رویارویی ابن زیاد و امام سجاد علیه السلام: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | هنگامی که اسیران به همراه [[عمر بن سعد]] و لشگریانش شبهنگام به [[کوفه]] رسیدند. عبیدالله دستور داد کاروان مدتی در بیرون کوفه توقف کند تا مقدمات ورودشان فراهم شود. صبح روز بعد طبلها به صدا درآمد و فرمان رسمی حکومت این بود که مردم برای جشن پیروزی بر قیامکنندگان علیه حکومت آماده شوند. | |
− | |||
اسیران اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند. | اسیران اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند. | ||
− | «[[ابن زیاد]] » که در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده ی فتوحات او حاضر شوند.قبلاً سر مقدس حضرت | + | «[[ابن زیاد]]» که در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده ی فتوحات او حاضر شوند. قبلاً سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام نیز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستی خود به آن جسارت می کرد، در این حال کاروان اسرا وارد قصر شدند و حضرت زینب سلام الله علیه با جمعی از کنیزان در گوشه ای نشستند و بین ایشان و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد. |
− | |||
− | + | و بعد از آن بین [[امام زین العابدین]] و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد که در توضیح و شرح اولین برخورد [[امام سجاد علیه السلام]] با ابن زیاد در [[کوفه]] اقوال مختلفی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم: | |
− | |||
− | |||
− | + | در کتاب شرح الاخبار این گونه آمده است: على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده حسين عليه السلام را ـ كه به شدت، بيمار بود ـ نيز بردند. على بن الحسين عليه السلام مى گويد: «با توجه به بيمارى ام و شدت آن، چيزى نفهميدم و متوجه نشدم تا آن كه مرا نزد عمر بن سعد آوردند. هنگامى كه حالم را ديد، از من روگرداند و من با همان بيمارى ام [گوشه اى] افتادم. مردى از هواداران شام نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى كه مى گريست، روان شد و به من گفت: اى فرزند پيامبر خدا! من بر جانِ تو بيم دارم. نزد من باش سپس مرا به جايگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هرگاه به من مى نگريست، مى گريست. من با خود مى گفتم: اگر خيرى نزد كسى باشد، نزد اين مرد است. هنگامى كه خاندان ما را به نزد [[عبيداللّه بن زياد]] بردند، [عبيداللّه] از من جويا شد. گفتند: رهايش كرده و به حال خودش وانهاده ايم. به دنبال من گشتند؛ اما مرا نيافتند پس جارچى اى ندا داد: هر كس على بن الحسين را يافت، او را بياورد و سيصد درهم بگيرد. مردى كه نزدش بودم، در حالى كه مى گريست نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم كرد و مى گفت: اى فرزند پيامبر خدا! بر جان خود مى ترسم كه اگر تو را از آنان پنهان بدارم، مرا بكُشند. او مرا دست بسته به آنان سپرد و سيصد درهم گرفت در حالى كه به او مى نگريستم. مرا نزد عبيداللّه بن زيادِ ملعون بردند و هنگامى كه به جلويش رسيدم، گفت: تو كيستى؟ گفتم: من [[على بن الحسين]] هستم. گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟ گفتم: او برادرم بود و مردم او را كُشتند. [[عبيداللّه بن زياد]] گفت: بلكه خدا او را كشت!» | |
+ | |||
+ | [در اين هنگام] على [بن الحسين] عليه السلام گفت: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گيرد و آنان را كه نمرده اند، در خواب مى گيرد» . عبيداللّه بن زيادِ ملعون به كشتن على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) فرمان داد كه زينب، دختر على عليه السلام فرياد كشيد: اى ابن زياد! خونهايى كه از ما ريخته اى، برايت كافى است. تو را به خدا سوگند مى دهم كه او را نكُشى، جز آن كه مرا همراه او بكشى. | ||
+ | |||
+ | [[شيخ مفيد]] در این باره می گويد: چون على بن الحسين علیه السلام را نزد ابن زياد آوردند، گفت: تو كيستى؟ فرمود: من على بن الحسين علیه السلام هستم. گفت: مگر خداوند على بن الحسين را نكشت؟ فرمود: برادرى به نام على داشتم كه مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: نه خدا او را كشت. على بن الحسين علیه السلام فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را مىستاند. | ||
ابن زياد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم كه مىخواستى هنوز نگفتهاى! او را ببريد و گردن بزنيد. | ابن زياد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم كه مىخواستى هنوز نگفتهاى! او را ببريد و گردن بزنيد. | ||
− | در اين هنگام [[حضرت زينب | + | در اين هنگام [[حضرت زينب]] سلام الله علیها به او چسبيد و گفت: اى ابن زياد خونهايى كه از ما ريختهاى تو را بس است. سپس امام علیه السلام را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمىشوم. اگر او را مىكشى مرا نيز با او بكش! |
− | + | ||
ابن زياد مدتى به آن دو نگاه كرد و سپس گفت: شگفتا از خويشاوندى! به خدا سوگند گمان مىكنم كه دوست دارد وى را با او بكشم! او را واگذاريد تا در كارش بينديشم. | ابن زياد مدتى به آن دو نگاه كرد و سپس گفت: شگفتا از خويشاوندى! به خدا سوگند گمان مىكنم كه دوست دارد وى را با او بكشم! او را واگذاريد تا در كارش بينديشم. | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | ابن زياد گفت: | + | در روايت [[ابن اعثم كوفى]] آمده است: ابن زياد رو به على بن الحسين علیه السلام كرد و گفت: مگر على بن الحسين كشته نشد؟ فرمود: او برادر من و بزرگتر از من بود و شما او را كشتيد. او بر شما حقى دارد كه در روز قيامت خواهد ستاند! |
− | سپس على بن الحسين | + | ابن زياد گفت: ولى خداوند او را كشت! سپس على بن الحسين علیه السلام فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را مىستاند» و خداى فرموده است: «هيچ كس بدون اجازه خداوند نمىميرد». |
− | ابن زياد به يكى از همنشينانش گفت: واى بر تو! او را معاينه كن. گمان مىكنم كه به سن بلوغ رسيده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به كنارى برد و نگاه كرد و نشان بلوغ را در او ديد. سپس وى را نزد | + | ابن زياد به يكى از همنشينانش گفت: واى بر تو! او را معاينه كن. گمان مىكنم كه به سن بلوغ رسيده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به كنارى برد و نگاه كرد و نشان بلوغ را در او ديد. سپس وى را نزد عبيداللّه بازگرداند و گفت: آرى، خداوند كار امير را راست گرداند. به سن بلوغ رسيده است. |
− | |||
− | |||
− | گويد: در اين هنگام عمّهاش زينب، دختر على | + | گفت: هم اينك او را با خود ببر و گردن بزن! گويد: در اين هنگام عمّهاش زينب، دختر على علیه السلام خود را به او آويخت و خطاب به ابن زياد فرمود: اى پسر زياد! تو هيچ يك از ما را باقى نگذاشتهاى، اگر قصد دارى او را هم بكشى مرا نيز همراه او به قتل برسان! |
− | |||
− | ابن زياد فرمود: اى پسر زياد! تو هيچ يك از ما را باقى نگذاشتهاى، اگر قصد دارى او را هم بكشى مرا نيز همراه او به قتل برسان! | ||
− | پس على بن الحسين | + | پس على بن الحسين علیه السلام به عمّهاش گفت: شما سكوت اختيار كنيد تا من با او صحبت كنم. آنگاه رو به ابن زياد كرد و گفت: آيا مرا تهديد میكنى؟ مگر نمیدانى كه ما به قتل عادت داريم و كرامت ما شهادت است! |
− | ابن زياد خاموش ماند و گفت: اينان را از نزد من ببريد و آنان را در سرايى كنار مسجد اعظم جاى داد . | + | ابن زياد خاموش ماند و گفت: اينان را از نزد من ببريد و آنان را در سرايى كنار مسجد اعظم جاى داد. |
− | در الملهوف نیز اینگونه آمده است :ابن زياد ـ كه خدا لعنتش كند ـ به على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام | + | در الملهوف نیز اینگونه آمده است: ابن زياد ـ كه خدا لعنتش كند ـ به على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام توجه كرد و گفت: اين كيست؟ گفتند: على بن الحسين است. ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟ على [بن الحسين] عليه السلام به او فرمود: «برادرى داشتم كه [او نيز] على بن الحسين ناميده مى شد و مردم او را كُشتند». ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كُشت. على [بن الحسين] عليه السلام فرمود: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گيرد». ابن زياد گفت: تو جرات جواب دادن به من را دارى؟! او را ببريد و گردنش را بزنيد. عمّه او زينب عليهاالسلام اين را شنيد. گفت: اى ابن زياد! تو يك تن هم از ما باقى نگذاشته اى. اگر مى خواهى او را بكشى، مرا هم با او بكش. على [بن الحسين] عليه السلام به عمّه اش گفت: «اى عمّه! سخنى مگو تا من با او سخن بگويم». آن گاه به او رو كرد و گفت: «اى ابن زياد! آيا مرا به كشتن، تهديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن، عادت ما و شهادت، كرامت ماست؟» . |
+ | ==منابع== | ||
+ | * محمد محمدی ری شهری و همکاران، دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی ج8، ص167-169 دسترس در [http://www.hadith.net/n668-e5680-p163.html حدیث نت]. | ||
+ | * محمدجعفر طبسى، با كاروان حسينى ج5، ص107، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، لوح فشرده. | ||
− | |||
− | |||
− | |||
[[رده:اسیران کربلا در کوفه]] | [[رده:اسیران کربلا در کوفه]] |
نسخهٔ ۱۱ دسامبر ۲۰۱۳، ساعت ۰۸:۱۰
هنگامی که اسیران به همراه عمر بن سعد و لشگریانش شبهنگام به کوفه رسیدند. عبیدالله دستور داد کاروان مدتی در بیرون کوفه توقف کند تا مقدمات ورودشان فراهم شود. صبح روز بعد طبلها به صدا درآمد و فرمان رسمی حکومت این بود که مردم برای جشن پیروزی بر قیامکنندگان علیه حکومت آماده شوند.
اسیران اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند.
«ابن زیاد» که در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده ی فتوحات او حاضر شوند. قبلاً سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام نیز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستی خود به آن جسارت می کرد، در این حال کاروان اسرا وارد قصر شدند و حضرت زینب سلام الله علیه با جمعی از کنیزان در گوشه ای نشستند و بین ایشان و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد.
و بعد از آن بین امام زین العابدین و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد که در توضیح و شرح اولین برخورد امام سجاد علیه السلام با ابن زیاد در کوفه اقوال مختلفی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:
در کتاب شرح الاخبار این گونه آمده است: على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده حسين عليه السلام را ـ كه به شدت، بيمار بود ـ نيز بردند. على بن الحسين عليه السلام مى گويد: «با توجه به بيمارى ام و شدت آن، چيزى نفهميدم و متوجه نشدم تا آن كه مرا نزد عمر بن سعد آوردند. هنگامى كه حالم را ديد، از من روگرداند و من با همان بيمارى ام [گوشه اى] افتادم. مردى از هواداران شام نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى كه مى گريست، روان شد و به من گفت: اى فرزند پيامبر خدا! من بر جانِ تو بيم دارم. نزد من باش سپس مرا به جايگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هرگاه به من مى نگريست، مى گريست. من با خود مى گفتم: اگر خيرى نزد كسى باشد، نزد اين مرد است. هنگامى كه خاندان ما را به نزد عبيداللّه بن زياد بردند، [عبيداللّه] از من جويا شد. گفتند: رهايش كرده و به حال خودش وانهاده ايم. به دنبال من گشتند؛ اما مرا نيافتند پس جارچى اى ندا داد: هر كس على بن الحسين را يافت، او را بياورد و سيصد درهم بگيرد. مردى كه نزدش بودم، در حالى كه مى گريست نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم كرد و مى گفت: اى فرزند پيامبر خدا! بر جان خود مى ترسم كه اگر تو را از آنان پنهان بدارم، مرا بكُشند. او مرا دست بسته به آنان سپرد و سيصد درهم گرفت در حالى كه به او مى نگريستم. مرا نزد عبيداللّه بن زيادِ ملعون بردند و هنگامى كه به جلويش رسيدم، گفت: تو كيستى؟ گفتم: من على بن الحسين هستم. گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟ گفتم: او برادرم بود و مردم او را كُشتند. عبيداللّه بن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت!»
[در اين هنگام] على [بن الحسين] عليه السلام گفت: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گيرد و آنان را كه نمرده اند، در خواب مى گيرد» . عبيداللّه بن زيادِ ملعون به كشتن على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) فرمان داد كه زينب، دختر على عليه السلام فرياد كشيد: اى ابن زياد! خونهايى كه از ما ريخته اى، برايت كافى است. تو را به خدا سوگند مى دهم كه او را نكُشى، جز آن كه مرا همراه او بكشى.
شيخ مفيد در این باره می گويد: چون على بن الحسين علیه السلام را نزد ابن زياد آوردند، گفت: تو كيستى؟ فرمود: من على بن الحسين علیه السلام هستم. گفت: مگر خداوند على بن الحسين را نكشت؟ فرمود: برادرى به نام على داشتم كه مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: نه خدا او را كشت. على بن الحسين علیه السلام فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را مىستاند.
ابن زياد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم كه مىخواستى هنوز نگفتهاى! او را ببريد و گردن بزنيد.
در اين هنگام حضرت زينب سلام الله علیها به او چسبيد و گفت: اى ابن زياد خونهايى كه از ما ريختهاى تو را بس است. سپس امام علیه السلام را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمىشوم. اگر او را مىكشى مرا نيز با او بكش!
ابن زياد مدتى به آن دو نگاه كرد و سپس گفت: شگفتا از خويشاوندى! به خدا سوگند گمان مىكنم كه دوست دارد وى را با او بكشم! او را واگذاريد تا در كارش بينديشم.
در روايت ابن اعثم كوفى آمده است: ابن زياد رو به على بن الحسين علیه السلام كرد و گفت: مگر على بن الحسين كشته نشد؟ فرمود: او برادر من و بزرگتر از من بود و شما او را كشتيد. او بر شما حقى دارد كه در روز قيامت خواهد ستاند!
ابن زياد گفت: ولى خداوند او را كشت! سپس على بن الحسين علیه السلام فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را مىستاند» و خداى فرموده است: «هيچ كس بدون اجازه خداوند نمىميرد».
ابن زياد به يكى از همنشينانش گفت: واى بر تو! او را معاينه كن. گمان مىكنم كه به سن بلوغ رسيده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به كنارى برد و نگاه كرد و نشان بلوغ را در او ديد. سپس وى را نزد عبيداللّه بازگرداند و گفت: آرى، خداوند كار امير را راست گرداند. به سن بلوغ رسيده است.
گفت: هم اينك او را با خود ببر و گردن بزن! گويد: در اين هنگام عمّهاش زينب، دختر على علیه السلام خود را به او آويخت و خطاب به ابن زياد فرمود: اى پسر زياد! تو هيچ يك از ما را باقى نگذاشتهاى، اگر قصد دارى او را هم بكشى مرا نيز همراه او به قتل برسان!
پس على بن الحسين علیه السلام به عمّهاش گفت: شما سكوت اختيار كنيد تا من با او صحبت كنم. آنگاه رو به ابن زياد كرد و گفت: آيا مرا تهديد میكنى؟ مگر نمیدانى كه ما به قتل عادت داريم و كرامت ما شهادت است!
ابن زياد خاموش ماند و گفت: اينان را از نزد من ببريد و آنان را در سرايى كنار مسجد اعظم جاى داد.
در الملهوف نیز اینگونه آمده است: ابن زياد ـ كه خدا لعنتش كند ـ به على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام توجه كرد و گفت: اين كيست؟ گفتند: على بن الحسين است. ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟ على [بن الحسين] عليه السلام به او فرمود: «برادرى داشتم كه [او نيز] على بن الحسين ناميده مى شد و مردم او را كُشتند». ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كُشت. على [بن الحسين] عليه السلام فرمود: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گيرد». ابن زياد گفت: تو جرات جواب دادن به من را دارى؟! او را ببريد و گردنش را بزنيد. عمّه او زينب عليهاالسلام اين را شنيد. گفت: اى ابن زياد! تو يك تن هم از ما باقى نگذاشته اى. اگر مى خواهى او را بكشى، مرا هم با او بكش. على [بن الحسين] عليه السلام به عمّه اش گفت: «اى عمّه! سخنى مگو تا من با او سخن بگويم». آن گاه به او رو كرد و گفت: «اى ابن زياد! آيا مرا به كشتن، تهديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن، عادت ما و شهادت، كرامت ماست؟» .
منابع
- محمد محمدی ری شهری و همکاران، دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی ج8، ص167-169 دسترس در حدیث نت.
- محمدجعفر طبسى، با كاروان حسينى ج5، ص107، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، لوح فشرده.