقبت کار او *** سرد شود گرمى بازار او
دل که بود صیقلى و نور گیر *** مى شود از نور الهى منیر
وانکه دلش در گرو رنگهاست *** دور از این مرحله فرسنگهاست
روى دلش تا نشود صیقلى *** که رسدش نور خفىّ و جلى
آنچه در او رنگ بود نور نیست *** نور جز از جذبه پر شور نیست
گوش دل و چشم دل ار باز شد *** محرم گنجینه این راز شد
فیض بزرگوار در این زمینه از کتاب "مقصد اسنى" باب چهارم صفحه ۲۱ نقل مى کند:
کسى که جز شنیدن این الفاظ و فهم لغوى آن و اقرار قلبى به اینکه این اسماء و معانى اختصاص به حضرت اللّه دارد بهره اى نصیب او نیست، باید بداند که حظّ و بهره اش بسیار ناچیز، و سرمایه اش در این زمینه فوق العاده اندک است، و درجه علمى و حالى او کم، و چیزى در اختیارش نیست که به آن فخر و مباهات کند.
شنیدن الفاظ غیر از سلامت قوه سامعه چیزى لازم ندارد، و این مسأله اى است که هر چهار پایى از آن نصیب دارد.
فهم معناى لغوى و اینکه این مفهوم براى این لفظ وضع شده، غیر از دانستن زبان عرب برنامه اى نمى خواهد، و این چیزى است که ادیب لغوى حتّى عرب بیابانى بى سواد و جاهل به حقایق دار است.
امّا اعتقاد به ثبوت این معانى براى حق، بدون اینکه کشف و شهودى نسبت به این حقایق در باطن انسان دست دهد، مایه اى جز دانستن معنا و تصدیق آن لازم ندارد، که عموم مردم عوام حتّى کودکان از سلوک در این مرحله عاجز نیستند، چرا که وقتى لغتى را با معنایش به توده عوام یا کودکان ارائه کنند هم مى فهمند و هم معنا را براى مصداق تصدیق مى کنند.
متأسّفانه اکثر اهل علم بیش از این درجه را دارا نیستند، و باید گفت هر کس در این زمینه در جا بزند و بالنسبه به اهل حال و آنان که به قلّه کمال رسیدند نقص دارد و از سرمایه اى عظیم و مایه اى سنگین محروم است.
بهره اهل حال و آنان که دل به محبوب داده اند و قصدى جز حضرت او ندارند و از تقواى بسیار بالا بر خوردارند و چون ماهى در دریا در علم و عمل و اخلاق و صفا و وفا و کرامت و عبادت و خدمت به خلق غرقند بر سه مرتبه است:
۱- معرفت این معانى براساس مکاشفه و شهود، که نتیجه صفاى باطن بر اثر علم و عبادت و تقواست. معرفتى که با برهان محکم، برهانى که خطا در آن راه ندارد نصیب آنان شده، در حدّى که آن معانى همچون خورشید وسط روز در جانشان تجلّى دارد، و آن را با صفات باطن نه با احساس ظاهر درک مى کنند، و با چشم قلب نه با چشم سر مى بینند، و چقدر فرق است بین اینگونه توجه به معانى این اسما و توجهى که از طریق تقلید از پدران و معلّمان براى انسان حاصل مى شود.
۲- درک عظمت صفات جلال، به صورتى که از توجّه به عظمت اسماء و صفات، شوق و عشق عجیبى در دل آنان پدید مى آید، شوقى که محرّک آنان به متّصف شدن به آن صفات است تا از طریق آن به اوج قرب معنوى برسند و شبیه به ملائکه مقرّب حق گردند.
۳- کسب اتّصاف به عمق معانى صفات و آراسته شدن به زیباییهاى اسماءِ محبوب، تا جائى که موصوف به عبد ربّانى و انسان الهى گردند، و رفیق و همراه و همراز ملأ اعلى شوند و بر بساط قرب و دوست تا ابد جاى گیرند. این منزل که منزل سوم است محصول مرتبه دوم که درک عظمت صفات و انبعاث شوق و عشق است مى باشد.
هیچ کسى به خویشتن ره نبرد به سوى او *** بلکه به پاى او رود هر که رود به کوى او
پر تو مهر روى او تا نشود دلیل جان *** جان نکند عزیمت دیدن مهر روى او
دل کشش نمى کند هیچ مرا به سوى او *** تا کششى نمى رود روى دلم به سوى او
تا که نِبُد از او طلب طالب او کسى نشد *** این همه جستجوى ما هست ز جستجوى او
هست همه دل جهان در سر زلف او نهان *** هر که دلى طلب کند گو بطلب ز کوى او
بس که نشست روبرو با دل خوپذیر من *** دل بگرفت جملگى عادت و خلق و خوى او
قدر نبات یافت آب از اثر مصاحبت *** گِل چو شود قرین گل گیرد رنگ و بوى او
مى ز سبوى او طلب آب زجوى او طلب *** بحر شود اگر کس آب خورد زجوى او
مغربى از شراب او گشت چنان که هر سحر *** تا به فلک همى رسد نعره هاى و هوى او
عبد براى رسیدن به مقام عبودیت و به دست آوردن رشد و کمال و تأمین سعادت دنیا و آخرت و از همه مهم تر جلب رضا و خشنودى حق، راهى جز دریافت مفاهیم حقیقى این اسماء و محظوظ نمودن نفس و قلبش از این واقعیات ندارد.
شرح اسماء حسنای الهی:
۱. اللّه:
نام وجود مقدّس حضرت اوست که جامع تمام صفات کمالیه است، و مالک و مربّى تمام موجودات هستى.
نام جناب است که جز او وجود حقیقى وجود ندارد و هر موجودى در وجودش فقیر و گداى وجود اوست، و موجودیتش را از وجود او که واجب الوجود است کسب مى کند.
اللّه اخصّ و اعظم اسماءِ اوست و نشان دهنده تمام صفات آن و محبوب واقعى و آن معشوق حقیقى. حظّى که باید عبد از حقیقت این اسم ببرد این است که قلب و همّت و اراده اش را متوجه آن وجود حقیقى کند، و غیر او را نبیند، و به ما سواى او التفات ننماید، و جز به او امید نبندد، و از غیر او نترسد.
حقیقت و مفهوم این اسم نشان دهنده این است که وجود حق و حقیقى فقط و فقط اوست، و ما سوا به تمام موجودیتش در برابر او هالک و فانى است و به اوست که نمایش هستى و وجود دارد.
عبد باید موجودیت خود را در برابر حضرت او باطل و هالک بداند، و از زدن کوس وجود و اینکه هستم بپرهیزد، و مواظبت کند که خیال غنا و استغنا وى را محاصره نکند، که در صورت دچار شدن به این خیال غنا و استغنا وى را محاصره نکند، که در صورت دچار شدن به این خیال گرفتار روحیه استکبارى خواهد شد و بجاى عبدِ "اللّه" شدن سر از فرعونیت و حالت طاغوتى در خواهد آورد.
اگر به وضع رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و حالات و روحیات آن موجود بى نمونه دقّت کنید، آن حضرت در طول شصت و سه سال عمرش براى یک لحظه در برابر جناب او خود را ندید، و کراراً مى فرمود: بهترین و صادق ترین و زیباترین شعرى که شاعر سروده قول لُبَید است:
ألا کلُّ شَىْء ما خَلا اللّهَ باطِلٌ.
هان، که همه چیز جز خدا باطل و غیر حقیقى است.
گر خوقى اى محتشم کز جمع در ویشان شوى *** ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شوى
رو به دست عشق زنجیر ادب بر پاى نِه *** وانگه این در زن که اندر حلقه مردان شوى
گر وصال دوست خواهى دوست گردى عاقبت *** هر چه اوّل همّتت باشد به آخر آن شوى
مردم بى عشق مارند و جهان ویرانه اى *** دل به عشق آباد کن تا گنج این ویران شوى
عشق سلطان است و بى عدلىّ او شهرى خراب *** ملک این سلطان شو از خواهى که آبادان شوى
عشق سلطانىّ و دنیا داشتن نان جستن است *** اى گداى نان طلب مى کوش تا سلطان شوى
بهر تو جاى دگر تخت شهى آراسته *** تو بر آنى تا در این ویرانه دِه دهقان شوى
چون چنین اندر شکم دارد تو را این نفس تو *** تا نزایى تو بتى دیگر کجا انسان شوى
تا چو شمع از آتش عشقش نریزى آب چشم *** باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوى
هستى خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز *** تا همه دل نور گردى تا همه تن جان شوى
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد *** گر به تن رنجور باشى ور به دل نالان شوى
عاقبت چون یوسف اندار مُلک مصر و مصر مُلک *** عزّتى یا بى چو روزى چند در زندان شوى
گر ز خار هجر گریى سیف فرغانى چوابر *** از نسیم وصل روزى همچو گل خندان شوى
۲ و ۳. الواحد الأحد:
وجود مقدّس در ذات یگانه است، ابعاض و اجزاء و اعضاء ندارد، براى عدل و اختلاف در پیشگاه حضرتش راهى نیست، یکى است که دو ندارد، واحدى است که برایش نظیر نیست، احدى است که شبیه و مثل و کفو و مانند در برابرش وجود ندارد، که هر چیزى را شبه و نظیر و کفو باشد واحد و أحد، بى شبه و نظیر و منهاى أحد و واحِد عددى است.
شیئ قبل از او نیست و هر چخ بعد از اوست مخلوق و مصنوع حضرت اوست و در برابر عظمت و جلال و ربوبیتش شیئیتى نیست، فَهُوَ الْمُتَوَحِّدُ بِا لاْزَلِ وَالاْبَدِ، وَمُتَفَرِّدٌ بِالْوَحْدَةِ وَالاْحَدِیةِ.
أحد و واحد و هر لفظى که چنین هیئتى دارد، همه و همه مشتقّ از وحدت است، که آن وجود مقدّس را وحدت حقّه حقیقیه است، و در دار وجود غیر از او وجودى نیست و کلّ موجودات پرتو وجود او بلکه هالک و فانى در وجود او هستند:
«کلُّ مَنْ عَلَیها فان».(۱)
هر که بر روى آن (زمین) است فانى است.
و
«کلُّ شَىْء هالک إلاّ وَجْهَهُ«.(۲)
همه چیز تباه است مگر وجه او.
عبد در صورتى که بین امثال و اقرانش، در خصلتهاى پاک و عقاید حقّه و اعمال صالحه تک و منفرد افتد و در آدمیت و انسانیت و مروّت و فتوّت و صفا و وفا و درستى و فظیلت بى نمونه شود و انگشت نما گردد و آشنایان و دوستان و اقوا در حقّش بگویند: الحق که در خوبى نظیر ندارد، از اسم احد و صفت واحد حظ برده و در این مرحله به رنگ حضرت محبوب در آمده:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- الرحمن، ۲۶.
۲- قصص، ۸۸.
«صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً».(۱)
رنگ خدایى، و چه کسى رنگش از رنگ خدایى بهتر است؟
توحید و حقیقت و ایمان و فضیلت و کرامت، رنگ خداست، و چه رنگى احسن از رنگ اوست.
امیرالمؤمنین علیه السّلام در دعاى شریف کمیل همین حقیقت را یعنى منفرد افتادن در خوبیها را در بین مردم از خداوند مهربان مى خواهد:
وَاجْعَلْنى مِنْ أحْسَنِ عَبیدِک نَصیباً عِنْدَک، وَأقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْک وَأخَصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَیک.
و مرا از بهترین بندگانت در نصیب در نزد خود، و نزدیکترین آنان به خود، و مخصوص ترین آنان در نزدیکى به خود قرار ده.
۴. الصّمد:
یعنى وجود مبارک و مقدّس که آقا و سرور است و تمام موجودات عرصه هستى در جوائج و نیازهاى خود آهنگ او مى کنند و به جانب وى براى رفع حوائج خود روى مى آورند، در حالى که یقین دارند از پیشگاه با عظمتش دست خالى بر نمى گردند.
آرى انسانى که مردم در مهمّات دین و دنیا، و امروز و فردا، و حوائج مادّى و معنوى، نیازهاى ظاهرى و باطنى به او رو مى آورند و مى دانند که وى در حدّ قدرت و طاقتش به نیازهاى آنان جواب مثبت مى دهد از اسم صمدیت حق بهره دارد و خداوند عزیز وى را از باب لطف و عنایتش بدین صفت عالى آراسته است.
عَنْ أبى عَبدِ اللّهِ علیه السّلام قالَ: سُئِلَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أحَبُّ النّاسِ إلَى اللّهِ تَعالى؟ قال: أنْفَعُ النّاسِ لِلنّاسِ.(۲)
از امام ششم علیه السّلام است که از رسول خدا از محبوبترین مردم در نزد حق سؤال شد، حضرت فرمودند: سودمندترین مردم براى مردم.
قالَ الصادِقُ علیه السّلام: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: خَیرُ النّاسِ مَنِ انْتَفَعَ بِهِ النّاسُ.(۳)
بهترین مردم کسى است که مردم از او بهره مند شوند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۱۳۸.
۲- "سفینة البحار"، ج ۲، ص ۶۰۵.
۳- "سفینة البحار"، ج ۲، ص ۶۰۵.
تانگردى با خلایق یار، بى غزّ و وقارى *** چون الف بى اتّفاق نوع خود یک در شمارى
همنشین با زیر دستان شو مقام خود بیفزا *** کز سه صفر از یک ده و از ده صد واز صد هزارى
کن لباس خیر خواهى در برت تا خیر بینى *** گر گداى ژنده پوشى ور امیر تا جدارى
دوش با خارى گلى مى گفت در طرف گلستان *** تا پى آزار خلق استى به چشم خلق خارى
هان میان قدرتت بى قدرتى را رنجه سازد *** اى که بهر امتحان یک چند صاحب اقتدارى
که توانى شد حریف مرگ چون از در درآید *** گر به قوّت رستم زالى تو یا اسفندیارى
گه گهى آهسته ران دلجوئى ازواماندگان کن *** این دو روزى را که بر رخش توانایى سوارى
عافیت بادت رفیق راه منزل تا به منزل *** اى که از پاى صفا کوى وفا را رهسپارى
اى فلک بى اعتبار آنست کو دل بر تو بندد *** با وجود اینکه مى داند تو خود بى اعتبارى
اى سخن پرور صغیرى گرچه در صورت ولیکن *** صد هزارت آفرین گلزار معنى را هزارى
۵ و ۶. الأوّل و الآخر:
وجود مقدّس او اوّل بدون ابتدا و آخر منهاى انتهاست، یا نسبت به تمام موجودات اوّل وجود است، که تمام موجودات وجود خود و هستى خویش را از وى گدائى مى کنند. و باز نسبت به همه آخر است به این معنا که کلّ موجودات برگشت و رجوعشان به حضرت اوست.
و نسبت به منازل سلوک او اوّل است به این معنا که اوّل مایه اوّل منزل سالک عارف، معرفت و بصیرت نسبت به وجود مقدّس اوست و غیر توحید و توجه به آن محبوب هیچ چیز دیگر قادر به حرکت دادن انسان به سوى واقعیات و منازلى سلوک نیست. و او آخر است به این معنا که رسیدن به وصال او و قرب حضرتش آخر درجه اى است که عارف به آن مى رسد.
مقصد و مقصد نهائى و آخرین آرزوى عارف و عاشق، مرجع و مصیرِ مجذوب واله حضرت اوست، که در همه شئون و همه امور و همه حالات اوّل و آخر اوست.
غیر دلدار وفادار کسى دیگر نیست *** نیست اغیار و بجز یار کسى دیگر نیست
نیست در راسته بازار جهان غیر یکى *** خویش را اوست خریدار کسى دیگر نیست
دیده دل بگشا تا که ببینى به عیان *** که بجز واحد قهّار کسى دیگر نیست
اهل عالم همه مستند ز صهباى فنا *** غیر آن ساقى هشیار کسى دیگر نیست
چشم بر هر چه گشودیم ندیدیم جز او *** شد یقین آنکه در این دار کسى دیگر نیست
هان که بازى ندهد عشوه بیگانه تو را *** آشنا اوست جز او یار کسى دیگر نیست
اوست باقىّ و دگرها همه در وى فانى *** اوست در جمله نمودار کسى دیگر نیست
کو کسى تا که کند غور سخن هاى مرا *** بجز از صاحب گفتار کسى دیگر نیست
فیض از صاحب گفتار مزن دم زنهار *** غیر دیار در این دار کسى دیگر نیست
۷. السمیع:
صدائى بر حضرتش پنهان نیست، سرّ و نجوا، آشکار و پنهان را مى شنود، دقیقتر از سرّ و نجوا هم براو پوشیده و مخفى نمى باشد، صداى پاى مورچه سیاه بر سنگ سخت، در شب تاریک برایش آشکار است، او شنونده حمد حامدین، دعاى نیازمندان، ناله عاشقان است، او با همه و در کنار همه است، او به فرموده خودش در قرآن از رگ گردن به انسان نزدیکتر است، او شنواى صداى نیت و اراده قلب موجودات زنده است.
آنى تو که حال دل نالان دانى *** احوال دل شکسته بالان دانى
گر خوانمت از سینه سوزان شنوى *** ور دم نزنم زبان لالان دانى
انسان اگر صدا و نداى حق را از قرآن بشنود، اگر صداى دعوت انبیا و ائمّه را که صداى دعوت به سوى رشد و کمال و آبادى دنیا و آخرت است شنوا باشد، اگر به حرف حق و صدا نداى هدایت گوش فرا دهد، و از این طریق در سلامت قلب و نفس و اخلاق و عمل بکوشد، از اسم سمیع حظ برده و بهره مند شده است.
شکر و سپاس نعمت گوش به این است که به سخن حق و قول صواب و گفتار آموزنده گوش دهى، چنانکه اولیاء حق اینچنین بودند، و امیرالمؤمنین علیه السّلام در خطبه متّقین در حق آنان فرموده است:
وَ قَفُوا أسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النّافِعِ لَهُمْ.
گوش هاى خود را وقف شنیدن علومى کردند که براى آنان در جهت سعادت دنیا و آخرتشان سودمند است.
عبد باید توجه داشته باشد که حضرت محبوب سمیع است، بنابراین لازم است در تمام مدّت عمر و در کلّیه آنات و لحظات از سخن لغو و حرف باطل و هر کلامى که مولایش رضایت ندارد بپرهیزد که او سمیع است و سرّ و نجواى عبد بر آنجناب معلوم و روشن.
اى آن که با وجود تو دیگر وجود نیست *** ذاتى به جز تو در خور حمد و سجود نیست
تحصیل حاصل است تمنّاى جود تو *** بر ما هر آنچه از تو رسد غیر جود نیست
تو در درون جانى و آنجا که وصل توست *** صحبت ز قرب و بُعد و نزول و صعود نیست
در غیب و در شهود بسى کرده اى سیر *** غیر از هُویت تو به غیب و شهود نیست
عام است رحمت تو که ظاهر ز کاینات *** جز جلوه عَطوف و رئوف و ودود نیست
تو پادشاه و کشور هستى از آن توست *** ملک تو در احاطه مرز و حدود نیست
حل کن به لطف بى حد خود مشکل صغیر *** اى آن که جز به دست تو حلّ عقود نیست
۸. البصیر:
او تمام واقعیات و حقایق غیب و شهود را مى بیند، و ریز و درشتى از وى پنهان نیست، پنهان و آشکار براى او فرق نمى کند، خلوت و جلوت براى حضرتش یکسان است، خانه هستى با تمام موجودات مُلکى و ملکوتیش در محضر مقدّس او حاضر است.
عبد اگر به مفهوم بصیر توجه کند، از ارتکاب هر گناهى در هر کجا که باشد چشم مى پوشد، چرا که گناه در محضر مولاى بصیر مى بیند، و عبد باحیا حاضر نمى شود در برابر دید مولایش مرتکب کارى شود که محصول آن کار غضب و خشم محبوب او و جدایى از رحمت و عنایت و لطف و مرحمت و کرم آقاى اوست، که آقاى او به ظاهر و باطن عالم و به خلوت و جلوت هستى بصیر و بیناست.
۹ و ۱۰. القدیر و القاهر:
آن ذات مستجمع جمیع صفات کمال، قدرت و غلبه اش بى نهایت در بى نهایت است، او قادر و قاهر بر کلّ شىء است.
قدرت به ایجاد بر حفظ و بر هدایت موجودات و غلبه و قهر بر آنها در هر حیثیت و شرایطى که باشد وقف وجود مقدّس اوست.
به وجود مى آورد، سر پا مى کند، نظام مى دهد، منظّم مى نماید، زمان عنایت مى فرماید محصول فعلش مى شود جهان، آنگاه بر جهان و جهانیان از هر حیث غلبه دارد، سپس به هم مى زند، در هم مى ریزد، خاموش مى نماید و دوباره به صورت دیگر سر پا مى کند، نظام مى دهد، منظّم مى نماید، تمام اوّلین و آخرین را حاضر مى کند محصول فعلش مى شود قیامت، قیامتى که بر هر چیز آن غالب و قاهر است و احدى را از جنّ و انس و مَلَک از ظلّ حکومتش راه فرار نیست که اون قادر و غالب و قدیر و قاهر است.
وَبِقُوَّتِک الَّتى قَهَرْتَ بِها کلَّ شَىْء.
چون بخواهد بیافریند مى آفریند و موجود را از موجود شدن راهِ امتناع نیست، و چون بخواهد بگیرد مى گیرد که موجود را برابر قهر و غلبه اش جز محکومیت و ذلّت چیزى نیست، او بر همه و همه چیز قادر و بر همه و همه چیز غالب است و احدى از موجودات در برابر قدرت و قهرش هیچ قدرت و قهرى ندارند.
عبد اگر قدرتش را در عبادت و خدمت به خلق به کار بگیرد و از نیروى خود جز در راه خیر و سلامت استفاده نکند و بر شهوات و غرائز و امیال غلط و هواى نفس غالب باشد و خواسته هاى شیطانى از هر کس و هر چه با شد مقهور قهرش گردد، از معنا و مفهوم دو اسم قدیر و قاهر بهره برده و استفاده کرده است.
گوشه گیرانى که دل در خلوت دل کرده اند *** رشته جان را خلاص از مُهره گِل کرده اند
کارفرمایان که دئنبال تکلّف مى روند *** زندگى خویش را بر مرگ مشکل کرده اند
اهل دنیا در نظر بازى به اسباب جهان *** حلقه اى هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
از ورق گردانىِ افلاک فارغ گشته اند *** خورده بینانى که سیر نقطه دل کرده اند
گوشه گیرانى که دل را از هوس نزدوده اند *** خلوت خودئ را ز فکر پوچ محفل کرده اند
دوربینانى که نبض ره به دست آورده اند *** خار را از پاى خود بیرون به منزل کرده اند
از پى روپوش واصل گشتگان همچو جرس *** ناله هاى خون چکان در پاى محمل کرده اند
لنگر تسلیم از دست تو بیرون رفته است *** ورنه از موج خطر بسیار ساحل کرده اند
در بهار بى خزان حشر با صد شاخ و برگ *** سبز خواهد گشت هر تخمى که در گِل کرده اند
۱۱ و ۱۲. العلىّ الأعلى:
اوست آن وجود مقدسى که رتبه اى فوق رتبه او نیست. او مسبّب اسباب، و معلِّل علل و مکمِّل کاملین و فاعل هر قابل است.
علىّ و اعلاى مطلق اوست، صاحب قدرت و قهر و اقتدار است، علىّ و اعلى بر کلّ شىء است، بزرگتر و برتر از این است که او را شبه و نِدّ و کفو و مِثل باشد.
چون عبد در علم و عمل و اخلاق و معرفت و فضیلت از همجنسان خود برتر شد، از مفهوم این دو حقیقت بهره جسته و از معناى این دو اسم استفاده کرده است.
۱۳. الباقى:
وجود مبارکى است که موجودیتش از خود اوست، و واجب بالذّات است. حادث نشده تا فانى شود، که فنا نتیجه حدوث است.
این وصف را چون در ذهن اضافه به گذشته کنند موصوفش را قدیم، چون اضافه به زمان آینده کنند موصوفش را باقى نامند.
او باقى مطلق است به این معنا که وجودش عبدى است و براى حضرتش نهایت نیست، و قدیم مطلق است به این معنا که اول ندارد. اینکه مى گوییم واجب الوجود، یعنى ازلى و ابدى.
عبد با تسلیم شدن به حضرت او و آراسته شدن به واقعیات الهیه، بقاء همراه با نعیم مقیم پیدا مى کند و به ابدیت پیوند مثبت مى خورد.
آن کو به در تو سر نهادست *** پاى از دو جهان به در نهادست
در دام غم تو طایر وهم *** با بال شکسته پر نهادست
سلطان که به سکه نقش نامش *** بر چهره سیم و زر نهادست
تا باشدش آب روى حاصل *** بر خاک در تو سر نهادست
عاشق چه کند چو اندر این ره *** از بهر تو پاى در نهادست
بارى بکشد به پشت همّت *** چون روى بدین سفر نهادست
بیچاره سرى گرفته بر دست *** پاى از همه پیشتر نهادست
از بهر مراد دل در این راه *** جانیست که در خطر نهادست
عاشق سر خدمتى عجب نیست *** در پاى رقیب اگر نهادست
در پیش رخ تو عقل کورى است *** کش آینه در نظر نهادست
گر جان برود تفاوتى نیست *** اندر لبت آن اثر نهادست
خورشید و مهت نمى توان گفت *** در من خرد این قَدَر نهادست
آن خشک لبى که دست عشقت *** داغى ز تو بر جگر نهادست
از خون جگر بر آستانت *** صد نقطه به چشم تر نهادست
۱۴. البدیع:
او مُبدعِ بدایع و به وجود آورنده اشیاء بدون نسخه بردارى از مثل و مانند است. هر موجودى را ابداعاً به وجود مى آورد. در به وجود آوردن موجودى، مماثل لازم ندارد، در پدید آوردن اشیاء نیاز به ماکت ندارد، اراده مى کند و به وجود مى آورد و در هر صورت و شکلى که بخواهد بدون توجه به مثل، به موجود مى دهد.
او را قبل از خودش مثلى نیست، و هر چه بعد از اوست به قدرت حضرتش ایجاد شده، پس او بدیع مطلق است و او را این حقیقت ازلى و ابدى است.
اگر براى عبد در عبودیت و ایمان و اخلاق مثلى معهود نباشدن از این صفت بهره گرفته و از این حقیقت سود برده است، چنانکه براى نبوّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله به خاطر حقایقى که در وجود خود او بود و براى ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام به خاطر واقعیاتى که در او تجلّى داشت در گذشته از زمان مثلى معهود نبود و در آینده هم نخواهد بود، که نبوّت آن جناب و ولایت آن حضرت دو امر بدیع از بدایع حضرت حقّ است.
۱۵. البارى:
او خالق خلایق، و بارى بَرایا، و مُکوِّن اکوان، و به وجود آورنده سماوات و ارضین و موجودات مُلکى و ملکوتى و غیبى و شهودى است.
اگر عبد با تصفیه خود و تخلیه و تجلیه و تحلیه و آراسته شدن به حقایق معنویه و اعمال صالحه به مقام قرب حضرت او برسد به اذن او مى تواند در امر خلق و در مسائل تکوینیه دخالت کند، چنانکه در سوره آل عمران به این معنا اشاره فرموده است.
«وَرَسُولاً إِلَى بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنِّی قَدْ جِئْتُکم بِآیة مِن رَبِّکمْ أَنِّی أَخْلُقُ لَکم مِنَ الطِّینِ کهَیئَةِ الطَّیرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیکونُ طَیراً بِإِذْنِ اللّهِ وَأُبْرِئُ الْأَکمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْیی الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللّهِ وَأُنَبِّئُکم بِمَا تَأْکلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیوتِکمْ إِنَّ فِی ذلِک لآیةً لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ».(۱)
عیسى را به رسالت به سوى بنى اسرائیل فرستاد، به آنان گفت: من از طرف خداوند معجزه آورده ام و آن معجزه این است که از گِل مجسّمه پرنده اى ساخته و بر آن بدمم تا به امر خدا پرنده زنده اى گردد، کور مادرزاد و مبتلا به پیشى را که طب از معالجه آن عاجز است به امر حق شفا مى دهم، مردگان را زنده مى کنم و به شما خبر مى دهم که در منازلتان چه مى خورید و چه ذخیره مى نمایید. این معجزات نشانه حقانیت من است اگر اهل ایمان هستید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- آل عمران، ۴۹.
۱۶. الأکرم:
وجود مقدّس او بخشنده تر، بزرگوارتر و بلندنظرتر از آن است که کسى بتواند به حساب بیاورد.
در این زمینه تمام عقول عاجزند، و حسابگران جهان از به حساب کشیدن این حقیقت ناتوانند.
کرم و کریمى و اکرمیت او را نهایت و حدّى نیست. او اکرم الأکرمین است. جهان هستى با تمام موجودات مُلکى و ملکوتیش در کنار سفره کرامت و بزرگوارى و بخشایشگرى او نشسته اند و هر کس به اندازه طاقتش از سفره مادّى و معنوى او بدون اینکه منعى به دنبالش باشد استفاده مى کند.
اى همه خلق تو و پاک از همه *** نقد وجود از تو و خاک از همه
نغمه طراز چمن وحدت است *** زیور شبه تو محالیت است
ذات تو مفتون اثرهاى تو *** علم تو حیران تماشاى تو
صورت از آوازه جود تو مست *** معنى از اوصاف تو کوتاه دست
از تو بود روز و شب الفت گراى *** عنبر و کافور بهم دوش ساى
عطر بهار از تو معنبر اساس *** شاهد باغ از تو معطّر لباس
طبع تحمّل ز تو آرام گیر *** گوش تغافل ز تو زیبق پذیر
عقل به بازار تو کاسد متاع *** عشق به بزم تو پریشان سماع
نرگس شهلاى ز جام تو مست *** طرف کله زان به رُعونت شکست
دست بلا از تو گراید به خون *** روى حیا از تو بود لاله گون
شاهد ایمان ز تو بس روسفید *** کفر سیه روز تو مست امید
رهبر کوى تو عبودیت است *** تاج صفات تو الوهیت است
برگ اجابت ز دعا واستان *** رایحه گل ز صبا واستان
جلوه معنى ز صور بازگیر *** در ره وحدت به هنر باز گیر
تا کند این زمزمه هر مشت خس *** کى تو سزاوار بهشتىّ و بس
مستى و کیفیت مستى تویى *** هستى و اندازه هستى تویى
در حرم رازِ تو محرم تو بس *** جوله به خود کن که تو را هم تو بس
ما همه لب تشنه فرمان تو *** برگ رضا بسته ز بستان تو
شادنشینان ملول توایم *** نامزد رد و قبول توایم
زهر غم و شهد طرب نعمت است *** هر چه دهى مایه صد نعمت است
منّت جاوید تو برهان ما *** نور تو در سینه ایمان ما
سینه عرفى حرم راز توست *** کبک دلش زخمى شهباز توست
عبد کریم، عبد بخشایشگر، عبد بزرگوار و بلندنظر، بنده سفره دار، بنده چشم پوش، انسان آقا و باکرامت، و آن که در جمع خصال ستوده و مایه هاى بزرگوارى کوشیده است از کرم حق و اکرمیت حضر رب نشانه گرفته و رنگ حضرت محبوب را به خود زده است.
۱۷ و ۱۸. الظاهر الباطن:
به آیات آفاق و انفس که از شواهد قدرت حضرت اوست و به آثار حکمت و بینات و حججش که تمام ملائکه و جنّ و انس از آوردن مانند آنها چه کوچک و چه بزرگ، چه آسان و چه سخت، چه ظاهر و چه باطن عاجزند، براى همه ظاهر است. وى را در آیینه آیاتش مى توان دید، و او را از طریق دلایل عقلى مى توان مشاهده کرد.
یار در این انجمن، یوسف سیمین بدن *** آینه خوان جهان او به همه روبروست
وجود مقدّس حضرت سید الشهداء علیه السّلام در دعاى بى نظیر عرفه به پیشگاه حضرتش عرضه مى دارد:
أیکونَ لِغَیرِک مِنَ الظُّهُورِ ما لَیسَ لَک حَتّى یکونُ هُوَ الْمُظْهِرَ لَک؟ مَتى غِبْتز حَتّى تَحْتاجَ إلى دَلیل یدُلُّ عَلَیک؟ وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَکونَ الاْثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَیک.
بار پروردگارا، در آن هنگام که حالت زودگذر روانیم را کنار مى گذارم و به خود آمده و با دقّت مى نگرم مى بینم روشنائى جمال و جلالت در جهان هستى آشکارتر از هر چیز است، و براى آن وجود خفا و پوشیدگى نیست که تا چراغى سر راهم بیگرم و بارگاه ربوبى تو را جستجو نمایم، زیرا هر آنگاه که حقیقتى را دلیل راهم فرض مى کنم با کمى تأمّل درک مى کنم که سازنده همین دلى و فروزنده همین چراغ راه تویى.
اگر به طور مستقیم و ناخودآگاه اعضاى مادّى کالبدم را مورد توجه قرار دهم، غیر از مشتى گوشت و استخوان و رگ و پى و خون نخواهم دید، ولى همین که اعضاى بدن را با خودآگاهى درک برمى نهم در این موقع مى بینم اول خود را درک نموده ام سپس اعضاء کالبدم را که چراغ راه به سوى درک "من" مى باشند.
خدایا، چگونه مى توان تصوّر نمود که نقطه اى از نقاط جهان طبیعت بى اشراق فیض تو بتواند به وجود خود ادامه بدهد؟ مگر جهان طبیعت مى تواند از ذات خود حرکتى و قانونى و سیستمى بسازد؟!
از بامدادان تا شبگیر ظلمانى، دیدگانم بر این صحنه بیکران طبیعت باز است، اَشکال و الوان را مى بینم، کوچک و بزرگ و حرکات و سکنات و زشت و زیباها را نظاره مى کنم، همه چیز را مى بینم و این نظاره را با تمام جرأت بینائى مى نامم.
خداوندا، آیا حقیقةً دیدگان من باز است و مى بینم؟ اگر دیدگان من باز است چرا نظارت تو را از همین بود و نمودها که بر دیدگانم مى تابد مشاهده نمى کنم؟
پس چرا آنگاه که احاطه وجودى تو را بر تمام موجودات به یاد مى آورم پلکهاى چشمان درونى و برونیم روى هم مى افتند و شب پرهوار خورشید فروزان را نادیده مى گیرم؟
اى روشنایى بخش دیده ها، دست عنایتى فرود آر و با مهر خداوندیت نورى فرا راه این چشمان خیره بیفشان تا نظارت تو را بر تمام این کاینات و اشراق نور تو را بر دیدگانم درک کنم.(۱)
عَمِیتْ عَینٌ لا تَراک عَلَیها رَقیباً.
کور است آن دیده اى که نظارت تو را بر خود درک نمى کند.
باطن، به این معناست که وجود مقدّسش پنهان از اوهام است، که دست عقول جزئیه و اوهام و خیالات و افکار و اندیشه ها به ساحت مقدّس او نمى رسد. کنه ذات حضرتش بر احدى معلوم نیست، دیدگان دل نسبت به آن جناب در حیرت است و آن ذات یگانه را درک نمى کند. او باطن کلّ باطن و محتجب کلّ محتجب است، بالذاتْ باطن است و ظهور حضرتش به آیات و نشانه هاى اوست. به افعال و آثار و عجایب و حکمتهایش او را مى بینند و ظهورش را با قدرت قلب و عقل حس مى کنند، ولى از علم و آگاهى و بصیرت به باطن ذاتش عاجزند.
عبد چون آثار اخلاقى و ایمانى و عمل را در میان مردم از خود ظهور داد، و براى همنوعانش در تمام زمینه هاى کرامت و فضیلت اسوه شد، و براى انجام مناجات و عبادات و استغفار به خلوت شب پناه برد، و به دور از دیده بینندگان به بساط دعا و توبه و حال و ندبه و گریه و نماز شب نشست از دو حقیقت اسم ظاهر و باطن نیرو گرفته و بهره برده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "نیایش حسین در عرفات"، ص ۷۹.
۱۹. الحىّ:
وجود مبارکش فعّال و مدبّر است و بذات خود حىّ است. موت و فنا به پیشگاه مقدّس او راه ندارد و هیچ نیازى به علل و عوامل حیات براى او نمى باشد.
جمیع مدرَکات در سایه ادراک حضرت اوست و جمیع موجودات در ظلّ فعل او هستند.
عبد چون به وسیله علوم و معارف عقل خود را زنده کند و حیات علمى ببخشد، و قلب و باطن خویش را به حالات الهى و احساسات ملکوتى از مردگى نجات بخشد، و بر اثر ایمان و علم صالح به حیات طیبه برسد، از اسم حىّ و نور مفهوم آن بهرهور شده و ظاهر و باطنش منوَّر گشته.
مردان خدا جز ز خدا دل ببریدند *** در آینه جز طلعت معشوق ندیدند
در راه طلب پاى ارادت بفشردند *** تا شاهد مقصود در آغوش کشیدند
از سر بگذشتند و ز پیمان نگذشتند *** وز جان ببریدند و ز جانان نبریدند
از دور فلک جز ستم و رنج نبردند *** وز جام قضا جز غم و محنت نچشیدند
گه پرده نشینان حریم ملکوتى *** گه چون مه و خورشید در آفاق دمیدند
در کوى وصال از لب معشوق وفادار *** جز زمزمه عشق و محبّت نشنیدند
زین خانه بدان خانه از این کوى بدان کوى *** با خسته دلى از پى محبوب دویدند
سر در قدم یار نهادند و ز بازار *** جز بار غم دوست متاعى نخریدند
اى بنده حق دامن این سلسله برگیر *** کین سلسله جز راه حقیقت نگزیدند
آنان که نکشتند به دل دانه تقوا *** از خرمن حق خوشه توفیق نچیدند
بر مسند آزادى و عزّت ننشستند *** آنان که به تن جامه ذلّت ندریدند
پرهیز کن از صحبت یاران منافق *** کاین مردم سرگشته به جایى نرسیدند
زنهار رسا پیرو مردان خدا باش *** کاندر همه احوال خدا را طلبیدند
۲۰. الحکیم:
او به ظاهر و باطن هستى آگاه است و افعال و فعل آن حضرت در کمال اتقان و محکمى است و فساد در عمل و فعل او به هیچ وجه راه ندارد.
عبدى که اعمالش بر اساس معرفت و نیت خالص باشد، و معلوم عقل و قلب او افضل علوم و اجلّ آن که حضرت "اللّه" است مى باشد، و خداترسى او در آن حدّ است که وى را به اجراى دستورات حکیم على الاطلاق وادار مى کند و از محرّمات و منهیاتش باز مى دارد حکیم است و در حقیقت از نور حکمت حضرت مولا برخوردار.
۲۱. العلیم:
حضرتش علیم بنفسه است، عالم به سرایر، مطّلع بر ضمایر و علم و آگاهى جنابش محیط به کلّ شىء است.
مثقال ذرّه اى از وجود مقدّسش مخفى نیست، به تمام اشیاء قبل از به وجود آمدنش و بعد از حدوثش آگاه است.
سرّ و آشکار، ظاهر و باطن، اوّل و آخر، انجام و عاقبت، دقیق و جلیل (ریز و درشت)، حاضر محضر اوست.
«وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیبِ لاَیعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَیعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَة إِلاَّ یعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّة فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلاَ رَطْب وَلاَ یابِس إِلاَّ فِی کتَاب مُبِین».(۱)
و کلیه خزائن غیب در پیشگاه اوست، کسى جز خدا بر آن آگاه نیست، آنچه را در خشکى و دریاست مى داند، و برگى از درخت نمى افتد مگر اینکه به آن آگاه است، و نه هیچ دانه اى در زیر تاریکى هاى زمین و نه هیچ تر و خشکى جز آنکه در کتاب مبین قرار دارد (و خدا آن را مى داند).
عبد چون به جنگ جهل رود، و به عرصه گاه دانش و معرفت راه یابد، و از مبدأ و معاد مطّلع گردد و انبیا و ائمّه و قرآن و حلال و حرام و طریق زندگى صحیح را بشناسد از رنگ علیمى حق رنگ گرفته و متخلّق به اخلاق حضرت محبوب شده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- انعام، ۵۹.
بر در میخانه افتادیم مست *** چشم پوشیدیم جز یار آنچه هست
تا که شد دل با وجودش آشنا *** در نظر غیرش نماید خوار و پست
خانه دل روفتم از هر خسى *** تا تواند دلبرم تنها نشست
این دل غمگین گرفته همچو ماه *** مهر او تابید ظلمت تنها شکست
نور خورشید ار نتابد قرص ماه *** روشنى را از کجا آرد به دست
بسته ام پیمان عشقش از ازل *** رشته محکم که مى توان گسست
سر نثار خاک پاى دوست باد *** چیز نشمارم چنان کالاى پست
۲۲. الحلیم:
اوست آن وجود مهربانى که معصیت عباد را مى بیند و مخالفت آنان را با انبیا و ائمّه و قرآن مشاهده مى کند، ولى بر آنان غضب نمى نماید و در عقوبت بدکاران عجله نمى کند بلکه به آنان مهلت توبه و بازگشت مى دهد.
عبد باید در برابر آزار و اذیت وا شتباه زن و فرزند و اقوام و خویشان و برادران و خواهران مسلمان و سایر مردم داراى حلم و بردبارى و حوصله باشد و به آنان مهلت دهد تا به اشتباه پى برند و به عرصه گاه حیا و خجالت درآیند.
عبد چون نسبت به مردم حلم ورزید و در برابر پیشامدها و ناگواریها حوصله و بردبارى به خرج داد آراسته به مفهوم اسم حلیم شده و به مقام قرب دوست نزدیک شده است.
۲۳. الحفیظ:
او حافظ خانه هستى و ظاهر و باطن جهان و غیب و شهود و مُلک و ملکوت است.
حافظِ تعادل نیروهاى متضاد چون حرارت و برودت و ترى و خشکى در وجود موجودات زنده است. حافظ تمام اشیاء و عناصر و حیوان و انسان از انواع بلاها و مصائب و علل مرگ و فناست. حافظ تداوم و بقاء موجودات بر صفحات کتاب هستى است.
حافظ دانه هاى نباتى در زیر خاک از فساد، و روئیده ها و گلها و درختان و میوه ها و حیوانات برّى و بحرى و جوّى از انواع خطرهاست.
حافظ سماوات و ارض و میلیاردها ستاره در فضاى بیکران و حافظ هواى زمین و آب دریاها و تمام موجودات ریز و درشت و ذرّه بینى و غیر ذرّه بینى است، و قدرت حفظ جناب او محیط بر نهان و آشکار عالم و تمام موجودات خانه خلقت و آفرینش است.
عبد اگر ظاهر و باطن و افعال و اخلاق و عقاید خود را از هجوم خطرات با کمک و عنایت حضرت او حفظ کند، متحقّق به این حقیقت شده و قابلیت سعادت دنیا و آخرت را پیدا کرده است.
تکیه دارم بر تو و از مکر دشمن ایمنم *** دامنت از دست نگذارم خدایا تا من
بنده اى ناچیز امّا چون خداى من تویى *** حیف باشد پیش گردون سر فرود آوردنم
خلق کردى روزیم دادى عزیزم داشتى *** شکر یک از صدهزاران نعمتت را چون کنم
بى نیازم کن به لطف خویشتن از این و آن *** تا خیال منّت دونان نلرزاند تنم
گر به غیر امّیدوارم نا امیدم کن از او *** تا به خود آیم دل از عاجزتر از خود برکنم
برکنارم دار از حبّ مقام و حرص و مال *** تا بماند پاک از آلودگى ها دامنم
این که تشخیص زیان و سود خود کمتر دهم *** چیست جز بى صبرى از پیشامدى آزردنم
لطف ها کردى که شکر آن نگفتم اى عجب *** وز بلاى اندکى بر چرخ بر شد شیونم
صبر و تسلیم و رضا را رهبرم کن تا دگر *** حرص و خودخواهىّ و سرمستى نگردد رهزنم
خاطر مورى مباد آزرده از دستم ولى *** دوست مید ارم که باشد بدنهادى دشمنم
چشم عبرت بین عطا فرما که پیش از آزمون *** بارى از احوال مردم دیده گردد روشنم
۲۴. الحقّ:
حق به معناى مُحق، ثابت، یقین، قطع، عدل، موجود ثابت، مصدر، سلطنت، حزم، تدبیر، واقع شدن حتمى، واقع بودن قطعى و مقابل باطل آمده است.
آرى حضرت او بر تمام ظاهر و باطن هستى ذى حق است، وجودش ثابت و قطعى و یقینى است.
عدل محض است، مصدر هستى است، سلطان آفرینش است، حزم و تدبیرش بر تمام خلقت حاکم است و وجودش واجب بالذّات مى باشد.
ممتنع بالذّات مطلقاً باطل است، واجب بالذّات مطلقاً حق است، و ممکن بالذّات که واجب بغیر است مثل تمام موجودات از جهتى حق و از جهتى باطل است.
از حیث ذات که وجودى براى او نیست باطل، و از جهت استفاده وجود از واجب الوجودْ حق است.
او ازلاً و ابداً حق مى باشد و غیرش بالذّات باطل و با تکیه اش به آن جناب حق است.
هر حقیقتى منشأش اوست و احقّ حقایق جناب حق است.
عبد باید ذات خود را هالک و باطل ببیند و غیر وجود مقدّس حضرت ربّ العزّه را حق نبیند.
چون خود را از جهت ذات باطل دید و هر چه را در خویش مشاهده کرد از آنجناب دانست، به راه خیر و کمال افتاده ودست از دامن رحمت محبوب نخواهد کشید.
آنان که به خودیت و منیت گرفتارند در حقیقت دچار مایه تمام امراضند و براى آنان از خطرات و وساوس و حیله هاى شیطانى و هواى نفس و غرور و تکبّر مصونیتى نیست.
زهى نام تو ورد هر زبانى *** از آن در هر زبانى داستانى
ز تو دلهاى ما گنجینه راز *** زبان ما به حمدت نکته پرداز
تویى کاین نقش هاى پیچ در پیچ *** ز صنع خود پدید آوردى از هیچ
تویى کافراختى این طرفه خرگاه *** ندادى بر حریمت عقل را راه
تویى کافروختى شمع کواکب *** به شب دادى فروغ از نجم ثاقب
تو دادى چرخ را پیرایه ز انجم *** زمین را زیب بخشیدى به مردم
تو صیقل برزدى مرآت مه را *** تو دادى نور شمع صبحگه را
تویى کاندر رحم از قطره آب *** بپروردى بسى ماه جهانتاب
تو کردى ماه را شمع شب افروز *** ز خور پیرایه بستى بر رخ روز
اساس چرخ را بر پا نمودى *** فلک را دُرج گوهرها نمودى
به چرخ افروختى بس مشعل از نور *** نمودى رازشان از خلق مستور
به عالم گر گدا گر پادشاهند *** همه بر وحدت ذاتت گواهند
اگر چه در مکان در مى نیایى *** ولى خالى نباشد از تو جایى
به عقل کس نگنجد حدّ ذاتت *** خرد قاصر ز ادراک صفاتت
۲۵. الحسیب:
این اسم مبارک به این معناست که حضرت او کفایت کننده هستى و بخصوص بندگان خود از همه چیز است.
عبد چون به این حقیقت واقف شود از قید تمام بتهاى جاندار و بى جان آزاد گردد و به حریت واقعى رسد، چرا که غیر حضرت او کفایت کننده نیست.
معناى دیگرش این است که آنجناب احصاء کننده کلّ شىء است و حساب همه مخلوقات به دست باکفایت اوست.
معناى دیگرش این است که در قیامت به حساب تمام اعمال بندگن مى رسد و به تمام آنها جزا مى دهد.
عبد با توجه به این معانى، در تمام امور به او تکیه مى کند و حساب وجودو رزق و روزى و امور خود را از او مى داند و به اعمال و اخلاق و عقاید خود که در فرداى قیامت به حساب خواهد آمد توجه مى کند که درست و صحیح انجام گیرد و از خطرات شیاطین ظاهرى و باطنى محفوظ و مصون ماند.
عبد با نظر به این اسم باید توجه و همّت و اراده اش را فقط و فقط متوجه حضرت رب کند و غیر او را اراده ننماید، حتّى همّت و توجّهش را از بهشت و جهنم برگیرد و یکپارچه غرق در حضرت او شود و فانى آن ذاتِ باقى گردد.
۲۶. الحمید:
وجود مبارکش ستوده صفات، ستوده اسماء و ستوده افعال است، که حمید به معناى محمود آمده.
حامِد ذات خود است ازلاً و ابداً و عبادش او را بر نعمت و غیر نعمت ستایش مى کنند.
عبد حمید آن عبدى است که عقاید و اخلاق و اعمالش کلاّ قابل ستایش باشد، چنین عبدى محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سایر انبیا و ائمّه و اولیا و عباد صالح حقّند.
۲۷. الحفىّ:
این حقیقت صفت کسى است که اشیاء را آنطور که شایسته است مى شناسد و نوازش کننده و ارائه دهنده نیکى و برّ و احسان است. آن وجود مقدّس که ازلاً و ابداً چنین است حضرت ربّ العزّه است و بر عبد است که این مامور را از جناب او درس گرفته و نسبت به خلق خداوند اعِمال نماید تا به اخلاق جناب حق آراسته شده باشد.
۲۸.الرب:
این مقدّس در قرآن مجید و دعاها و روایات، بیسیار زیاد آمده است و محقّق از عرفا آن را اسم اعظم دانسته و کلید حلّ هر مشکلى قلمداد کرده اند.
البتّه حقیقت و مصداق این کلمه که جان هستى و مالک الملک خلقت و تکیه گاه آفرینش است اسم اعظم مى باشد نه حرف "راء" و "باء".
ربّ در لغت به معناى مالک و مربّى است. وجود مقدّس حضرت محبوبْ مالک تمام هستى و مربّى جمیع موجودات آفرینش است.
عبد اگر توجّخ به این معنى کند از قید بندگى ارباب باطل رها شده و سر به هیچ مکتبى جز اسلام که مربّى و معلّم آن خداست فرود نمى آورد.
مالک ذاتى و حقیقى عرصه هستى و مربّى واقعى تمام موجودات ظاهرى و باطنى "اللّه" است، بنابراین معنا ندارد انسان در برابر غیر او به عبادت و بندگى برخیزد و از مدرسه اى جز مکتب او درس بگیرد.
انسان وقتى از هوا و هوا پرستان ببرد و از تعالیم غلط و باطل شیاطین بگریزد به فرموده قرآن مجید آل عمران "ربّانى" مى شود و از فیوضات الهیه بهره مند شده به حقیقت جهان و روح هستى متّصل مى گردد.
دانى که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن *** در کوى او گدائى بر خسروى گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن *** از دوستان جانى مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ *** وانجا به نیکنامى پیراهنى دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن *** گه سرّ عشقبازى از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اوّل زدست مگذار *** کآخر ملول گردى از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل *** چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
۲۹ و ۳۰. الرحمن الرحیم:
این دو نام مبارک و پرمعنا مشتقّ از رحمت است و معنایش رحمت واسعه بر بندگان است از جهت رزق و اِنعام برایشان.
رحمت، افاضه خیر به محتاجین و عنایت به آنان است و این صفت از جانب حضرت رب نسبت به بندگان، تامّ و عامّ و کامل است.
تمامیت آن به این است که آن جناب از باب عنایت به عباد، قضاى حاجات آنان را اراده فرموده و نمى خواهد گدائى از پیشگاهش دست خالى برگردد.
عام بودن آن به این است که رحمتش شامل مستحق و غیر مستحق و امور دنیایى و آخرتى و ضرورت و غیر ضرورت مى شود.
کمالش به این است که رحمتش از باب ترحّمى نیست که وضع محتاج و نیازمند، آن را در وجودش برانگیخته باشد، که تغییر و تحوّل در او نیست; و نیز از باب دفع الم و غرض شخصى از وجود مقدّسش نمى باشد بلکه رحمت از باب آقایى و کرامت خود او به بندگان مى رسد.
در روایات اهل بیت آمده:
إنَّ الرَّحمن هُوَ بِجَمیعِ الْعالَمِ، وَالرَّحیمَ بِالْمُؤمِنینَ خاصَّةً.(۱)
به حقیقت که رحمانیتش شامل تمام عالم، و رحیمیتش فقط متوجه مردم مؤمن است.
آراستگى عبد به مفهوم رحمانیت در این است که بندگان غافل از حق و جاهل به قیامت و مسائل الهى ترحّم کند، آنان را با وعظ و نصیحت آنهم از طریق لطف و مهربانى نه جبر و زور، از راه غفلت به راه حضرت حق آورد.
به عاصیان به چشم رحمت بنگرد، معصیت دیگران را همانند مصیبت بر خودش بداند، به این معنا که همچون زحمتى که براى علاج خود مى کشد براى رهایى آنان از معصیت و سخط خدا روا بدارد.
و آراستگیش به رحیمیت در این است که نیازِ نیازمند را برآورده کند، به همسایگان فقیر و محتاج برسد، با مال و آبرو و قدرت و توان و شفاعت و وساطت، دردِ دردمندان را دوا کند و اگر عاجز از همه این امور باشد با دعاى در پیشگاه حق به یارى آنان برخیزد.
در جهان لطف خداوند بود یار کسى *** که گشاید ز عنایت گره از کار کسى
خواهى ار پرده اسرار تو را کس ندرد *** پرده زنهار مکن پاره ز اسرار کسى
تا ستمگر نزند لطمه به بازار تو را *** اى ستم پیشه مزن لطمه به بازار کسى
نکشد هیچ کسش بار غم و محنت و رنج *** آن که در محنت و سختى نکشد بار کسى
طاعتى نیست پسندیده تر از خدمت خلق *** گرد ناکامى ایام ز رخسار کسى
آنچنان دور حقیقت شده از گفته ما *** که دگر ندهد گوش به گفتار کسى
بس که آلوده به تزویر بود کرده ما *** تکیه دیگر نتوان کرد به کردار کسى
گوهر فضل مکن عرضه برِ بى خردان *** نیستم چون دگران بنده دینار کسى
چون رسا خرّم از آنم که در این باغ چو گل *** خون دل خوردم و هرگز نشدم خار کسى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "تفسیر قمّى"، ۲۶.
۳۱. الذارى:
ذارى به معناى خالق است. در "توحید" صدوق است:
ذَرَأ اللّهُ الْخَلْقَ وَبَرَأهُمْ، أىْ خَلَقَهُمْ.
آراستگى عبد به حقیقت این اسم به این است که حقیقهً خود را مخلوق و بنده خالق بداند و در مقام عبودیت و بندگى نسبت به خالق خود به هیچ عنوان فرو گذارى نکند، که تنها و تنها حضرت او مستحقّ عبادت است و بس، که خالق هستى را بر عهده مخلوقْ حقّ ولایت، حقّ اطاعت، حقّ ربوبیت، حق مالکیت و حقّ عبودیت است.
۳۲. الرزّاق:
رزق و روزى را او آفریده و او آن را ب موجودات زنده مى رساند، و آن وجود مقدّس است که وسایل بهره گیرى از روزى را براى صاحبان حیات آماده مى کند.
رزقى که حضرت حق براى بندگان آماده کرده است و رزق است:
رزق ظاهرى و مادّى براى ابدان، و رزق باطنى و روحى براى قلوب.
رزق مادّى، سبزیجات و میوه جات و حبوبات و گوشت حیوانات حلال گوشت است. رزق معنوى و باطنى، علوى و اسرار است که در قرآن مجید و سخنان انبیا و ائمّه منعکس است و آن را با رزق مادّى هیچ نسبت نیست، زیرا حیات ابد و نامحدود به رزق باطنى است و حیات محدود و معلوم به رزق مادّى.
متولّى و بانى هر در رزق خداست، چیزى که هست براى هر کس که قابلیت دارد بسط مى دهد و براى آن که قابلیت نشان ندهد بسط نمى دهد.
عبد باید مظهر اسم رزّاق باشد، به این معنا که خود را در رساندن رزق حق به عباد و بندگان واسط نماید و این واسط بودن را در هر دو نوع رزق رعایت کرده و عنیمت بداند. در حدیث آمده:
أیدِى الْعِبادِ خَزاینُ اللّهِ...
دستهاى بندگان، خزائن خداست و کسى را نمى رسد که درِ خزاین حق را به روى نیازمندان و محتاجان ببندد.
باید دست را خزینه روزى مادّى و زبان را خزینه روزى معنوى قرار داد.
۳۳. الرقیب:
حضرت او حفیظ علیم است، از چیزى در جهان هستى چه در نهان و چه در آشکار غفلت ندارد، ملاحظه او ملاحظه ازلى و ابدى است.
عبد باید به این معنى توجه داشته باشد که مولایش در هر حال و در هر لحظه مراقب ظاهر و باطن اوست.
وَ کنْتَ أنْتَ الرَّقیبَ عَلَیهِم مِنْ وَرائِهِمْ.
عبد باید متوجه باشد که نفس و شیطان دو دشمن خطرناک او هستند و منتظر فرصت که وى را به چاه غفلت و مخالفت با حضرت دوست در اندازد. توجه به مراقبت حضرت حق، انسان را از شرّ این دو دشمن در امان مى برد. وقتى انسان رقیب بودن مولا را دائماً در لحاظ داشته باشد، از پیروى نفس و شیطان سر باز مى زند و با آندو به عشق حضرت محبوب مخالفت مى کند و تمام منافذ و مجارى آنان را به سوى خویش با توجه به رقیب بودن حق سدّ مى کند و از اینکه به وسیله این دو دشمن دچار معصیت و آلودگى شود مى گریزد.
آخوند ملاّ حسینقلى همدانى مى فرماید: آنچه این ضعیف از عقل و نقل استفاده نموده ام این است که اهمّ اشیا از براى طالب قرب، جدّ و سعى تمام در ترک معصیت است. تا این خدمت را انجام ندهى نه ذکرت، نه فکرت به حال قلبت فایده نخواهد داشت، چرا که پیشکش و خدمت کردنِ کسى که با سلطان در عصیان و انکار است بى فایده خواهد بود.
پس اى عزیز چون این کریم رحیم، زبان تو را مخزن کوه نور، یعنى ذکر اسم شریف قرار داده، بى حیائى است مخزن سلطان را آلوده به نجاست و قاذورات غیبت و دروغ و فحش و اذیت و غیرها من المعاصى نمودن، مخزن سلطان باید محلّش پر عطر و گلاب باشد نه نجس مملوّ از قاذورات. و بى شک چون دقّت در مراقبت نکرده اى نمى دانى که از جوارع سبعه یعنى گوش و زبان و چشم و دست و پا و بطن و فرج چه معصیت ها مى کنى و چه آتش ها روشن مى نمایى و چه فسادها در دین خودت بر پا مى کنى و چه زخمهاى منکره به سیف و سنان زبانت به قلبت مى زنى; اگر نکشته باشى بسیار خوب است.(۱)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "تذکرة المتقین"، ص ۱۱۲ - ۱۱۳.
یاران اندر کس نمى بینیم یاران را چه شد *** دوستى کى آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرّح پى کجاست *** خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمى گوید که یارى داشت حقّ دوستى *** حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلى از کان مروّت بر نیامد سالهاست *** تابش خورشید و سعى باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار *** مهربانى کى سر آمد شهریاران را چه شد
گوى توفیق و کرامت در میان افکنده اند *** کس به میدان در نمى آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغى برنخاست *** عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد
زُهره سازى خوش نمى سازد مگر عودش بسوخت *** کس ندارد ذوق مستى میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهى کس نمى داند خموش *** از که مى پرسى که دور روزگاران را چه شد
۳۴. الرؤوف:
به معناى شدّت رحمت است، که توضیح مفصّل آن در رحمن و رحیم گذشت.
۳۵. الرائى:
به معناى عالم است و همچنین به معناى مُبصر (بیننده)، که شرح آن در علیم و بصیر رقم زده شد.
۳۶. السّلام:
به این معناست که وجود مقدّسش و ذات بى مانندش از عیب، و صفاتش از نقص، و افعالش از شر، سالم است.
سلامت در تمام امور و در همه جهات و براى همه کس از جانب او صادر مى شود او را عیب و نقص و زوال و انتقال و فناء و موت نیست و آثارى که براى مخلوق است براى حضرت او نمى باشد.
معناى سلامت در لغت، صواب و سداد است. عبد اگر در تمام امور ظاهر و باطنش در طریق صواب و سداد باشد و از غشّ و حقد و حسد و ریا و نفاق و شرک و بد دلى و جبن و حیله و مکر و خدعه و غلّ و سایر اوصاف ناپسند سالم باشد، در حدّ قدرت و توان خودش مشابهت با محبوب پیدا کرده است و در قیامت جایگاهش چنانکه در قرآن مجید آمده است دارالسّلام است:
«لَهُمْ دارُ السّلامِ عِنْدَ رَبِّهِم». (انعام، ۱۲۷)
براى آنان است دار السّلام در نزد پروردگار شان.
۳۷. المؤمن:
وجود مقدّسش مصدر امن و امان در ظاهر و باطن آفرینش است. اوست که تمام طرق منتقى به امن و امان را به روى موجودات عالم باز کرده و اسباب و علل به چنگ آوردن امنیت را در اختیار موجودات زنده قرار داده است.
امن و امان در دنیا از آفات و امراض و مهالک، امن و امان در آخرت از عذاب و نقمات جز از طریق آن حضرت میسّر نیست.
چنانکه در قرآن مجید به کرّات اشاره فرموده علّت امنیت انسان از عذاب و نقمت آخرت، ایمان به حق و عمل صالح است; ایمان و عمل صالحى که در دنیا هم براى خانواده ها و اجتماع ایجاد امن و امان مى کند.
رُوِىَ عَنْ مَوْلانَا الصادقِ علیه السّلام: اَلْمُؤمِنُ مَنِ ائْتَمَنَهُ الْمُسْلِمُونَ عَلى أمْوالِهِمْ وَأنْفُسِهِمْ.(۱)
مؤمن کس است که مسلمانان وى را در اموال و جانشان امین بدانند و از جانب وى احساس امنیت کنند.
آرى نصیب عبد از مفهوم این حقیقت باید آنچنان باشد که تمام مؤمنان و مسلمانان و مردم از وى در امان باشند و بلکه در هر خطر و خوفى براى نجات از بلا و ضرر به وى تکیه کنند و در دفع مهالک نفسى و دینى و دنیائى از همّت و اراده و کمک او بهره جویند.
قالَ الصادقُ علیه السّلام: سُمِّىَ الْبارى عَزَّوَجَلَّ مُؤمِناً لاِنَّهُ یؤْمِنُ مِنْ عَذابِهِ مَنْ أطاعَهُ، وَ سُمِّىَ الْعَبْدُ مُؤمِناً لاِنَّهُ یؤمِنُ عَلَى اللّهِ عَزَوَجَلَّ فَیجیزُ اللّهُ أمانَهُ.(۲)
امام صادق علیه السّلام مى فرماید: خالق دو جهان را مؤ من مى نامند چون مطیع را از عذابش امان مى دهد. و عبد را مؤمن مى نامند چون بر خدا امان مى بندد و خداوندش به خاطر ایمان و عمل صالح او جواز امان از عذاب قیامت مى دهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "علم الیقین"، ج ۱، ص ۱۱۲.
۲- "توحید" صدوق، ص ۲۰۵.
جز آستان توام در جهان پناهى نیست *** سر مرا بجز این در حواله گاهى نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم *** که تیغ ما بجز از ناله اىّ و آهى نیست
چرا ز کوى خرابات روى بر تابم *** کزین بهم به جهان رسم و راهى نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر *** بگو بسوز که بر من به برگ کاهى نیست
غلام نرگس جمّاش آن سَهى سروم *** که از شراب غرورش به کس نگاهى نیست
مباش در پى آزار و هر چه خواهى کن *** که در شریعت ما غیر این گناهى نیست
عنان کشیده رو اى پادشاه کشور حُسن *** که نیست بر سر راهى که داد خواهى نیست
چنین که از همه سو دام راه مى بینم *** به از حمایت زلفش مرا پناهى نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده *** که کارهاى چنین حدّ هر سیاهى نیست
۳۸. المُهَیمِن:
وجود مقدّسش با علم و استیلاء و حفظش قائم بر اعمال و ارزاق و آجال عباد است.
وجودى که بر کنه تمام امور مُشرِف است و تمام ظاهر و باطن در استیلاى اوست و همه بر قدرت حفظ آنجناب تکیه دارند، او را مهیمن مى خوانند
عبدى که بر اسرار و پنهانیهاى دلش توجه دارد و بر احوال و اوصافش مستولى است و به طور دائم قیام به امور انسانیت و مقتضاى وضع دنیا و آخرتش دارد، بالنسبه به موجودیت خویش مهمن است و از این وصف و اسمى که در رابط با مولایش مى باشد بهرهور است.
۳۹. العزیز:
او غالب غیر مغلوب است، نسبت به چیزى عجز ندارد، قاهر بر کلّ شىء است. وجودى است که مانند ندارد، تمام موجودات با همه وجودشان محتاج اویند و وصول به کنه ذاتش مشکل و یا محال است.
مؤمن باید اینچنین باشد، به این معنا که در خصوصیات ایمانى و عملى نظیرش کمتر یافت شود، درگاه لطفش درگاه عرض حاجات نیازمندان باشد و در برابر دشمنان ظاهرى و باطنى شکستنى برایش متصوّر نگردد، که قرآن مجید مى فرماید:
«وَلِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤمِنینَ».(۱)
عزّت ویژه خدا و رسول او و مؤمنان است.
۴۰. الجبّار:
وجود مبارکى که مشیت و اراده اش بر سبیل اجبار در ظاهر و باطن هستى نفوذ دارد و مشیت احدى از موجودات راه به اراده و خواست او ندارد.
قاهرى است که فوق قهرش چیزى نیست، عظمت و بزرگى و تجبّر و جبروتیت فقط و فقط به او مى برازد و بس. احدى از قبضه قدرتش خارج نیست، و چیزى از میدان جبروتش بیرون نمى باشد، موجودات عرصه هستى بخواهند یا نخواهند تکویناً فرمانبر او هستند.
در میان عباد و بندگان هستند کسانى که از دایره تبعیت از دیگران فراتر رفته و به درجه عالى متبوعیت رسیده اند، به نحوى که دیگران به طور قهر و جبر به هیئت و صورت آنان در مى آیند، چنانکه خواجه انبیا فرمود:
لَوْ کانَ مُوسى حَیاً ما وَسِعَهُ إلاَّ اتِّباعى.
اگر موسى علیه السّلام زنده بود، چاره اى جز پیروى از من در همه امور نداشت.
خیال روى تو در همه طریق همره ماست *** نسیم موى تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدّ عیانى که منع عشق کنند *** جمال چهره تو حجّت موجّه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه مى گوید *** هزار یوسف مصرى فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد *** گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به جاجب در خلوتسراى خاص بگو *** فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است *** همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست
اگر به سالى حافظ درى زند بگشاى *** که سالهاست که مشتاق روى چون مه ماست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- منافقون، ۸.
۴۱. المتکبّر:
وجود مقدّسى که عظمت و بزرگى شأن اوست و کلّ موجودات در پیشگاه بزرگیش باطل و هیچند.
او در مقابل ذات یگانه اش همه چیز را حقیر و کوچک مى بیند، کبریائى و عظمت را جز براى خود نمى داند. نظرش به عباد و موجودات نظر مالک به مملوک، سلطان به رعیت، زنده به مرده، بزرگ به کوچک است، و این گونه نظر وقف حریم کبریائى اوست و کسى را نسزد که با چیزى چون او نظر بیندازد.
کسى که همه چیز را در باطن و اعتقادش نسبت به حضرت او حقیر و کوچک شمارد و حتّى به دنیا و آخرت نظر استقلالى نداشته باشد و از جز او نظر بپوشد از حقیقت این اسم نصیب و حظ برده است.
۴۲. السید:
آقا و بزرگى که اطاعتش بر همگان واجب است، چنانکه از اطاعت و بندگیش سرپیچى کنند به راه هلاکت افتاده و به سعادت دنیا و آخرت خود لطمه زده اند.
در زمینه معناى سید روایتى به مضمون زیر در کتاب "توحید" صدوق آمده است:
قالَ النَّبِىُّ صلّى اللّه علیه و آله: عَلِىٌّ سَیدُ الْعَرَبِ، فَقالَتْ عایشةُ: یا رَسولَ اللّهِ ألَسْتَ سَیدَ الْعَرَبِ؟ فَقالَ: أنَا سَیدُ وُلْدِ آدَمَ و عَلِىٌّ سَیدُ الْعَرَبِ، فَقالَتْ: یا رَسُولَ اللّهِ و ما السَّیدُ؟ قال: مَنِ افْتُرِضَتْ طاعَتُهُ کمَا افْتُرِضَتْ طاعَتى.(۱)
رسول خدا فرمود: على سید و آقاى عرب است. عایشه گفت: آیا شما سید عرب نیستى؟ فرمود: من سید فرزندان آدمم. عرضه داشت: معناى سید چیست که در حقّ على استعمال کردى؟ فرمود: کسى که اطاعتش واجب است چنانکه اطاعت از من واجب است.
هر کس از ایمان بالائى برخوردار شود و در اداى واجبات الهیه بکوشد و از تمام محرّمات بپرهیزد و به اخلاق حسنه آراسته گردد، به مقام سیادت به آن معنائى که رسول عزیر اسلام به عایشه فرمود رسیده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "توحید"، ص ۲۰۷.
۴۳. السُّبّوح:
وجود مقدّسى که از آنچه لایق او نیست پاک و منزّه است و از آنچه جاهلان در حقّش مى گویند برتر و بالاتر است، که وصفش در فهم نگنجد و کنه ذاتش به دست عقل نیفتد.
باطن و ظاهر تمام موجودات گویاى منزّه بودن وى از هر عیب و نقص است و حقیقت اشیا و عناصر نشان دهنده پاکى آن وجود مبارک.
«بُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِى السَّماوات وَما فِى الاْرضِ الْمَلِک الْقُدُّوسِ الْعَزیزِ الْحَکیمِ».(۱)
آنچه در آسمانها و زمین است خدا را به پاکى یاد مى کنند، خداى که پادشاه منزّه و عزیز و حکیم است.
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم *** این حدیث از دگرى پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من مى بینم *** همه خوانند نه این نقش که من مى دانم
آن عجیب نیست که سرگشته بود طالب دوست *** عجب این است که من واصل و سرگردانم
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر چشم *** گر اجارت دهى اى سرور روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزى نیست *** دیر سال است که من بلبل این بستانم
به سرت کز سر پیمان محبّت نروم *** گر بفرمایى رفتن به سر پیکانم
باش تا جان برود در طلب جانانم *** که به کارى به از این باز نیاید جانم
هر نصیحت که کنى بشنوم اى یار عزیز *** صبرم از دوست مفرماى که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک مَنَت مى آید *** من خود از مردم بى طبع عجب مى مانم
گفته بودى که بود در همه عالم سعدى *** من به خود هیچ نِیم هر چه تو گویى آنم
آنچه را خداوند سبّوح در حالات قلب و امور نفس و مسائل اخلاقى و عملى و خانوادگى و اجتماعى عیب دانسته و به وسیله وحى و انبیا و ائمّه اعلام کرده است، عبد باید از آن دورى جسته و براساس خواسته حضرت محبوب به حقایق و پاکیها آراسته شود، تا از مقام سبوّحیت آن جناب بوئى به مشام جان او برسد و باغ وجود انسان از گلها و لاله هاى معنوى و واقعیات ملکوتى پر شود.
وقت است که یار ما به بستان آید *** سلطان جمال او به میدان آید
پیدا و نهان در دل و در جان آید *** کفر همه کافران به ایمان آید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- جمعه، ۱.
۴۴. الشهید:
او به غیب و نهان و ظاهر و آشکارِ هستى شاهد است و حرکت و عملى در باطن و ظاهر موجودات از او پوشیده نیست.
«إنِّ اللّهَ عَلى کلِّ شَىْء شَهیدٌ».(۱)
به حقیقت که پروردگار عالم و ذات مستجمع جمیع صفات کمال، بر هر چیز شاهد و گواه است.
«وَاللّهُ شَهیدٌ عَلى ما تَعْمَلُونَ».(۲)
و خداوند بر آنچه شما بندگان انجام مى دهید (چه در ظاهر و چه در باطن) گواه است.
عبد چون به حقیقت این اسم واقف شود و جانش به نور مفهوم این صفت منوّر گردد، با کمال مواظبت و مراقبت زندگى خواهد کرد و تمام حرکات و سکنات و آنات و لحظاتش را که در مرأى و منظر حضرت محبوب است به مواظبت خواهد کشید، مبادا که شیطان و هواى نفس به او حمله کند و وى را از نظر رحمت حضرت حق دور ساخته، به سعادت دنیا و آخرتش لطمه بزند.
امام صادق علیه السّلام مى فرماید:
عَلِمْتُ أنَّ اللّهَ مُطَّلِعٌ عَلَىَّ فَاسْتَحْییتُ:
دانستم که خداوند بزرگ گواه و شاهد من و آگاه بر ظاهر و باطن انسان است، در برخورد به خلاف خواسته اش از او شرم کردم و بر عرصه گاه حیا نشستم.
۴۵. الصادق:
در وعده و در قول و در گفتارش صادق است و آنچه را از ثواب و اجر و مزد در برابر عبادت و طاعت به بندگانش وعده داده است، بدون اینکه کم بگذارد وفا مى کند.
عبد باید در تمام حرکاتش صداقت و درستى و راستى را از مولایش درس بگیرد، و مصداق حقیقى صدق گردد، تا حظّ و نصیب و بهره و سودش از پیشگاه حضرت محبوب به جایى رسد که خیر دنیا و آخرت وى را تأمین نماید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- حج، ۱۷.
۲- آل عمران، ۹۸.
«یا أیهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَکونُوا مَعَ الصّادِقینَ».(۱)
اى اهل ایمان تقوا پیشه کنید و به جمع راستان بپیوندید.
«قالَ اللّهُ هذا یوْمُ ینفَعُ الصّادِقینَ صِدْقُهُمْ».(۲)
خدواند مى فرماید: این روز که روز قیامت و روز مزد و جزاست صدق صادقین براى آنان منفت دارد(یعنى وسیله نجات این طایفه راستى و درستى ایشان است).
۴۶. الصانع:
او پدیده آرنده هر مصنوع و خالق هر مخلوق و مبدع جمیع بدایع عرصه هستى است.
آفریده هایش نشان دهنده این معنایند که او را در هیچ امرى شبه و مانند نیست و فعلى از افعال خلق او به فعل او نمى ماند.
صنعت او آسمانها و زمین، ظلمت و نور، حجر و شجر، انسان و حیوان، برّ و بحر، گوشت و استخوان، پوست و خون، عصب و عروق، اعضا و جوارح، باطن و ظاهر، غیب و شهود و ذرّه بینى و غیر ذرّه بینى است، که شرح هر یک در جاى خود کتاب یا کتابهاست.
اصولاً تمام کتابهائى که در کتابخانه هاى بزرگ و کوچک جهان است، شرح صنعت و صنعت هاى اوست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- توبه، ۱۱۹.
۲- مائده، ۱۱۹.
اوّل دفتر به نام ایزد دانا *** صانع و پروردگار، حىّ و توانا
اکبر و اعظم خداى عالم و آدم *** صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از درِ بخشندگىّ و بنده نوازى *** مرغ هوا را نصیب ماهى دریا
قسمت خود مى خورند مُنعِم و درویش *** روزى خود مى برند پشّه و عنقا
حاجت مورى به علم غیب بداند *** در بن چاهى به زیر صخره صَمّا
جانور از نطفه مى کند شکر از نى *** برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل *** نخل تناور کند از دانه خرما
از همگان بى نیاز و بر همه مشفق *** از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پر تو نور سُرادقات جلالش *** از عظمت ماوراى فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش *** حمد و ثنا مى کند که موى بر اعضا
هر که ندارد سپاس نعمت امروز *** حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بار خدایا مهیمنىّ و مدبّر *** وز همه عیبى منزّهىّ ومبرّا
ما نتوانیم حقّ حمد تو گفتن *** با همه کرّو بیان عالم بالا
سعدى از آنجا که فهم اوست سخن گفت *** ورنه کمالات و وهم کى رسد آنجا
عبد در رابط با این اسم باید صانع بهترین عبادت و بندگى و خُلق و خوى و رفتار و کردار براساس نقشهاى حضرت بیچون که در قرآن و گفتار انبیا و ائمّه تجلّى دارد باشد.
بندگان حضرت محبوب مفید است به کار برد. خنداندن شیطان هنر نیست، هنر تجلّى دادن انواع منافع ظاهرى و باطنى از ساختمان وجود خویش است.
۴۷. الطاهر:
وجود مقدّس او از اشباه، اَنداد، اضداد، امثال، حدود، زوال، انتقال، طول، عرض، قطر، سنگینى، سبکى، رقّت، غلظت، دخول، خروج، اتّصال، جدائى، بو، مزه، رنگ، لمس، زبرى، نرمى، گرما، سرما، حرکت، سکون، اجتماع، افتراق، تمکن در مکان و... پاک و منزّه است، چرا که جمیع این اموْر مخلوق و حادث و از اوصاف ممکنات و مخلوقات و از نشانه هاى عجز و ناتوانى است. اینها امورى است که نشان دهنده وجود صانع و محدث حادث است.
آرى اگر عبد بخواهد از این صفت در خور حدّ خودش بهره مند گردد، راهش پاک شدن از تمام ناپاکیهاى درون و برون است.
۴۸. العدل:
او نسبت به همه چیز کس عادل است و اصولاً فعل او عدل است، ظلم و جور از او نیست و هزگز از او صادر نمى شود.
در تمام عرصه گاه هستى، هر چیزى را به جاى خودش قراد داده، و به هر موجودى مطابق ظرف و شأنس عطا و عنایت فرموده است.
تماشاى حقیقت عدل، منوط به تماشاى ظاهر و باطن تمام آفرینش است و این عهده انسان خارج است، مگر اینکه ملکوت سماوات و ارض به اراده خود آن حضرت به انسان ارائه شود تا مشاهده کند که به حقیقت در تمام هستى هر چیزى به جاى اصلى خود قرار دارد.
آنچه ما از عدل مى بینیم نمونه اى جزئى از حکومت عدل مطلق در پهناى خلقت و هستى است. شرح مسأله عدل به این آسانى میسّر نیست، توفیقى عظیم از جانب او لازم دارد و علمى محیط به آسمانها و زمین و موجوداتى که در این دو میدان در کار زندگى هستند.
عبد اگر بخواهد اتّصال به مفهوم عدل پیدا کند بر او لازم است دو قوه غضب و شهوت و توابع آن دو را در سیطره حکومت عقل و دین قرار دهد; آنجا که عقل و جنودش خادم شهوت و عضب است ظلم محض است.
البتّه مقهوریت غضب و شهوت در دست عقل و دین، عدل فى الجمله است و تفصیل آن به این است که در تمام سکنات و حرکاتْ قواعد شرع مطهّر رعایت شود.
عدالت در حالات به این است که حالات براساس قواعد الهى نظام گیرد. عدالت در اعضا و جوارح به این است که هر یک در آنجا که شرع فرموده به کار رود. عدالت در خانه و اجتماع و اقوام و مردم به این است که به حقّ هیچ یک تجاوز نشود و بلکه حقّ به خطر افتاده افراد را از خطر برهاند.
عدالت ایمانى هم به این است که بر تدبیر و حکمت و فعل جناب حق اعتراض نشود و کار حضرت او را عین مصلحت به حساب آورد، چه اینکه موافق طبعش باشد یا مخالف.
نظام حضرت محبوب را نظام احسن و نظام متقن دانسته و کار او را در منتهاى عدالت و لطف ببیند و با تمام وجود از حضرت حق بخواهد:
اَللّهُمَّ أرِنَا الْحَقَّ وَ ارْزُقْنا اتَّباعَهُ، وَ أرِنَا الْباطِلَ باطِلاً وَارْزُقْنا اجْتِنابَهُ:(۱)
الهى حق را آنچنان که هست به ما بنمایان و متابعت از آن را روزیمان گردان، و باطل را آنچنان که هست به ما نشان بده و اجتناب از آن توفیقمان ده.
آرى صفحه هستى آیینه اى است که اگر انسان با چشم سر و دیده قلب در آن بنگرد بحقّ حق جز عدل و عدالت چیزى در آن نبیند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "شرح گلشن راز"، ص ۱۹۹.
عکس روى تو چو در آینه جام افتاد *** عارف از خنده مى در طمع خام افتاد
حُسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد *** اینهمه نقش در آیینه اوهام افتاد
اینهمه عکس مى و نقش نگارین که نمود *** یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید *** کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد
چه کند کز پى دوران نرود چون پرگار *** هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ *** آه کز چاله برون آمد و در دام افتاد
آن شد اى خواجه که در صومعه بازم بینى *** کار ما با رخ ساقىّ و لب سرانجام افتاد
زیر شمشیر عمش رقص کنان باید رفت *** کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفى دگر است *** این گدا بین که چه شایسته اِنعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولى *** زین میان حافظ دلسوخته بد نام افتاد
۴۹. العَفُوّ:
وجود مقدّسش از باب لطف و عنایت و آقایى، محو کننده سیئات از پرونده تائبان و عرق شدگان در ایمان و عمل صالح است. آیات فراوانى در قرآن مجید براین حقیقت نشاط آور دلالت دارد.
عبد باید نسبت به آزار و اشتباه برداران و خواهران مسلمانش و حتّى در مواردى نسبت به سایر مردم، مظهر این اسم باشد; به این معنا که از دیگران چشم بپوشد و سیئات آنان را نسبت به خود نادیده بگیرد و چون محبوبش در مقابل ستم دیگران اقدام به احسان و خوبى کند.
۵۰. الغفور:
اسمى است مشتقّ از مغفرت به معناى پرده پوشى. آنهم پرده پوشى در نهایت درجه اش.
عبد هم باید مفهوم این حقیقت را از مولایش ارث داشته باشد، به این معنا که از بازگو کردن گناه و عیب مردم خوددارى کند و از پرده درى بپرهیزد، تا خدایش پرده او ندرد و عیبش در برابر دیدگان مردم نمایان نسازد.
۵۱. الغنى:
آن جناب از تمام موجودات هستى بى نیاز است، چرا که ذات مقدّسش مستجمع جمیع صفات کمال مى باشد. آن زمان که هستى با تمام موجوداتش در تجلّى است چیزى به او اضافه نشده، او بوده و هست و خواهد بود، بدون اینکه به چیزى نیاز داشته باشد.
وجود مبارک او در ذات و صفات ذات از غیر بى نیاز است و از تعلّق به اغیار منزّه و پاک; از کمک گیرى از آلات و ادوات و کلّ اشیاء مستغنى است. این موجودات هستند که به حضرتش محتاجند و براى جبرانِ نداریهاى خود به پیشگاه لطفش نیازمند.
عبد باید بداند که هیچ موجودى در کارگردانى حیات او جز ذات حق استقلال ندارد. عبد باید بر غیر حق تکیه نکند و نسبت به کلّ موجودات کوس غنا بزند و با زبان حال بگوید: تمام نیاز من متوجه ذات غنىّ اوست و مرا جز به لطف و رحمت و کرم او چشمداشتى نیست و شما اى موجودات هستى عواملى هستید که به اجازه محبوبم در طریق حیات من و همه عناصر آفرینش در کارید، نیاز من و احتیاج من بالاستقلال به شما نیست بلکه من با تمام هویت و وجودم گداى حضرت اویم.
مرحبا اى پیک مشتاقان بده پیغام دوست *** تا کنم جان از سر رغبت فداى نام دوست
واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس *** طوطى طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام، من *** بر امید دانه اى افتادم در دام دوست
سر ز مستى برنگیرد تا به صبح روز حشر *** هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمّه اى از شرح شوق خود از آنک *** درد سر باشد نمودن بیش از این اِبرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا *** خاک راهى کان مشرّف گردد از اِقدام دوست
میل من سوى وصال و قصد او سوى فراق *** ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او مى سوز و بى درمان بساز *** زانکه درمانى درد بى آرام دوست
۵۲. الغیاث:
حضرتش فریاد رس تمام فریاد خواهان و داد رس تمام دردمندان و نجات بخش تمام امیدواران و دستگیر همه گرفتاران و شفا بخش کلّ بیماران و آزاد کننده همه اسیران و دلگرم کننده نا امیدان است.
عبد در برخورد با یاد شدگان بالا به همان صورت و سیرت باشد، که رجوع نیازمند و درمند و بیچاره و حاجت دار به انسان، عین عنایت و لطف حضرت حق به آدمى است و به داد شکستگان رسیدن از اخلاق خداوندى است.
۵۳. الفاطر:
وجود مبارک او رد ربوبیت و خالقیت و ذات و صفاى یگانه است و کسى با حضرتش در اسماء و صفت و ذات معیت ندارد.
قلب عبد باید با مفهوم این اسم یکى باشد و در تمام امورش یکتابین، یکتاخواه و یکتاگو گردد تا از فیوضات الهیه و عنایات ربّانیه بهره مند گردد.
۵۵. الفتّاح:
اوست آن وجود مقدّسى که به عنایتش هر گرهى را باز مى کند و به هدایتش هر مشکلى را به نقطه حلّش مى رساند.
اوست که حکومت را از دست دشمنانش خارج و به دست با کفایت صالحان قرار مى دهد.
«إنّا فَتَحْنا لَک فَتْحاً مُبیناً».(۱)
همانا براى تو فتحى آشکار نمودیم.
اوست که از قلوب عاشقان و دل عارفان و والهان بر اثر ریاضت و عبادت و تقواشان هر حجابى را بر مى دارد و ابوب ملکوت رفعت و جمال کبریائیش را به روى آنان باز مى نماید.
«مَّا یفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَة فَلاَ مُمْسِک لَهَا وَمَا یمْسِک فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکیمُ».(۲)
آرى وجود مبارک و عزیزى که تمام کلیدهاى غیب و رزق و مُلک و ملکوت به دست اوست سزاوار است که فتّاح خوانده شود.
عبدى که مظهر این اسم است، با زبان و آبرویش و قدرت و مالش و با دانش و علمش، باز کننده راه مشکلات دنیایى و آخرتى به روى مردم است، و چه نیکو بود که تمام عباد و بندگان براى مظهر شدن نسبت به این حقیقت عالى مى کوشیدند تا مشکلى در هیچ برنامه اى براى کسى باقى نمى ماند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- فتح، ۱.
۲- فاطر، ۲.
۵۶. الفالق:
اوست آن خدائى که هر چیزى را آفرید و آن را براى طى کردن راه رشد و کمال شکافت.
دانه و هسته را در زیر خاک شکافت و از آن درخت و گیاه بیرون آورد، رَحِم را شکافت و از آن موجود زنده خارج نمود، زمین را شکافت و از آن آنچه براى نظام حیات لازم بود بیرون آورد، دریا را شکافت و به دنبال آن موسى و قومش را از شرّ فرعونیان خلاص کرد و...
عبد باید از این مفهوم حظّ و نصیب بگیرد، به این معنا که هر سدّى را که در برابر عقل و قلب و نفس خود دارد بشکافد و هر سدّى که در برابر امور معنوى و مادّى مردم است با قدرت درایت و کفایت و علم و بصیرتش از میان بردارد.
شبى که در قدم وصل یار مى گذرد *** به ذوق گریه بى اختیار مى گذرد
کسى که محرم درد من است مى داند *** که دیده بى غم و اشک از کنار مى گذرد
مخواب در دل شبها که فیض قافله اى است *** که از کمینگه شبهاى تار مى گذرد
به هر که عرضه کنم درد خویش مى بینم *** که غرقه ام من و او بر کنار مى گذرد
صلاى فرصت و برهان نیستى بر لب *** پیاله بر لب و حرف خمار مى گذرد
شکاریان طلب نقش پاى صید کنند *** تو مست خوابى و هر دم شکار مى گذرد
زبان مطلب و شوق درون من پیداست *** که فرصتم به همین خارخار مى گذرد
دلم به کوى تو با صد دلیل نومیدى *** بدین خوش است که امّیدوار مى گذرد
۵۷. القدیم:
او بدون اوّل و آخر داشتن قدیم است، دائم بوده و دائم خواهد بود. چیزى بر حضرتش پیشى نگرفته، بر تمام هستى مقدّم است، که هر چیزى در عرصه گاه خلقت به اراده و خواسته و عنایت او حادث شده. اگر بر غیر او وصف قدیم استعمال گردد از باب مجاز است، که حقیقت ذاتى هر وصف مثبتْ وقف حریم وجود مقدّس اوست.
۵۸. المَلک:
وجود مقدّس حضرتش در ذات و صفت از هر چیزى بى نیاز است و کلّ موجودات به درگاه خدائیش نیازمند.
هیچ چیز در هیچ برنامه اى نمى تواند از او بى نیاز باشد. ذات و صفات و وجود و بقاء هر شیىء به جناب او نیازمند است. وجود کلّ شىء از اوست یا از چیزى که از اوست. ما سواى او مملوک آن حضرت است چه در ذات و چه در صفات، تنها و تنها اوست که از هر کس و از هر چیز بى نیاز است.
عبد ازلاً و ابداً فقیر و محتاج اوست و در صورتى از مفهوم این حقیقت مى تواند بهره داشته باشد که قلب و نفس و غضب و شهوت و زبان و چشم و دست و پا و تمام وجودش را با کمک عقل و نبوّت و امامتْ مملوک خود کند و از تمام خطرات شیطانى و هوایى آزاد زندگى نماید.
زمانى که مالک این واقعیات شد و از سیطره تملک آنان در آمد و آن همه وى را اطاعت کردند و او سر از اطاعت آنان باز زد، در حدّ خودش به درجه مَلِکى رسیده، و چون در حدّى از مردم بى نیاز شد و مردم بدو نیازمند گشتند به مرحله اعلاترى از این حقیقت دست یافته است.
انبیا که در هدایت و رشد و کمال و به دست آوردن حیات اخرویه از غیر حضرت او بى نیاز بودند و تمام مردم محتاج آنان، در عالى ترین درجه این واقعیت قرار داشتند و در صف بعد از آنان عالمان ربّانى هستند که عباد به هدایت آنان محتاج و آنان از ارشاد شده به وسیله مردم بى نیازند.
۵۹. القدّوس:
حضرت ربّ العزّه از هر وصفى که حسّ و خیال و وهم و باطن و اندیشه تصوّر کند پاک و منزّه است. اگر در توضیح قدّوسى بگوئیم منزّه از عیب و نقص است سخنى دور از ادب نسبت به آنجناب گفته ایم. منظور از منزّه بودن حضرتش از هر وصف، اوصاف کمالیه اى است که اکثر عباد براساس فهم و درک خود به او نسبت مى دهند، که به حقیقت، از اوصاف کمالى که بندگان با عقل محدود خود نسبت به آن جناب فرض مى کنند پاک و منزّه است.
عبد باید براى متّصف شدنش به این وصف، علم و ارادتش را به طور کامل پاک و منزّه کند و ظاهر و باطن خود را از آلودگیها دور نماید.
علمش را از خیالات و اوهام و آنچه بهائم در فهم آنها با انسان مشترک است منزّه نماید، محور دانش و بینش خود را امور شریفه کلّیه الهیه و معلومات متعلّق به حقایق ازلیه و ابدیه قرار دهد، اراده و نیتش را از آنچه برگشت به شهوات و مَطعم و مَلبس و مناظر عادى و امور جزئیه و لذائذ حیوانى و مادّى صرف مى نماید پاک کند، اراده اى جز حضرت محبوب برایش نماند، غیر شوق و عشق به لقاء دوست هوسى نداشته باشد، تمام ابتهاج و فرح و لذّتش خلاصه در رسیدن به قرب حق گردد و حتّى بهشت عنبر سرشت را از اینکه هدف نهایى و مقصد آخرش باشد از نیتش دور نماید، که در ذات قلب و حقیقت دل و عمق باطن جز حضرت محبوب چیزى نماند.
سحر به نام دل من زدند نوبت عشق *** دل فسرده من تازه شد به دولت عشق
اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم *** نبود در خور تفسیر عشق آیت عشق
نداشت طاقت این بار آسمان و زمین *** ظَلوم ماست که شد عامل امانت عشق
مدار سلسله کنْ فکان نبود که بود *** مرا به گردن دل رشته محبّت عشق
رقاب کون و مکان زیر بار منّت ماست *** که هست گردن ما زیر بار منّت عشق
گذشته از سر دیوار منظر جبروت *** سر ارادت ما ز آستان حضرت عشق
سلامت ارطلبى بگذر از سر دل و جان *** که اوّلین قدم این است در طریقت عشق
ز بى جهت شرف جمع جمع داد و جهاند *** دل مرا ز جمیع جهات همّت عشق
تو مالک فلکى بگذار از تعلّق خاک *** مرا ز خاک به افلاک برد و رفعت عشق
مکدّر است دل از دُر و جام نفْس جَهول *** بریز ساقى از آن صاف بى کدورت عشق
شکست شیشه که در زیر خرقه بود بیار *** خُم و سبوى ز خُمخانه حقیقت عشق
مرید وحدت عشق است آشیان صفا *** که هست گوهر دریاى دوست وحدت عشق
۶۰. القوى:
او بدون کمک گیرى و استعانت از چیزى داراى قدرت است و قدرت حضرتش قدرت تامّه و قدرت بى نهایت در بى نهایت است.
عبد را باید از این مفهوم آنچنان نصیب باشد که در عبادت، تحصیل علم، به دست آوردن فضایل و کمالات و خدمت به عباد حضرت حق در کمال قوّت و قدرت دیده شود.
۶۱. القریب:
حضرتش اجابت کننده دعا و در خواست بندگان است، چنانکه در قرآن مجید آمده:
فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ.(۱)
... من نزدیکم، دعاى دعا کننده را با گاه خواندنم اجابت مى کنم.
بین او و مخلوقاتش حجاب راه و مسافت و مفارقت وجود ندارد، او ناظر به همه چیز و عالم به کلّ شىء و با کلّ شىء است، قریب به موجودات است بدون مماسیت، و جداى از آنهاست بدون راه و مسافت، تقرّب به حضرتش نه از جهت مکان و مسافت و طریق است، که عبد اگر بخواهد از این معنا حظّ و نصیب و قسمت داشته باشد باید از جهت طاعت و حُسن عبادت و اخلاق حسنه به او تقرّب جوید.
۶۲. القیوم:
آن جناب وجود مبارک و مقدّس است که تمام موجودات هستى قائم به وجود او هستند، براى اشیاءْ وجود و دوام وجودى جز به او متصوّر نیست، که قوام حضرت او به ذات خود و قوام کلّ شىء به جناب اوست.
عبد در تمام امورش به هر اندازه از غیر حق بى نیاز شود، از مفهوم این صفت بهره گرفته و مظهر این حقیقت شده است.
۶۳. القابض:
براى لغت قابض معانى چندى است:
۱- مالکیت، چنانکه در قرآن مجید آمده است:
«وَالاَْرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یوْمَ الْقِیامَةِ»:(۲)
و همه زمین در روز قیامت در قبضه قدرت اوست.
۲- فنا کردن شىء، چنانکه درباره میت مى گویند: خداوندش قبض روح کرد، و در قرآن مجید آمده:
«ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَیهِ دَلیلاً، ثُمَّ قَبَضناهُ إلَینا قَبْضاً یسیراً»:(۳)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۱۸۶.
۲- زمر، ۶۷.
۳- فرقان، ۴۵ - ۴۶
سپس خورشید را بر وجود آن دلیل قرار دادیم، سپس آن را آهسته به سوى خود قبض و جمع نمودیم.
۳- انداختن حجاب بر قلبى که لیاقت گیرندگى فیوضات الهیه و معارف ملکوتیه را از دست داده، تا جایى که آن قلب به قلب ضیق حَرِج و قلب قاسیه و قلب مریض وصف شود.
۶۴. الباسط:
بسط دهنده ارواح در اجساد، بسط دهنده رزق مادّى به عباد، بسط دهنده روزى معنوى در قلوب و بسط دهنده معارف ملکوتیه و آلاء و نعم معنویه در دل عارفان و مشتاقان و والهان است.
«وَاللّهُ یقْبِضُ وَیبْسُطُ وَ إلَیهِ تُرْجَعُونَ».(۱)
و خداست که تنگ مى گیرد و وسعت مى دهد و به سوى او بازگردانده مى شوید.
مفصّل دو مسأله بسط و قبض، در معارف الهیه و بخصوص در عرفان و فلسفه مطرح است که مشتاقان و علاقمندان مى توانند براى یافتن عمیق این دو حقیقت به کتب مربوطه مراجعه نمایند.
عبد اگر از پرداخت وقت و نیرو و حالات و حقایق وجودى خویش به راهزنان راه حق امساک کرد و سفره قلب و جان و سرّ و باطن و روح و نفس خود را براى گرفتن معارف حَقّه باز کرد و در امور دنیایى و آخرتى براى بندگان حضرت محبوب ایجاد گشایش نمود، از اسم قابض و باسط حظّ و نصیب برده است.
به بندگان نکنى لطف چون تو از یارى *** چگونه لطف خداوند را طمع دارى
به بنده لطف کن و لطف حق طلب ورنه *** مجوى حاصل اگر دانه اى نمى کارى
طمع مدار که غیرى تو را شود غمخوار *** اگر نکرده اى از غیر خویش غمخوارى
بجز خضوع و خشوع و شکستگى نخرند *** به خویش غرّه مشو از درست کردارى
نداده اند تو را قدرت و زبردستى *** که زیردست دل آزرده را بیازارى
نتیجه اى به کف آور ببر به همره خویش *** ز ثروتى که از آن بگذرىّ و بگذارى
ببین نهایت امساک اغنیا که کنند *** هم از جواب سلام فقیر خوددارى
صغیر رفع گرفتارى از کسان کردن *** تو را نجات دهد بى شک از گرفتارى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۲۴۵.
۶۵. قاضى الحاجات:
او به نحو کامل و تامّ و جامع برآورنده نیاز محتاجان و قضا کننده حاجتِ حاجتمندان است.
عبد باید در این زمینه به طور کامل متخلّق به اخلاق حق باشد، که هر کس آراسته به چنین واقعیتى گردد تمام سعادت دنیا و آخرت را نصیب خود نموده است.
۶۶. المجید:
ذات مقدّسش شریف است، افعالش جمیل و زیباست، عطا و نوالش جزیل و بزرگ است. شرف ذات وقتى به حُسن عمل مقارن شود "مجد" است.
عبد مى تواند از ذات محبوب کسب شرف و از حسن عمل معبود درس بگیرد و شرف نفس را با حسن عمل مقارن کند تا مظهر صفت مجید گردد.
۶۷. المولى:
حضرت او یارى کننده مؤمنین و سرپرست آنان در همه امور است.
«اللّهُ وَلِی الَّذِینَ آمَنُوا یخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ».(۱)
خداوند سرپرست کسانى است که ایمان آورده اند، آنان را از تاریکیها به سوى نور بیرون مى برد.
اوست که متولّى نصرت مؤمنان بر کافران، و متولّى ثواب و کرامت عاشقان و عارفان، و ولىّ طفل صغیر و شیخ کبیر، و متولّى اصلاح ظاهر و باطن تمام موجودات هستى است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۲۵۷.
عبد باید نسبت به نفس و قلب خود براى یافتن خیر دنیا و آخرت ولایت تربیتى پیدا کند و سرپرستى صحیح اهل بیت خود و بندگان حق را جهت آشنایى آنان با حضرت محبوب و وظائف و مسئولیتشان براى خدا به عهده بگیرد تا از نور ولایت بى نهایت در بى نهایت حضرت ربّ بهره مند شود و خود و موجودیت و هویتش در ولایت دوست فانى گردد.
۶۸. المنّان:
وجود مقدّسى که به موجودات و بخصوص به بندگان، بسیار احسان مى کند و در این دنیا به خاطر چیزى کسى را از عطایش منع نمى نماید. از او بخواهند یا نخواهند نعمتش را عطا مى کند، و احسان و عطایش بغیر حساب است.
عبد باید به دنبال محبوب و مولایش به احسان بسیار به بندگان حق، بخصوص ضعیفان و فقیران و نیازمندان و محتاجان برخیزد و از این طریف اخلاق حضرت حق را از طریق حرکات صحیح خود به کار گیرد.
۶۹. المحیط:
آن وجود مقدّسى به قدرت و علمش و به اراده و رحمتش، به ظاهر و باطن هستى و جسم و جان موجودات و به حقیقت ذات همه اشیاء و عناصر احاطه دارد و چیزى از حیطه نظر و عنایت و قدرت و لطف او خارج نیست.
عبد باید در یک مرحله به تمام مضرّات و خطرات و فحشا و منکراتى که سعادت دارین او را تهدید مى کند معرفت و احاطه داشته باشد تا خود را مصون و محفوظ بدارد، و در مرحله دیگر به واقعیات و حقایق و فضایل و درستى ها و معارف و فیوضات ربّانیه احاطه به دست آورد تا وجودش را به زیبایى هاى معنوى بیاراید و به حق ّ و حقیقت آراسته گردد، و از وجود خود منبعى گران و ظرفى پر ارزش به وجود آورد.
۷۰. المبین:
آن وجود مبارکى که حکمت و آثار قدرتش را در عرصه گاه هستى مى نمایاند و از این طریق راه رسیدن به نقطه معرفت را در اختیار بندگانش مى گذارد.
وحى را به توسط صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و به وسیله کتب آسمانى بیان مى کند و حقایق را جهت رشد بندگانش آشکار مى سازد.
عبد باید ظهور دهنده حقایق و واقعیات و برنامه هاى مثبت و علم و معرفت از وجود خود باشد تا از این رهگذر مظهر اسلام مبین گردد و از محبوب و معشوقش نصیب وافر برد.
۷۱. الُمقیت:
او آفریننده انواع اطعمه و رساننده به اجسام و ابدان است. او طعام دهنده به قلوب و نفوس است، معرفت را براى قلب و حسنات را براى نفس قرار داده است.
در مرحله دیگر گفته اند: معناى مُقیت استیلا و قدرت داشتن بر اشیاء است که رجوع این معنى به همان صفت علم و قدرت است، چنانکه در قرآن مجید آمده است:
«وَ کانَ اللّهُ عَلى کلُّ شَىْء مُقیتاً».(۱)
عبد این قدرت را دارد که براى گرسنگان مادّى و معنوى سفره نان و علم و دانش بگسترد و براى هواى نفس و غرائز و امیال غلط خود چیره و مسلّط شود تا درونش از نور اسم مقیت منّور گردد.
۷۲. المصوّر:
وجود مقدّسش در ارحام و ظلمات ثلاث به هر صورتى که بخواهد بر نطفه موجود زنده نقش مى زند و وجود هر کسى را شکل و قیافه مى دهد.
او مصوِّر تمام تصاویر و نقّاش همه نقشهاست، ولى خود او به صورت و اعضا و به حدود و ابعاض وصف نمى شود، او به آیات و آثارش شناخته مى شود و به قدرت و عظمت و جلال و کبریایى توصیف مى گردد.
عبد باید تمام حرکاتش و اعمال و افعالش نقش مثبت و تصویر صحیحى بر جریده عالم باشد و از اینکه بر اثر افعال ضدّ عقل و شرع درونش صفحه تصویرهاى موحش از قبیل اخلاق بهیمى و سَبُعى و شیطانى گردد به شدّت بپرهیزد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- نساء ۸۵.
۷۳. الکریم:
وجود عزیزى که چون انسان در بارگاه قدرت و مقامش قرار گیرد چشم پوشى کند، چون وعده دهد به وعده خود به طور حتم وفا نماید، چون عطا فرماید بخشش را به منتهى درجه امید و آرزوى خواهنده برساند و براى او باکى نباشد که چه اندازه عطا کند و به که عطا نماید.
از اینکه نیاز و حاجت به در خانه غیر برند خوشنود نباشد، حقّ آن را که به او پناه برد و نیاز و التجا به پیشگاهش ببرد ضایع ننماید.
او تمام این حقایق و واقعیات و برنامه ها را به اختیار و اراده انجام دهد نه به تکلّف و جبر، که جبرى در آن حریم مقدّس نیست، و تکلّفى در آن پیشگاه مبارک راه ندارد.
عبد به اندازه امکان و قدرت خودش بدون شک مى تواند تجلّى گاه کرم آن کریم شود و بدانگونه که حضرت حق با عبادش معامله مى کند با خلق خدا معامله کند.
۷۴. الکبیر:
وجود بى نیازى که کبریایى، یعنى کمال ذات وقف حریم مقدّس اوست و کمالش از باب لطف و عنایت و رحمت و محبّت سرایت به غیر دارد.
کمال عبد در عقل و ورع و علم است و سریان آن حقایق به غیر خود. کبیر به معناى عالم با تقوا و مرشد و معلّم مردم است که صلاحیت دارد تمام خلق خدا از انوار فضایل و معارف و علوم وى اقتباس کنند، به همین جهت حضرت عیسى علیه السّلام فرمود:
مَنْ عَلِمَ وَعَمِلَ وَعَلَّمَ فَذلِک یدْعى عَظیمًا فى مَلَکوتِ السَّماءِ.
کسى که بیاموزد و عمل کند و تعلیم دهد، در ملکوت آسمان از او به عنوان بزرگ و عظیم یاد مى شود.
۷۵. الکافى:
آن آقا و بزرگوارى که هر کس به او توکل کند او را کفایت نماید و نیازى براى رجوع به غیر برایش نگذارد.
بر عبد است که هر نیازمند خواهنده اى را به اندازه قدرت و وسعش کفایت کند، تا از نور اسم الکافى دلش منوّر گردد.
۷۶. الکاشف:
او به هر کس که به مشکل دچار شده و روى حاجت به درگاهش برد گشایش دهد. او برطرف کننده سوء و بدى از عبد، و اجابت کننده دعوت مضطر و گرفتار است.
او دوست دارد عبد و بنده اش نیز اینچنین باشد، از رحمت آوردن بر دیگران و اجابت دعوت مضطر و برطرف کردن همّ و غمّ مهموم و مغموم روى نگرداند.
۷۷. الوتر:
او در ذات و در صفات تنها و فرد است، و احدى از موجودات عرصه گاه هستى به حضرتش در هیچ واقعیتى شباهت ندارد.
عبد باید از نظر علم و معرفت و تقوا و بصیرت و کمال و فضیلت و عبادت و خدمت به خلق در میان اقران و امثالش بى نمونه گردد و تنها متفرّد شود.
۷۸. النور:
آن آشکار و ظاهرى که ظهور هر چیزى به حضرت اوست، او ظهور محض است، اظهر از حضرت او نیست، منزّه از هر نقص و عیبى است و پاک و برى از هر ظلمتى است. آرى آن وجود مبارکى که کلّ اشیاء را از تاریکى عدم به ظهور وجود آورد سزاوار این است که نور خوانده شود.
او نور سماوات و ارض و نور قلب و دل عاشقان و روشنایى جان عارفان و خالق نور و نازل کننده نور و منوّر نور است.
او چنانکه در آیات قرآنش آمده، انبیا و کتب آسمانى را جهت اخراج عباد از ظلمت و سفر دادن به منطقه نور فرستاده است، و چه نیکوست که عبد با توسّل به وحى و نبوّت انبیا و آیات قرآن مجید به نور ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه منوّر شود و به نورانى شدن دیگر از عباد با اخلاص کامل کمک نماید.
هان اى رفیق خفته دمى ترک خواب کن *** برخیز و عزم آن درِ میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را *** جنبش چو ذرّه در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره شعله دار تو مه شود *** بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن اى پسر *** عمرت کمى گرفت برفتن شتاب کن
زان پیشتر که بارگى وقت سر کشد *** رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اوّل درِ مجامله بر خویشتن ببند *** پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسى دراهم انفاس صرف کرد *** زان خرج و دخل روز بروزش حسان کن
در راه هر چه نفس بدان ملتفت شود *** گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او به شهد آرزویى کام خوش کند *** آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهى که بر حقیقت کار افتدت نظر *** بر روى حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فکند *** بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
هم پاى بر فراز سلالیم غیب نه *** هم دست در مشیمه امّ الکتاب کن
۷۹. الوهّاب:
وجود مقدّسش به تمام موجودات بدون غرض و عوض و توقّع ثنا و حمد و منهاى شهرت و تخلّص از مذمّت و به غیر طلب کمال، کثیر الإعطاء است.
او رادر عطایش هیچ منظور و مقصودى براى خود نیست، بلکه ذات مبارکش نسبت به تمام هستى بخشنده فیض و عنایت کننده لطف و رحمت است، او از این طریق مى خواهد نیازِ نیازمندان را برطرف و ناقصان جهان را به کمال برساند.
عبدى که موجودى خود را بدون توقّع بهشت و ترس از عذاب در راه خدا مى دهد و حتّى در زمینه گذشتن از جان در جبهه حق علیه باطل جز رضاى محبوب را در نظر ندارد جواد و وهّاب است و در این برنامه از مولایش رنگ گرفته است.
۸۰. الناصر:
آن ذات مبارکى که تمام موجودات جهان هستى را براى رسیدن به نقطه اى که باید برسند به خوبى یارى مى دهد و به هنگام حوادث و گرفتاریها در کمال لطف و محبّت به انسان نصرت مى رساند و درهاى فتح و پیروزى را به روى یارانش مى گشاید.
انسان نسبت به دیگران باید از چنین صفتى برخوردار باشد، به کمک محتاجان و یارى ناتوانان و نصرت مظلومان با تمام وجود برخیزد و در این زمینه از هیچ کوششى دریغ و مضایقه نکند که یارى دادن به مظلوم از پرارزش ترین اعمال و از پرثواب ترین عبادات است. على علیه السّلام در خطاب به حسنین علیهما السّلام مى فرماید:
کونا لِلظّالِم خَصْماً وَ لِلمَظْلُومِ عَوناً:
دشمن ظالم و یاور مظلوم باشید.
۸۱. الواسع:
وجود مقدّسش به تمام ظاهر و باطن هستى سعه علم و قدرت و احسان و رحمت و لطف و کرامت دارد، که براى دریاى علم و قدرت و سایر اوصاف جمالش ساحلى نیست و نهایتى نمى باشد، هر سعه و عظمتى منتهى به اوست و در برابر واسعیت آن جناب چیزى نیست.
عبد اگر در علم و عبادت و فهم و فکر و اخلاقش بر اساس معارف الهیه وسعت دهد و از تنگى حقد و حسد و کبر و نفاق و سایر رذایل بپرهیزد و متخلّق به اخلاق حضرت ربّ العزّه شده و به وصف واسع متّصف گشته است.
او باید آنچنان شود که هواى نفس و شیطان و فساد و مفاسد بر او غلبه ننماید، که غلبه رذائل او را به خفقان روحى و قلبى دچار کرده به عرصه فنا و نابودى و شقاوت و هلاکت مى رساند.
۸۲. الودود:
اوست آن پروردگار عزیزى که براى جمیع مخلوقات خیر و خوبى مى خواهد. اوست آن خالق مهربانى که ابتداءً نعمت عنایت مى کند و موجودات هستى را در احسان و لطف خود غرق مى نماید.
وَدود از عباد کسى است که آنچه براى خود مى خواهد بریا دیگران هم بخواهد، و مرتبه بالاتر این که نسبت به عباد حق به ایثار برخیزد و کمال این ایثار در این است که خشم و کینه نسبت به طرف، وى را از احسان و محبّت درباره او بازندارد.
چنانکه رسول خدا به هنگامى که پیشانى و دندانش در جنگ اُحد شکسته بود دست به دعا برداشت و براى دشمنانش از حضرت رب طلب هدایت کرد:
اَللّهُمَّ اهْدِ قَومى فَإنَّهُمْ لا یعْلَمُونَ:
خداوندا! قوم مرا هدایت نما، که ایشان نمى دانند.
بد کردارى دشمن و جنایت آنان و آن همه رنج و مشقّتى که براى حضرت فراهم آوردند، مانع آنحضرت از نیت خیر در حقّ آنان نشد، که قلب و روح مطهّرش اوسع اشیا در پهنه گاه هستى بود و مهر و محبّتش نسبت به مردم دریاى بى ساحل و بحر بیکران مى نمود.
یاد یاران که کنند از دل و جان یارى هم *** پا ز سر کرده روند از پى غمخوارى هم
غم زدایند ز دلهاى هم از خوشخویى *** بهره گیرند ز دانش به مددکارى هم
کم کنند از خود و افزونى یاران طلبند *** رنج راحت شمرند از پى دلدارى هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسایى یار *** حامل بار گران بهر سبکبارى هم
همه چون غنچه به تنهایى و باهم چون گل *** تنگدل از خود و خندان به هوادارى هم
رنجه کردند که راحت برسانند به هم *** زخمى تیغ جفا بهر سپردارى هم
از ره لطف و محبّت همه هم را دل جوى *** وز سر مهر و وفا در صدد یارى هم
نور بخشند به هم چون که به صحبت آیند *** روز خورشید هم و شمع شب تارى هم
این مى و ساقى آن، آن طرب و مستى این *** جام سرشار هم و منبع سرشارى هم
سرشان ز آتش سوداى محبّت پرشور *** پاى پرآبله در راه طلبکارى هم
خواب غفلت نگذارند که غالب گردد *** همه هم را بصرند و همه بیدارى هم
راحت جان و طبیبان دل یکدگرند *** یار تیمار هم و صحّت و بیمارى هم
همه همدرد هم و مایه درمان همند *** همه پشت هم و آسان کن دشوارى هم
فیض تا چند کنى وصف و نکوشى که شوى *** خود از آن قوم که باشند به غمخوارى هم
۸۳. الهادى:
او هدایت کننده تمام موجودات آفرینش است. آسمانها، ستاره ها، سحابى ها، کهکشانها به عنایت او در مسیر لازم هدایت مى شوند. طفل به هدایت او پستان مادر مى گیرد. جوجه به هدایت او پس از بیرون آمدن از تخم دانه برمى چیند. زنبور به هدایت او آن خانه عجیب را در کندو بنا مى کند. مورچه و موریانه به هدایت او لانه هاى عظیم در دل زمین مى سازند و گیاه به هدایت اوا ز زیر خاک سر برمى آورد.
او خواصّ عبادش را به معرفت ذاتش هدایت مى کند، به طورى که بگویند:
یا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ:
اى که خودت به سوى خودت رهنمایى.
و عرضه بدارند:
بِک عَرَفْتُک وَ أنتَ دَلَلتَنى عَلَیک:
تو را به خودت شناختم، و تو مرا بر خودت ره نمودى.
تا جایى که وجود مقدّس او را شاهد بر وجود تمام اشیا و عناصر هستى بدانند. و عوام عباد را به توجّه قلبى به مخلوقات هدایت مى نماید، تا وجود اشیا را شاهد بر وجود او بدانند.
«اَلَّذى أعْطى کلَّ شَىْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى».(۱)
خدایى که آفرینش خاص هر چیزى را به او داده سپس به سوى آن هدایتش کرده است.
انبیا و ائمّه به طور کامل مظهر اسم هادى هستند، آنان از جانب حق نور هدایت تشریعى را جهت تأمین خیر دنیا و آخرت به عباد حق مى رسانند و پس از آن بزرگواران، اولیا و علما و صلحا و ناصحان و دانشمندان تجلّى گاه اسم هادى اند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- طه، ۵۰.
۸۴. الوفى:
آنچه را به انبیا و عبادش وعده داد به آن وفا کرد و هر چه را در قرآن مجید وعده داد وفا مى کند. خلف و عده در هیچ زمینه اى براى حضرتش متصوّر نیست، که:
«إنَّ اللّهَ لا یخْلِفُ الْمیعاد».(۱)
در قرآن مجید در آیات متعددى به بندگانش سفارش به وفاى عهد کرده و آنان را در برابر تعهّداتشان موظَّف و مسئول شمرده، بر عبد لازم است در زمینه وفاى به عهد از مولایش متابعت کند و این اخلاق الهى را در همه جا به کار بندد، که وفاى به عهد از علائم ایمان و از خصوصّات عاشقان حق و مردم مؤمن است.
۸۵. الوکیل:
آن ذات مبارکى که تمام امور هستى، موکول به اراده و قدرت و علم و عنایت و رحمت اوست.
عبد باید در امور ظاهر و باطنش بر آن حضرت تکیه کند و موجودیت و هویت و زندگیش را به او واگذار نماید، که کسى که وکلیش خدا است در همه جا و در همه چیز پیروز و فاتح است.
عبد باید در تمام برنامه هاى مثبت اعم از ظاهرى و باطنى با کمال شور و نشاط قدم بردارد و بر ذات مقدّس حضرت رب توکل کند تا به مقصود برسد.
عبد باید چون مولایش وکیل و تکیه گاه مردم بخصوص ضعیفان و دردمندان و مستمندان باشد، تا از این راه مردم به خیر و سعادت برسند و او هم به جلب خوشنودى حضرت حق و رضایت جناب محبوب موفّق شود.
۸۶. الوارث:
اوست آن وجود مقدّسى که تمام مُلک ها پس از فناء ملاّک به او برمى گردد، چرا که وجود باقى اوست و دیگران در مسیر فنا هستند، او مرجع و مصیر کلّ شىء است، اوست که وقتى بگوید:
«لِمَنِ الْمُلْک الْیومَ»؟
امروز ملک و سلطنت از آن کیست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- رعد، ۳۱.
پاسخ گوئى جز خودش نباشد:
«لِلّهِ الْواحِد الْقهّار».(۱)
از آنِ خداى یگانه قهّار است.
آنان که در امور بریا خود مالکیت و مُلکیت قائلند از بینائى و بصیرت دورند. آنان که ارباب فهم و بصیرتند در هر روز و در هر ساعت و در هر لحظه حقیقت لِمَنِ الْمُلکى را مى بینند و یقین دارند که ازلاً و ابداً مالک حقیقى اوست، حقیقت وراثت و مالکیت ذاتى حق براى آنان چون آفتاب وسط روز است.
او وارث مردم مؤمن است و خیر الوارثینى وقف حریم مبارک حضرت او مى باشد.
عبد باید وارث صفات معبود باشد، عبد باید از انبیا، اخلاق و علم و معرفت و عمل به ارث ببرد، که در روایات آمده:
اَلْعُلَماءُ وَرَثَةُ الاْنْبِیاءِ:
عالمان وارثان پیامبرانند.
و در زیارت وارث آمده که حضرت سید الشهداء تمام حسنان را از گذشتگان و بخصوص انبیاء اولوالعزم به ارث برده است.
۸۷. البَرّ
وجود حضرت او محسن و نیکوکار است، او از فعل فبیح برى و مبرّاست، کلّ بِرّ و احسان از اوست.
عبد چون به احسان و برّ به والدین و خوبى به مردم اقدام کند خود را تجلّى گاه آن صفت عالى نموده و به تأمین خیر دنیا و آخرت خود برخاسته است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- مؤمن، ۱۶.
۸۸. الباعث:
اوست که تمام خلق را در روز قیامت مبعوث مى کند و براى جزا دادن در عرصه محشر حاضر مى نماید. او باعث مَنْ فِى الْقُبورِ ومُحَصِّل ما فِى الصُّدورِ است، و کسى را در این زمینه راه فرار از حکومت او نیست.
او مبعوث کننده انبیا به رسالت براى هدایت مردم است.
کسى که باعث نجات دیگرى از جهل و فساد گردد و حیات علمى و فکرى و اخلاقى در مملکت وجود انسانها برانگیزد و عباد را به سوى حضرت ربّ العزّه بخواند و در حقیقت آنان را از نشأه مادّى به نشأه معنوى و از حیات حیوانى به حیات طیبه برساند، مظهر اسم باعث است.
ره مردان طلب کن تا بدان *** حقیقت جاودان یکتا بمانى
رهمردان طلب تا دید یابى *** عیان ذات در توحید یابى
ره مردان طلب تا جاودان تو *** بمانى تا جهان جان جان تو
ره مردان طلب در نامرادى *** اگر تو بى مرادى یا مرادى
ره مردان طلب در خلوت دل *** عیان یار بین در خلوت دل
ره مردان طلب مانند منصور *** که ماند نام تو تا نفخه صور
ره مردان طلب در دید جانان *** دمى بنگر تو در توحید جانان
ره مردان طلب تا شاد گردى *** ز اندوه و بلا آزاد گردى
ره مردان طلب تا در نمودت *** نمایند از حقیقت بود بودت
ره مردان طلب در شاد کامى *** چرا اندر پى ننگىّ و نامى
ره مردان طلب تا راز یابى *** حقیقت ذات اعیان بازیابى
ره مردان طلب تا راه ایشان *** بیابىّ و شوى آگاه ایشان
ره شرع است منزل جانِ جانان *** از این سر وصل ده ذرّات جانان
ره شرع است دیگر من ندانم *** بجز این ره روى روشن ندانم
ره شرع است این راه است تحقیق *** در این راه عاشقان یابند توفیق
ره شرع است طاعت کن در این راه *** که در طاعت بیابى مر رخ شاه
به راه شرع هر کو یافت مقصود *** حقیقت یافت در دیدار معبود
۸۹. التوّاب:
اوست که اسباب توبه را از قبیل ارائه آیات و عرضه تنبیهات و توجه به آیات عذاب و حقایق تحذیریه براى بندگان فراهم مى آورد و راه بازگشت به حضرتش را براى عباد آسان مى نماید.
به فضل و رحمتش گناهکار را از گناه پشیمان مى نماید و وى را به راه توبه و انابه هدایت مى نماید و توبه عبد را با عنایت خاصّش قبول مى نماید.
بر عبد است که به دنبال مولایش عذرِ عذرخواه را بپذیرد، و معذرت دوستان و رفیقان و آشنایان را قبول نماید، تا تخلّقش را به اخلاق حضرت محبوب نشان دهد و بهره و نصیبش را از اسم توّاب بنمایاند.
۹۰. الجلیل:
وجود عزیزش موصوف به صفات جلال، چون مُلک و تقدّس و علم و قدرت و سایر کمالات است.
گویى وصف کبیر دلالت بر کمالات ذات، و جلیل نشانگر کمال صفات، و عظیم نشان دهنده کمال ذات و صفات باهم است.
جلیل به معناى سید و عظیم و صاحب جلال و اکرام آمده است، و روشن است که تمام آقایى و عظمت و جلال و کرم از آن حضرت اوست. آنچه سیادت و آقایى و عظمت و بزرگوارى و کمال و حسن و بهاء است از او و راجع به اوست.
جلیل و جمیل از عباد آن کسى است که صفات باطنش نیکو و زیباست، که جمال ظاهر را قدرى نیست و نهایتش در هم ریختگى و فناست.
۹۱. الجواد:
وجود مبارکش محسن و منعم و کثیر الإحسان است، سخاوتش را حدّ و نهایتى نیست و دریاى بخشش و کرمش را ساحل نمى باشد. جواد و کریم و به تعبیر دعاهاى وارده از ائمّه طاهرین علیهم السّلام أجْوَد الأجوَدین است.
عبد را باید از این صفت حظّ و نصیب باشد، که بخل امرى مبغوض و منفور حضرت حق و پاکان عالم است و در شأن خلیفة اللّه نیست که آلوده به این صفت شیطانى و رذیلت ظلمانى باشد.
۹۲. الخبیر:
اوست آن ذات مقدّسى که اخبار باطنه از حضرتش پوشیده نیست، در مُلک و در ملکوت چیزى نمى گذرد و ذرّه اى حرکت نمى نماید و ساکن نمى شود و نفسى به اطمینان و اضطراب متّصف نمى گردد مگر اینکه خبرش نزد حضرت اوست.
خبیر به معناى علیم است، اما وقتى علم به امور نهانیه و خفایاى باطنیه اضافه شود خبرگى، و صاحب آن علم خبیر است.
عبد باید خبیر به هویت و موجودیت و ماهیت جهان وجود و هستى خود باشد، به این معنا که بر خفایاى قلبش آگاه بوده و بداند که در دنیاى درونش چه مى گذرد.
اگر آنچه مى گذرد پسند مولاست بر حفظ و تداوم و ثبوت آن بکوشد، و اگر آنچه مى گذرد منفور حضرت محبوب است در مقام زدودن و پاک کردن آن برآید، که قلب همراه با غشّ و خیانت و دغلى و حرص و کبر و حسد و ریا، پسند حضرت مولا نیست و جاهل به باطن از حریم رحمت حضرت دوست دور است.
تو به آموختن بلند شوى *** تا بدانىّ و ارجمند شوى
چون نهاد تو آسمانى شد *** صورتت سر بسر معانى شد
نه زمین راه بر تو داند بست *** نه فلک نیز بر تو یابد دست
چون شوى آنچنان که مى بایى *** چون تو با خویشتن نمى آیى
نظرى کن در این معانى تو *** تا مگر خویش را بدانى تو
کز براى چه کارت آوردند *** به چه زحمت به بارت آوردند
کیستى روى در کجا دارى *** به که امّید و التجا دارى
نامه ایزدى تو سر بسته *** باز کن بند نامه آهسته
تا ببینى تو هر دو گیتى نقد *** کرده با یکدگر به یک جا عقد
از کم و بیش نکته اى نگذاشت *** که نه ایزد در این صحیفه نگاشت
اى کتاب مبین ببین خود را *** بازدان از هزار صد آن را
خویشتن را نمى شناسى قدر *** ورنه بس محتشم کسى اى صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب *** نه به بازى شدى خلیفه لقب
ذات حق را بهینه اسمى تو *** گنج تقدیسى و طلمسى تو
به بدن دُرج اسم ذات شدى *** به قُوا مظهر صفات شدى
همچون سیمرغ رازهاى جهان *** در پس قاف قالبت پنهان
سر موى تو را دو کون بهاست *** زانکه هستى دو کونْ بى کم و کاست
ملکوت است جان و منزل تو *** جبروت آستانه دل تو
با توهمره ز طالع فلکى *** قوّتى چند روحى و مَلَکى
قالبت هبّه اى است اللّهى *** لیک در جعبه اى نه آگاهى
بر تو کلک سپهر صورت بند *** کرده خطهاى معقلى پیوند
صنع را برترین نمونه تویى *** خط بیچون و بى چگونه تویى
هم خمیر تنت سرشته اوست *** هم حروفت قلم نوشته اوست
نقش اللّه نقش پنجه تو *** ما سوى اللّه در شکنجه تو
گر تو این دست برکشى از جیب *** اژدها سازى از عصاى شعیب
ز شرف صاحب زمانى تو *** به چه از خویش در گمانى تو
سعى کن در صفاى روح و بدن *** تا شود تن چو جان و جان چو تن
۹۳. الخالق:
آنچه به اراده و عنایت حضرت او از عدم به دیار هستى مى آید و خلق مى گردد نیازمند به تقدیر و اندازه است و اوست که اندازه و تقدیر اشیاء به دست حضرتش مى باشد.
عبد باید در تمام امورش به پیروى از مولاى مهربانش داراى اندازه و تقدیر باشد تا درهاى سعادت و فتح و پیروزى به رویش باز شود و از لطف حضرت محبوب بهره مند گردد.
۹۴. خیر الناصرین:
او بهترین یارى دهندگان است، خواهنده یارى و نصرت از درگاهش محروم و ناامید نمى رود و چه بسا که بدون درخواست و دعا به یارى و نصرت بنده اش گر چه غرق در گناه و نسیان است عنایت فرماید.
بر عبد است که از جناب حق درس گرفته و به یارى نیازمندان با نصرت و کمک اقدام کند، که خوش کردن دل مؤمن باعث جلب خوشنودى خداست.
۹۵. الدَّیان:
اوست که مزد و جزاى نیکوکاران و جریمه و عقاب بدکاران چه در دنیا و چه در آخرت به دست اوست.
قلب عبد باید مالامال از مفهوم این حقیقت باشد تا در هر کارى و در هر برنامه اى تقوا را رعایت کند و از آنچه باعث جریمه دنیاى و آخرتى است بپرهیزد که دنیا و آخرت دار مکافات و عرصه گاه جزاى تمام اعمال انسانى است.
۹۶. الشّکور:
اوست آن وجود مقدّسى که طاعت اندک را جزاى کثیر مى دهد و عمل محدود و معدود نیک را در آخرت ثواب و اجر نامحدود مى بخشد.
براى عمل انسان آخر هست، ولى جزا و مزدش را از جانب حق نهایت نیست.
شکر حق از عبد همان احسان و جزا و ثواب و انعام حضرت اوست.
تشکر عبد از خوبى و احسان عباد که گاهى به صورت ثنا و زمانى به شکل احسان است از خصال حمیده و از اخلاق الهى است و آنچنان از اهمیت برخوردار است که فرموده اند: "هر کس از مخلوق تشکر نکند از خالق تشکر نکرده است"!
عبد باید با تمام وجود از احسان حق نسبت به خودش شکر کند و شکر او به این است که تمام نعمتهاى خداوند را در همان راهى که به او دستور داده اند خرج کند، که خرج نعمت در راه غیر او عین کفران و ناسپاسى است.
۹۷. العظیم:
اوست که متّصف به وصف عظمت و بزرگى است و غیر او حقیر و کوچک و فقیر و ناچیز است. عظمتش در ذات و صفات و افعال و غلبه اش بر اشیاء و احاطه قدرتش بر تمام هستى آنچنان آشکار است که جاى بحث و گفتگو و استدلال و برهان نیست.
عبد با آراسته شدن به عقاید حقّه و پیراسته شدن از رذائل و متَّصف شدن به حسنان اخلاقیه و اعمال صالحه مى تواند کسب عظمت و سیادت و مجد و بزرگى کند.
۹۸. اللطیف:
وجود مقدّسش آگاه به دقایق مصالح، خالق و آفریننده موجودات غیر قابل رؤیت و نیکى کننده به عباد و نعمت بخش به موجودات و لطیف در تدابیر امور جهان هستى است.
چون عبد رفق و نرمى به عباد پیشه کند و در دعوت مردم به صراط مستقیم و شناخت حق و هدایت آنان به سعادت ابدى و مهر و محبّت به خرج داد و از عنف و زور و جبر نسبت به هر کسى در هر امرى پرهیز داشت و خود نیز حق را در چهره ایمان و اخلاق به خوبى قبول کرد، مظهر اسم لطیف شده است.
توضیح لطف به این آسانى میسّر نیست، که شرح مفهوم آن از گنجایش کتابها خارج است.
۹۹. الشافى:
حضرت با علل و اسباب و وسائل لازم، شفابخش بیماران، و با عنایت و لطف نجات دهنده جسم از امراض، و با نبوّت و امامت و قرآن مجید شفادهنده آلام و امراض عقلى و روحى و قلبى است.
«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ».(۱)
و نازل مى کنیم از قرآن آنچه را که شفا و رحمت براى مؤمنان است.
چون عبد با علم طب به معالجه دردمندان برخیزد، یا با معارف و علوم الهى امراض روحیه و قلبیه را به علاج برساند، تجلّى گاه اسم شافى شده و از اخلاق محبوب و معبودش رنگ گرفته است.
در پایان توضیح محدود و مختصر این اسماء این نکته را ناگفته نگذارم که در کتب مهمّ حدیث از قول حضرت صادق علیه السّلام آمده است:
«نَحْنُ وَاللّهِ الاْسْماءُ الْحُسْنَى الَّتى لا یقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلاً إلاّ بِمَعْرِفَتِنا»:(۲)
به اللّه قسم، ما اسماء حسناى اوییم که عملى از بندگان جز از طریق معرفت به ما قبول نمى شود.
این روایت اشاره به این حقیقت است که شعاع نیرومند و پرقدرتى از مفاهیم آن اسماء در وجود ماست، که شناخت ما به شناخت حضرت او کمک مى کند.
این معنا را همچون گذشته یک بار دیگر باید متذکر شد که منظور از خواندن خدا به این نامها و یا احصا و شمارش آنها این نیست که هر کس این نود و نه اسم را بر زبان جارى کند، یا به تسبیح بیندازد و بدون توجه به مفاهیم ملکوتى آنها فقط الفاظى بگوید به سعادت مى رسد و یا دعایش مستجاب مى گردد، بلکه هدف و غرض و مقصد نهایى این است که به این اسما و صفات ایمان داشته باشد و پس از آن بکوشد در وجود خود پرتوى از مفاهیم آنها یعنى از مفهوم قادر و رحمان و رحیم و حلیم و غفور و قوى و قیوم و غنىّ و رزّاق منعکس سازد، در این صورت هم دعایش مستجاب مى شود و هم اهل بهشت مى گردد.
این نکته را نیز باید توجه کرد که شک نیست که صفات حضرت حق قابل احصا و شماره نمى باشد، زیرا کمالات او نامتناهى است و براى هر کمالى از کمالات او اسم و صفتى مى توان انتخاب کرد. ولى چنانکه از احادیث استفاده مى شود، از میان صفات او بعضى داراى اهمیت بیشترى مى باشد و شاید اسماء حُسنى اشاره به همین گروه ممتازتر است.(۳)
در اینجا به توضیح نکات پرارزش جملات آخر دعاى چهارم که هفت نکته بود بر مى گردیم: در نکته اوّل مسأله رغبت به حق و شوق به جناب ربّ الأرباب مطرح بود، با ذکر حدیث بسیار مهم اسماء حسنى و توضیح هر اسم، این حقیقت را باید بازگو کنم که بدون معرفت به این اسما و شناخت مفاهیم ملکوتى این صفات، تحقّق شوق و رغبت به حضرت او در قلب میسّر نیست. هر کس طالب رغبت و شوق و عشق به محبوب هستى و معشوق عشّاق و مولاى موالى و ربّ ارباب و مالک وجود و محیط به کلّ شىء و خالق و رازق آفرینش است باید به درک مفهوم این اسماء نایل گردد و به تدریج مفاهیم این صفات را در خود تحقّق دهد، تا عشق و رغبت در حدّى که انسان را فناى محبوب کند و به بقاى او بقا پیدا نماید در ذات قلب تجلّى کند و براى ابد دل عاشق را نسبت به معشوق گرم نگه دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- اسراء، ۸۲.
۲- "نورالثقلین"، ج ۲، ص ۱۰۳.
۳- صدوق عظیم القدر در کتاب "توحید" صفحه ۱۹۵ به بعد و فیض کم نظیر در کتاب "علم الیقین" جلد اول، صفحه ۱۰۶ به بعد، هر اسمى از نو و نه اسم را توضیح مختصرى داده و شرح آن را نیازمند به ده ها جلد کتاب دانسته اند. من از حضرت ربّ العزّه خواسته ام تا توفیق شرح مفصّل این ۹۹ اسم را در کتابى جداگانه رفیق را هم کند، و امید به لطف و عنایت و رحمت و کرم او دارم که این برنامه پس از اتمام شرح "صحیفه" صورت گیرد.
۲. ترس از عظمت حق:
عبد چون از طریق آیات قرآن مجید و دعاها و روایات و مفاهیم اسماء حسنى به عرصه گاه معرفت راه پیدا کند و پس از آن به تقوا و عمل صالح آراسته شود، عظمت و مهابت حق به عنایت و لطف خود او در قلب تجلّى مى کند، در آن صورت غیر او را هیچ و پوچ و ذلیل و حقیر و فقیر و خاضع مى بیند و خویش را با فقر و مسکنت و ذلّت و حقارت در برابر عظمتى بى نهایت در بى نهایت مشاهده مى نماید و قلبش را از شدّت حقارت هستى و هظمت هستى بخش پر از خوف از مهابت و بزرگى حضرت محبوب احساس مى نماید. خوفى که همکفّه عشق و ترسى که همسنگ رغبت و محبّت است و محصولش عبادت و اطاعت عاشقانه، سیر و حرکت به سوى او، امید به وصال و لقاى آن جناب و بدست آوردن خوشنودى و رضایت آن حضرت است.
چون اینچنین خوف در قلب تحقّق پیدا کند، ترس از مخلوق، هر که باشد و هر چه باشد، از حرم قلب رخت بر مى بندد و آدمى را از هر نوع اسارت آزاد ساخته در تصرّف مالک حقیقى و معبود حق مى برد.
خوف از عذاب و ترس از تقصیر در عبادت نتیجه همین خوف است. این گونه خوف و ترس و رهبت از عظمت و مقام حق، مهار کننده هوا و هوس و مقهور کننده شیاطین ظاهرى و باطنى به دست تقوا و عبادت و اخلاق و قدرت و قوّت روحى انسان است.
«وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى، فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِی الْمَأْوَى».(۱)
۳. زهد در دنیا:
دنیا یعنى محلّى که بقایى براى آن نیست، چند روزى انسان در آن مهمان است و سپس به عالم آخرت کوچ مى کند، آنچه را بنا کرده یا به دست آورده باید بگذارد و برود و آماده حساب آن در پیشگاه حضرت حق گردد.
دنیا به تعبیر قرآن و روایات محلّ مسئولیتّت، جاى رشد، مرکز به دست آوردن معرفت و جایگاه عبادت و طاعت و خدمت به خلق است، نه جاى ماندن و استقرار و جمع ثروت و به دست آوردن قدرت براى زور و زورگویى.
باید در دنیا به قدر نیاز از مواهب و نعمتها استفاده کرد، و از جمع ثروت و ستم و ظلم و غفلت پرهیز داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- نازعات، ۴۰ - ۴۱.
زهد در دنیا به معناى بى رغبتى به معصیت و ناپاکى و امور آلوده و حرام و پرهیز از حرص و بخل و سایر رذایل اخلاقى است. زهد به معناى نخوردن و نپوشیدن و نداشتن و ازدواج نکردن و معاشرت نداشتن با خلق خدا نیست. زهد، یعنى دورى از حرام و از دست ندادن حلال و واجبات الهیه است.
دنیادارى بر خلاف قواعد وحى به قیمت قطع رابطه با حق و دور شدن از فرهنگ انبیا و ائمّه و از دست دادن آخرت است. عبد باید به چنین چهره خطرناکى از دنیا، زهد بورزد و با تمام وجود به چنین قیافه موحشى بى رغبتى نشان دهد.
دنیایى که انسان را زا حقیقت و حق و رشد و کمال و درستى و فضیلت و اولیاء الهى دور کند باید از نظر انداخت و دست ارادت از دامن آن برچید.
دنیایى که انسان را با همکیشان و همنوعان و برادران و اقوام و مردم صالح به جنگ و دعوا و اختلاف و تفرقه بیندازد باید از دست انداخت و نسبت به آن کمال بى رغبتى نشان داد و برابر او به زهد نشست.
اگر به آیات زیر که نشان دهنده چهره دنیایى است که باید به آن بى رغبت بود به دقّت بنگرید و به مفاهیم ملکوتى آیات با چشم دل نظر بیندازید، نور زهد در باطن شما جلوه خواهد کرد و از آن پس آنچنان با دنیا روبرو خواهید شد که مولاى محبوب شما از شما خواسته است:
«إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیاةِ الدُّنْیا کمَاء أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ مِمَّا یأْکلُ النَّاسُ وَالْأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّینَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیلاً أَوْ نَهَاراً فَجَعَلْنَاهَا حَصِیداً کأَن لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کذلِک نُفَصِّلُ الْأَیاتِ لِقَوْم یتَفَکرُونَ. وَاللَّهُ یدْعُوا إِلَى دَارِ السَّلاَمِ وَیهْدِی مَن یشَاءُ إِلَى صِرَاطِ مُسْتَقِیم».(۱)
زندگى دنیا همانند آبى است که از آسمان نازل کرده ایم، این دانه هاى حیات بخش باران بر سرزمینهاى آماده مى ریزند و به وسیله آن گیاهان گوناگون که بعضى قابل استفاده براى انسانها و بعضى براى حیوانات است مى رویند.
این گیاهان علاوه بر خاصیتهاى غذایى که براى موجودات زنده دارند سطح زمین را مى پوشانند و آن را زینت مى بخشند تا آنجا که زمین بهترین زیبایى خود را در پرتو آن پیدا کرده و تزیین مى شود.
در این هنگام شکوفه ها شاخساران را زینت داده و گلها مى خندند و گیاهان در پرتو نور آفتاب مى درخشند و ساقه ها و شاخه ها همراه وزش باد در طربند. دانه هاى غذایى و میوه ها کم کم خود را نشان مى دهند و صحنه پرجوشى را از حیات و زندگى مجسّم مى نمایند که دلها را پر از امید و چشمها را پر از شادى و سرور مى سازند، آنچنانکه اهل زمین مطمئن مى شوند که مى توانند از مواهب این گیاهان بهره گیرند.
اما ناگهان فرمان ما مى رسد (سرماى سخت و یا تگرگ شدید و یا طوفان در هم کوبنده اى بر آنها مسلّط مى شود) و آنها را چنان درو مى کنیم که گویا هرگز نبوده اند.
اینچنین آیاتِ خود را براى افرادى که تفکر مى کنند تشریح مى کنیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- یونس، ۲۴ و ۲۵.
آنچه در آیه شریفه آمده، ترسیم روشن و گویایى از زندگى زودگذر و فریبنده و پر زرق و برق دنیاى مادى است که نه مقام و ثروتش قابل دوام است و نه جاى امنیت و سلامت به معناى واقعى مى باشد.
در آیه بعد با یک جمله کوتاه اشاره به نقطه مقابل اینگونه زندگى کرده و مى فرماید:
خداوند به دارالسّلام، خانه صلح و سلامت و امنیت دعوت مى کند، در آنجا که نه از این کشمکش هاى غارتگران دنیاى مادى خبرى است و نه از مزاحمت هاى احمقانه ثروت اندوزان از خدا بى خبر و نه جنگ و خونریزى و استعمار و استثمار.
هرگاه زندگى در این دنیا بر اساس فرهنگ حق بنا شود، و محصولى از عبادت رب و خدمت به خلق باشد، تبدیل به دارالسّلام شده، از صورت آن مزرعه بلادیده طوفان زده در مى آید.
خدا هر کس را شایسته و لایق ببیند به سوى راه مستقیم، همان راهى که به دارالسّلام و مرکز امن و امان منتهى مى شود، دعوت مى کند.
«وَاضْرِبْ لَهُم مَثَلَ الْحَیاةِ الدُّنْیا کمَاء أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ الرِّیاحُ وَکانَ اللَّهُ عَلَى کلِّ شَیء مُقْتَدِراً. اَلْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَالْبَاقِیاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّک ثَواباً وَخَیرٌ أَمَلاً».(۱)
براى آنها زندگى دنیا را به قطره هاى آب باران که از آسمان نازل مى کنیم تشبیه کن.
این قطره هاى حیات بخش بر کوه و صحرا مى ریزد، دانه هاى آماده اى که در زمینهاى مستعد نهفته است با ریزش آن جان مى گیرد و حرکت تکاملى خود را آغاز مى کند.
پوست سخت و پرمقاومت دانه در برابر نرمش باران نرم مى شود و به جوانه گیاه اجازه عبور مى دهد، سرانجام جوانه نورس ازدل خاک سر بر مى آورد، آفتاب مى درخشد، نسیم مىوزد، مواد غذایى زمین کمک مى کند و این جوانه نورس با نیرو گرفتن از همه این عوامل حیات، به رشد و نموّ خود ادامه مى دهد، آنچنان که بعد از مدّت کوتاهى گیاهان زمین سر بر سر هم مى گذارند و در هم فرو مى روند.
صفحه کوه و صحرا یک پارچه جنبش و حیات مى شود، شکوفه ها و گلها و میوه ها یکى بعد از دیگرى زینت بخش شاخه ها مى شوند، گویى همه مى خندند، فریاد شادى مى کشند، به وجد و رقص درآمده اند، ولى این صحنه دل انگیز دیرى نمى پاید، بادهاى خزان شروع مى شود و گرد و غبار مرگ بر سر آنها مى پاشد، هوا به سردى مى گراید، آبها کم مى شود و چیزى نمى گذرد که آن گیاه خرّم و سبز و خندان به شاخه ها و برگهاى پژمرده و بى فروغ تبدیل مى شود.
آن برگهایى که در فصل بهار آنچنان شاخه ها را چسبیده بودند که قدرت هیچ طوفانى نمى توانست آنها را جدا کند، آنقدر سست و بیجان مى شوند که هر با و نسیمى آنها را جدا کرده و با خود به هر سو مى برد. آرى خداوند بر هر چیزى توانا بوده و هست.
آیه بعد موقعیت مال و ثروت و نیروى انسانى را که دو رکن اصلى حیات و دنیاست در این میان مشخّص مى کند و مى گوید:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- کهف، ۴۵ - ۴۶.
اموال و فرزندان، زینت حیات دنیا هستند، شکوفه ها و گلهایى مى باشند که بر شاخه هاى این درخت آشکار مى شوند، زود گذرند، کم دوامند و اگر از طریق قرار گرفتن در مسیر "اللّه" رنگ جاودانگى نگیرند بسیار بى اعتبارند.
به هر حال همانگونه که دیدیم پابرجاترین اموال که عبارت از باغ و زمین زراعتى و چشمه آب بود چگونه در چند لحظه نابود شد، در مورد فرزندان نیز گذشته از آنکه حیات و سلامتشان همیشه آسیب پذیر است گاهى به صورت دشمنانى در مى آیند که به جاى کمک بودن، مزاحم سرسختى خواهند شد.
سپس اضافه مى کند: باقیات صالحات، یعنى ارزشهاى پایدار و شایسته، نزد پروردگارت ثوابش بهتر و امیدبخش تر است.
این باقیات صالحات عبارت است از هر فکر و اندیشه صحیح که آثار و برکاتش به همه مى رسد و نیز تمام عبادات و تقوا و خدمت به خلق و هر آنچه که براى دنیا و آخرت انسان سود دارد.
بنابراین به چنین دنیاى پرزرق و برق و پر فریب که بسیار بسیار زودگذر و حاصلى براى انسان جز انواع گناهان و معاصى ندارد باید با تمام وجود بى رغبت بود و چیزى جز زهد نثارش نکرد.
به چیزى که دادت جهان کردگار *** دلت را بدان داده خرسند دار
ز پستى و آزست جان در گداز *** مبادا کسى بسته در بندِ آز
چو منزل شناس این جهان کهن *** چنان دان که هر ساعت آید به بن
بلایى که پیش آردت چرخ پیر *** بجز صبر کردن نباشد هژیر
جهان را یکى کاروانگاه دان *** بر او جملگى خلق را راه دان
به منزل درنگى نباشد کسى *** از این داستان یاد دارم بسى
چوبینى کسى بسته در بند غم *** مکش بر دل خود ز شادى رقم
پسندیده هرگز نباشد شتاب *** شتاب افکند جان مردم به تاب
به کارى که اندر شدن رأى توست *** برون آمدن را نگه کن درست
به چیزى که نبود تو را خیر و شر *** مباش از خداوند دلسوزتر
بود جان در اندیشه کاستن *** ز بیگانگان حاجتى خواستن
بود مرد گستاخ بى قدر و جاه *** نباشد برِ کس ورا پیاگاه
اگردانش و دین تو را هست کیش *** مگو تا توانى به کس راز خویش
چنین گفت دانا که راز است گنج *** نهان به بود گنج مفزاى رنج
هر آنکس که باشد به دل هوشیار *** ندارد به بد دشمن خرد خوار
۴. استعداد براى جهان آخرت:
اگر به آیات قرآن مجید دقّت کنید، آنجا که سخن از ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه و خدمت به نوعو جهاد فى سبیل اللّه و انفاق و صدقه و سایر شئون الهى وا نسانى به میان آمده، در حقیقت سخن از بروز دادن استعداد براى سفر آخرت و توشه گیرى از دنیا جهت سعادت در آن جهان و به دست آوردن رضوان حق به میان آمده است.
آبادى جهان آخرت در پرتو حیات طیبه در این جهان است، و حیات طیبه محصول ایمان و عمل صالح مى باشد.
آمادگى براى قرار گرفتن در نعیم ابد و بهشت عنبر سرشت و جوار رحمت حضرت ربّ و قرب جناب اللّه، در سایه تقوا و عبادت و خدمت به خلق و رعایت حلال و حرام خدا میسّر است.
در معارف اسلامى بابى تحت عنوان آمادگى براى موت آمده که به چند روایت بسیار مهم از آن فصل اکتفا مى کنم:
قیلَ لاِمیرالمُومِنین علیه السّلام: مَ الاِْستعدادُ لِلمَوتِ؟ قال: أداءُ الفَرائِضِ، وَ اجْتِنابُ المَحارِم، وَالاِْشتِمالُ عَلَى الْمَکارِمِ، ثمَّ لا یبالى أوَقَعَ عَلَى الْمَوْتِ أمْ وَقَعَ الْمَوْتُ عَلَیهِ، وَاللّهِ ما یبالِى ابْنُ أبى طالِب أوَقَعَ عَلَى الْمَوْتِ أمْ وَقَعَ الْمَوتُ عَلَیهِ:(۱)
به محضر مقدّس امیرالمؤمنین علیه السّلام عرضه داشتند. راه استعداد یافتن براى مرگ چیست؟ فرمود: اداى واجبات، ترک محرّمات، دارا بودن مکارم اخلاقى. چون این سه حقیقت پرونده آدمى را تشکیل دهد، باکى نیست که در کام مرگ افتد یا مرگ وى را بگیرد. به خدا قسم پسر ابوطالب را از مرگ نگرانى نیست که در دهان مرگ قرار گیرد یا مرگ وى را دریابد.
على علیه السّلام در خطبه وسیله فرمود: غائبى نزدیکتر از مرگ نیست، آن که بر پشت زمین مى رود عاقبتش زیر زمین است، شب و روز از عمر مى کاهد، هر صاحب حیاتى را در این جهان غذائى است و هر د انه اى را خورنده اى است، و تو غذاى مرگى. آن کس که قدرشناس روزگار و ایام و شبانه روز و ساعات و لحظات عمر گرانمایه باشد از آماده شدن براى مرگ و به آغوش گرفتن هماى سعادت ابدیه غفلت نکند. ثروتمند را با ثروتش از چنگ مرگ گریزى نیست و فقر فقیر مانع از انتقال او به عالم آخرت نمى باشد.(۲)
قالَ بَعْضُ الأئِمَّةِ: حاسِبُوا أنْفُسَکمْ قَبْلَ أنْ تُحاسَبُوا، وَزِنُوا أعمالَکمْ بِمیزانِ الْحَیاءِ قَبْلَ أنْ تُوزنُوا:(۳)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "بحار"، ج ۷۱، ص ۲۶۳.
۲- "أمالى" صدوق، ص ۱۹۳.
۳- "بحار"، ج ۷۰، ص ۷۳.
از بعضى از ائمّه هدایت نقل شده: قبل از آنکه در درگاه عدل الهى به حسابتان برسند به حساب خود برسید و کارهاى خود را به ترازوى حیاى از حق بسنجید، پیش از آنکه به میزان دقیق قیامت بسنجند.
سلمان فارسى مى فرماید: سه چیز مرا به خنده آورده و سه برنامه مرا گریانده است.
سه مسأله اى که مرا به گریه نشانده: فراق عزیزانى چون محمّد صلّى اللّه علیه و آله و حزب او، ترس از اوضاع قیامت و ایستادن در دادگاه الهى است.
و سه برنامه اى که مرا به خنده آورده: دنباله رو دنیاست که مرگ به دنبال اوست، غافلى که از وى غفلت ندارند، و آن که دهانش پر از خنده است و نمى داند خدا از او راضى است یا بر وى غضبناک مى باشد.
عَنْ أبى عُبَیدَةَ قالَ: قُلْتُ لأبى جَفَر علیه السّلام: جُعِلْتُ فِداک حَدِّثْنى بِما أنْتَفِعُ بِهِ، فَقَالَ: یا أباعُبَیدَةَ أکثِر ذِکرَ الْمَوْتِ فَما أکثَرَ ذِکرَ المَوْتِ إنْسان، إلاّ زَهَدَ فِى الدُّنْیا.(۱)
ابوعبیده به حضرت باقر عرضه داشت: فدایت شوم، سخنى براى بگو که از آن بهره مند شوم. حضرت فرمود: زیاد یاد مرگ کن، که هر انسانى زیاد به یاد مرگ باشد نسبت به دنیا (جمع ثروت و خورد و خوراک و شهوات و غرائز و قدرت وسطوت) بى میل مى شود.
سُئِلَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: أىُّ الْمُؤمِنینَ أکیسُ؟ قالَ أکثَرُهُمْ ذِکراً لِلْمَوْتِ وَأشَدُّهُمْ لَهُ اسْتِعْداداً.(۲)
از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پرسیدند: زیرکترین مؤمنان کیست؟ حضرت فرمود: آن که بیشتر یاد موت کند و آمادگى فوق العاده ترى پیدا نماید.
در "نهج البلاغه" على علیه السّلام است:
مَنْ أکثَرَ مِنْ ذِکرِ الْمَوْتِ رَضِىَ مِنَ الدُّنْیا بِالیسیر.(۳)
آن که زیاد یاد مرگ است، به کم دنیا خوشنود است.
به حضرت سجّاد عرضه داشتند: بهترین مرگى که عبد با آن روبرو مى شود کدام است؟ فرمود: آن است که از بناها و خانه ها و قصورش آسوده گشته باشد. گفتند: یعنى چه؟ فرمود: منظورم توبه از گناه و استقرار بر خیرات است، که با د اشتن توبه مقبول و پرونده پر از نیکى، ورود انسان بر خدا ورود محبوبانه و کریمانه است.(۴)
امام ششم علیه السّلام فرمود: چه به رختخوابت رفتى، بنگر که چه خوردى و روز گذشته ات چه به دست آوردى و بدان که مرگت حتمى است و بازگشت تو به حق، غیرقابل تردید است.(۵)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "بحار"، ج ۷۱، ص ۲۶۶.
۲- "بحار"، ج ۷۱، ص ۲۶۷.
۳- "بحار"، ج ۷۱، ص ۲۶۷.
۴- "بحار"، ج ۷۱، ص ۲۶۷.
۵- "بحار"، ج ۷۱، ص ۲۶۷.
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است *** بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود *** ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب *** سروش عالم غیبم چه مژده ها داد است
که اى بلند نظر شاهباز سدره نشین *** نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو را ز کنگره عرش مى زنند صفیر *** ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
نصیحتى کنمت یاد گیر و در عمل آر *** که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد *** که این لطیفه عشقم ز رهروى یاد است
رضا به داده بده وز جبین گره بگشاى *** که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد *** که این عجوزه عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسّم گل *** بنال بلبل بیدل که جاى فریاد است
حسد چه مى برد اى سست نظم بر حافظ *** قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
آنکس که با تو به آیات قرآن و گفتمان انبیا و امامان، براى مرگ استعداد پیدا کند به سه حقیقت دیگرى که در پایان دعاى چهارم اشاره شده یعنى آسانى مرگ و به سلامت بیرون آمدن از آزمایشات و نجات از عذاب و ورود به بهشت الهى خواهد رسید.
ویژگى هاى صحابه و تابعین حقیقى:
در هر صورت صحابى و تابعى بودن کار آسانى نیست، صحابى و تابعى و پیرو واقعى کسى است که در حدّ قبول حضرت حق از ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه برخوردار باشد و در پیشگاه حق چه در دنیا و چه در آخرت، مصداق ظلم، فسق، فجور، خیانت، تعرّب بعد از هجرت، مارق، ناکث، قاسط، منافق، توبه شکن به حساب نیاید، که صحابى و تابعى مانند دیگران از این امور مصونیت نداشتند و تنها آنان که راه پرعظمت صراط مستقیم و تقوا را تا هنگام مرگ ادامه دادند از هجوم آن خطرات مصون ماندند و رضایت حق را براى خود نگاه داشتند و به عالم آخرت بردند، ولى گروهى که بیعت شکستند و از عنوان صحابى و تابعى و پیرو به در آمدند به حکم آیات قرآن به عذاب الهى دچار شدند.
معارف الهیه علائم و صفات و خصوصیاتى براى مؤمن واقعى ذکر کرده اند که لازم است در پایان این جلد به قسمت از آن ویژگى ها اشاره شود تا به قول قرآن مجید خبیث را از طیب تمیز دهید و بر خلاف حکم الهى حکم نکنید و چون فخر رازى نگویید که تمام صحابه پیامبر داراى مقام عصمت بودند و هر چه انجام دادند عین حقیقت بود، که دروغى چون این سخن در جهان علم و عقل و اندیشه و انصاف نظیر ندارد.
عَنِ الرِّضا، عَنْ آبائِهِ علیهم السّلام قال: قالَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: الإیمانُ إقْرارٌ بِاللِّسانِ، و مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ، وَعَمَلٌ بِالأرکان.(۱)
امام هشتم علیه السّلام از پدرانش از رسول خدا نقل مى کند: ایمان اقرار به زبان، معرفت به قلب و عمل به اعضاء جسم است.
آن که دلش منوّر به نور شناخت خداست و معبودى جز حضرت او ندارد و زبانش مترنّم به امورا یمانى از قبیل شهادتین، نماز، امر به معروف و نهى از منکر و نصیحت و موعظه و پند، و چشم و گوش و دست و پا و شکم و شهوتش در تسخیر مسائل ایمانى والهى است به حق که مؤمن واقعى است. چنین انسانى با سیر و حرکتى که در صراط مستقیم حق دارد به تدریج به صفا و لطافت و فضیلت و حقیقت آراسته مى گردد، تا جایى که جز محبوبش چیزى در عرصه گاه حیاتش نماند.
او با هیچ قیمتى حاضر نمى شود معشوقش را از دست بدهد، آزار و شکنجه و سختى و شهادت در راه دوست برایش از عسل شیرین تر شود. وجودش براى دیگران چراغ راه مى گردد و هویت و هستیش براى عباد خدا منبع برکت مى شود.
بیداران راه دونست در حقّ چنین مؤمنى گفته اند: چون اللّه بنده را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند و ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صاف مى کند، محبّت اغیار را در باطن وى گنجایى نماند، مشاهد لطف خفى گردد، به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره مى کند، از مصنوع با صانع مى نگرد و از مقدور به قادر مى رسد، آنگاه از مصنوعات ملول گردد و به محبّت صانع مشغول شود، دنیا را خطر نماند، عقبى را بر خاطر او گذر نماند، غذاى او ذکر محبوب گردد، تنش در هیجان شوق معبود نازد، دل در محبّت محبوب مى گدازد، نه روى اعراض، نه سامان اعتراض.
چون بمیرد حواسّ ظاهرش از دور فلک بیرون آید، کل اعضاش از حرکت طبیعیش ممتنع گردد. این همه تغیر، ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبّت پر بود.
أمواتٌ عِندَ الْخَلْق، أحیاءٌ عِنْدَ الرَّبِّ:(۲)
نزد خلایق مردگانند و نزد پروردگار، زندگان.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "عیون أخبار الرضا"، ج ۲، ص ۲۸.
۲- "معرف بهاء الدین ولد"، فصل ۹۰، ص ۱۲۹.
در "اصول کافى"، جلد دوم، صفحه ۲۸ باب "فى أنّ الإیمانَ مَبثوتٌ لِجوارِحِ البَدَنِ کلِّها" و "وسائل الشیعه" جلد ۱۱، ص ۱۲۴ "بابُ الفُروضِ عَلَى الجوارح وَ وُجوبِ القیامِ بِها" روایتى بسیار مهم و روشنگر از امام صادق علیه السّلام نقل شده، که لازم است تمام مرد و زن مؤمن از متن آن روایت اطلاع پیدا کنند.
فشرده و خلاصه اى از آن روایت چنین است: ابوعمرو زبیرى مى گوید: به حضرت صادق علیه السّلام اظهار کردم: دانشورا، روشنم کن که برترین عمل در پیشگاه خداوند چیست؟ فرمود: آنچه خدا هیچ عملى را جز با تحقّق آن نمى پذیرد.
عرضه داشتم: آن چیست؟
فرمود: پذیرش اللّه که جز او اله و معبودى نیست.
عرضه داشتم: روشنم نمى کنید که این پذیرش، قول با عمل است یا قول تنهاست؟
فرمود: این پذیرش سرتاسر عمل است و قول گوشه اى از آن عمل.
گفتم: توضیح دهید.
فرمود: این پذیرش هر سه حوزه قلب و زبان و اندام (عقیده، ابلاغ و عمل) را فرا مى گیرد.
اما آنچه به عهده قلب و عقل است، پس دریافت و شناخت و شکل گیرى و رضامندى و تسلیم به این است که جز اللّه، الهى نیست، شریکى ندارد و او را همشأن و همسر و فرزندى نیست (نفى ادّعاهاى تزویرگران تاریخ که به نام شریک و همشأن و همسر و فرزند براى خدا، توده هاى خلق محروم را افسون داشته، حقوق انسانى آنان را تصاحب کرده و ایشان را به هر راه که مى خواستند مى رانده اند) و این وظیفه اى است که خدا بر دوش اندیشه و بینش نهاده است.
و اما آنچه را زبان عهده دار شده است، پس اظهار و ابلاغ و اعلام دریافت عقل و دل است، چه خداى متعال فرمان داده است:
"اعلام کنید که اللّه خدا و حاکم ماست". در آیه دیگر مى گوید: "آنان که اعلام کردند که نقشبند و نظام بخش زندگى ما خداست سپس در این راه پایمردى کردند..." و این تعهدى است که خدا به دوش زبان گذاشته است و این عمل آن است.
و اما آنچه تعهّد دستها و اندام است، پس یورش بر آنانى است که خدا فرمان داده است که چونان باز بر آنان تازند و همچون صاعقه بر جانشان زنند ; چه این ذات بارى است که فرمان مى دهد:
«فَإِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقَابِ حَتَّى إِذَا أَثْخَنتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنَّاً بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاءً حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا...»(۱)
در رودررویى با حق پوشان، شما و شاهرگهاى گردنشان، تا وقتى که از پایشان افکنید گروگان گیرید و بند کمند آنان را محکم سازید، سپس یا منّت گذارید (آنجا که تن دهند و تسلیم شوند) و یا عوض گیرید تا آنجا که با اسلحه وداع شود.
یعنى حاکمیت مطلق و جهان شمول الهى مستقر گردد، و این تعهّدى است که خدا بر جسم و اندام فرض کرده است، چه سرکوبى دشمن کار بازوهاست.
تا آنکه امام صادق علیه السّلام فرماید:
وَ بِتَمامِ الأیمانِ دَخَلَ الْمُؤمِنُونَ الْجَنَّةَ، وَ بِالنُّقْصانِ دَخَلَ الْمُفَرِّطُونَ النّار.
با انجام تعهّدات در هر سه مرحله دل و زبان و اندام (عقیده و ابلاغ و عمل) است که مؤمنان وارد بهشت مى گردند، و با کوتاهى در هر یک از این سه زمینه است که ساده گزینان به آتش جهنّم درافتند.
آیا مى توان گفت صحابى اگر کوتاهى در یکى از این سه زمینه داشته باشد از آیات عذاب مستثنى است؟
تاریخ نشان مى دهد که عده اى از اصحاب بر اثر پیروى از هوا از جاده صواب منحرف شدند و بر اثر کوتاهى آنان ضربه هاى هولناکى به پیکر اسلام وارد آمد که هنوز جبران نشده است! روى این حساب چگونه مى توان آنان را مجتهد و مصیب، داراى مقام عصمت و تقوا و از همه مهمتر مستثناى از آیات قرآن و معارف حقّه الهیه دانست؟!
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام قال: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: لَیسَ الإیمانُ بِالتَّحَلّى وَلا بِالتَّمَنّى وَلکنَّ الإیمانَ ما خَلُصَ فِى الْقَلبْبِ وَصَدَّقَهُ الأعْمالُ.(۲)
امام صادق علیه السّلام از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله نقل کردند: ایمان امورى ظاهر بدون ارتباط با قلب و آرزوى نجات در کنار اعتقاد منهاى عمل نیست، ایمان حقیقتى خالص در قلب است که اعمال انسان آن حقیقت را تصدیق کند.
عرفاى بزرگ شیعه در زمینه ایمان حقیقى یعنى باور داشتن حق و انبیا و ملائکه و کتب آسمانى و قیامت و عمل بر اساس ایمان و عقیده و نیز ضرر آلوده شدن به گناه مى فرمایند:
بدانکه حق تعالى از ملکوت ارواح راهى به روح نهاده است، و از روح راهى به دل گشاده، و از دل راهى به نفس نهاده، و از نفس راهى به قالب صورت کرده، تا هر مدد و فیض که از عالم غیب به روح رسد، از روح بدان راه به دل رسد، و از دل راهى به نفس رسد، و از نفس اثرى به قالب رسد، و از قالب عملى مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عمل ظلمانى شیطانى پدید آید، اثر آن ظلمت به نفس رسد، و از نفس کدورتى بر دل رسد، و از دل غشاوتى به روح رسد، و نورانیت روح را در حجاب کند، چون هاله که گِرد ماه درآید، به قدر آن حجاب، راه روح به عالم غیب بسته شود و از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض به او کمتر رسد، و هر چند آن عمل ظلمانى بر قالب زیاده شود، اثر ظلمت به روح زیاده شود و حجاب او بیشتر گردد و به قدر حجاب، بینایى و گویایى و شنوایى و دانایى روح کمتر مى شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- محمّد صلّى اللّه علیه و آله، ۴.
۲- "بحار"، ج ۶۹، ص ۷۲.
اما اگر مطالعه بر قانون شریعت به او نرسد العیاذ باللّه خوف آن باشد که سوء الخاتمه به او پیوندد و به صفت:
«صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فَهُمْ لاَ یعْقِلُونَ»:(۱)
کر و گنگ و کورند، پس عقل خود را به کار نمى برند.
موصوف گردد، و این جمله چون طلسمى است که حق تعالى از جسمانى و روحانى به یکدیگر بستهاند و کلید طلسم گشایى آن "شریعت" کرده.
و شریعت را ظاهرى است و باطنى، و ظاهر آن اعمال بدنى است، که کلید طلسم گشایى صورت قالب آمده و آن کلید را پنج دندانه است:
بُنِىَ الإسْلامُ عَلى خَمْس، عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالصَّومِ وَالْحَجِّ وَالْوِلایةِ، وَلَمْ ینادَ بِشَىْء کما نُودِىَ بِالْوِلایةِ:(۲)
اسلام بر پنج پایه نهاده شده: نماز، زکات، روزه، حج و ولایت، و نسبت به هیچکدام به اندازه ولایت تأکید نشده است.
زیرا که طلسم صورت قالب را به پنج حواس بسته اند، به کلید پنج دندانه: بُنِىَ الإسْلامُ عَلى خَمْس توان گشود.
و باطن شریعت اعمال قلبى است و سرّى و روحى، و آن را "طریقت" خوانند، و طریقت کلید طلسم گشایى باطن انسان است تا به عالم حقیقت راه یابد.
و خلایق بر دو نوع اند: انبیا علیهم السّلام و امّت ایشان. و انبیا را از در عالم حقیقت درآورند و به کلید مدد فیض فضل ربّانى و روحانیت، ایشان را به عالم غیب برسانند که قالب آن بوده اند در اصل فطرت، پس به کلید طریقت در طلسم دل ایشان را بشگایند تا مدد فیض به دل رسد، پس به کلید شریعت در طلسمات نفس بگشایند تا اثر فیض دررسد و صورت اعمال بدنى بر صورت ظاهر قالب پدید آید. و از روحانیت تا جسمانیت جمله بدان منوّر گردد چنانکه از حال جناب مقدّس نبوى صلّى اللّه علیه و آله بدین قانون خبر مى دهد که:
«وَکذلِک أَوْحَینَا إِلَیک رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کنتَ تَدْرِی مَا الْکتَابُ وَلاَ الْإِیمَانُ وَلکن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا».(۳)
اینگونه بر تو روحى را از امر خود (یا به فرمان خود) وحى کردیم، تو پیش از این نمى دانستى کتاب و ایمان چیست، ولى ما آن را نورى قرار دادیم که به وسیله آن هر کس از بندگان خویش را بخواهیم هدایت مى کنیم.
اما امّت را از در عالم صورت درآورند، اوّل به کلید صورت شرع، طلسم قالب ایشان را بگشایند; آنگه به کلید طریقت، طلسمات باطنى ایشان بگشایند، همچنین تا به عالم غیب راه یابند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۱۷۱.
۲- "اصول کافى"، ج ۳، ص ۲۹.
۳- شورى، ۵۲.
اما ابتدا تا داد تصرّف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاصى نیابند. و داد تصرّف کلید شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان مشغول کنى که امر فرموده اند و از آن عمل اجتناب نمایى که نهى کرده اند، تا دندانه ها راست نشیند، و چون راست نشیند اثر راستى به زبان مى رسد، و از زبان به دل مى رسد، و از دل به غیب مى رسد و نور ایمان از غیب به دل او پدید مى آید که:
«الَّذینَ یؤمِنُونَ بِالْغَیبِ».(۱)
آنان که به غیب ایمان دارند.
و هر چه استقامت ایمان از غیب و اعمال بدنى بر قالب زیاده ظاهر مى شود، نور ایمان از غیب در دل مى افزاید که:
«لِیزْدَادُوا إِیمَاناً مَعَ إِیمَانِهِمْ».(۲)
تا ایمانى بر ایمان خود بیفزایند.
چون ترتیب صورت قالب بر قانون شریعت به کمال رسد، ایمان در دل به کمال رسیده باشد، چنانکه حدیث نبوى به بیان آن ناطق است:
لا یسْتَقیمُ إیمانُ أحَدِکمْ حَتّى یسْتَقیمَ لَهُ قَلْبُهُ:
ایمان هیچ یک از شما راست نیاید تا دلش راست و استوار گردد.
فامّا آن که پنج رکن شریعت پنج دندانه کلید طلسم گشایى پنج حس است، از آن است که ایشان را به واسطه پنج حس آفاتى و حجبى پدید آمده است که به مقام بهایم و اَنعام رسیده اند، بلکه فروتر رفته تا اگر در این مقام بماند و این طلسم نگشاید و از این صفت خلاص نیابد در حق او این فرمایند که:
«أُولئِک کالاَْنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»:(۳)
اینان چون چهار پایانند بلکه گمراه تر.
و بهایم و انعام را نقصان از تمتّع ایشان است در مراتع عالم حیوانى سفلى به واسطه پنج حس که یک حس بصر است، همه آن خواهند که صورت خوب بینند و صورت غیر خوب نبینند.
دوم حس سمع است، همه آن خواهند که آواز خوش شنوند و از صورتهاى ناخوش و آوازهاى مهیب بترسند و برمند.
سیم حاسّه شمّ است، همه آن خواهند که بوى خوش بویند و از بوهاى ناخوش مدهوش شوند.
چهارم حاسّه ذوق است، همه آن خواهند که چیزى خوش خورند و از مأکولات ناخوش احتراز کنند.
پنجم حاسّه لمس است، و آن به جمله تن تعلق دارد، تمامى استیفاى شهوات و لذّات بهیمى و انعامى به جلمه تن خواهند که کنند، و ایشان را از عالم دیگر خبرى نیست و آلتى دیگر ندارند که بدان از عالم عِلوى و آخرتِ باقى برخوردارى یابند.
پس این پنج حس است که آدمى را دادند، با مدرکاتى که ادراکات عالم غیب کند و بهایم را از آن ندادند. پس اگر به کلّى به تمتّع مراتع بهیمى و حیوانى مشغول شود از تمتّعات عالم غیب به کلى باز ماند، چون بهایم و انعام باشد و گمراه تر از ایشان، زیرا که هر قوّت شهوانى و حیوانى و آلات آن که جملگى بهایم و سباع و وحوش و طیور و غیر ذلک دارند مجموع آنها انسان را هست، و او را شهوت دیگرى است نفسانى که حیوانات دیگر را نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بقره، ۲.
۲- فتح، ۴.
۳- اعراف، ۱۷۹.
پس چون انسان به کلّى یک جهتِ تمتّعات حیوانى شود، شهوات نفسانى را ضایع و معطّل داشته است، و در حیوانات دیگر این امکان ندارد، و اگر آدمى به کلّى ترک تمتّعات بهیمى و حیوانى کند از تربیت قالب باز ماند و از فوائد آن محروم گردد.
و شریعت را فرستادند تا میل کردن آن به مراتع بهیمى و تمتّعات حیوانى به فرمان باشد نه به طبع، زیرا که از طبع همه ظلمت و کدورت خیزد، و از فرمان همه نور و ایمان; زیرا که چون به طبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند و این همه ظلمت است و حجاب، و چون همه به فرمان کند، آن همه حق بیند و خود را نبیند هیچ و این همه عین نور است و رفع حجب.
دیگر آنکه هر ظلمت و حجاتب که در قالب، به واسطه حرکات طبیعى پدید آید که بر وفق مراد نفس رفته باشد به واسطه اوامر شرعى که به خلاف مراد نفس مى رود و بر مى خیزد.
دیگر هر رکنى از ارکان شرع او را تذکرى از قرارگاه اول و آمدن اواز آن عالم ارشاد مى کند او را به مراجعت به مقام خویش و آن جوار ربّ العالمین است و او در مراجعت معاونت کند، چنانکه کلمه لا اله الا اللّه او را خبر دهد از عالم وحدانیت و آن حالت که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود; شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید، آرزوى مراجعت کند، دل از این عالم سفلى برگیرد، لذّات شهوات بهیمى بر کام جانش تلخ شود، متوجّه حضرت خداوندى گردد.(۱)
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: اَلاْیمانُ فى عَشرَة: الْمَعْرِفَةِ، وَالطّاعَةِ، وَالْعِلْمِ، وَالْعَمَلِ، وَالْوَرَع، وَالاِْجتهادِ، وَالصَّبْرِ، وَالْیقینِ، وَالرِّضا، وَالتَّسْلیمِ، فَأیها فَقَدَ صاحِبُهُ بِطَلَ نِظامُهُ:(۲)
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله: ایمان در ده برنامه است: شناخت حقایق، اطاعت از خدا و رسول و امام، دانش، عمل، پرهیز و تقوا، کوشش در راه حق، صبر، یقین، رضا، تسلیم، که هر یک را صاحبش از دست دهد به همان اندازه نظام حیاتش از حق منحرف مى گردد.
عَنْ أبى عَبْدِاللّه علیه السّلام قالَ: مَنْ أحَبَّ لِلّهِ، وَأبْغَضَ لِلّهِ، وَأعْطى لِلّهِ، وَمَنَعَ لِلّهِ، فَهُوَ مِمَّنْ کمُلَ إیمانُهُ:(۳)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس براى خدا عشق ورزد، و محض خدا دشمنى کند و به خاطر خدا عطا کند، و براى خدا منع کند، ایمانش کامل است.
عَنْ أبى عَبْدِاللّه علیه السّلام قالَ: ثَلاثٌ مِنْ عَلاماتِ الْمُؤمِن: عِلْمُهُ بِاللّهِ، وَمَنْ یحِبُّ، وَمَنْ یبْغِضُ:(۴)
امام صادق علیه السّلام فرمود: سه حقیقت از نشانه هاى مؤمن است: معرفتش به ذات و صفات حق به اندازه وسعت و طاقت و ظرفیتى که دارد، عشق به انبیا و اوصیا و پیروان حقیقى آنان، دشمنى و نفرت نسبت به کفّار و اهل ضلالت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "مراحل السالکین"، ص ۴۳.
۲- "بحار"، ج ۶۹، ص ۱۷۵.
۳- "بحار"، ج ۶۹، ص ۲۳۸.
۴- "کافى"، ج ۲، ص ۱۲۶.
قالَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: اِلْزَمُوا مَوَدَّتَنا أهْلَ الْبَیتِ فَإنَّهُ مَنْ لَقِىَ اللّهَ وَهُوَ یحِبُّنا دَخَلَ الْجَنَّةَ بِشَفاعَتِنا، وَالَّذى نَفْسى بِیدِهِ لا ینْتَفِعُ عَبْدٌ بِعَمَلِهِ إلاّ بِمَعْرِفَتِنا:(۱)
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: ملازم حریم عشق و اطاعت از ما اهل بیت باشید، که هر کس با محبّت ما خدا را ملاقات کند بهره اش از برکت شفاعت ما بهشت است. به خدایى که جانم به دست اوست عمل بدون معرفت و شناخت ما اهل بیت که داراى ولایت بر همه ایم سود ندارد.
آرى قبول ولایت دیگران بنا به روایت بالا و روایات بسیارى مشابه روایت بالا، و برتر از روایات بنابر آیات قرآن مجید، مانع قبولى عمل در پیشگاه حضرت حق است.
ولایت بر مردم نه در شأن هر کسى است، که حق ولایت را شرایطى است که آنشرایط در انبیا و امامان معصوم و اولیاء خاصّ حق از تربیت شدگان مکتب قرآن و اهل بیت جمع است.
عَنْ أبى عَبْدِاللّه علیه السّلام قالَ: إنَّ صاحِبَ الدِّینَ فَکرَ فَعَلَتْهُ السَّکینَةُ، وَاستَکانَ فَتَواضَعَ، وَقَنَعَ فاسْتَغْنى وَرَضِىَ بِما اُعْطِىَ، وَانْفَرَدَ فَکفِىَ الاْحْزانَ، وَرفَضَ الشَّهَواتِ فَصارَ حُرّاً، وَخَلَعَ الدُّنْیا فَتَحامَى الشُّرُورَ، وَطَرَحَ الْحدَ فَظَهَرَتِ الْمَحَبَّةُ، وَلَمْ یخِفِ النّاسَ فَلَم یخَفْهُمْ، وَلَمْ یذْنِبْ إلَیهِمْ فلِمَ مِنْهُمْ، وخَتْ نَفْسَهُ عَنْ کلِّ شَىْء فَفازَ وَاسْتَکمَلَ الْفَضْلَ، وَأبْصَرَ الْعافِیةَ فَأمِنَ النَّدامَةَ:(۲)
دارنده دین چون در وجود خودش فکر کند که ریشه اش خاک و اصل وجودش نطفه و پایانش جیفه شدن جسم و بدن در خاک است و در برابر حضرت حق قابل ذکر نیست، آرامش و اطمینان بر او دست دهد. از علوّ و فساد برکنار ماند پس به تواضع در برابر خالق و خلق برخیزد. به حلال حق قناعت کند پس استنعناء از آنچه در دست مردم است برایش حاصل شود و به عنایت و داده خدا خوشنود گردد. دل از علایق غلط به دنیا و مردم دنیا بردارد پس به این جهت از حزن و غصه راحت گردد. ترک شهوات نماید پس به آزادى رسد. دل از دنیاى فانى برکند پس از شرور امان یابد. حسد را بگذارد پس محبّت در قلبش ظهور نماید. مردم را نترساند پس به این خاطر از آنان نترسد. نسبت به آنان گناهى ننماید پس از سوى آنان به سلامت ماند. نفس از هر چیزى راحت کند پس به فلاح و رستگارى رسد و بر فضلش بیفزاید. مواضع عافیت و سلامت و در دنیا و آخرت را بشناسد پس بدین لحاظ بر حریم امن راه پیدا کند.
آرى از ویژگیهاى مؤمن عدم خودبینى است، چه آنکه خودبینى ریشه و مادر بسیارى از گناهان است، مؤمن چون خودبین نیست خدا بین است، و خدا بین آیینه صفات و اسماء حق است و باقى در رحمت حضرت محبوب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "أمالى مفید"، ص ۱۳.
۲- "أمالى مفید"، ص ۵۲.
خودبین چیزى ندارد و به جایى بند نیست، غرورش بیهوده و کبرش بى مورد و موجودى است که در برابر طوفان حادثه چون پر کاه از بین رفتنى است.
شبى گویند کاندر بزم جمعى *** چنین مى گفت با فانوس شمعى
من آن تابنده خورشید جهانم *** که افروزند در بزم شهانم
چو شب در بزم شاهانم فروزند *** بسى پروانگان آیند و سوزند
مرا پروانه چون از دور بیند *** ز گل برخیزد و بر من نشیند
کس اى ناچیز همّت با چنین نور *** نبیند روشنایى تو از دور
بدین نسبت که ما را در میان است *** تفاوت از زمین تا آسمان است
شنیدم کاندرین دم کاین سخن راند *** نسیمى شمع را خاموش گرداند
چنین گویند کاندر محفل جمع *** به نرمى گفت آن فانوس با شمع
تکبّر آدمى را خوار سازد *** فروتن سر به گردون برفرازد
کسى کافتد به راه کبر و مستى *** چنینش مى رود بر باد هستى
عَنْ أبى جَعْفر محمّد بنِ الحسینِ علیهم السّلام قال: ذِرْوَةُ الاْمْرِ، ونامُهُ، وَمِفتاحُهُ، وَبابُ الاْنبیاءِ وَرِضِىَ الرَّحمنِ: طاعَةُّ الاْمامِ بَعْدَ مَعْرِفَتِهِ، ثُمَّ قالَ(۱): مَن یطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّهَ وَمَن تَوَلَّى فَمَا أَرْسَلْنَاک عَلَیهِمْ حَفِیظاً:(۲)
امام باقر علیه السّلام فرمود: مرحله اعلاى ایمان و شریف ترین جایگاه و کلید سایر امورش و درى که آدمى را به انبیا مى رساند و خوشنودى حق، شناخت رهبر تعیین شده از جانب حق و اطاعت از اوست.
سپس فرمود: خداوند در قرآن مى فرماید: هر کس رسول را اطاعت کند خدا را اطاعت کرده، و هر که مخالفت کند کیفرش با حق است، که ما تو را نگهبان بر مردم نفرستادیم.
بر اساس مدارک بى شمارى که در کتب اهل سنّت و شیعه است، رهبر واجب الاطاعه پس از رسول خدا، على علیه السّلام است که پیامبر عزیز اسلام در روز هیجدهم ذوالحجّه در کنار غدیر به دستور حضرت حق وى را براى رهبرى امّت معرفى کرد، و آن روز تمام مردم و به خصوص ابوبکر و عمر با وى به عنوان خلافت از پیامبر و ولىّ مؤمنین بیعت کردند. آنان که تا آخر عمر بر بیعتشان ماندند صحابى و پیرو حقیقى پیامبرند و آنان که بر خلاف عقل و سنّت و به خصوص بر خلاف آیات قرآن با آن حضرت به مخالفت برخاستند، چگونه مى توانند مدّعى پیروى از خدا و رسول باشند و خود را مشمول رضایت حضرت حق بدانند در صورتى که رضایت حق در پیروى کامل از قرآن و دستورات رسول خداست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "أمالى مفید"، ص ۶۸.
۲- نساء، ۸۰.
صوفى نهاد دام و سر حقّه باز کرد *** بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد
بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه *** زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقى بیا که شاهد رعناى صوفیان *** دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عرقا ساخت *** و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
اى دل بیا که ما به پناه خدا رویم *** زآنچه آستین کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبّت نه راست باخت *** عشقش به روى دل در معنى فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید *** شرمنده رهروى که عمل بر مجاز کرد
اى کبک خوشخرام کجا مى روى به ناز *** غرّه مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل *** ما را خدا ز زهد و ریا بى نیاز کرد
عَنْ أبى جَعْفر علیه السّلام قال: قالَ النَّبِىُّ صلّى اللّه علیه و آله: إنَّ خِیارَکمْ اُولُوا النُّهى، قیلَ: یا رَسُولَ اللّهِ وَمَنْ اُولُوا النُّهى؟ قالَ: هُمْ اُولُوا الاْخلاقِ الْحنَةِ، وَالاْحْلامِ الرَّزینَةِ، وَصِلَةِ الاْرْحامِ، وَالْبَرَرَةُ بِالاُْمَّهاتِ وَالاْباءِ، وَالْمَتَعاهِدینَ لِلْفُقَراءِ وَالْجیرانَ وَالْیتامى، وَیطْعِمُونَ الطَّعامَ، وَیغْشُونَ السَّلامَ فِى الْعالَمِ، وَیصَلُّونَ وَالنّاسُ نیامٌ غافِلُونَ:(۱)
امام باقر علیه السّلام از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله روایت مى کنند: بهترین شما آنان هستند که داراى عقل ناهى اند، عرضه داشتند: دارندگان عقل ناهى کیانند؟ فرمود: صاحبان اخلاق حسنه، دارندگان حلمى که آنان را از انتقام باز مى دارد، آنان که به ارحام مى رسند، و به پدران و مادران نیکى مى کنند، به فقرا و همسایگان و ایتام رسیدگى مى کنند، اطعام طعام مى نمایند، در جهان افشاى سلام مى کنند و به وقتى که مردم در خواب و در بى خبرى اند به نماز شب برمى خیزند.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند *** نیاز نیم شبى دفع صد بلا بکند
عتاب یار پرى چهره عاشقانه بکش *** که یک کرشمه تلافى صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند *** هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک *** چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند
تو با خداى خود انداز کار و دل خوش دار *** که رحم اگر نکند مدّعى خدا بکند
ز بخت خفته ملولم، بود که بیدارى *** به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویى ز زلف یار نبرد *** مگر دلالت این دولتش صبا بکند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "بحار"، ص ۶۹، ص ۳۰۵.
قالَ عَلىٌّ علیه السّلام: طُوبى لِمَنْ ذَلَّ فى نَفْسِهِ، وَ طابَ کسْبُهُ، وَصَلُحَتْ سَریرَتُهُ، وَحَسُنَتْ خَلیفَتُهُ، وَأنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مالِهِ، وَأمْسَک الْفَضْلَ مِنْ لِسانِهِ، وَعَزَلَ عَنِ النّاسِ شَرَّهُ، وَوَسِعَتْهُ السُّنَّةُ، وَلَمْ ینْسَبْ إلى بَدْعَة:(۱)
خوشا کسى که نفسش به تواضع و فروتنى نشست، کسبش از مواضع حرمت و کراهت و شبهه پاک ماند، نیت و اعتقادش پسندیده شد، خلق و خویش نیکو گشت، اضافه ثروتش را به مستمندان داد، پرگویى زبانش را حفظ کرد، شرّش را از مردم دور داشت و عمل به سیرت و روش پیامبر بر او ناگوار نیامد تا به بدعت و ضلالت کشیده شود و دنبال هوا و هوس و ناحق و باطل رود.
جاءَ رَجُل، إلَى الصادِقِ جَعفَرِ بن محمَّد علیهما السّلام فقال لَهُ: یابْنَ رَسولِ اللّه أخثبِرنى بِمَکارِمِ الاْخلاقِ، فَقَالَ: الْعُفْوُ عَمَّنْ ظَلَمَک، وَصِلَةُ مِنْ قَطَعَک، وَإعْطاءُ مَنْ حَرَمَک، وَقَوْلُ الْحَقِّ وَلَوْ عَلى نَفْسِک:(۲)
مردى به محضر امام صادق علیه السّلام آمد، عرضه داشت: اى پسر رسول خدا، مرا از مکارم اخلاق خبر ده، حضرت فرمود: گذشت از کسى که تو را آزرده، صله رحم نسبت به کسى که با تو جدایى نموده، پرداخت به کسى که تو را محروم کرده و گفتار حق گر چه به ضرر خودت باشد.
عَنْ عَلىِّ بنِ مَیمون قالَ: سَمِعْتُ أباعَبْدِ اللّهِ علیه السّلام یقُولُ: مَنْ أرادَ أنْ یدْخِلَهُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ فى رَحْمَتِهِ، وَیسْکنَهُ جَنَّتَهُ، فَلْیحْسِنْ خَلْقَهُ، وَلْیعْطِى النَّصَفَةَ مِنْ نَفْسِهِ، وَلْیرْحَمِ الْیتیمَ، وَلْیععِنِ الضَّعیفَ وَلْیتَواضَعْ لِلّهِ الَّذى خَلَقَهُ:(۳)
على بن میمون مى گوید: از حضرت صادق علیه السّلام شنیدم فرمود: هر کس علاقه دارد خداوند عزَّوجلَّ وى را در رحمتش وارد کند و در بهشتش ساکن نماید، باید اخلاقش را نیکو کند، از جانب خود به دیگران انصاف دهد، به یتیم رحمت آورد، ضعیف را یارى کند و براى خدایى که او را آفریده تواضع نماید.
اى قوى پنجه که بازوى تواناست تو را *** دست گیر از ضعفا پاى چو برخاست تو را
کن مهیا ز وفا خاسته محرومان *** اى که ناخواسته هر چیز مهیاست تو را
جرعه اى هم به حریفان تهى کاسه ببخش *** اى که پر مى قدح و ساغر و میناست تو را
اى به هر دایره پرگار صفت سرگردان *** بشنو این نکته که آن حلّ معماست تو را
حاجت خویش به محتاج دگر عرضه مکن *** از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز *** گر چه در موعظه انفاس مسیحاست تو را
بى دلیلت نشود ره سر مویى نزدیک *** گر چه هر مو قدم بادیه پیماست تو را
سوى معراج وصالت نبود بال عروج *** تا ز قید من و ما سلسله بر پاست تو را
چون طبایع به تفاوت شده ایجاد صغیر *** مصلحت با همه کس رفق مداراست تو را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "نهج البلاغه"، حکمت ۱۲۳.
۲- "بحار"، ج ۶۹، ص ۳۶۸.
۳- "بحار"، ج ۶۹، ص ۳۷۰.
عَنْ جَرّاح الْمَدائِنىَّ قالَ قالَ لى أبوعَبْدِ اللّهِ علیه السّلام: ألا اُحَدِّثُک بِمَکارِمِ الاْخْلاقِ؟ الصَّفْحُ عِنِ النّاسِ، وَمُواساةُ الرَّجُلِ أخاهُ فى مالِهِ، وَذِکرُ اللّهِ کثیراً:(۱)
جرّاح مدائنى مى گوید: حضرت صادق علیه السّلام به من فرمود: مى خواهى تو را از مکارم اخلاق خبر دهم؟: چشم پوشى و گذشت از مردم، برادر دینى را به هنگام شدّت در مال خود شریک کردن، و زیاد از خدا یاد نمودن.
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: هفت نفر در قیامت در سایه رحمت حقّند، روزى که سایه اى به جز سایه آن رحمت واسعه نیست:
پیشواى عادل، جوانى که در عبادت نشو و نما کرده، مردى که دل به مسجد داده آنچنان که وقتى از آن بیرون مى رود دوباره باز مى گردد، دو نفرى که بر اساس طاعت حق جمع مى شوند و متفرق مى گردند، مردى که در خلوت یاد خدا کند و از دو دیده ببارد، مردى که از جانب زنى به شهوت دعوت گردد و پاسخ دهد من از خدا مى ترسم و مردى که در کمال پنهانى در راه خدا صدقه دهد.(۲)
امام صادق علیه السّلام مى فرماید: در یکى از جنگها تنى چند اسیر شدند، رسول خدا دستور داد جز مردى از آنها بقیه را به قتل برسانند. آن مرد به آن حضرت عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت، چه شد که از این همه مرا آزاد ساختى؟ فرمود: جبرئیل از جانب حق به من خبر داد که در تو پنج خصلت است که خداوند و رسولش به آن خصلتها عشق مىورزند:
غیرت شدید بر ناموست، سخاوت، حُسن خُلق، راستى در زبان، شجاعت.
آن مرد چون این حقایق را شنید مسلمان شد و اسلامش نیکو گشت و در جبهه اى در رکاب رسول خدا به شدّت به مجاهدت با دشمن برخاست تا به فیض شهادت رسید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- "معانى الأخبار"، ص ۱۹۱.
۲- "خصال"، ج ۲، ص ۲.
چیست انسان، دیده بینا بود *** جامع مجموعه اسما بود
مجمع مجموع الطاف اله *** آن ایاز بندگىّ پادشاه
مخزن اسرار سبحانى است او *** مطلع انوار ربّانى است او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار *** مى نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود *** ور نباشد اینچنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان *** معنى مجموع قرآن را بدان
نقش مى بندد جمال ذوالجلال *** در خیال صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست *** عقل کل یک نقطه از آیات اوست
صورتش آیینه گیتى نماست *** معنى او پرده دار کبریاست
صورت او معنى اشیاء بود *** معنیش سردفتر اسما بود
نقد گنج کنْتُ کنزاً را طلب *** جوهر دُرّ یتیم از ما طلب
جامى از مى پر ز مى بستان بنوش *** شیر اگر نوشى از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو *** از بقاى خویش بر خوردار شو
هر که او فانى شود باقى شود *** رند اگر رندى کند ساقى شود
گر حریف ساقى یاران شوى *** ساقى سرمست میخواران شوى
آینه بردار تا بینى نکو *** جان و جانان خوش نشسته روبرو
عارفانه گر تو را باشد یقین *** نزد تو حقّ الیقین باشد چنین
علم، توحیدست، اگر دانى تمام *** بعد از این توحید خوانى والسّلام
شرح صحیفه (قهپایی)
«اللهم و صل على التابعین من یومنا هذا الى یوم الدین، و على ازواجهم، و على ذریاتهم، و على من اطاعک منهم، صلاه تعصمهم بها من معصیتک».
الازواج: جمع الزوج، و هو لما له قرین من جنسه: کزوج الخف. و یقال للذکر کما یقال للبعل زوج، و للانثى ایضا فى قوله تعالى: (اسکن انت و زوجک الجنه). و المراد منها الانثى.
و الذریه: نسل الرجل.
یعنى: بار خدایا، رحمت فرست بر پیروان صحابه از روز ما امروز تا روز قیامت، و بر زنان ایشان و فرزندان ایشان، و بر هر که اطاعت و فرمانبردارى نمود تو را از ایشان، رحمتى که نگاهدارى ایشان را به سبب آن رحمت از معصیت و نافرمانى خود.
«و تفسح لهم فى ریاض جنتک».
الفسحه- بالضم و بالسین و الحاء المهملتین- السعه. و مکان فسیح. و فسح له فى المجلس، اى: وسع له. و بابه منع.
و الریاض: جمع الروضه. اصله: رواض، صارت الواو یاء لکسره ما قبلها.
یعنى: و وسعت دهى از براى ایشان در باغهاى بهشت خود.
«و تمنعهم بها من کید الشیطان».
الکید: المکر.
و «شیطان» یا اصل او فیعال است از «شطن» به معنى «بعد» و نون او اصلى است و چون دور است از صلاح و خیر او را شیطان گفتند. یا از «شاط» است به معنى «بطل» و چون از اسماى او یکى باطل است، لهذا او را شیطان گفتند. پس بنابراین فعلان خواهد بود و نون او زائده. و بنابر اول منصرف است. و بنابر ثانى غیر منصرف، به الف و نون مزیدتان و علمیت.
یعنى: و بازدارى ایشان را به سبب آن صلاه از مکر دیو سرکش.
«و تعینهم بها على ما استعانوک علیه من بر».
البر- بالکسر- هو النفع الواصل الى الغیر مع القصد الى ذلک. و الخیر اعم من ان یکون قصدا او سهوا. و ضد البر العقوق. و ضد الخیر الشر.
(یعنى:) و اعانت و مد دهى ایشان را به سبب این صلاه بر آن چیزى که استعانت خواهند تو را بر آن چیز از نیکویى.
«و تقیهم طوارق اللیل و النهار الا طارقا یطرق بخیر».
«تقیهم» فعل مضارع من وقى یقى. و هو یتعدى الى مفعولین. و المراد هنا مطلق الحوادث. لان اکثرها یکون فى اللیل.
(یعنى:) و نگاهدارى ایشان را از حوادث لیل و نهار الا حادثه اى که داخل شود به خیر و نیکویى.
«و تبعثهم بها على اعتقاد حسن الرجاء لک و الطمع فیما عندک».
و برانگیزانى ایشان را به سبب این صلاه بر آنکه اعتقاد امید نیکویى پیدا کنند به تو و طمع کنند در آن چیزى که نزد توست از مثوبات اخرویه.
«و ترک التهمه فیما تحویه ایدى العباد، لتردهم الى الرغبه الیک و الرهبه منک».
التهمه -بالتاء المثناه المضمومه من فوق- فعله من الوهم. و التاء بدل من الواو.
و قد تفتح الهاء. و فى نسخه الکفعمى: «النهمه» -بالنون المفتوحه- بمعنى الحرص.
(یعنى:) و متهم نشوند- یا: حریص نشوند- در آن چیزى که فراگرفته است او را دست بندگان تو از زخارف دنیویه تا بازگردانى ایشان را به آن چیزى که نزد تو باشد و راغب به آن شوند- از جنات و نعمتهاى آن- و خائف و ترسکار شوند- از آنچه از تو باشد از دوزخ و عذاب آن.
«و تزهدهم فى سعه العاجل، و تحبب الیهم العمل للاجل، و الاستعداد لما بعد الموت».
زهد فى الشىء و عن الشىء زهدا و زهاده، اذا رغب عنه و لم یرده. و من فرق بین زهد فیه و زهد عنه، فقد اخطا. قاله المطرزى فى المغرب.
(یعنى:) و زاهد سازى ایشان را در فراخى دنیا و ایشان را تارک دنیا گردانى، و دوست گردانى به سوى ایشان کار آخرت را، و ایشان را استعداد آن چیزى بدهى که بعد از مرگ به کار ایشان آید و بر آن رستگارى از عذاب آن نشئه را شاید.
و در کلمات اعجاز آیات فاتحه ى کتاب ولایت در نهج البلاغه ى مکرم در طى مراسله اى که به عبدالله بن عباس نوشته اند، اشاره به این معنى فرموده اند، حیث قال: «فلیکن سرورک بما نلت من آخرتک. و لیکن اسفک على ما فاتک منها. و ما نلت من دنیاک، فلا تکثر به فرحا. و ما فاتک منها فلا تاس علیه جزعا. و لیکن همک فیما بعد الموت».
ترجمه ى این کلام شریف آنکه: پس باید که شاد شوى به آن چیزى که دریابى تو از فواید آن جهان. و باید که باشد اندوه تو بر چیزى که فوت شود از تو (از) مقاصد جاودانى آن جهانى- یعنى کمالات نفسانى و ملکات فاضله ى انسانى که موجب مزیت درجات باشد بر درگاه ربانى. و آنچه یابى تو از متاع دنیاى خود، پس بسیار مکن به سبب آن فرح و شادى را. یعنى فرحان و شادان مباش بر نیل متاع این جهان. و آنچه فوت شود تو را از مال و منال دنیا، پس اندوهگین مباش از روى جزع کردن و ناشکیبایى نمودن بر فوت آن. و باید که باشد هم تو و قلق و اضطراب تو در چیزى که بعد از مرگ به کار آید.
و کلام سیدالساجدین و کلمات شریفه ى حضرت خاتم الولایه، دلیل است بر بقاى نفس بعد از خراب بدن. زیرا که مستعد شى ء واجب است که باقى باشد با مستعد له لا محاله.
«و تهون علیهم کل کرب یحل یوم خروج الانفس من ابدانها».
هونه الله تهوینا: سهله و خففه.
«من ابدانها»، اى: من تدبیر الابدان و کلاءتها.
(یعنى:) و آسان گردانى بر ایشان هر اندوهى که فرود آید و حلول نماید به ایشان روزى که بیرون رود جانها از تدبیر ابدان و رعایت و حفظ آن.
«و تعافیهم مما تقع به الفتنه من محذوراتها».
و عافیت دهى ایشان را از آنچه واقع مى شود به آن آزمایش از مفاسد ابتلا. یعنى ایشان را از مفاسد ابتلا و آزمایش به عافیت دار.
«و کبه النار و طول الخلود فیها».
«کبه النار» عطف است بر «محذوراتها». یعنى: من کبه النار. و کب الاناء: قلبه.
یعنى: و عافیت دهى ایشان را از رو درافتادن بر آتش دوزخ و دور و دراز ماندن در آنجا.
«و تصیرهم الى امن من مقیل المتقین».
المقیل: موضع القیوله، و هى الاستراحه. و المراد منه هنا الجنه.
(یعنى:) و بازگردانى ایشان را به ایمنگاه که آن محل استراحت پرهیزگاران است- یعنى بهشت.
شرح صحیفه (مدرسی)
یوم الدین: روز قیامت را گویند وجه تسمیه ى روز قیامت به یوم الدین از براى آن است که چون که دین به معنى جزا است روز قیامت هم روز مجازات است.
ذریه: کسى را گویند که مخلوق شده باشد از او و از صلب او حاصل شده باشد در زیارت جامعه در زیارت حضرت امیرالمومنین نمى توان خطاب به آن بزرگوار نمود و گفت و ذریه ى رسول الله مگر اینکه مرتکب مجاز شود و اراده نماید خویش پیغمبر و قریب پیغمبر را.
و اما قول حضرت سجاد علیه السلام «و على من اطاعک» دفع توهم است از فقرات سابقه چنان مستفاد مى شود که دعاى امام بر همه ى زنان و ذریات و اولاد و تابعین خواهد بود مى خواهد مطیع باشد و غیر مطیع و حال اینکه دعاء بر غیر مطیع لایق و سزاوار نیست مگر اینکه دعا بر هدایت شدن و اینکه موفق بر طاعات و ایمان شوند از جهت این توهم بیان فرمود «و صلوه و رحمه» بر اطاعت کنندگان ایشان است نه بر هر که از ایشان، یعنى خدایا رحمت بفرست تو بر کسانى که متابعت کننده اند از امروز که ما در او هستیم تا روز قیامت و بر زنان ایشان و بر اولاد ایشان و بر کسى که اطاعت نموده است تو را از ایشان.
برّ: به کسر باء به معنى خیر و خوبى.
ریاض: جمع روض به معنى بستان و باغ.
کید: دشمنى کید شیطان، وساوس و فریب او است.
«ما» موصوله عبارت است از مدد و یارى و به آنچه که به او یارى نمایند به بندگان خود از لطف و کرم از ارسال رسل و حفظ به ملائکه و مهیا نمودن اسباب وصول به خیر و خوبى یعنى رحمتى که نگاه دارى تو ایشان را از معصیت خود و وسعت دهى تو از جهت ایشان در باغهاى بهشت و نگاه دارى تو ایشان را به آن رحمت، از دشمنى نمودن شیطان و مدد کنى تو ایشان را به رحمت خود بر آنچه طلب یارى و مدد نموده اند تو را به او از خوبى و نیکى، غرض از فقره ى اخیره آن است که ایشان خود طالب خیر و خوبى هستند و از جناب شما مدد و یارى مى خواهند پس شما رحمت خود را شامل ایشان کن تا که ایشان خوبى کنند، ابوامامه از رسول خدا صلى الله علیه و آله روایت کند که: خداى تعالى بر هر آدمى سیصد و شصت فرشته موکل گردانیده که آفات را از وى دفع مى کند از جمله هفت فرشته ى هست که بر چشم موکلند و همه شر شیاطین را از او مى رانند چنانچه مگس را از انگبین رانند که اگر لحظه ى از او غافل شوند شیاطین او را از جاى خودش ربایند و در بادیه ى هلاک اندازند، در روایت دیگر صد و شصت.
وقى: حفظ نمودن.
طارق و طروق: آن امرى را گویند که غفلتا بر انسان وارد شود از این جهت است که کوبنده ى در خانه را طارق گویند یعنى حفظ کن تو ایشان را از حوادثى که حادث مى شود در شب و روز مگر حادثه ى که حادث شود در نیکى و خوبى.
بر انگیزان تو ایشان را به آن رحمت بر اعتقاد خوبى امید داشتن به تو و طمع کردن در آنچه نزد تو است.
رجاء: امید و آرزو داشتن.
طمع: میل داشتن به آنکه از کسى و جائى چیزى برسد پس طمع و رجاء قریب یکدیگرند، به حسب معنى و این دو صفت که در انسان حاصل مى شود اگر مطمع الیه و مرجوالیه خداى عزوجل شده است چه بسیار صفت خوبى است در او که خدا را مثل خود دانسته و او را منشاء چیزى ندانسته اگر غیر خدا مرجوالیه و مطمع الیه شده است چه بسیار صفت بد است و دور نیست که او در جهتى از جهات خدا را شریک برایش قرار داده است و ایمان به بزرگى به خداى خود ندارد و خوف و ترس از او ندارد،
بدانکه انسان از اینکه صفت خبیثه در او حاصل شد بر خداى خود امید خوبى ندارد و هر چه از حکیم على الاطلاق بالنسبه به خود پناه بایست برد به خدا از مثل این صفت خبیثه به خاطر این مطلب امام فرموده بر اعتقاد خوبى امید از جهت تو.
تهمه: گمان بد بردن، در بعضى از روایات وارد است که بدترین مردمان کسى است که خدا را متهم داند در حکم او و این تهمت زدن در بعضى از مردمان یافت مى شود مثل اینکه بعضى از مردمان خود را فاقد اسباب دنیویه مى بینند و دیگر را واجد و این سبب آن شود که او مفتون شود و انکار حکمت خدا را نماید.
حوى: اى اشتمل یعنى ترک نمودن گمان بد بردن در چیزهائى که فراگرفته است او را دستهاى بندگان در امور دنیویه در دست، نما تو به سوى ایشان عمل از براى آخرت و مستعد شدن از براى عمل بعد از مردن، و الاستعداد عطف است بر العمل غرض آن است که موت و ما بعد او در نظر بد نباشد از جهت بى اسبابى بلکه پا او زاد و راحله است که تواند عبور از عقبات بعد از مردن نمودن بدون تعب و نصب.
رغبت به سوى خدا حریص بودن به سوى اوست و سئوال نمودن از او است.
رهبت: ترسیدن از او هست و در بعضى از روایات وارد است که رغبت و رهبت در قلب جمع نشود مگر اینکه بهشت بر او واجب شود.
رغبت: در دعاء روى به قبله ایستادن و باطن دو کف خود را به سوى آسمان بلند نمودن در مقابل روى خود.
و اما رهبت در دعاء آنست که پشت دو کف خود را به جانب آسمان، بلند نماید در مقابل صورت خود و در بعضى از روایات وارد است که مومن آنست که در شب عبادت و بندگى خدا نماید از خوف و ترس او و در روز شجاع باشد در جهاد نمودن با شیطان و نفس اماره، لام در لترد هم لام غایه است یعنى تا آنکه برگردانى تو ایشان را به سوى رغبت به سوى خود و جانب خود و ترسیدن از خود.
امیرالمومنین علیه السلام مى فرماید: که هر که در او شش چیز جمع شده است از جهت بهشت چیزى محل فرار نگذاشت خدا را بشناسد و مخالفت او ننماید، دنیا را بشناسد و ترک او کند، و آخرت را بشناسد و طلب او نماید، باطل را بشناسد اجتناب کند، و حق را بشناسد به جاى آورد، فرمود: امیرالمومنین علیه السلام: زهد در دنیا سه حرف است، ز، ه، د، و اما زاء ترک نمودن زینت دنیویه است، اما هاء ترک نمودن هواى نفسانیه است، و اما دال ترک نمودن دنیا است بدانکه زهد در دنیا آن است که زینه و اسباب از ماکول و مشروب و ملبوس را صرف نظر نمودن و اجتناب از او نمودن.
سعه ى عاجل که امام مى فرماید اشاره به همین امورات دنیویه است، از زخرف و اسباب او، عمل آجل تقوى اختیار نمودن از مناهى او ترک و اجتناب نمودن و از واجب حریص بودن یعنى نگهدارى تو ایشان را.
کرب: اندوه.
حذر: ترسیدن از چیزى، فتنه: بلیه و عقوبت.
یعنى: سهل نما تو به سوى ایشان هر اندوه و حزنى که نازل شود، بر ایشان روز بیرون رفتن ارواح ایشان از بدنهایشان و عافیت بده تو ایشان را از چیزهائیکه به سبب آنها بلیه و عقوبت و عذاب واقع مى شود از محذورات و مخلوقات ارواح ایشان. سخت و صعب و بدتر از براى انسان نیست مگر وقت مردن با اینکه او اسهل است از سایر مراتب بعد از مردن و مع ذلک اصعبست بر او.
کبه: به معنى حمله نمودن و دفعه و روى افتادن.
خلود: طول مکث کبه عطف است بر محذورات این و طول خلود بعضى از اقسام فتنه است یعنى عافیت بده ایشان را از حمله نمودن آتش و زیادتى ماندن در آن.
مقیل: محل خوابگاه، یعنى بگردان تو ایشان را به سوى ایمنیت از محل خوابگاه پرهیزکنندگان آن ماوى و منزل و مکان که از براى خوبان و متقیان معدو قرار دادى تابعین را به گردان در آن مکان که هم خانه با ایشان شوند.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
مى دانیم تابعین از نظر (اصطلاح) به کسانى گفته مى شود که پیامبر را درک نکرده ولى اصحاب آن حضرت را درک نموده اند و آنان را در راه پیشبرد دین یارى کردند که موضوع سخن امام در فراز پیش بود. ولى در این فراز امام علیه السلام جهت نظر خود را متوجه تمام کسانى ساخته که پس از صحابه آمده اند و همچنان تا روز قیامت خواهند آمد، براى همه ى این افراد تقاضاى درود و صلوات و رحمت کرده است.
در جمله ى نخست مى گوید: (بار خداوندا بر تابعان از امروز تا روز قیامت درود فرست، همچنین بر همسران و فرزندانشان، و بر همه ى کسانى از آنها که تو را اطاعت کردند) (اللهم وصل على التابعین من یومنا هذا الى یوم الدین، و على ازواجهم، و على ذریاتهم، و على من اطاعک منهم).
آنگاه از خداوند مى خواهد این درود داراى ویژگیهاى خاصى باشد مى گوید: (درودى که آنان را به وسیله ى آن از نافرمانیت حفظ فرمائى) (صلاه تعصمهم بها من معصیتک).
(درودى که باغهاى بهشت را براى آنان وسعت بخشى) (و تفسح لهم فى ریاض جنتک).
(درودى که به وسیله ى آن کید شیطان را از آنها بازدارى) (و تمنعهم بها من کید الشیطان).
(درودى که به خاطر آن آنان را بر کارهاى نیکى که از تو استقامت و یارى مى جویند کمک کنى) (و تعینهم بها على ما استعانوک علیه من بر).
(درودى که آنان را از حوادثى که شب و روز پیش مى آید- جز حوادث نیک- نگهدارى) (و تقیهم طوارق اللیل و النهار الا طارقا یطرق بخیر).
(درودى که به خاطر آن اعتقاد امید نیک آنان را نسبت به خودت برانگیزى) (و تبعثهم بها على اعتقاد حسن الرجاء لک).
(درودى که بدان وسیله آنان را در طمع به آنچه نزد تو است تحریک کنى و موجب آن شود که نسبت به آنچه در اختیار بندگان قرار گرفته تهمت نورزند) (و الطمع فیما عندک، و ترک التهمه فیما تحویه ایدى العباد).
(تا آنان را به رغبت به سوى خود و ترس از خویشتن بازگردانى) (لتردهم الى الرغبه الیک و الرهبه منک).
و آنچنان شود که تو آنان را نسبت به زندگى وسیع این دنیا زاهد و بى علاقه گردانى و نسبت به عمل براى عالم آخرت راغب و علاقمند سازى) (و تزهدهم فى سعه العاجل و تحبب الیهم العمل للاجل).
(آنچنان نتیجه اى بخشد که آمادگى کامل براى پس از مرگ برایشان به بار آورى) (و الاستعداد لما بعد الموت).
(و هرگونه مشکلى که به هنگام خروج جان از بدن بر ایشان پیش مى آید بر آنها آسان سازى) (و تهون علیهم کل کرب یحل بهم یوم خروج الانفس من ابدانها)
(همچنین آنان را از محذورات فتنه ها و شدت سوزندگى آتش و طولانى و جاودانى ماندن در آن را معاف دارى) (و تعافیهم مما تقع به الفتنه من محذوراتها، و کبه النار و طول الخلود فیها).
(بلکه آنان را در منزل امنى از جایگاه متقین و پرهیزکاران منتقل سازى) (و تصیرهم الى امن من مقیل المتقین).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۲، ص:۱۳۴-۱۱۷
اللّهُمَّ وَ صَلِّ عَلى التّابِعینَ مِنْ یومِنا هذا و إِلى یومِ الدّینِ.
من یومنا هذا: اى من وقتنا، و الیوم: و ان کان فى اللغه عباره عن الزمن الذى یقع ما بین طلوع الشمس الى غروبها الا ان العرب قد تطلقه و ترید به مطلق الوقت و الحین، نهارا کان او لیلا فیقولون: ذخرتک لهذا الیوم اى: لهذا الوقت الذى افتقرت فیه الیک، و منه تلک ایام الهرج: اى وقته، و لا یکادون یفرقون بین قولهم: یومئذ، و حینئذ، و ساعتئذ.
و من: لابتداء الغایه فى الزمان عند من اثبتها له و هو الصحیح نحو:
تخیرن من ازمان یوم حلیمه الى الیوم قد جربن کل التجارب
و یجوز ان تکون بمعنى فى، نحو: «اذا نودى للصلاه من یوم الجمعه» و هى متعینه لذلک عند من انکر ورودها لابتداء الغایه فى الزمان، و على التقدیرین فهى متعلقه ب«التابعین» لا بقوله «صل» کما توهم بعضهم.
و «الواو» من قوله: «و الى یوم الدین» ثابته فى النسخ المشهوره و هى عاطفه، و الظرف بعدها متعلق بمحذوف دل علیه ما قبله، و التقدیر: «و على التابعین من بعد یومنا هذا الى یوم الدین» على کون «من» ابتدائیه او: «و على التابعین فى کل یوم الى یوم الدین» على کونها ظرفیه. و فائده ایراد الواو: ادخال من تجدد من التابعین فى کل وقت الى یوم القیامه.
و اما ما قیل من ان الاتیان بها لاراده التابعین الذین بقیت متابعتهم الى ما یترتب لهم على المتابعه من الثواب الى یوم الدین و لا یعتریهم تغیر و لا تبدل فغیر ظاهر، بل لو قیل: ان عدمها یدل على هذا المعنى کان اظهر، و یحتمل احتمالا بعیدا ان تکون «من» فى قوله: «من یومنا هذا» لانتهاء الغایه بمعنى الى، کما ذهب الیه الکوفیون و تبعهم ابن مالک من اثبات هذا المعنى لها و استدل له ابن مالک بصحه قولک: «تقربت منه» و هو بمعنى تقربت الیه.
و على هذا فیکون المعنى و صل على التابعین الى یومنا هذا و الى یوم الدین، فایراد الواو حینئذ متحتم و مفادها ظاهر، و الیوم المضاف الى الدین مراد به مطلق الوقت ایضا.
و الدین هنا بمعنى الجزاء خیرا کان او شرا و منه: الثانى، فى المثل السائر: کما تدین تدان، و الاول فى بیت الحماسه:
و لم یبق سوى العدوان دناهم کما دانوا
و اما الاول فى الاول، و الثانى فى الثانى فلیس بجزاء حقیقه و انما سمى به مشاکله، او تسمیه للشىء باسم مسببه کما سمیت اراده القیام و القراءه باسمهما فى قوله تعالى: «اذا قمتم الى الصلاه» و قوله سبحانه: «فاذا قرات القرآن فاستعذ بالله» و لعله هو السر فى بناء المفاعله من الافعال التى تقوم اسبابها بمفعولاتها نحو: عاقبت اللص، و نظائره، فان قیام السرقه التى هى سبب للعقوبه باللص نزل منزله قیام المسبب به و هى العقوبه، فصارت کانها قامت بالجانبین و صدرت عنهما فبنیت صیغه المفاعله الداله على المشارکه بین الاثنین و اضافه الیوم الیه لادنى ملابسه کاضافه سائر الظروف الزمانیه الى ما وقع فیها من الحوادث کیوم الاحزاب و عام الفتح و تخصیصه من بین سائر ما یقع فیه من القیامه و الجمع و الحساب، لکونه ادخل فى الترغیب و الترهیب، فان ما ذکر من القیامه و غیرها من مبادى الجزاء و مقدماته.
اعاده الجار للتاکید و افاده تعدد الصلوات لتکون الصلاه على کل منهم مستقله لا بطریق التبعیه.
و زوج الرجل: امراته، و زوج المراه: بعلها ایضا، و الجمع فیهما ازواج، هذه اللغه العالیه و بها جاء التنزیل.
قال ابوحاتم: «و اهل نجد یقولون فى المراه زوجه بالهاء، و اهل الحرم یتکلمون بها» و عکس ابن السکیت فقال: «و اهل الحجاز یقولون زوج بغیر هاء، و سائر العرب زوجه بالهاء، و جمعها زوجات» و الفقهاء یقتصرون فى الاستعمال علیها للایضاح و خوف لبس الذکر بالانثى اذ لو قیل: ترکه فیها زوج و ابن، لم یعلم اذکر ام انثى.
و الذریات: جمع ذریه مثلثه الاول و الضم اشهر و هى نسل الرجل قیل: هى فعوله من ذروت او ذریت و الاصل ذرووه او ذرویه فاجتمع فى الاولى و اوان
زائده و اصلیه، فقلبت الاصلیه یاء فصارت کالثانیه فاجتمعت یاء و واو و سبقت احداهما بالسکون فقلبت الواو یاء و ادغمت الیاء فى الیاء فصارت ذریه.
و قیل: فعیله منهما و الاصل فى الاولى ذریوه فقلبت الواو یاء لما سبق من اجتماعهما بالسکون فصارت ذرییه کالثانیه فادغمت الیاء فى مثلها فصارت ذریه .
و قیل: فعلیه من الذرء بالهمز بمعنى الخلق، و الاصل ذریئه فخففت الهمزه بابدالها یاء کهمزه خطیئه ثم ادغمت الیاء الزائده فى المبدله.
و قیل: فعلیه من الذر بمعنى التفریق و الاصل ذریره قلبت الراء الاخیره یاء لتوالى الامثال کما فى تقصى و تظنى فادغمت الیاء فى الیاء کما مر.
و قیل: فعوله منه و الاصل ذروره، فقلبت الراء الاخیره یاء فجاء الادغام.
و قوله علیه السلام: «و على من اطاعک منهم» من عطف الخاص على العام اظهارا لشرف الطاعه و ابانه لخطرها و اهتماما بشان اهلها بتخصیصهم بالذکر بعد العموم، و الدعاء لهم ضمنا و استقلالا، و الضمیر فى «منهم» اما للاولاد او للازواج و الاولاد معا، فتذکیره على سبیل التغلیب.
تعصمهم: فى محل نصب على النعت لاصلاه و هى منصوبه على المفعولیه المطلقه، و عصمه الله من المکروه و نحوه: یعصمه من باب ضرب حفظه و وقاه، و الاسم: العصمه.
و الباء من «بها» للسببیه، و الضمیر للصلاه.
و المعصیه مفعله من العصیان، یقال: عصاه یعصیه عصیا و عصیانا، و معصیه: لم یطعه.
قال سیبویه: «لا یجىء هذا الضرب على مفعل الا و فیه الهاء لانه ان جاء على مفعل بغیر هاء اعتل فعدلوا الى الاخف».
و فسح له فى المکان: من باب نفع و وسع، و الاسم: الفسحه بالضم بمعنى السعه.
و الریاض: جمع روضه و الاصل رواض، قلبت الواو یاء لکسره ما قبلها، و هى الموضع المعجب بالزهور.
و قیل: کل ارض ذات نبات و ماء و رونق و نضاره.
و قیل: سمیت بذلک لاستراضه المیاه السائله فیها اى: لسکونها بها، قال تعالى: «فاما الذین آمنوا و عملوا الصالحات فهم فى روضه یحبرون» اى: یسرون او ینعمون.
المنع: تحجیر الشىء، و فلان یمنع الجار: یحمیه من ان یضام.
و کاده کیدا: من باب باع: خدعه و مکر به.
و فى الشیطان: قولان (احدهما) انه من شطن اذا بعد فانه بعید عن الخیر و الرحمه فتکون نونه اصلیه، و وزنه: فیعال.
(الثانى) ان الیاء اصلیه و النون زائده عکس الاول و هو من شاط یشیط: اذا بطل و احترق، فوزنه: فعلان.
و استعانه و استعان به: طلب معونته، یتعدى بنفسه و بالحرف.
و البر بالکسر: التوسع فى الخیر من البر بالفتح الذى هو الفضاء الواسع یتناول جمیع اصناف الخیرات، و لذلک قیل: البر ثلاثه: بر فى عباده الله تعالى، و بر فى مراعات الاقارب، و بر فى مسالمه الاجانب.
و «من»: بیان لما. و تنکیر «البر» هنا للاستغراق، و النکره فى الایجاب و ان کانت ظاهره فى عدم الاستغراق الا انها قد تستعمل فیه مجازا کثیرا فى المبتدا، نحو:
تمره خیر من جراده، و قلیلا فى غیره نحو: «علمت نفس ما احضرت».
و قول الحریرى: یا اهل ذا المغنى وقیتم شرا، و ما نحن فیه من هذا القبیل. و انما قدم طلب المنع من کید الشیطان على طلب الاعانه على البر جریا على القاعده المشهوره من تقدیم التخلیه على التحلیه.
و قاه الله السوء: یقیه وقایه بالکسر: حفظه منه وصانه عنه.
و الطوارق: جمع طارقه و هى فى الاصل اسم فاعل من طرق طرقا و طروقا: اذا جاء لیلا. قال الماوردى: «و اصل الطرق: الدق، و منه سمیت المطرقه، و انما سمى قاصد اللیل طارقا لاحتیاجه الى طرق الباب غالبا، ثم اتسع فى کل ما ظهر باللیل کائنا ما کان، ثم اتسع فى التوسع حتى اطلق على الصور الخیالیه فقالوا: طرق الخیال» و المراد هاهنا مطلق الحوادث لیلا کانت او نهارا لاضافتها الیهما، و الاضافه بمعنى فى نحو «مکر اللیل»، و «تربص اربعه اشهر» على الصحیح وفاقا لابن الحاجب و ابنمالک و قال الجمهور: ما اوهم معنى فى، فهو على معنى اللام مجازا، و هو تکلف لا داعى الیه.
و قوله: «الا طارقا» اى حادثا.
و «الباء» فى «بخیر» للملابسه اى ملتبسا بخیر، مثلها فى قوله تعالى: «اهبط بسلام منا» قال الرضى: قیل و لا تکون بهذا المعنى الا مستقرا، و الظاهر: انه لا منع من کونها لغوا.
بعثه على الشىء: حمله على فعله.
و اعتقدت کذا: عقدت علیه القلب و الضمیر، حتى قیل: العقیده ما یدین الانسان به.
و الرجاء بالمد: الامل.
قال بعض المحققین: و حقیقته ارتیاح النفس لانتظار ما هو محبوب عندها فهو حاله لها تصدر عن علم و تقتضى عملا، بیان ذلک: ان ما تتصوره النفس من محبوب او مکروه: اما ان یکون موجودا فى الماضى او الحال او یوجد فى الاستقبال، و الاول یسمى ذکرا و تذکرا، و الثانى یسمى وجدا لوجدان النفس له فى الحال، و الثالث و هو ان یغلب على ظنک وجود شىء فى الاستقبال لنفسک به تعلق فیسمى ذلک انتظارا و توقعا فان کان مکروها حدث منه فى القلب تالم یسمى خوفا، و ان کان محبوبا حصل من انتظاره و تعلق القلب به لذه للنفس و ارتیاح باخطار وجوده بالبال یسمى ذلک الارتیاح رجاء، ولکن ذلک المتوقع لابد ان یکون لسبب، فان کان توقعه لاجل حصول اکثر اسبابه فاسم الرجاء صادق علیه، و ان کان انتظاره مع العلم بانتفاء اسبابه فاسم الغرور و الحمق علیه اصدق، و ان کانت اسبابه غیر معلومه الوجود و لا الانتفاء فاسم التمنى اصدق على انتظاره.
و اعلم: ان الرجاء لثواب الله و رحمته و الفوز بالسعادات الاخرویه مقام شریف مستلزم لمقامات عالیه لانه یستلزم الصبر على المکاره و فعل الطاعات و ترک المنهیات لعلمه بان الجنه حفت بالمکاره و النار حفت بالشهوات، و مقام الصبر یودى الى مقام المجاهده و التجرد لذکر الله تعالى و دوام الفکر فیه، و مقام المجاهده یودى الى مقام کمال المعرفه المودى الى مقام الانس المودى الى مقام المحبه المستلزم لمقام الرضا و التوکل، اذ من ضروره المحبه الرضا بفعل المحبوب و تفویض نفسه و امره الیه و الوثوق بعنایته، و لذلک قیل: الرجاء لا ینفک عن الاعمال الصالحه.
و قیل: الرجاء ماده الاستهتار بلزوم الطاعه، و یدل علیه ما روى عن الصادق علیه السلام: قیل له: ان قوما من موالیک یلمون بالمعاصى و یقولون نرجو فقال: کذبوا لیسوا لنا بموال، اولئک قوم ترجحت بهم الامانى، من رجا شیئا عمل له، و من خاف من شىء هرب منه.
و فى خطبه لامیرالمومنین علیه السلام: «زعم انه یرجو الله، کذب و العظیم، ما له لا یتبین رجاوه فى عمله، و کل من رجا عرف رجاوه فى عمله».
و من ثم قالوا: الرجاء من الفضائل اذا قارنه خوف، لان کل واحد منهما من دون الاخر من الملکات الردیه المهلکه کما یرشد الیه قوله تعالى: «یدعون ربهم خوفا و طمعا».
و قول الباقر علیه السلام: انه لیس من عبد مومن الا و فى قلبه نوران: نور خیفه و نور رجاء، لو وزن هذا لم یزد على هذا، و لو وزن هذا لم یزد على هذا.
و قول بعض العارفین: من حمل نفسه على الرجاء تعطل، و من حمل نفسه على الخوف قنط، ولکنه ینبغى ان یخاف العبد راجیا و یرجو خائفا. و تقییده (علیه السلام) الرجاء بالحسن فى قوله: «حسن الرجاء» اشاره الى ذلک.
و قوله: «لک» اى: لثوابک او لرحمتک کقوله تعالى: «لمن کان یرجوا الله» اى: رحمته، بدلیل قوله سبحانه: «و یرجون رحمته».
قوله علیه السلام: «و الطمع فیما عندک» طمع فیه و به: من باب فرح طمعا و طماعا و طماعیه مخففه: حرص علیه و رجاه، و اکثر ما یستعمل فیما یقرب حصوله.
و المراد بما عنده سبحانه خزائن رحمته الدنیویه و الاخرویه کما قال تعالى: «ان ما عند الله هو خیر لکم ان کنتم تعلمون، ما عندکم ینفد و ما عند الله باق». اما الاخرویه فبقاوها ظاهر، و اما الدنیویه فحیث کانت موصوله بالاخرویه و مستتبعه لها فقد انتظمت فى سمط الباقیات الصالحات، و بهذا یظهر ان هذه الفقره لیست تکرارا للاولى لاختصاص الاولى بالرحمه الاخرویه و عموم هذه للدنیویه و الاخرویه معا، فهى من قبیل عطف العام على الخاص.
قوله: «و ترک التهمه فیما تحویه ایدى العباد» التهمه: على وزن رطبه، اسم من اتهمته بکذا: اذا ظننت به. و سکون الهاء لغه حکاها الفارابى، و اصل التاء واو کما مربیانه.
و حواه یحویه: ضمه و استولى علیه، و حواه ایضا: ملکه و جمعه کاحتواه و احتوى علیه.
و ایدى: جمع قله، و لامها محذوفه، و الاصل یدى. قیل: بفتح الدال، و قیل: بسکونها، و جمع الکثره: الایادى. و لما کانت الید من بین جوارح الانسان مناط عامه صنائعه و مدار اکثر منافعه عبر بها تاره عن النفس کما یقال: هو ملک یده اى: ملکه، و تاره عن القدره کما یقال: اخذته عن ید اى عن قدره علیه، و تاره عن الملک کما یقال: الدار فى ید فلان اى: فى ملکه، و تاره عن التصرف کما یقال: الامر بیده اى: فى تصرفه.
و المراد بترک التهمه: اما ترک التهمه لله سبحانه فى قضائه بسبب ما تحویه ایدى الناس من متاع الدنیا بان یتهموه بعدم العدل فى القسمه اذا نظروا الى خلو ایدیهم عما جمعه و ملکه غیرهم. کما رواه ثقه الاسلام فى الکافى باسناده عن ابى الحسن الاول علیه السلام قال: «ینبغى لمن عقل عن الله ان لا یستبطئه فى رزقه، و لا یتهمه فى قضائه».
و فى ذلک یقول الشاعر:
من لم یکن لله متهما لم یمس محتاجا الى احد
و قال آخر: لا اقول الله یظلمنى کیف اشکو غیر متهم
او ترک التهمه للعباد فیما جمعوه و ملکوه بان یسیئوا الظن فیهم اذا منعوهم ما فى ایدیهم. کما رواه فى الکافى ایضا عن ابى عبدالله علیه السلام قال: «من صحه یقین المرء المسلم ان لا یرضى الناس بسخط الله، و لا یلومهم على ما لم یوته الله».
قال بعض العلماء: و النهى عن لومهم لوجوه:
الاول: ان لومهم ظلم لهم، لانهم لم یمنعوه بل الله لم یوته ما سال منهم.
الثانى: ان لومهم ینتهى الى الله، لانه انما یلام المانع من الاعطاء، و لا معطى و لا مانع الا الله، فیرجع اللوم الیه.
الثالث: ان لومه للمانع من الخلق شرک، لانه اعتقد انه مانع له، فلامه و اشرک فى المنع مع الله غیره.
و فى روایه ترک النهمه بفتح النون و سکون الهاء اى: الشهوه.
قال فى الاساس: «له فى هذا الامر نهمه اى: شهوه». و المعنى على هذه الروایه ظاهر.
«اللام» للتعلیل. قال ابن هشام: «و انتصاب الفعل بعدها بان مضمره بعینها وفاقا للجمهور، لا ب«ان» مضمره او ب«کى» مصدریه مضمره خلافا للسیرافى و ابن کیسان، و لا ب«اللام» بطریق الاصاله خلافا لاکثر الکوفیین، و لا بها لنیابتها عن ان خلافا لثعلب» انتهى. و متعلقها قوله و تبعثهم.
و رده ردا: بمعنى صرفه، اى: لتصرفهم الى الرغبه الیک، اى: الضراعه و المساله لک. یقال: رغب الى الله رغبه: اذا دعاه و ساله. و اذا عدیت ب«فى» فهى بمعنى الاراده، یقال: رغب فیه اى: اراده. او ب«عن» فهى بمعنى الکراهه، یقال: رغب عنه: اذا کرهه و لم یرده.
و الرهبه: الخوف.
قال المحقق الطوسى فى اوصاف الاشراف: «هو تالم النفس من العقاب بسبب ارتکاب المنهیات و التقصیر فى الطاعات، کما فى اکثر الخلق. و قد یحصل بمعرفه عظمه الحق و مشاهده هیبه کما فى الانبیاء و الاولیاء».
و فرق بعض العارفین بین الخوف و الرهبه فقال: «الخوف هو توقع الوعید، و هو سوط الله یقوم به الشاردین عن بابه و یسیر بهم على صراطه حتى یستقیم به امر من کان مغلوبا على رشده، و من علامته قصر الامل، و طول البکاء. و الرهبه: هى انصباب الى وجهه الهرب بل هى الهرب.
رهب و هرب: مثل جبذ و جذب، فصاحبها یهرب ابدا لتوقع العقوبه. و من علاماتها: حرکه القلب الى الانقباض من داخل و هربه و انزعاجه عن انبساطه حتى انه یکاد ان یبلغ الرهابه فى الباطن مع ظهور الکمد و الکابه على الظاهر» انتهى.
و الرهابه کسحابه: عظم فى الصدر مشرف على البطن.
زهد فى الشىء و زهد عنه ایضا زهدا و زهاده: ترکه و اعرض عنه فهو زاهد، و الجمع: زهاد، و یتعدى بالتضعیف فیقال: زهدته فیه.
و العاجل: اسم فاعل من عجل عجلا من باب تعب اذا اسرع و حضر، و منه: العاجله للساعه الحاضره و هو صفه لموصوف محذوف اى: سعه المعاش العاجل، کما ورد فى دعاء آخر: «و لا تشغل قلبى بدنیاى و عاجل معاشى عن آجل ثواب آخرتى».
و تحبب الیهم العمل: اى تجعله محبوبا لهم، و لما کان فى التحبیب معنى انهاء المحبه و ایصالها الیهم، استعمله بکلمه الى.
و الاجل: فاعل من اجل الشىء اجلا من باب تعب، و اجل اجولا من باب قعد لغه بمعنى تاخر، و منه: اجل الشىء لمدته و وقته الذى یحل فیه.
و «اللام»: للتعلیل متعلقه بالعمل، و الموصوف محذوف اى: للثواب الاجل.
و الاستعداد للامر: التهیوله، و المراد به هنا ترک المعاصى و فعل الطاعات لیصیروا بذلک بعد الموت ناجین من العذاب فائزین بجزیل الثواب، و فیه اشعار بتجرد النفس الانسانیه و بقائها بعد الموت کما وردت به نصوص کثیره عنهم علیهم السلام.
تهون: اى تسهل، من هان یهون هونا بالفتح اذا لان و سهل فهو هین، و یعدى بالتضعیف فیقال: هونته.
و الکرب: الحزن و الغم یاخذ بالنفس، و کربه الامر من باب قتل: شق علیه،
و الکربه بالضم اسم منه.
و حل العذاب یحل حلولا من باب ضرب و قعد: اى نزل، و اما حل بالبلد حلولا فهو من باب قعد لا غیر.
و یوم خروج الانفس: اى وقت خروجها، فالمراد بالیوم: مطلق الوقت کما تقدم بیانه.
و اراد بکل کرب یحل بهم: غمرات الموت و سکراته التى هى افظع من ان یحیط بها وصف او یقوم ببیانها شرح، کما قال امیرالمومنین علیهالسلام فى خطبه له: «و ان للموت لغمرات هى افظع من ان تستغرق بصفه او تعتدل على عقول اهل الدنیا» اى: لا تستقیم على العقول فلا تصدق بها لهولها و عظمها.
و روى ان النبى صلى الله علیه و آله کان یقول فى سکرات الموت: «اللهم اعنى على سکرات الموت».
قال بعض المحققین: و امر یستعین علیه الرسول صلى الله علیه و آله مع کمال اتصاله بالعالم الاعلى فلا شک فى شدته، و الله المستعان.
تنبیه:
ظاهر قوله علیه السلام: «یوم خروج الانفس من ابدانها» ان النفس داخله فى البدن فهى عند الموت تخرج منه، و هو بظاهره یوید قول المنکرین لتجرد النفس کالنظام القائل بانها اجسام لطیفه ساریه فى البدن سریان ماء الورد فى الورد. و جمهور المعتزله القائلین بانها جسم لطیف بخارى یتکون من الطف اجزاء الاغذیه ینفذ فى العروق الضوارب، و الحیاه عرض قائم بالنفس و حال فیها.
قالوا: و کیفیه قبض ملک الموت للنفس انه یلج فى فم الانسان الى قلبه لانه جسم لطیف هوائى لا یتعذر علیه النفوذ فى المخارق الضیقه فیخالط النفس التى هى کالشبیهه به لانها جسم لطیف بخارى ثم یخرج من حیث دخل و النفس معه، و انما یکون ذلک فى الوقت الذى یاذن الله تعالى له فیه و هو حضور الاجل و هولاء نافون للنفس الناطقه، لکن اعاظم الحکماء الالهیین، و اکابر الصوفیه العارفین کلهم قائلون: باثبات النفس الناطقه و تجردها عن عالم الاجسام، و وافقهم من متکلمى الاسلام قدماء اصحابنا الامامیه رحمهم الله کابن بابویه و الشیخ المفید و المرتضى علم الهدى و بنى نوبخت حسب ما استفادوه من ائمتهم المعصومین علیهم السلام. و من الاشاعره: الغزالى و الفخر الرازى، فذهبوا الى ان النفس الناطقه موجود لیس بجسم و لا جسمانى اى: حال فى الجسم و هى التى یشیر الیها کل واحد منا بقوله انا، و انها لیست بداخله فى البدن و لا خارجه عنه بالمباینه و لا متصله به و لا منفصله عنه لان مصحح الاتصاف بهذه الامور الجسمیه و التحیز و قد انتفیا عنها.
و لیست ایضا فى جهه من الجهات بل منزهه عن الاختصاص بالجهات و الاتصال بالاجسام و الحلول فیها.
و لا هى عرض مطلقا لان العرض لا یتصف بصفه لانه نفس الصفه فلا یقبل صفه اخرى سیما الصفه المقابله کالعلم و الجهل و الشجاعه و الجبن، و تعلقها بالبدن انما هو کتعلق العاشق بالمعشوق عشقا جبلیا الهامیا لا یمکن العاشق بسببه مفارقه معشوقه ما دامت مصاحبته ممکنه، و لذلک یکره مفارقته و لا یمله مع طول مصاحبته ایاه، و کتعلق الصانع بالالات التى یحتاج الیها فى افعاله فکان من الواجب ان یکون لها بحسب کل فعل آله مناسبه لذلک الفعل، فلذلک خلق فى البدن قوى مختلفه کل واحده منها آله لفعل مخصوص کقوه البصر للابصار و السمع للسماع، فتبارک الله احسن الخالقین.
و حقیقه الموت عند هولاء: هو انقطاع تعلق النفس بالبدن و تصرفها فیه لخروجه عن حد الانتفاء به، و کیفیه قبض ملک الموت لها انه یتولى افاضه العدم على قوى هذا البدن حال انقطاع تعلق النفس به، و على هذا فیکون خروج الانفس عن ابدانها کنایه عن مفارقتها لها و انقطاع تعلقها بها.
و لما کانت النفس منغمسه منغمره فى عوارض البدن و علائقه المادیه و ملاحظتها ایاه دائما لا تنفک عن الالتفات الیه ما دامت متعلقه به لسعیها فى مصالح هذا المزاج و اصلاحه، و اعدادها ایاه لتمام التصریف و الاستعمال کانت کانها حاله فیه حلول الساکن فى الدار القائم بمصالحها، فعبر عن القائها ایاه و طرحها له و تخلیها عنه بالخروج عنه، و فیه دلاله على ان النفس الانسانیه شىء غیر هذا الهیکل المحسوس، لان الخارج یجب ان یکون مغائرا للمخروج منه خلاف الجمهور المتکلمین القائلین بان النفس هى الهیکل المخصوص، و الله اعلم.
عافاه الله من المکروه معافاه و عافیه: وهب له العافیه، و هى دفاع الله عن العبد. تکون اسما و تکون مصدرا و هو الاصل فیها، جاءت على فاعله، و مثله ناشئه اللیل بمعنى نشوء اللیل. و الخاتمه بمعنى الختم، و العاقبه بمعنى العقب و منه: «لیس لوقعتها کاذبه» اى کذب.
و وقع الشىء: حصل و وجد و المکروه نزل، و اوقعه: اوجده و احدثه کوقع به مثل: اذهبه و ذهب به، فالباء للتعدیه و هى المعاقبه للهمزه فى تصییر الفاعل مفعولا.
قال صاحب المحکم: «وقع بالامر: احدثه و انزله».
و «من» بیان لما. و المعنى مما توقعه الفتنه من محذوراتها اى: تحدثه و تنزله، و من جعل الباء للسببیه و من بیان للفتنه فقد اخطا او تعسف.
و الفتنه بالکسر: اسم عن فتنه یفتنه من باب ضرب، فتنا و فتونا اذا امتحنه و اختبره، و قد کثر استعمالها فیها اخرجه الاختبار للمکروه، ثم کثر حتى استعمل بمعنى الضلال و الاثم و الکفر و الفضیحه و العذاب و الجنون و القتال و الاحراق و الازاله و الصرف عن الشىء، و المراد بها هنا المحنه.
و المحذورات: المخوفات، من حذر الشىء من باب تعب اذا خافه، فالشىء محذور اى مخوف.
کبه الشىء بالفتح: شدته و صدمته، یقال: جاءت کبه الشتاء اى: شدته.
و قال الزمخشرى فى الفائق: «کبه النار: معظمها».
و فى النهایه: «کبه النار: صدمتها».
و طال الشىء طولا بالضم: امتد، و منه طال الجلوس: اذا امتد زمانه.
و خلد بالمکان خلودا من باب قعد: اقام فیه، و خلد فى النعیم خلودا ایضا: بقى فیه ابدا، و هذا من قبیل نفى الشىء بنفى لازمه لان الخلود یلزمه امتداد الزمان، فاذا نفاه فقد انتفى مطلق الخلود. و المراد: معافاتهم من الکون فى النار مطلقا.
اى تنقلهم، من صار زید غنیا اذا انتقل الى حاله الغنى بعد ان لم یکن علیها، او تجعل مصیرهم اى عاقبتهم و مالهم من صار الامر الى کذا اذا آل الیه و رجع، یقال: مصبره الى کذا: اى مرجعه و ماله.
و الامن: ضد الخوف، و المراد محل ذو امن، جعله نفس الامن مبالغه کقولهم: رجل عدل، فحذف الموصوف و اقام الوصف مقامه، نحو: «و عندهم قاصرات الطرف» اى: حور قاصرات الطرف، او هو على حذف المضاف اى: محل امن نحو: «و اسئل القریه التى کنا فیها و العیر التى اقبلنا فیها» اى: اهل القریه و اهل العیر.
و قوله: «من مقیل المتقین» صفه له، اى: کائن من مقیل المتقین.
و المقیل: اسم مکان من القیلوله و هى الاستراحه نصف النهار و ان لم یکن معها نوم.
و قیل: هى نوم نصف النهار، یقال: قال یقیل قیلا و قیلوله فهو قائل، ثم اطلق على المکان الذى یووى الیه راحه للاسترواح الى الازواج و التمتع بمغازلتهن، لان التمتع به یکون وقت القیلوله غالبا، قال تعالى: «اصحاب الجنه یومئذ خیر مستقرا و احسن مقیلا» قال المفسرون: المقیل: المکان الذى یاوون الیه للاسترواح الى ازواجهم و الاستمتاع بمغازلتهن و ملامستهن کحال المترفین فى الدنیا و لا نوم فى الجنه، و انما سمى مکان دعتهم و استرواحهم الى الحور مقیلا على طریق التشبیه.
و عن ابن عباس: «لا ینتصف النهار من یوم القیامه حتى یقیل اهل الجنه فى الجنه و اهل النار فى النار».
و عن سعید بن جبیر: «ان الله تعالى اذا اخذ فى فصل القضاء قضى بینهم کقدر ما بین صلاه الغد الى نصف النهار فیقیل اهل الجنه فى الجنه و اهل النار فى النار».
و قال مقاتل: یخفف الحساب على اهل الجنه حتى یکون بمقدار نصف یوم من ایام الدنیا ثم یقیلون یومهم ذلک فى الجنه.
و انما ذکر المتقین دون سائر اوصاف اهل الجنه تلمیحا الى الایه المذکوره، فان اصحاب الجنه فیها هم المتقون المشار الیهم فى الایه التى قبلها بایات من سوره الفرقان، و هى قوله تعالى: «قل اذلک خیر ام جنه الخلد التى وعد المتقون کانت لهم جزاء و مصیرا» کما نبه علیه بعض متاخرى المفسرین.
و المتقون: هم الذین وقوا انفسهم عما یضرها فى الاخره من اعتقاد و خلق و عمل. و قد تقدم الکلام على حقیقه التقوى، و الله اعلم.
هذا آخر الروضه الرابعه من ریاض السالکین فى شرح صحیفه سید العابدین و قد وفق الله لاتمامه عصر یوم الاربعاء لسبع خلون من شهر ربیع الثانى سنه ست و تسعین و الف، و الحمدلله رب العالمین.