غزوه بنى مصطلق

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ اوت ۲۰۱۵، ساعت ۰۷:۳۱ توسط Ali hoghooghi (بحث | مشارکت‌ها) (خاموش کردن آتش نفاق توسط پیامبر)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

غزوه بنی ­مصطلق یا غزوه مریسیع در شعبان سال پنجم هجرت اتفاق افتاد که "حارث بن ابی‌ ضرار" رئیس و بزرگ بنی ­مصطلق همراه قوم و قبیله خویش و عده­ ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با رسول ­خدا صلی الله علیه و آله را داشتند.

طایفه بنی مصطلق

بنی ­مصطلق طایفه ­ای از «خزاعه» بودند که در ناحیه «فرع»، هشت منزلی مدینه سکونت می­کردند. به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر رسید "حارث بن ابی‌ ضرار" رئیس و بزرگ بنی ­مصطلق همراه قوم و قبیله خویش و عده­ ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با رسول ­خدا صلی الله علیه و آله را دارد.

تاریخ غزوه بنی مصطلق

واقدى تاريخ اين غزوه را شعبان سال پنجم مى ‌داند[۱] و لذا پيش از جنگ احزاب از آن ياد مى ‌كند. اين در حالى است كه ابن اسحاق، خليفة بن خياط و طبرسى آن را در شعبان سال ششم مى ‌دانند.[۲]

علت وقوع غزوه بنی مصطلق

حارث بن ابى ضرار رئيس طايفه بنى المصطلق قوم خويش و كسان ديگرى از اعراب را براى جنگ با اسلام بسيج كرد. زمانى كه خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، آن حضرت بُرَيْدة بن حُصَيب را براى بدست آوردن اطلاعات بدان سوى فرستاد. او نزد حارث رفت و گفت: شنيده ‌ام كه شما براى جنگ با محمد صلى الله عليه و آله و سلم آماده شده‌ ايد، من نيز در قوم خود گشتم تا كسانى كه از من پيروى مى‌ كنند جمع آورى كرده با شما متحد شويم.حارث گفت: به سرعت حركت كن. بريده نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بازگشت و پس از آن بود.كه آن حضرت به همراه سپاهى به سوى بنى المصطلق حركت كرد.[۳]

غزوه بنی مصطلق

سپاه مسلمانان

پيامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ايشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند.رسول خدا «أبوذرّ غفارى» و به قولى «نميلة بن عبد اللّه ليثى» را در مدينه جانشين گذاشت‌.[۴]در اين جنگ سى اسب داشتند كه ده رأس آن در اختيار مهاجران و بيست رأس ديگر در اختيار انصار بود.[۵]

در اين جنگ گروه زيادى از منافقان، كه هرگز در جنگ هاى ديگر همراهى نكرده بودند و رغبتى به جهاد نداشتند فقط به دليل نزديكى محل جنگ و براى رسيدن‌ به مال دنيا با آن حضرت بيرون آمدند. پيامبر (ص) از مدينه كه بيرون آمدند.[۶]

دستگیری جاسوس دشمن

چون به محل بقعاء رسيدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسيدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم كجايند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم. عمر بن خطاب به او گفت: راست مى‌ گويى يا گردنت را بزنم. گفت: من مردى از بلمصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، كه جمعيت زيادى براى جنگ با شما جمع كرده است، آمده‌ام، مردم بسيارى گرد او جمع شده‌اند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برايش ببرم كه آيا از مدينه حركت كرده‌ ايد يا نه. عمر او را پيش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پيامبر (ص) او را به اسلام فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت كه نپذيرفت و گفت: من به دين شما در نمى‌آيم تا ببينم قومم چه مى ‌كنند، اگر ايشان به آيين شما در آمدند، من هم يكى از ايشان خواهم بود و اگر به دين خود ثابت ماندند، من هم مردى از ايشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پيامبر (ص) دستور داد كه گردنش را بزنند[۷]

خبر كشته شدن اين جاسوس دشمن را به شدت متزلزل كرده و ترساند و شمارى از اعراب را از اطراف حارث پراكند.[۸]

نبرد بنی مصطلق

سپاه اسلام در مريسيع فرود آمد، پرچم مهاجرين در دست عمار قرار گرفت و پرچم انصار در دستان سعدبن عباده؛ [۹] دشمن نيز آماده جنگ شده ساعتى تيراندازى شد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد؛ دشمن به سرعت درهم پاشيد، ده نفر كشته و بقيه به اسارت در آمدند. از مسلمانان جز يك نفر به شهادت نرسيد، وى «هشام بن صبابه» بود كه به دست مردى از قبيله «عبادة بن صامت» كه او را دشمن مى‌ پنداشت به شهادت رسيد.[۱۰] شعار مسلمانان در اين جنگ نظير جنگ بدر اين بود: يا منصور، امِت، امِت، اى پيروز بميران بميران.[۱۱]به دنبال خاتمه جنگ تمامى اموال بنى المصطلق به عنوان غنايم جنگى ضبط شده و گوسفندان و شتران فراوانى ميان جنگجويان تقسيم گرديد.

اسلام آوردن حارث‌

ابن هشام مى‌نويسد: چون رسول خدا از غزوه «بنى مصطلق» برمى‌گشت، در «ذات الجيش»، «جويريه» را كه همراه وى بود به مردى از أنصار سپرد تا او را نگهدارى كند، و چون به مدينه رسيد حارث پدر جويريه براى بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در «عقيق» به شترانى كه براى فديه به مدينه مى‌آورد نگريست و به دو شتر علاقه‌مند شد و آن دو را در يكى از دره‌هاى «عقيق» پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت: اى محمّد! دخترم را اسير گرفته‌ايد و اكنون سربهاى او را آورده‌ام.

رسول خدا گفت: آن دو شترى كه در فلان دره «عقيق» پنهان كردى كجاست؟ «حارث» گفت: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّك محمّد رسول اللّه» به خدا قسم كه: كسى جز خدا از اين امر اطّلاع نداشت. «حارث» و دو پسرش كه همراه وى بودند و مردى از قبيله‌اش به دين اسلام درآمدند و فرستاد تا دو شتر را آوردند و شتران را به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت. دختر هم اسلام آورد و نيكو مسلمانى شد، سپس رسول خدا او را از پدرش خواستگارى كرد و پدرش او را با چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.

ازدواجی پر برکت

چون خبر ازدواج رسول خدا با «جويريه» در ميان أصحاب انتشار يافت، مردم به خاطر خويشاوندى «بنى المصطلق» با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند، از بركت اين ازدواج صد خانواده از «بنى المصطلق» آزاد گرديد. به قولى: كابين «جويريه» هم آزاد شدن همه اسيران «بنى المصطلق» يا آزاد شدن چهل نفر از قبيله او بود.

حضور فرشتگان در غزوه بنی مصطلق

جويريه دختر حارث بن ابى ضرار مى‌ گفت: چون رسول خدا (ص) به مريسيع آمدند، شنيدم پدرم مى‌ گفت: محمد با لشكرى بى ‌كران به سراغ ما آمده است كه تاب و توان آن را نداريم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مى‌ديدم كه نمى‌توانستم وصف كنم، ولى پس از آنكه مسلمان شدم و پيامبر (ص) مرا به همسرى برگزيد، وقتى كه از مريسيع بر مى‌ گشتيم، به مسلمانان نگاه كردم، ديدم آن قدرها كه در نظرم آمده بود نيستند، دانستم كه خداوند متعال در دل مشركان ترس و بيم افكنده بود. مردى از ايشان هم، كه اسلام آورده و اسلامى بسيار پسنديده داشت، مى‌ گفت: ما مردان سپيد چهره زيادى بر اسبان ابلق ديديم كه آنها را نه قبلا ديده بوديم و نه بعدا ديديم.[۱۲]

علامه مرتضی عاملی این مساله را رد کرده اند.[۱۳]

خاموش کردن آتش نفاق توسط پیامبر

درگیری بر سر چاه آب مریسیع

در آن هنگام كه جنگ مريسيع تمام شده بود، مسلمانان بر سر چاه هاى آب، جايى كه مقدار كمى آب داشت مانده بودند، و آب چندان كم بود كه دلوها پر نمى ‌شد. سنان بن وبر جهنى كه هم پيمان بنى سالم بود، همراه تنى چند از جوانان بنى سالم براى آب برداشتن آمد و متوجه شد كه جمعى از انصار و مهاجران سپاهى بر سر چاه گرد آمده ‌اند.

جهجا بن سعيد غفارى كه مزدور عمر بن خطاب بود، كنار سنان بن وبر ايستاده بود. هر دو نفر دلوهاى خود را به چاه انداختند و دلوهاى آن دو با يك ديگر اشتباه شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بيرون آمد سنان گفت: اين سطل من است. جهجا نيز گفت: بخدا اين سطل من است. ميان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سيلى محكمى به سنان زد بطورى كه از چهره او خون جارى شد، و فرياد كشيد: اى خزرجيان كمك كنيد! و مردانى كه همراه او بودند برانگيخته شدند.

سنان گويد:«جهجا گريخت و بانگ برداشت كه اى قرشيان! اى مردم كنانه! كمك كنيد! و قرشيان هم با شتاب به يارى او آمدند. من چون چنين ديدم همه انصار را به كمك خواستم. مردم اوس و خزرج در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند پيش آمدند و ترسيدم كه فتنه بزرگى برپا شود. گروهى از مهاجران نزد من آمدند و تقاضا كردند كه از حق خود بگذرم.» [سنان گويد] قصاص گرفتن من مهم نبود، ولى نمى ‌توانستم دوستان خود را وادار كنم كه در قبال تقاضاى مهاجران گذشت كنند. آنها به من مى‌ گفتند: فقط اگر پيامبر (ص) دستور عفو فرمود او را عفو كن، و گر نه بايد از جهجا قصاص بگيرى. مهاجران با عبادة بن صامت و ديگر هم پيمانانم گفتگو كردند و رضايت آنها را بدست آوردند، لذا من هم موضوع را رها كردم و به عرض پيامبر (ص) نرساندم.

منافقي آتش اختلاف را دامن ميزند.

پيامبر از اين طريق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد يک ديگر باز داشت. ولي «عبدالله بن ابي» که رئيس حزب نفاق مدينه بود، و کينه فوق العاده اي نسبت به اسلام داشت، و به طمع غنائم، در جهاد اسلام شرکت مي نمود، کينه و نفاق خود را ابراز کرد و به جمعي که دور او بودند، چنين گفت: از ما است که بر ماست. ما مردم مدينه، مهاجرين مکه را در سرزمين خود جاي داديم و آنها را از شر دشمن حفظ کرديم، حال ما مضمون گفتار معروفي است که مي گويند: «سگ خود را پرورش ده تا تو را بخورد». به خدا سوگند اگر به مدينه بازگرديم، بايد جمعيت نيرومند و پرافتخار (مردم مدينه) افراد ناتوان و ضعيف (يعني مهاجران) را بيرون کنند.

سخنان عبدالله، در برابر جمعيتي که هنوز ريشه هاي تعصب عربي و افکار جاهلي در دل آنان حکم فرما بود، اثر بدي بجا گذاشت، و نزديک بود ضربه اي بر اتحاد و اتفاق آن ها وارد شود.

خوشبختانه، جوان مسلمان و غيوري به نام «زيد بن ارقم» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمام تر به سخنان شيطاني او پاسخ داد و گفت: «به خدا قسم خوار و ذليل توئي. آن کس که در ميان خويشاوندان خود کوچکترين موقعيت ندارد، توئي. ولي محمد عزيز مسلمان ها است، دل هاي آن ها آکنده از مهر و مودت او است».

سپس برخاست و به نقطه فرماندهي لشکر آمد، و پيامبر را از سخنان و فتنه جوئي هاي عبدالله آگاه ساخت. پيامبر گرامي براي حفظ ظواهر سه بار سخن زيد را رد کرد، گفت: تو شايد اشتباه مي کني! شايد خشم و غضب، ترا به گفتن اين سخن وادار کرده است! شايد او ترا کوچک و بي خرد شمرده، و منظوري غير اين نداشته است. ولي زيد در برابر هر سه احتمال جواب منفي داد و گفت: نه، نظر او ايجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.

خليفه دوم، از پيامبر درخواست کرد که دستور دهد عبدالله بن ابي را بکشد، ولي پيامبر فرمود: صلاح نيست زيرا مردم مي گويند: محمد ياران خود را مي کشد.[۱۴] عبدالله، از گفتگوي پيامبر با «زيد ارقم» باخبر شد، فورا شرفياب محضر پيامبر شد و گفت: هرگز من چنين سخني نگفته ام وعده اي از خيرانديشان!!! از عبدالله طرفداري کرده گفتند: «زيد» در نقل مطالب «عبدالله» دچار اشتباه شده است.

ولي مطلب در اين جا خاتمه نيافت، زيرا اين نوع خاموشي موقت، بسان آرامش پيش از طوفان است، که هرگز اعتمادي به آن نيست. رهبر عالي قدر بايد کاري کند که طرفين جريان را به کلي فراموش نمايند. و براي همين هدف، با اين که موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «اسيد بن حضير»، شرفياب حضور پيامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نيست، علت اين دستور چيست؟!

پيامبر گفت: مگر از گفتار عبدالله و آتشي که روشن کرده اطلاع نداري؟ «اسيد» قسم ياد کرد و گفت: پيامبر عزيز! قدرت در دست شما است، شما مي توانيد او را بيرون کنيد. عزيز و گرامي شمائيد، خوار و ذليل او است. با او مدارا کنيد که او يک فرد شکست خورده است. اوسيان و خزرجيان، پيش از مهاجرت شما به مدينه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدينه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجي بر سر او بگذارند، ولي با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل اين تفرق مي داند.

فرمان حرکت صادر گرديد. سربازان اسلام متجاوز از 24 ساعت به راه پيمائي ادامه دادند و جز براي انجام فريضه نماز، در هيچ نقطه اي توقف نکردند. روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راه پيمائي از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت.

مسلمانان، در همان لحظه اي که از مرکب ها پياده شدند، از فرط خستگي همه به خواب رفتند، و تمام خاطره هاي تلخ از دل آن ها زدوده شد و با اين تدابير آتش اختلاف خاموش گشت.[۱۵]

سربازي، در کشمکش ايمان و عواطف

فرزند «عبدالله»، يکي از جوانان پاکدل اسلام بود. طبق تعاليم عالي اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بيش از همه مهربان بود. او از جريان پدر آگاه گرديد و تصور کرد که پيامبر او را به قتل خواهد رسانيد.

از اين رو، به پيامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصاً حاضرم اين دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که اين کار را به ديگري واگذار نفرمائيد!

زيرا من مي ترسم روي حميت عربي و عواطف پدري، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلماني آلوده سازم و سرانجام زندگي خود را تباه کنم.

گفتگوي اين جوان از عالي ترين تجليات ايمان است. چرا از پيامبر درخواست نکرد که از سر تقصير پدر درگذرد؟! زيرا مي دانست که هر کاري که پيامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولي فرزند عبدالله خود را در يک کشمکش روحي عجيبي مشاهده نمود.

عواطف پدري و اخلاق عربي او را تحريک مي کند که انتقام خون پدر را از قاتل بگيرد و خون مسلماني را بريزد. ولي در مقابل، عواملي مانند علاقه به آرامش محيط اسلام ايجاب مي کند که پدر او به قتل برسد. او در اين کشاکش، راه سومي را برگزيد که هم مصالح عالي اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحيه ديگران جريحه دار نشود و آن اين که خود او شخصا مجري فرمان باشد.

اين عمل اگر چه جگرخراش و جان کاه است، ولي نيروي ايمان و تسليم در برابر اراده خداوند تا حدي به او آرامش مي داد. اما پيامبر مهربان، به او فرمود: چنين تصميمي در کار نيست و ما با او مدارا خواهيم کرد.

اين سخن، که نمايان گر عظمت روحي پيامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد. در اين هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوي عبدالله سرازير گشت. او به قدري در انظار مردم خوار و ذليل گرديد، که ديگر کسي به او اعتنا نمي نمود.

پيامبر در اين حوادث درس هاي آموزنده اي به مسلمانان آموخت، و گوشه اي از سياست هاي خردمندانه اسلام را آشکار ساخت. پس از اين واقعه، رئيس منافقان، عبدالله ديگر قد علم نکرد و در هر واقعه اي مورد تنفر و اعتراض مردم بود. روزي پيامبر به عمر فرمود: روزي که به من گفتي او را به قتل برسانم، در آن روز مردمي که در قتل او متأثر مي شدند و به حمايت او برميخاستند. اما امروز آن چنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تأمل او را ميکشند.

فاسق رسوا ميشود.

گرايش گروه بني مصطلق به اسلام يک گرايش اصيل بود، زيرا آنان در مدت اسارت خود هيچ چيزي جز خوش رفتاري و نيکي و گذشت نديده بودند، تا آن جا که اسيران آنان همگي به بهانه هاي گوناگوني آزاد گشتند و به ميان عشيره خود بازگشتند. پيامبر «وليد بن عقبه» را براي اخذ زکات به سوي آنان اعزام کرد. وقتي آنان خبر ورود نماينده رسول خدا را شنيدند، بر اسب ها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماينده پيامبر تصور کرد که آن ها قصد قتل او را کرده اند، فورا به مدينه بازگشت و دروغي را سر هم نمود و گفت: آنان ميخواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزيدند.

خبر وليد در ميان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنين انتظاري از «بني مصطلق» نداشتند، در اين زمان هيئتي از آن ها وارد مدينه شد. آن ها حقيقت را به رسول خدا گفتند و افزودند: «ما به استقبال او رفتيم و مي خواستيم به او احترام بگذاريم و زکات خود را بپردازيم، ولي او ناگهان از منطقه دور شد و به سوي مدينه بازگشت و شنيديم مطلب خلافي را به شما گفته است. در اين موقع، آيه ششم سوره حجرات نازل شد و گفتار «بني مصطلق» را تأييد کرد و وليد را يک فرد فاسق معرفي نمود.

مضمون آن اين است: «اي افراد با ايمان اگر يک فرد فاسقي خبري را به سوي شما آورد، توقف کنيد و به بررسي بپردازيد تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاري انجام دهيد که بعدها پشيمان شويد».

پانویس

  1. المغازى/ترجمه،متن،ص:300
  2. سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 502؛ قتاده و عروة بن زبير آن را در سال پنجم دانسته‌اند، در كتاب بخارى (ج 5، ص 54) آمده كه در سال چهارم بوده و البته هيچ كس چنين چيزى را نگفته است نك: سبل الهدى، ص 502؛ و بايد دانست كه آگاهيهاى تاريخى بخارى اندك بوده و اين از بخش مغازى آن به دست مى‌آيد.
  3. المغازى، ج 1، ص 405
  4. زندگانى محمد(ص) ،ج‌2،ص:194
  5. المغازى/ترجمه،متن،ص:301
  6. المغازى/ترجمه،متن،ص:302
  7. المغازى/ترجمه،متن،ص:302
  8. سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 487
  9. المغازى، ج 1، ص 407؛ و اينجا نيز گفته شده: پرچم مهاجران دست ابوبكر بوده!
  10. تاريخ پيامبر اسلام، آيتى ،متن،ص:439
  11. المغازى، ج 1، ص 407؛
  12. مغازى/ترجمه،متن،ص:304
  13. الصحيح من السيرة النبي الأعظم، مرتضى العاملي ،ج‌11،ص:297
  14. بررسي زندگاني خليفه دوم، اين مطلب را به ثبوت مي رساند که او هرگز در معرکه هاي نبرد و صحنه هاي جنگ اظهار قدرت نمي کرد و همواره در صفوف متقاعدان بود. ولي هر موقع مسلمانان، دشمن را دستگير مي کردند، او نخستين شخصي بود که از پيامبر مي خواست او را اعدام کند و گردنش را بزند. براي نمونه مواردي را تذکر مي دهيم.
  15. يکي همين مورد است که خواست عبدالله منافق را گردن زند.

منابع