الدر المنثور من المأثور و غیر المأثور (کتاب)
شیخ علی (3ـ1004 / 1104) بن محمدبن حسن بن شهید ثانی، یکی از علمای سرشناس شهر اصفهان در دوره اخیر صفوی بود. وی از نسل علمای عرب مقیم اصفهان بود که همچنان بر حفظ فرهنگ عربی خویش تأکید داشت و نسبت به برخی از علمای ایرانی زمانش که صاحب منصب بودند،چندان خوشبین نبود. پدران وی از شهید ثانی به این سوی، همه عالم بودند و به رغم آن که صفویان دعوت های مکرری از آنان برای آمدن به ایران داشتند، اما آنان از آمدن خودداری کردند. بااین حال، شیخ علی به ایران آمد و تا پایان عمر در اصفهان زیست.
یکی از آثار برجای مانده از وی که حاوی نکات دقیقی از زندگی و خاندان خود وی، همچنین شماری از علمای وقت جبل عاملی و نیز آثار و کتاب های برجای مانده از آنان است، کتاب الدرّ المنثور من المأثور و غیر المأثور است. این اثر که نوعی اثر کشکولی است، حاوی مقالات مختلفی در باره مسائل فقهی و تفسیری و نیز اطلاعاتی از تاریخ فرهنگی و علمی این دوره است. اهمیت این کتاب یکی هم اقتباس مؤلف از آثاری است که اصل آنها از میان رفته و شاید یکی از مهم ترین آنها شرح حال خودنوشتی است که شهید ثانی برای خودش نگاشته و متن آن در این کتاب به چاپ رسیده است. شیخ علی صاحب کتابخانه مهمی از آباء و اجداد خود متون و مطالب را از آن آثار برای ما نقل کرده که مع الأسف اصل آن آثار از میان رفته و تنها اندکی از آن با تلاش شیخ علی از شامات به ایران انتقال یافته است.
شیخ علی در جایی از کتابش، شرح حال کوتاهی از اجدادش به دست داده و در ادامه شرح حالی هم از خودش نوشته است. در ضمن این شرح حال، اشاراتی به سفرش به مکه و برخی از رخدادهای مربوط به آن دارد که با قدری تسامح می توان از آن به عنوان سفرنامه مکه یا خاطراتی از سفرهای حج یاد کرد.
زمانی که مصیبتی دامنگیر خانواده آنان در جبل عامل شده و بیش از یک هزار کتاب آنان در آتش سوخت، پدرش عازم عراق شد. این زمان شیخ علی شش ساله بود. اندکی بعد وی همراه مادر و برادرش زین الدین راهی کرک نوح شدند و مدتی در آنجا ماندند. برادرش که دوازده ساله بود، از آنجا و گویا به هدف تحصیل، راهی عراق شد. شیخ علی هم عازم مکتب شده به فراگیری قرآن مشغول گردید و در نُه سالگی آن را ختم کرد. شیخ علی از مادرش ستایش می کند و از این که مهربانی و ملاطفت فراوانی در حق وی داشته است سخن می گوید. پس از آن به تحصیل نزد شاگردان جد و پدرش که نامشان را هم آورده، مشغول گشت. وی با آن که سن اندکی داشت، همزمان به زمین های کشاورزی رسیدگی می کرد و به تحصیل هم اشتغال می ورزید وی در سن شانزده سالگی در سال 1032 یا 1033 پس از درگذشت پدرش به سال 1030 عازم مکه می شود. (الدرالمنثور، 2/239) گفتنی است که پدرش در این سال، در شهر مکه درگذشت. بنابر این جدای از اعمال حج، ممکن است به قصد زیارت مزار پدرش در مقبره معلی عازم این سفر شده باشد.
باید توجه داشت که این زمان شمار فراوانی از علمای شیعه عرب و ایرانی در مکه زندگی می کردند و گهگاه در میان اشراف و امرای مکه، کسانی هم بودند که دلبستگی به تشیع امامی داشته و از علمای امامی مذهب استقبال می کردند. ما نمونه هایی از این موارد را در جای دیگری آورده ایم. اما از همین کتاب «درّالمنثور» هم می توان در این زمینه کمک گرفت و نشان داد که میان علمای شیعه وبرخی از اشراف مکه پیوندهایی بوده است؛ از آن جمله این آگاهی اوست که پدرش شیخ محمد (م 1030) پس از تکمیل تحصیلات خود نزد پدرش شیخ حسن ـ صاحب معالم الاصول ـ و همچنین سید محمد صاحب مدارک الأحکام ـ راهی مکه شد و برای پنج سال در آن جا اقامت گزید. این زمان میرزا محمد استرآبادی هم در مکه بوده و میان آنان دوستی و الفت فراوان وجود داشته است. وی در تدوین کتاب «رجال الکبیر» استرآبادی هم به وی کمک فراوانی کرده است. بعد از آن به وطنش باز گشته اما در پی برخی دشمنی ها و حسادت ها به کربلا رفت و مدتی طولانی در آنجا ماند، و به تربیت شاگردان عرب و عجم مشغول گشت. یک روز در حالی که بر بالای بام مشغول نماز بود، کسی تیری به سمت او پرتاب کرد که از کنار سینه اش گذشت. به دنبال این حادثه، مجددا وی عازم مکه شد. مدتی در آنجا بود، باز به عراق برگشت و برای بار سوم به مکه رفت و تا پایان عمر همانجا بسر برد. در همین دوره، گهگاه به نقاط دیگری هم مسافرت داشته و از جمله مدتی در دمشق با علمای اهل سنت حشر داشته و نزد آنان تحصیل کرده است. شیخ علی از یکی از اساتید سنی او و برخوردی که شاگردان آن استاد با پدرش داشته اند یاد کرده است. وی در آنجا از همشهری های خود شاگردانی هم داشت که یکی ازآنان شیخ حسین مشغری عاملی بود و «شرح الاستبصار» شیخ محمد به خط این مشغری نزد شیخ علی بوده است. (الدر المنثور، ج2، ص211 ـ 212)
برادر شیخ علی، یعنی زین الدین (1009 ـ 1064) مدت ها در مکه بوده و در همان شهر هم درگذشته و در کنار قبر پدرش شیخ محمد مدفون شده است. شیخ علی با ستایش فراوان از وی می گوید: در همان سال درگذشتِ او، وی هم در مکه بوده و در روز عرفه تا روز درگذشت او یعنی 29 ذی حجه همراه او بوده است. (الدرالمنثور، ج2، ص231)
گذشت که شیخ علی در حالی که شانزده ساله بوده، عازم سفر حج می شود. البته خودش تولّدش را 1003 یا 1004 دانسته و با توجه به این که می گوید سال 1032 یا 1033 به سفر حج رفته، قاعدتا باید نوزده ساله یا بیست ساله بوده باشد.
وی می نویسد که در این سفر برای من اتفاقات جالبی افتاد؛ از جمله آن که من سوار بر قاطر بودم و شتران ما در پشت سر ما حرکت می کردند. رفیقی هم داشتیم که یک برده هندی داشت. من در دستم کاردی داشتم که افتاد و طبعا نمی توانستم آن را بردارم. آن برده هندی که پشت سر ما بود، روی شتر خوابش برده و روی زمین افتاده بود. وی که درست نزدیک کارد من افتاده بود، آن را برداشت و برای من آورد.
وی همچنین در محلّی با نام «مبرک الناقه» که یک تنگه بوده و تنها یک قطار یا حداکثر دو قطار شتر می توانستند همزمان از آنجا عبور کنند، اشیایی را به جا می گذارد که باز به طور اتفاقی، یک نفر از حجاج، آنها را برداشته و به او می رساند.
در این سفر شیخ حرّ عاملی هم با آنان همسفر بوده است. وی می گوید که کاروان شام دو قسمت بود: «مقاطره» و «شعاره»؛ مقاطره آنان بودند که سواره حرکت می کردند و شعاره افرادی بودند که در جلو و عقب و راست و چپ آنان پیاده می رفتند. شیخ حرّ جزو شعاره بوده است. در اینجا هم باز چیزی از دست شیخ علی می افتد که از اتفاق آن را شیخ حرّ بر می دارد و به او می دهد.
شیخ علی می نویسد: وقتی داخل مکه شدم، همراه یک نفر دیگر از حجاج کاروان جلو افتاده به حرم مشرّف شدم تا اعمال عمره را انجام دهم. ابتدا گشتی در مسجد زدم تا نقاط مختلف آن را که وقت طواف به آن نیاز داشتم بشناسم. وقتی خواستم طواف را شروع کنم، یک مطوِّف آمد و گفت: من تو را طواف می دهم. گفتم: من شامی هستم، زودتر از دیگر حاج آمده ام و هیچ پولی برای این که به تو بدهم ندارم. اگر مجانا مرا طواف می دهی، شروع کن. وی با من به نزاع برخاست و کلمات تندی گفت. در همین حال مردی نزدیک شد و خطاب به او گفت: رهایش کن تا خودش طواف کند؛ این شخص و پدرش صد نفر مثل تو را برای طواف تعلیم می دهند. آن شخص هم مرا رها کرد و من مشغول طواف شدم.
بعد از حج به سوی مدینه آمدیم. صبحی در منطقه بدر مشغول نماز بودم در حالی که کاروان این سوی و آن سوی من حرکت می کرد. در حال نماز شمشیرم را روی زمین در کنارم گذاشتم. بعد از نماز، فراموش کردم آن را بردارم. نیم فرسنگ از آنجا دور شدیم که یادم آمد. به سرعت با رفیقی بازگشتم و دیدم در حالی که هنوز حجاج از این سوی و آن سوی محلّ نمازِ من می گذرند، شمشیرم روی زمین است که در مقابل چشم حیرت زده دیگران آن را برداشتم.
شیخ علی می نویسد: کتاب های زیادی از من در بلادمان مانده بود. هرچه کردم ازطریق بغداد نتوانستم به کتاب هایم دسترسی پیدا کنم. گفتم که آنها را به مکه بفرستند. اما مدتی به دلیل انقطاع زمان حج، نتوانستم به آنها دسترسی پیدا کنم. از کسی خواستم هرچه می خواهد از من بگیرد و کتاب هایم را به من برساند. در وقت بازگشت حجاج منتظر بودم. شبی خواب دیدم که کسی نزد من آمده و یک سینی که سینه مردی در آن بود، کنارم گذاشت. گفتم: این چیست؟ گفت: این سینه جدّت زین الدین ـ شهید ثانی ـ است. فردای آن روز کتاب ها رسید در حالی که بسیاری از آن ها جلد نداشت و برخی هم به خاطر نقل و انتقال تلف شده بود. (الدر المنثور، ج2، ص242)
یکی دیگر از خاطرات من آن است که وقتی خواستم از اصفهان به حج مشرّف شوم، مخفیانه برخی از کتاب هایم را فروختم. روز بعد خواجه التفات که نزد زینب بیگم دختر شاه طهماسب کار می کند، نزد من آمد و پرسید: آیا این روزها کتابی فروخته ای؟ گفتم: برای چه می پرسی؟ گفت: زینب بیگم مرا خواست و گفت: آیا در این شهر کسی با نام شیخ علی از نوادگان شیخ زین الدین زندگی می کند؟ گفتم: آری.گفت: دیشب در خواب شاه عباس را دیدم که می گفت: چه معنا دارد که این مرد به دیار ما بیاید در حالی که ما از پدر او خواستیم بیاید که نیامد، و روزگارش به گونه ای باشد که کتاب هایش را بفروشد در حالی که شما در اینجا هستید؟ وقتی من این را شنیدم داستان فروش کتاب هایم را برایش گفتم.
شیخ علی می افزاید: آمدنش به این بلاد و آلوده شدنش به استفاده از مشتبهات و سلوکش بر خلاف پدرانش ـ که به ایران نیامدند ـ سبب شد تا آن فیض و صلاحی که در اوائل سن داشته از بین برود. (ج2، ص242) این همان چیزی است که از شیخ بهایی هم نقل شده و به خاطر همان بود که پدرش شیخ حسین بن عبدالصمد با این که سالها در ایران بود، در اواخر از ایران رفت.
شیخ علی می افزاید: مرتبه دومی که از این بلاد ـ ایران ـ عازم مکه مکرمه شدم به برکت حج و زیارت وقایعی برای من رخ داد:
یکی از این وقایع آن بود که وقتی به جایی میان اصفهان و بصره رسیدم، یکی از افراد بلاد ما ـ یعنی عرب شامی ـ همراه با کاروان حجاج بود. او گفت: من هدفم از رفتن مکه اذیت کردن فلانی ـ یعنی شیخ علی ـ است. می خواهم در آنجا بگویم که او در بلاد عجم چه و چه می کند. من ناراحت شدم. وقتی به دورق رسیدیم، جایی در خیمه نشسته بودم که همان شخص از آنجا رد می شد، او را صدا کردم و به او گفتم: شنیده ام که در باره من چنین گفته ای؟ گفت: آری و خواهی دید. گفتم: دلیلش چیست؟ گفت: تو در اصفهان چیزی به من ندادی و من چنین و چنان خواهم کرد. گفتم: از خداوند می خواهم که شرّ تو را از من دفع کند. او برخاست و رفت. اندکی بعد، تب او را گرفت و چیزی به بصره نمانده بود که درگذشت و خداوند مرا از شرّ او کفایت کرد.
مانند همین ماجرا در مکه و منا از سوی دو مرد برایم رخ داد که اگر خداوند شرّ آنها را دفع نکرده بود، موجب مرگ فرد یا افرادی می شد. حکایت آن طولانی است و این همه به برکت حج بیت اللّه الحرام بود.
در بازگشت وقتی از بغداد به سمت اصفهان می آمدیم و همراه ما سه کنیز و زنان دیگر بودند، به شهر بعقوبه رسیدیم. کسی که در آنجا حکومت می کرد، فردی بسیار پست و معاند بود. وی برای هر کنیز و برده دو اشرفی و برای هر شتر چهار عباسی می گرفت؛ علاوه بر آن که اهانت کرده و ضرب و شتم می نمود. در آنجا شطی بود که باید از آن می گذشتیم و او کنار شط نشسته بود. هر زنی که از کشتی خارج می شد، او به دستش می نگریست ببیند کنیز است یا نه. وقتی ما نزدیک شدیم، مردی نزد او آمد و چیزی گفت. او هم عصبانی شده و عصا به دست برخاست. ما از کشتی پیاده شدیم؛ خیمه زدیم و کنیزکان را در پشت کجاوه ها پنهان کردیم. او زنی را برای تفحّص فرستاد تا در خیمه ها بگردد. من بیرون رفتم. اما به من خبر دادند که آن زن، یک کنیز را دیده است. پس از یک ساعت آن مرد آمد و پرسید: چند کنیز دارید؟ گفتیم: یکی. بعد به خیمه دیگری رفت. در آنجا زنی بود که یک برده داشت. آن زن گفت: تو را از وجود سه کنیز خبر می کنم مشروط بر آن که از برده من چیزی نگیری. بعد اشاره به خیمه ما کرد. ما از این که گفته بودیم فقط یک کنیز داریم، ترسیدیم که مسأله روشن شود و سبب اهانتی بزرگ به ما شود. فورا به شتردار گفتم: دو کجاوه روی یک شتر بگذار و روی هر شتر یک زن و یک کنیز باشد و حرکت کن. وقتی آن مرد با آن زن آمدند، جز یک کنیز ندیدند. آن مرد شروع به زدن همسرش کرد که چرا خلاف گفته است. آنگاه نزد آن زن و برده او رفتند و گفتند که چرا دروغ گفته است. آن زن گفت که کنیزکان را سوار شتر کردند و رفتند. آن مرد سوار اسب شد اما شتر را نیافت. خیمه ها را گشت، چیزی پیدا نکرد و به هر روی ما به سلامت گذشتیم. در شهربان هم به سوی خیمه ها آمدند اما وارد خیمه ما نشدند.
شیخ علی پس از آن می گوید که من بیشتر عمرخویش را درغربت به سربرده و با معیشتی سخت و قلبی نگران روزگار را گذرانده ام. با این حال به مطالعه و تحقیق و تدریس مشغول بوده و قریب هفتاد عنوان کتاب نوشته ام. وی سپس شرحی ازآثار علمی مهمّش رابه دست داده است.(الدرالمنثور،ج2، ص243 ـ 244).
منبع
رسول جعفریان،چند گزارش از سفرهای حج از دوره صفوی، میقات حج، شماره 43، بهار 1382؛ صفحه 144 .