شهید سید محمد واحدی: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) (ویرایش) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
{{بخشی از یک کتاب}} | {{بخشی از یک کتاب}} | ||
− | + | '''شهید سید محمد واحدى''' در خانواده اى مشهور به فضل و [[تقوا|تقوى]] در کرمانشاه متولد شد. بیش از ۵ سال نداشت که پدر بزرگوارش، آیت الله حاج سید محمدرضا مجتهد قمى (واحدى) را از دست داد. وی از گروه «فدائیان اسلام» بود که در سال ۱۳۳۴ شمسی به همراه [[شهید نواب صفوی|شهید نواب صفوى]]، به جرم مبارزه و قیام مسلحانه بر ضد سلطنت پهلوی به [[شهادت در راه خدا|شهادت]] رسید. | |
− | + | [[پرونده:M vahedi.jpg|بندانگشتی|شهید سید محمد واحدى]] | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
==شروع مبارزات== | ==شروع مبارزات== | ||
− | + | سید محمد واحدى ابتدا در «سُنقر کلیائى» به تحصیل پرداخت و بعد به همراه خانواده اش به [[قم]] آمد. در دبیرستان «حکیم نظامى» قم ادامه تحصیل داد، همزمان با تحصیل، خود و برادرش سید عبدالحسین، با اجازه مادر به [[تهران]] آمده و براى مبارزه با [[ظلم]] و ستم و فساد، به دیگر برادران خود به گروه «فدائیان اسلام» پیوستند.<ref>همان.</ref> | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | + | سید محمد به خاطر عشق به [[اسلام]] و پیشرفت نهضت، لحظه اى آرام نمى نشست و در همان جو اختناق، اعلامیه هاى فدائیان اسلام را پخش مى کرد و به همین دلیل از طرف پلیس طاغوت دستگیر و مضروب شد. | |
− | در | + | پس از اعدام انقلابى «رزم آراء» نیز دستگیر شد. دفاعیاتش در هنگام محاکمه اوج عظمت روحى او را بر همگان آشکار ساخت، طوری که همه مبهوت و متحیر شدند. او در طول مبارزه اش یک بار به بندرعباس تبعید شد و آنگاه که [[شهید نواب صفوی|شهید نواب صفوى]] از این موضوع مطلع شد، به شدت متأثر گردید.<ref>شهداى روحانیت شیعه در یکصد ساله اخیر، على ربانى خلخالى، ج۱، ص۲۱۷.</ref> |
− | + | ==نگاهى به تاریخ فدائیان اسلام== | |
− | + | براى پى بردن به اوج آگاهى سیاسى و اجتماعى سید محمد واحدى، متن مقاله او را که نگاهى به تاریخ پیدایش «فدائیان اسلام» است، از نظر مى گذرانیم: | |
− | + | «سالهاى بعد از شهریور «بیست» که از فشار زیاد هرج و مرج، مردم به هر نقطه اى متشبث مى شدند، موقعیت خوبى بود که شیادان اجتماع دامهاى سوءاستفاده خود را بگسترند. هر کس بنابر استعداد و موقعیت و طرز تفکرش، چاهى فرا راه اجتماع بکند و غالب حزب سازى ها و مسلک تراشى ها نیز در همین سالها شروع شد. | |
− | + | در این موقع احمد کسروى هم که در ایام جوانى بر اثر اختلافاتى از محیط روحانیت خارج شده و کینه روحانیت را به دل گرفته بود، فرصتى مناسب دید که انتقامى بازستاند و دکانى باز کرد تا دنیایى آباد براى خود بسازد. این فکر در مغز او قوت گرفت و شروع بکار نمود و نشریاتى منتشر کرد. اندک اندک که بازارش رونقى گرفت، اهانت به مقدسات دینى را شروع نمود. این خود زنگ خطرى بود که در گوش مسلمین به صدا درآمد. دستهایى نامرئى که همیشه صداهایى را که ایجاد [[نفاق]] مى کند، تقویت مى نمایند، شروع به فعالیت کردند و مسلک کسروى را روز به روز توسعه دادند و در اطراف آن سر و صدا راه انداختند به امید آن که باز هم مسلمانان را به جنگ و نفاق داخلى مشغول کرده، به اجراى نقشه هاى ظالمانه خود موفق شوند. | |
− | + | در این موقع غالب نویسندگان مسلمان مبارزات قلمى خود را آغاز نموده و در فکر ریشه کن کردن نهال مفسدى بودند که داشت در اعماق قلوب بى خبران از معارف [[اسلام]] ریشه مى دوانید ولى کسروى مطالب مستدل آنان را با سفسطه و ناسزا پاسخ مى داد. ...کارهاى کسروى کمکم در اثر تقویت بیگانگان غوغایى به پا کرد. مقدارى از نشریاتش به [[نجف]] اشرف که آن روز مرکز اول روحانیت و [[حوزه علمیه]] بود، مى رسد. یکى از آن کتب در یکى از مدارس نجف (مدرسه آخوند) به حجره اى راه مى یابد که آنجا محل اقامت «[[شهید نواب صفوی|سید مجتبى نواب صفوى]]» بود. | |
− | + | سید مجتبى نواب صفوى که در آن ایام بیستمین سال زندگى خود را طى مى کرد، جوانى بود که در سال ۱۳۰۳ در محله خانى آباد تهران و در یک خانواده متدین پا به جهان نهاده، سنین کودکى را در همان محله طى نموده، دوران تحصیل ابتدایى را در «دبستان حکیم نظامى» گذرانیده، سپس وارد «دبیرستان صنعتى» گردید و پس از چندى به منظور تکمیل تحصیلات بار سفر بسته و از طریق اهواز، به [[نجف]] رفت. | |
− | + | نواب صفوى در اندک مدتى با زبان عربى آشنا شد و با حرارت و گرمى خاص خود، دوستانى علاقمند یافت... هنوز بیش از چند سال از تحصیل وى نگذشته بود که روزى در حجرة مدرسه، کتابى از کسروى به دستش رسید که آتشى به قلبش زد و از جاى حرکتش داد و با خود گفت: چگونه یک فرد مسلمان زنده باشد و با ساحت اولیاء دین جسارت شود؟ آیا سزاوار است؟ | |
− | + | در عرض چند روز در میان طلاب و علماء نجف هیجانى ایجاد نمود و بالاخره بنابر تصمیم بعضى از علماء نجف بنا شد که ایشان به نمایندگى از طرف [[حوزه علمیه]] به [[ایران|ایران]] آمده و پس از انجام مقدماتى در مسیر راه به [[تهران]] وارد شود و با تغییر افکار منحرف شده جوانان، بساط کسروى را جمع کند، ولى به عللى این نقشه تغییر یافت و به طور عادى از طریق بصره وارد ایران شد و در ابتداى ورود به ایران، مردم به ایشان اطلاع دادند که کسروى در آبادان عده زیادى از جوانان را اغفال نموده است و بدین مناسبت، چند روزى در آبادان توقف کرد».<ref>فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره ۲، سال اول، زمستان ۱۳۷۰، ص۷.</ref> | |
− | + | ==خصوصیات اخلاقى و مبارزاتى == | |
− | + | سید محمد در اندک مدتى چنان لیاقتى از خود نشان داد که درباره اش مى گفتند: او زمینه روحى و نبوغ ذاتى یک رهبر را دارد. سید محمد قامتى بلند و سیمین و چهره اى خوب داشت، در عین حال همیشه لبخندى نمکین، زینت سیمایش بود. صدایى مردانه و جذاب داشت و هنگام سخنرانى چون سیاستمدارى سالمند و کارآزموده سخن مى گفت. | |
− | او | + | گاهى که برادرانش به شوخى آرزوى [[ازدواج]] او را مى کردند، اشاره به لقاءالله کرده، ازدواج خود را به آن سمت صفحه زندگى یعنى زندگى جاوید حواله مى داد. داراى خطى بسیار زیبا و مقالاتى بسیار شیوا بود و روزنامه منشور برادرى را در سال ۱۳۳۱ تا حد زیادى او اداره مى کرد. |
− | + | او لحظه اى از رهبر خود، [[شهید نواب صفوی|نواب صفوى]] دور نمى شد. عاشق نواب بود و او را نمونه جَد شهیدش [[امام حسین]] علیهالسلام مى دانست. سید محمد در تمام دوره سخت دستگیرى و دادگاه در کنار رهبر محبوب خود ماند و در لحظه شهادت نیز دوش به دوش رهبر خود ایستاد.<ref>نواب صفوى، اندیشه ها، مبارزات و شهادت او، ص۱۰۳.</ref> در محاکمه تقاضا کرد که تمام برادرانش را آزاد کنند و او را بکشند.<ref>شهداى روحانیت شیعه در یکصد ساله اخیر، ج۱، ص۲۱۷.</ref> این شهامت و مردانگى از جوان هیجده ساله به اندازه اى تکان دهنده بود که اشک از دیدگان همه جارى ساخت. | |
− | در | + | در سال ۱۳۳۴ در جلسه اى که براى اعدام حسین علاء گرفته شد، در کنار شهید نواب صفوى، شهید سید عبدالحسین واحدى و شهید خلیل طهماسبى بود و قاطعانه رأى خود را نسبت به آن اقدام اعلام کرد. |
− | + | او پس از تیراندازى به حسین علاء، همراه نواب در منزل حمید ذوالقدر دستگیر شد و تا آخرین نفس براى دفاع از ارزشهاى اسلامى ایستادگى کرد. در دادگاه ظلم با [[شجاعت]] از مواضع انقلابى و اسلامى دفاع کرد به گونه اى که یکى از سران رژیم به او گفت: جوان مگر چند سال دارى که مى خواهى شهید شوى؟ واحدى با صلابت جواب داد: «شهادت تمام وجود مرا مى سوزاند و من نمى توانم تحمل کنم برادرانم شهید شوند و من آزاد باشم».<ref>همان.</ref> | |
− | + | ==سید محمد واحدى در دادگاه== | |
− | + | در تاریخ ۱۳۳۴/۱۰/۴ اولین دادگاه شهید واحدى و اعضاى گروه که هفت نفر بودند به ریاست سرلشکر قطبى در اداره دادرسى ارتش در تهران تشکیل شد. جلسات دادگاه به طور مخفى شروع بکار نمود و بعد از هشت روز حکم خود را به شرح زیر اعلان کرد: | |
− | + | سید مجتبى نواب صفوى، سید محمد واحدى، مظفر ذوالقدر و خلیل طهماسبى به اعدام، سید هادى میرلوحى به شش سال زندان، اصغر عمرى به پنج سال زندان، احمد تهرانى به چهار سال زندان و على بهارى به سه سال زندان، به جرم قیام مسلحانه بر ضد سلطنت مشروطه محکوم مى شوند. | |
− | + | از نکات جالبى که از اخبار داخل دادگاه بدوى از زبان برادر اصغر عمرى روایت شده است، دفاعیات بسیار رساى سید محمد واحدى در رابطه با مسائل فکرى و ایدئولوژیکى فدائیان اسلام است که شگفتى حاضرین حتى وکیل مدافع او را به همراه داشت. برادر عمرى مى گوید: وکیل مدافع واحدى به او مى گفت: تو از خودت دفاع کن و به این صورت که حرف مى زنى، محکوم به اعدام مى شوى و او جواب مى گفت: بعد از شهادت برادرانم زندگى براى من بى ارزش است و بهتر است با هم باشیم.<ref>نواب صفوى، اندیشه ها، مبارزات و شهادت او، ص۱۷۴.</ref> | |
− | + | از نکات جالب دیگر این دادگاه این است که بعد از قرائت حکم هیئت دادرسان که معلوم شد چهار نفر به اعدام و بقیه به زندان محکوم گشته اند، چنان خنده اى همه محکومین را گرفته بود که تعجب آور بود. مخصوصاً شهید نواب صفوى و طهماسبى و شهید سید محمد واحدى به قدرى مى خندیدند که رنگ رخساره آنها از شدت خنده تغییر کرده بود و هنگامى که از آنها سؤال شد به چه چیز مى خندید، گفتند: به نزدیک شدن بزرگترین آرزوى خود یعنى [[شهادت در راه خدا|شهادت]] و از این که در سفر شهادت خود تنها نبوده، با یکدیگر هستیم.<ref>همان، ص ۱۷۵.</ref> | |
− | + | بدین ترتیب دوره اول محاکمه پایان یافت و دادگاه تجدیدنظر در روز ۱۳۳۴/۱۰/۲۵ تشکیل و شهید نواب آخرین دفاعیات خود را انجام داد؛ اما بالاخره این نمایش نیز در ساعتهاى پایانى روز خاتمه پذیرفت و حکم دادگاه تجدیدنظر نیز درست به همان ترتیب که در دادگاه اولى داده شده بود، صادر شد.<ref>همان، ص۱۷۸.</ref> | |
− | + | برادر عمرى مى گوید:<ref>برادر اصغر عمرى و على بهارى تنها بازماندگان و یادگاران این صحنه ها هستند: همان، ص۱۹۳.</ref> ساعتى از نیمه شب گذشته بود. من و احمد تهرانى در یک سلول یک نفره زندانى بودیم و هوا به قدرى سرد بود که چیزى نمانده بود نفس هایمان در سینه منجمد شود. ناگهان صداى مردانه و رشید «سید محمد واحدى» را شنیدم که مى گفت: یااللّه، بلافاصله از جاى خود بلند شدیم از سوراخ درب سلول نگاه کردیم و در زیر نور بى رمق راهروى زندان لشکر ۲ زرهى، دیدیم که سرهنگ اللهیارى، نماینده سرلشکر آزموده دادستان ارتش که مأموریت اجراى حکم اعدام نواب و یارانش را پذیرفته بود، در پیش و شهید نواب صفوى و شهید سید محمد نیز در پشت سر او در حرکت است و از گامهاى استوار و محکم آن شهید به خوبى پیدا بود که در راه معشوق خویش، خداى جهانیان گام برمى دارند و آنچنان از راهى که به سوى چوبه اعدام و شهادت مى پیمایند، خاطر جمع و دل آرام هستند که گویى تمام وظائف خویش را انجام داده و براى دریافت پاداش و جایزه خود به پیش مى روند.<ref>همان، ص ۱۹۴.</ref> | |
==شهادت و مدفن== | ==شهادت و مدفن== | ||
− | + | شهید سید محمد واحدى در سپیده دهم بیست و هفتم دى ماه ۱۳۳۴ همراه رهبر فدائیان اسلام و سایر برادرانش در سن بیست و یک سالگى تکبیرگویان به شهادت رسید.<ref>شهداى روحانیت شیعه در یکصد ساله اخیر، ج۱، ص۲۱۷.</ref> | |
− | |||
− | |||
− | آنها از روى خط خونى | + | اجساد پاک این شهداى راه اسلام را پیش از آن که مردم تهران از خواب بیدار شوند به گورستان مسگرآباد در جنوب شرقى بیرون تهران، بردند و جدا از یکدیگر به خاک سپردند. ساعتى بعد از رادیو تهران این خبر را منتشر ساخت. مردم «دولاب» که از دیگران به گورستان مسگرآباد نزدیک تر بودند، به آنجا رفتند تا شاید بتوانند جنازه ها را بگیرند؛ اما معلوم مى شود که کار به پایان رسیده است. آنها از روى خط خونى که از درب غسالخانه تا سر هر قبرى کشیده شده بود، قبور را یافتند و بعدها با کمک مأمورین گورستان یک یک قبرها را شناسایى کرده، علامت کوچکى روى هر یک از قبرها گذاشتند. سالها بعد که شهردارى تهران گورستان مسگرآباد را متروکه اعلام کرد، بیم آن مى رفت که این قبور شریف براى همیشه نابود شوند. لذا بعضى از برادران وفادار طى طرحى بسیار دقیق نیمه شب به قبرستان رفته، جنازه هاى «شهید نواب»، شهید «سید محمد واحدى» شهید «ذوالقدر» را از قبر بیرون آورده، به شهرستان مقدس [[قم]] منتقل و در قبرستان وادى السلام در قسمت ضلع شمالى به خاک سپردند.<ref> مصاحبه نگارنده با آیت الله حسین بُدلا، شهریور ۱۳۷۷.</ref> |
− | |||
− | لذا بعضى از برادران وفادار طى طرحى | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
− | |||
==منابع== | ==منابع== | ||
− | * محسن | + | *محسن علوىپیام، [[ستارگان حرم (کتاب)|ستارگان حرم]]، جلد۵. |
[[رده:علمای قرن چهاردهم]] | [[رده:علمای قرن چهاردهم]] |
نسخهٔ ۷ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۱۰:۱۶
شهید سید محمد واحدى در خانواده اى مشهور به فضل و تقوى در کرمانشاه متولد شد. بیش از ۵ سال نداشت که پدر بزرگوارش، آیت الله حاج سید محمدرضا مجتهد قمى (واحدى) را از دست داد. وی از گروه «فدائیان اسلام» بود که در سال ۱۳۳۴ شمسی به همراه شهید نواب صفوى، به جرم مبارزه و قیام مسلحانه بر ضد سلطنت پهلوی به شهادت رسید.
محتویات
شروع مبارزات
سید محمد واحدى ابتدا در «سُنقر کلیائى» به تحصیل پرداخت و بعد به همراه خانواده اش به قم آمد. در دبیرستان «حکیم نظامى» قم ادامه تحصیل داد، همزمان با تحصیل، خود و برادرش سید عبدالحسین، با اجازه مادر به تهران آمده و براى مبارزه با ظلم و ستم و فساد، به دیگر برادران خود به گروه «فدائیان اسلام» پیوستند.[۱]
سید محمد به خاطر عشق به اسلام و پیشرفت نهضت، لحظه اى آرام نمى نشست و در همان جو اختناق، اعلامیه هاى فدائیان اسلام را پخش مى کرد و به همین دلیل از طرف پلیس طاغوت دستگیر و مضروب شد.
پس از اعدام انقلابى «رزم آراء» نیز دستگیر شد. دفاعیاتش در هنگام محاکمه اوج عظمت روحى او را بر همگان آشکار ساخت، طوری که همه مبهوت و متحیر شدند. او در طول مبارزه اش یک بار به بندرعباس تبعید شد و آنگاه که شهید نواب صفوى از این موضوع مطلع شد، به شدت متأثر گردید.[۲]
نگاهى به تاریخ فدائیان اسلام
براى پى بردن به اوج آگاهى سیاسى و اجتماعى سید محمد واحدى، متن مقاله او را که نگاهى به تاریخ پیدایش «فدائیان اسلام» است، از نظر مى گذرانیم:
«سالهاى بعد از شهریور «بیست» که از فشار زیاد هرج و مرج، مردم به هر نقطه اى متشبث مى شدند، موقعیت خوبى بود که شیادان اجتماع دامهاى سوءاستفاده خود را بگسترند. هر کس بنابر استعداد و موقعیت و طرز تفکرش، چاهى فرا راه اجتماع بکند و غالب حزب سازى ها و مسلک تراشى ها نیز در همین سالها شروع شد.
در این موقع احمد کسروى هم که در ایام جوانى بر اثر اختلافاتى از محیط روحانیت خارج شده و کینه روحانیت را به دل گرفته بود، فرصتى مناسب دید که انتقامى بازستاند و دکانى باز کرد تا دنیایى آباد براى خود بسازد. این فکر در مغز او قوت گرفت و شروع بکار نمود و نشریاتى منتشر کرد. اندک اندک که بازارش رونقى گرفت، اهانت به مقدسات دینى را شروع نمود. این خود زنگ خطرى بود که در گوش مسلمین به صدا درآمد. دستهایى نامرئى که همیشه صداهایى را که ایجاد نفاق مى کند، تقویت مى نمایند، شروع به فعالیت کردند و مسلک کسروى را روز به روز توسعه دادند و در اطراف آن سر و صدا راه انداختند به امید آن که باز هم مسلمانان را به جنگ و نفاق داخلى مشغول کرده، به اجراى نقشه هاى ظالمانه خود موفق شوند.
در این موقع غالب نویسندگان مسلمان مبارزات قلمى خود را آغاز نموده و در فکر ریشه کن کردن نهال مفسدى بودند که داشت در اعماق قلوب بى خبران از معارف اسلام ریشه مى دوانید ولى کسروى مطالب مستدل آنان را با سفسطه و ناسزا پاسخ مى داد. ...کارهاى کسروى کمکم در اثر تقویت بیگانگان غوغایى به پا کرد. مقدارى از نشریاتش به نجف اشرف که آن روز مرکز اول روحانیت و حوزه علمیه بود، مى رسد. یکى از آن کتب در یکى از مدارس نجف (مدرسه آخوند) به حجره اى راه مى یابد که آنجا محل اقامت «سید مجتبى نواب صفوى» بود.
سید مجتبى نواب صفوى که در آن ایام بیستمین سال زندگى خود را طى مى کرد، جوانى بود که در سال ۱۳۰۳ در محله خانى آباد تهران و در یک خانواده متدین پا به جهان نهاده، سنین کودکى را در همان محله طى نموده، دوران تحصیل ابتدایى را در «دبستان حکیم نظامى» گذرانیده، سپس وارد «دبیرستان صنعتى» گردید و پس از چندى به منظور تکمیل تحصیلات بار سفر بسته و از طریق اهواز، به نجف رفت.
نواب صفوى در اندک مدتى با زبان عربى آشنا شد و با حرارت و گرمى خاص خود، دوستانى علاقمند یافت... هنوز بیش از چند سال از تحصیل وى نگذشته بود که روزى در حجرة مدرسه، کتابى از کسروى به دستش رسید که آتشى به قلبش زد و از جاى حرکتش داد و با خود گفت: چگونه یک فرد مسلمان زنده باشد و با ساحت اولیاء دین جسارت شود؟ آیا سزاوار است؟
در عرض چند روز در میان طلاب و علماء نجف هیجانى ایجاد نمود و بالاخره بنابر تصمیم بعضى از علماء نجف بنا شد که ایشان به نمایندگى از طرف حوزه علمیه به ایران آمده و پس از انجام مقدماتى در مسیر راه به تهران وارد شود و با تغییر افکار منحرف شده جوانان، بساط کسروى را جمع کند، ولى به عللى این نقشه تغییر یافت و به طور عادى از طریق بصره وارد ایران شد و در ابتداى ورود به ایران، مردم به ایشان اطلاع دادند که کسروى در آبادان عده زیادى از جوانان را اغفال نموده است و بدین مناسبت، چند روزى در آبادان توقف کرد».[۳]
خصوصیات اخلاقى و مبارزاتى
سید محمد در اندک مدتى چنان لیاقتى از خود نشان داد که درباره اش مى گفتند: او زمینه روحى و نبوغ ذاتى یک رهبر را دارد. سید محمد قامتى بلند و سیمین و چهره اى خوب داشت، در عین حال همیشه لبخندى نمکین، زینت سیمایش بود. صدایى مردانه و جذاب داشت و هنگام سخنرانى چون سیاستمدارى سالمند و کارآزموده سخن مى گفت.
گاهى که برادرانش به شوخى آرزوى ازدواج او را مى کردند، اشاره به لقاءالله کرده، ازدواج خود را به آن سمت صفحه زندگى یعنى زندگى جاوید حواله مى داد. داراى خطى بسیار زیبا و مقالاتى بسیار شیوا بود و روزنامه منشور برادرى را در سال ۱۳۳۱ تا حد زیادى او اداره مى کرد.
او لحظه اى از رهبر خود، نواب صفوى دور نمى شد. عاشق نواب بود و او را نمونه جَد شهیدش امام حسین علیهالسلام مى دانست. سید محمد در تمام دوره سخت دستگیرى و دادگاه در کنار رهبر محبوب خود ماند و در لحظه شهادت نیز دوش به دوش رهبر خود ایستاد.[۴] در محاکمه تقاضا کرد که تمام برادرانش را آزاد کنند و او را بکشند.[۵] این شهامت و مردانگى از جوان هیجده ساله به اندازه اى تکان دهنده بود که اشک از دیدگان همه جارى ساخت.
در سال ۱۳۳۴ در جلسه اى که براى اعدام حسین علاء گرفته شد، در کنار شهید نواب صفوى، شهید سید عبدالحسین واحدى و شهید خلیل طهماسبى بود و قاطعانه رأى خود را نسبت به آن اقدام اعلام کرد.
او پس از تیراندازى به حسین علاء، همراه نواب در منزل حمید ذوالقدر دستگیر شد و تا آخرین نفس براى دفاع از ارزشهاى اسلامى ایستادگى کرد. در دادگاه ظلم با شجاعت از مواضع انقلابى و اسلامى دفاع کرد به گونه اى که یکى از سران رژیم به او گفت: جوان مگر چند سال دارى که مى خواهى شهید شوى؟ واحدى با صلابت جواب داد: «شهادت تمام وجود مرا مى سوزاند و من نمى توانم تحمل کنم برادرانم شهید شوند و من آزاد باشم».[۶]
سید محمد واحدى در دادگاه
در تاریخ ۱۳۳۴/۱۰/۴ اولین دادگاه شهید واحدى و اعضاى گروه که هفت نفر بودند به ریاست سرلشکر قطبى در اداره دادرسى ارتش در تهران تشکیل شد. جلسات دادگاه به طور مخفى شروع بکار نمود و بعد از هشت روز حکم خود را به شرح زیر اعلان کرد:
سید مجتبى نواب صفوى، سید محمد واحدى، مظفر ذوالقدر و خلیل طهماسبى به اعدام، سید هادى میرلوحى به شش سال زندان، اصغر عمرى به پنج سال زندان، احمد تهرانى به چهار سال زندان و على بهارى به سه سال زندان، به جرم قیام مسلحانه بر ضد سلطنت مشروطه محکوم مى شوند.
از نکات جالبى که از اخبار داخل دادگاه بدوى از زبان برادر اصغر عمرى روایت شده است، دفاعیات بسیار رساى سید محمد واحدى در رابطه با مسائل فکرى و ایدئولوژیکى فدائیان اسلام است که شگفتى حاضرین حتى وکیل مدافع او را به همراه داشت. برادر عمرى مى گوید: وکیل مدافع واحدى به او مى گفت: تو از خودت دفاع کن و به این صورت که حرف مى زنى، محکوم به اعدام مى شوى و او جواب مى گفت: بعد از شهادت برادرانم زندگى براى من بى ارزش است و بهتر است با هم باشیم.[۷]
از نکات جالب دیگر این دادگاه این است که بعد از قرائت حکم هیئت دادرسان که معلوم شد چهار نفر به اعدام و بقیه به زندان محکوم گشته اند، چنان خنده اى همه محکومین را گرفته بود که تعجب آور بود. مخصوصاً شهید نواب صفوى و طهماسبى و شهید سید محمد واحدى به قدرى مى خندیدند که رنگ رخساره آنها از شدت خنده تغییر کرده بود و هنگامى که از آنها سؤال شد به چه چیز مى خندید، گفتند: به نزدیک شدن بزرگترین آرزوى خود یعنى شهادت و از این که در سفر شهادت خود تنها نبوده، با یکدیگر هستیم.[۸]
بدین ترتیب دوره اول محاکمه پایان یافت و دادگاه تجدیدنظر در روز ۱۳۳۴/۱۰/۲۵ تشکیل و شهید نواب آخرین دفاعیات خود را انجام داد؛ اما بالاخره این نمایش نیز در ساعتهاى پایانى روز خاتمه پذیرفت و حکم دادگاه تجدیدنظر نیز درست به همان ترتیب که در دادگاه اولى داده شده بود، صادر شد.[۹]
برادر عمرى مى گوید:[۱۰] ساعتى از نیمه شب گذشته بود. من و احمد تهرانى در یک سلول یک نفره زندانى بودیم و هوا به قدرى سرد بود که چیزى نمانده بود نفس هایمان در سینه منجمد شود. ناگهان صداى مردانه و رشید «سید محمد واحدى» را شنیدم که مى گفت: یااللّه، بلافاصله از جاى خود بلند شدیم از سوراخ درب سلول نگاه کردیم و در زیر نور بى رمق راهروى زندان لشکر ۲ زرهى، دیدیم که سرهنگ اللهیارى، نماینده سرلشکر آزموده دادستان ارتش که مأموریت اجراى حکم اعدام نواب و یارانش را پذیرفته بود، در پیش و شهید نواب صفوى و شهید سید محمد نیز در پشت سر او در حرکت است و از گامهاى استوار و محکم آن شهید به خوبى پیدا بود که در راه معشوق خویش، خداى جهانیان گام برمى دارند و آنچنان از راهى که به سوى چوبه اعدام و شهادت مى پیمایند، خاطر جمع و دل آرام هستند که گویى تمام وظائف خویش را انجام داده و براى دریافت پاداش و جایزه خود به پیش مى روند.[۱۱]
شهادت و مدفن
شهید سید محمد واحدى در سپیده دهم بیست و هفتم دى ماه ۱۳۳۴ همراه رهبر فدائیان اسلام و سایر برادرانش در سن بیست و یک سالگى تکبیرگویان به شهادت رسید.[۱۲]
اجساد پاک این شهداى راه اسلام را پیش از آن که مردم تهران از خواب بیدار شوند به گورستان مسگرآباد در جنوب شرقى بیرون تهران، بردند و جدا از یکدیگر به خاک سپردند. ساعتى بعد از رادیو تهران این خبر را منتشر ساخت. مردم «دولاب» که از دیگران به گورستان مسگرآباد نزدیک تر بودند، به آنجا رفتند تا شاید بتوانند جنازه ها را بگیرند؛ اما معلوم مى شود که کار به پایان رسیده است. آنها از روى خط خونى که از درب غسالخانه تا سر هر قبرى کشیده شده بود، قبور را یافتند و بعدها با کمک مأمورین گورستان یک یک قبرها را شناسایى کرده، علامت کوچکى روى هر یک از قبرها گذاشتند. سالها بعد که شهردارى تهران گورستان مسگرآباد را متروکه اعلام کرد، بیم آن مى رفت که این قبور شریف براى همیشه نابود شوند. لذا بعضى از برادران وفادار طى طرحى بسیار دقیق نیمه شب به قبرستان رفته، جنازه هاى «شهید نواب»، شهید «سید محمد واحدى» شهید «ذوالقدر» را از قبر بیرون آورده، به شهرستان مقدس قم منتقل و در قبرستان وادى السلام در قسمت ضلع شمالى به خاک سپردند.[۱۳]
پانویس
- ↑ همان.
- ↑ شهداى روحانیت شیعه در یکصد ساله اخیر، على ربانى خلخالى، ج۱، ص۲۱۷.
- ↑ فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره ۲، سال اول، زمستان ۱۳۷۰، ص۷.
- ↑ نواب صفوى، اندیشه ها، مبارزات و شهادت او، ص۱۰۳.
- ↑ شهداى روحانیت شیعه در یکصد ساله اخیر، ج۱، ص۲۱۷.
- ↑ همان.
- ↑ نواب صفوى، اندیشه ها، مبارزات و شهادت او، ص۱۷۴.
- ↑ همان، ص ۱۷۵.
- ↑ همان، ص۱۷۸.
- ↑ برادر اصغر عمرى و على بهارى تنها بازماندگان و یادگاران این صحنه ها هستند: همان، ص۱۹۳.
- ↑ همان، ص ۱۹۴.
- ↑ شهداى روحانیت شیعه در یکصد ساله اخیر، ج۱، ص۲۱۷.
- ↑ مصاحبه نگارنده با آیت الله حسین بُدلا، شهریور ۱۳۷۷.
منابع
- محسن علوىپیام، ستارگان حرم، جلد۵.