غزوه بنى مصطلق
غزوه بنی مصطلق یا غزوه مریسیع در شعبان سال پنجم هجرت اتفاق افتاد که "حارث بن ابی ضرار" رئیس و بزرگ بنی مصطلق همراه قوم و قبیله خویش و عده ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با رسول خدا صلی الله علیه و آله را داشتند.
محتویات
طایفه بنی مصطلق
بنی مصطلق طایفه ای از «خزاعه» بودند که در ناحیه «فرع»، هشت منزلی مدینه سکونت میکردند. به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر رسید "حارث بن ابی ضرار" رئیس و بزرگ بنی مصطلق همراه قوم و قبیله خویش و عده ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با رسول خدا صلی الله علیه و آله را دارد.
تاریخ غزوه بنی مصطلق
واقدى تاريخ اين غزوه را شعبان سال پنجم مى داند[۱] و لذا پيش از جنگ احزاب از آن ياد مى كند. اين در حالى است كه ابن اسحاق، خليفة بن خياط و طبرسى آن را در شعبان سال ششم مى دانند.[۲]
علت وقوع غزوه بنی مصطلق
حارث بن ابى ضرار رئيس طايفه بنى المصطلق قوم خويش و كسان ديگرى از اعراب را براى جنگ با اسلام بسيج كرد. زمانى كه خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، آن حضرت بُرَيْدة بن حُصَيب را براى بدست آوردن اطلاعات بدان سوى فرستاد. او نزد حارث رفت و گفت: شنيده ام كه شما براى جنگ با محمد صلى الله عليه و آله و سلم آماده شده ايد، من نيز در قوم خود گشتم تا كسانى كه از من پيروى مى كنند جمع آورى كرده با شما متحد شويم.حارث گفت: به سرعت حركت كن. بريده نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بازگشت و پس از آن بود.كه آن حضرت به همراه سپاهى به سوى بنى المصطلق حركت كرد.[۳]
غزوه بنی مصطلق
سپاه مسلمانان
پيامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ايشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند.رسول خدا «أبوذرّ غفارى» و به قولى «نميلة بن عبد اللّه ليثى» را در مدينه جانشين گذاشت.[۴]در اين جنگ سى اسب داشتند كه ده رأس آن در اختيار مهاجران و بيست رأس ديگر در اختيار انصار بود.[۵]
در اين جنگ گروه زيادى از منافقان، كه هرگز در جنگ هاى ديگر همراهى نكرده بودند و رغبتى به جهاد نداشتند فقط به دليل نزديكى محل جنگ و براى رسيدن به مال دنيا با آن حضرت بيرون آمدند. پيامبر (ص) از مدينه كه بيرون آمدند.[۶]
دستگیری جاسوس دشمن
چون به محل بقعاء رسيدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسيدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم كجايند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم. عمر بن خطاب به او گفت: راست مى گويى يا گردنت را بزنم. گفت: من مردى از بلمصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، كه جمعيت زيادى براى جنگ با شما جمع كرده است، آمدهام، مردم بسيارى گرد او جمع شدهاند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برايش ببرم كه آيا از مدينه حركت كرده ايد يا نه. عمر او را پيش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پيامبر (ص) او را به اسلام فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت كه نپذيرفت و گفت: من به دين شما در نمىآيم تا ببينم قومم چه مى كنند، اگر ايشان به آيين شما در آمدند، من هم يكى از ايشان خواهم بود و اگر به دين خود ثابت ماندند، من هم مردى از ايشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پيامبر (ص) دستور داد كه گردنش را بزنند[۷]
خبر كشته شدن اين جاسوس دشمن را به شدت متزلزل كرده و ترساند و شمارى از اعراب را از اطراف حارث پراكند.[۸]
نبرد بنی مصطلق
سپاه اسلام در مريسيع فرود آمد، پرچم مهاجرين در دست عمار قرار گرفت و پرچم انصار در دستان سعدبن عباده؛ [۹] دشمن نيز آماده جنگ شده ساعتى تيراندازى شد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد؛ دشمن به سرعت درهم پاشيد، ده نفر كشته و بقيه به اسارت در آمدند. از مسلمانان جز يك نفر به شهادت نرسيد، وى «هشام بن صبابه» بود كه به دست مردى از قبيله «عبادة بن صامت» كه او را دشمن مى پنداشت به شهادت رسيد.[۱۰] شعار مسلمانان در اين جنگ نظير جنگ بدر اين بود: يا منصور، امِت، امِت، اى پيروز بميران بميران.[۱۱]به دنبال خاتمه جنگ تمامى اموال بنى المصطلق به عنوان غنايم جنگى ضبط شده و گوسفندان و شتران فراوانى ميان جنگجويان تقسيم گرديد.
اسلام آوردن حارث
ابن هشام مىنويسد: چون رسول خدا از غزوه «بنى مصطلق» برمىگشت، در «ذات الجيش»، «جويريه» را كه همراه وى بود به مردى از أنصار سپرد تا او را نگهدارى كند، و چون به مدينه رسيد حارث پدر جويريه براى بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در «عقيق» به شترانى كه براى فديه به مدينه مىآورد نگريست و به دو شتر علاقهمند شد و آن دو را در يكى از درههاى «عقيق» پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت: اى محمّد! دخترم را اسير گرفتهايد و اكنون سربهاى او را آوردهام.
رسول خدا گفت: آن دو شترى كه در فلان دره «عقيق» پنهان كردى كجاست؟ «حارث» گفت: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّك محمّد رسول اللّه» به خدا قسم كه: كسى جز خدا از اين امر اطّلاع نداشت. «حارث» و دو پسرش كه همراه وى بودند و مردى از قبيلهاش به دين اسلام درآمدند و فرستاد تا دو شتر را آوردند و شتران را به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت. دختر هم اسلام آورد و نيكو مسلمانى شد، سپس رسول خدا او را از پدرش خواستگارى كرد و پدرش او را با چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.
ازدواجی پر برکت
چون خبر ازدواج رسول خدا با «جويريه» در ميان أصحاب انتشار يافت، مردم به خاطر خويشاوندى «بنى المصطلق» با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند، از بركت اين ازدواج صد خانواده از «بنى المصطلق» آزاد گرديد. به قولى: كابين «جويريه» هم آزاد شدن همه اسيران «بنى المصطلق» يا آزاد شدن چهل نفر از قبيله او بود.
حضور فرشتگان در غزوه بنی مصطلق
جويريه دختر حارث بن ابى ضرار مى گفت: چون رسول خدا (ص) به مريسيع آمدند، شنيدم پدرم مى گفت: محمد با لشكرى بى كران به سراغ ما آمده است كه تاب و توان آن را نداريم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مىديدم كه نمىتوانستم وصف كنم، ولى پس از آنكه مسلمان شدم و پيامبر (ص) مرا به همسرى برگزيد، وقتى كه از مريسيع بر مى گشتيم، به مسلمانان نگاه كردم، ديدم آن قدرها كه در نظرم آمده بود نيستند، دانستم كه خداوند متعال در دل مشركان ترس و بيم افكنده بود. مردى از ايشان هم، كه اسلام آورده و اسلامى بسيار پسنديده داشت، مى گفت: ما مردان سپيد چهره زيادى بر اسبان ابلق ديديم كه آنها را نه قبلا ديده بوديم و نه بعدا ديديم.[۱۲]
علامه مرتضی عاملی این مساله را رد کرده اند.[۱۳]
خاموش کردن آتش نفاق توسط پیامبر
درگیری بر سر چاه آب مریسیع
در آن هنگام كه جنگ مريسيع تمام شده بود، مسلمانان بر سر چاه هاى آب، جايى كه مقدار كمى آب داشت مانده بودند، و آب چندان كم بود كه دلوها پر نمى شد. سنان بن وبر جهنى كه هم پيمان بنى سالم بود، همراه تنى چند از جوانان بنى سالم براى آب برداشتن آمد و متوجه شد كه جمعى از انصار و مهاجران سپاهى بر سر چاه گرد آمده اند.
جهجا بن سعيد غفارى كه مزدور عمر بن خطاب بود، كنار سنان بن وبر ايستاده بود. هر دو نفر دلوهاى خود را به چاه انداختند و دلوهاى آن دو با يك ديگر اشتباه شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بيرون آمد سنان گفت: اين سطل من است. جهجا نيز گفت: بخدا اين سطل من است. ميان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سيلى محكمى به سنان زد بطورى كه از چهره او خون جارى شد، و فرياد كشيد: اى خزرجيان كمك كنيد! و مردانى كه همراه او بودند برانگيخته شدند.
سنان گويد:«جهجا گريخت و بانگ برداشت كه اى قرشيان! اى مردم كنانه! كمك كنيد! و قرشيان هم با شتاب به يارى او آمدند. من چون چنين ديدم همه انصار را به كمك خواستم. مردم اوس و خزرج در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند پيش آمدند و ترسيدم كه فتنه بزرگى برپا شود. گروهى از مهاجران نزد من آمدند و تقاضا كردند كه از حق خود بگذرم.» [سنان گويد] قصاص گرفتن من مهم نبود، ولى نمى توانستم دوستان خود را وادار كنم كه در قبال تقاضاى مهاجران گذشت كنند. آنها به من مى گفتند: فقط اگر پيامبر (ص) دستور عفو فرمود او را عفو كن، و گر نه بايد از جهجا قصاص بگيرى. مهاجران با عبادة بن صامت و ديگر هم پيمانانم گفتگو كردند و رضايت آنها را بدست آوردند، لذا من هم موضوع را رها كردم و به عرض پيامبر (ص) نرساندم.[۱۴]
نفاق عبدلله بن اُبیّ
ابن ابىّ همراه ده نفر از منافقان آنجا حاضر بود. زيد بن ارقم هم كه جوانى در حد بلوغ بود با يكى دو نفر ديگر آنجا نشسته بود. چون صداى فرياد جهجا بلند شد كه قريش را به كمك مىطلبيد، ابن ابىّ سخت خشمگين شد و شنيدند كه مىگويد: به خدا من مذلت و خواريى چون امروز نديده ام، به خدا، من خوش نمى داشتم كه مسلمانان را در مدينه بپذيرم ولى قوم من اين كار را كردند و نظر خود را بر من تحميل كردند، حالا كار به آنجا كشيده است كه در ديارمان با ما مى ستيزند و برترىجويى مى كنند و حق نعمت و خوبيهاى ما را نسبت به خود منكر مى شوند. به خدا مثل ما و اين گليم پوشان قريش همان مثلى است كه مى گويد «سگ خود را پرورش بده تا خودت را بدرد». به خدا دوست مى داشتم و مى پنداشتم كه پيش از شنيدن اين كه كسى مانند جهجا كمك بطلبد، مى مردم. من حاضر باشم و چنين شود و غيرتى از خود نشان ندهم! به خدا چون به مدينه رسيم عزيزان، افراد خوار را از آن بيرون خواهند كرد. آنگاه روى به حاضران كرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنين كرديد، آنها را در سرزمين خود پذيرفتيد و در خانه هاى خود منزل داديد و در اموال خود با آنها برابرى و مواسات كرديد تا بى نياز و ثروتمند شدند، حالا هم اگر از يارى آنها دست برداريد به سرزمينهاى ديگر مى روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اينكه جان خود را براى ايشان فدا كنيد و به جاى آنها كشته شويد، شما بچه هاى خود را يتيم كرديد و عده شما كم شد و آنها زياد شدند.[۱۵]
گزارش خیانت ابن ابیّ به رسول خدا(ص)
زيد بن ارقم برخاست و تمام اين مطالب را در محضر رسول خدا نقل كرد. اين خبر اصحاب را که نزد ایشان بودند خوش نيامد و رنگ چهره ايشان تغيير كرد و خطاب به زيد گفتند: اى پسر، شايد از ابن ابىّ خشمگينى و بيهوده مى گويى؟ زيد گفت: نه به خدا، خودم از او اين حرفها را شنيدم.گروهى از انصار به زيد بن ارقم اعتراض كردند و گفتند: چرا مطالبى را به ابن ابىّ كه سالار قوم است نسبت دادهاى در حالى كه او نگفته است؟ تو بد كردى و رعايت خويشاوندى را نكردى![۱۶].
عمر بن خطاب كه در آنجا بود گفت: «عبّاد بن بشر» را بفرما تا: عبد اللّه را بكشد. رسول خدا گفت: چگونه دستورى دهم كه مردم بگويند: محمّد اصحاب خود را مى كشد؟![۱۷].
ابن ابىّ به حضور پيامبر (ص) آمد و حضرت به او فرمودند: اى ابن ابىّ اگر حرفى زدهاى استغفار كن! اما او شروع به سوگند خوردن كرد كه من آنچه زيد مى گويد، نگفته و بر زبان نياوردهام. و چون ميان قوم خود شريف بود چنين پنداشتند كه او راست مى گويد و نسبت به زيد بن ارقم بدگمان شدند.[۱۸]
تدبیری هوشمندامه
رسول خدا به منظور آن كه مردم را مشغول كند و ديگر در قصّه «عبد اللّه بن- أبيّ» چون و چرا نكنند، آن روز را تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را تا موقعى كه گرمى آفتاب مردم را آزار مىداد به حركت ادامه داد، و بعد كه اجازه داد اصحاب فرود آمدند، بيدرنگ به خواب رفتند. سپس رهسپار مدينه شد تا حساسیت ها فروکش کند.[۱۹]
نزول سوره منافقون
در راه بازگشت به مدينه بود كه سوره «منافقون» بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد.[۲۰] مسلمانان مدينه، نسبت به ابن ابیّ بى توجهى كرده حتى بر وى سلام نمى كردند.
پسری که مثل پدرش نبود
در همين سفر، در نزديكى مدينه، عبد الله فرزند عبد الله بن ابى، مانع از ورود پدرش به مدينه شد و گفت: تا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجازه ندهد، نمىگذارم داخل شوى؛ براى اين كه روشن شود عزيز كيست و ذليل كدام. خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. آن حضرت به عبد الله دستور دادند تا از سر راه پدرش كنار رود.[۲۱]
فرزند عبد الله نيز كه اصرار كسانى را در قتل پدرش شنيده بود از شدت اخلاص نزد آن حضرت آمد و گفت: اگر قرار است پدرش كشته شود، اجازه به او داده شود تا خودش اين كار را بكند، اين در حالى است كه همه خزرجيان مىدانند كه هيچ كس به پدرش مانند من نيكى نمىكند. او افزود: ترسش آن است كه كس ديگرى او را بكشد و وى نتواند خود را نگه داشته، و به قاتل آسيبى برساند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من قصد كشتن پدرت را ندارم و تا وقتى ميان ماست، به خوبى با او مدارا خواهيم كرد.[۲۲]
فاسق رسوا ميشود.
گرايش گروه بني مصطلق به اسلام يک گرايش اصيل بود، زيرا آنان در مدت اسارت خود هيچ چيزي جز خوش رفتاري و نيکي و گذشت نديده بودند، تا آن جا که اسيران آنان همگي به بهانه هاي گوناگوني آزاد گشتند و به ميان عشيره خود بازگشتند. پيامبر «وليد بن عقبه» را براي اخذ زکات به سوي آنان اعزام کرد. وقتي آنان خبر ورود نماينده رسول خدا را شنيدند، بر اسب ها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماينده پيامبر تصور کرد که آن ها قصد قتل او را کرده اند، فورا به مدينه بازگشت و دروغي را سر هم نمود و گفت: آنان ميخواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزيدند.
خبر وليد در ميان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنين انتظاري از «بني مصطلق» نداشتند، در اين زمان هيئتي از آن ها وارد مدينه شد. آن ها حقيقت را به رسول خدا گفتند و افزودند: «ما به استقبال او رفتيم و مي خواستيم به او احترام بگذاريم و زکات خود را بپردازيم، ولي او ناگهان از منطقه دور شد و به سوي مدينه بازگشت و شنيديم مطلب خلافي را به شما گفته است. در اين موقع، آيه ششم سوره حجرات نازل شد و گفتار «بني مصطلق» را تأييد کرد و وليد را يک فرد فاسق معرفي نمود.
مضمون آن اين است: «اي افراد با ايمان اگر يک فرد فاسقي خبري را به سوي شما آورد، توقف کنيد و به بررسي بپردازيد تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاري انجام دهيد که بعدها پشيمان شويد».
پانویس
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:300
- ↑ سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 502؛ قتاده و عروة بن زبير آن را در سال پنجم دانستهاند، در كتاب بخارى (ج 5، ص 54) آمده كه در سال چهارم بوده و البته هيچ كس چنين چيزى را نگفته است نك: سبل الهدى، ص 502؛ و بايد دانست كه آگاهيهاى تاريخى بخارى اندك بوده و اين از بخش مغازى آن به دست مىآيد.
- ↑ المغازى، ج 1، ص 405
- ↑ زندگانى محمد(ص) ،ج2،ص:194
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:301
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:302
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:302
- ↑ سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 487
- ↑ المغازى، ج 1، ص 407؛ و اينجا نيز گفته شده: پرچم مهاجران دست ابوبكر بوده!
- ↑ تاريخ پيامبر اسلام، آيتى ،متن،ص:439
- ↑ المغازى، ج 1، ص 407؛
- ↑ مغازى/ترجمه،متن،ص:304
- ↑ الصحيح من السيرة النبي الأعظم، مرتضى العاملي ،ج11،ص:297
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:309
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:310
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:310
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:311
- ↑ المغازى/ترجمه،متن،ص:311
- ↑ تاريخ پيامبر اسلام، آيتى ،متن،ص:442
- ↑ المغازى، ج 2، ص 419
- ↑ سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 498
- ↑ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 293؛ سبل الهدى والرشاد، ج 4، صص 495- 494؛ المغازى، ج 2، ص 420؛
منابع
- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، جلد2.
- عباس ميرزايي، غزوه بني مصطلق يا مريسيع، پژوهشکده باقرالعلوم علیه السلام، بازیابی: 18 فروردین 1393.