هاجر: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی '{{الگو:بخشی از یک کتاب}} {{الگو:نیازمند ویرایش فنی}} هاجر, كنيزى با كرامت , باوفا, م...' ایجاد کرد)
 
 
(۱۳ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{{الگو:بخشی از یک کتاب}}
+
{{خوب}}
{{الگو:نیازمند ویرایش فنی}}
+
'''«هاجر»''' نام یکی از دو همسر [[حضرت ابراهيم]] علیه‌السلام است. او ابتدا كنيز [[ساره]]، همسر دیگر حضرت ابراهيم بود که بعدا ساره او را به ابراهیم بخشید و از او [[حضرت اسماعیل]] علیه‌السلام به دنیا آمد. پس از ولادت اسماعیل، حضرت ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از [[شام]] به [[مکه]] منتقل نمود و هاجر تا پایان عمر با فرزندش در آنجا سکونت داشت. داستان جستجوی آب توسط هاجر در مکه و جوشیدن چشمه آب [[چاه زمزم|زمزم]] به دنبال این جستجوی مادرانه از زیر پای اسماعیل، در منابع اسلامی نقل شده است.
  
هاجر, كنيزى با كرامت , باوفا, مطيع و امين بود كه پادشاه مصر, او را به ساره , همسر ابراهيم , بخشيدچون سن ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل (ع ) نياورده بود, به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند. ثمره آن ازدواج , پسرى پاكيزه به نام اسماعيل بودساره از اين پيشامد ناراحت شد و حسرت و اندوهش , ناراحتى ابراهيم (ع )را نيز به دنبال داشت . حضرت ابراهيم (ع ) از خداوند بزرگ خواست كه اين مشكل را حل كند. پروردگار به او وحى كرد كه هاجر و اسماعيل را به جاى ديگرى ببر. ابراهيم پرسيد:خداوندا ! آنها را به كجا ببرم ؟داوند فرمود: نخستين بقعه اى كه آن را آفريده ام . جبرئيل مامور همراهى و هدايت ابراهيم شد. او نيز اسماعيل وهاجر را برداشت و به بيابان بئرشيع كه سرزمينى بى آب و علف وخشك و سوزان بود, برد و با مشكى آب و اندكى غذا درآن جاگذاشت . تنها درختى كه ميهمان بيابان بود و هاجر چادرش را بر روى آن انداخت , سايبانى شد تا او و فرزندش اسماعيل از تابش آفتاب سوزان درامان باشند.
+
==ازدواج هاجر با حضرت ابراهیم==
پس از استقرار هاجر و اسماعيل , ابراهيم آهنگ رفتن كرد. هاجر دامنش را گرفت , سيل اشك خود را به پايش ريخت و تلاش كرد تا عواطفش را تحريك كند. پس همراه با سوز گفت : اى ابراهيم به كجا مى روى ؟گونه ما را در اين بيابان بى آب و علف تنها مى گذارى و مى روى ؟ناله و تضرع هاجر, خدشه اى در اراده مصمم ابراهيم واردنكرد و گفت : آن كسى كه مرا مامور كرده تا شما را در اين جايگاه بگذارم , سرپرستى شمارا هم بعهده دارد. اين جواب گويا آبى سرد بر آتش دل هاجر بود.و جودش آرام شد و به همسرش گفت :اگر اين كار به امر و اراده خداوند است , به هر كجا كه مى خواهى برو,من ترديد ندارم كه در اين صورت ,خدا هرگز ما را خوار و تباه نخواهدكرد ! ابراهيم به راه افتاد و رفت و چون به كوه كدى كه در ذى طوى بودرسيد,برگشت و نگاهى به هاجر و اسماعيل انداخت و گفت : پروردگارا !
+
در کتاب «[[کافی|الکافی]]» جریان ورود هاجر به خانه [[حضرت ابراهيم]] علیه السلام در روایتی از [[امام صادق]] علیه السلام به تفصیل بیان شده است. خلاصه آن روایت چنین است:
من بعضى از فرزندانم را در بيابانى بى آب و علف , در كنار خانه اى كه حرم تو است , ساكن ساختم , تا نماز را برپاى دارند. تو قلب هاى مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات و ميوه ها روزيشان كن . شايد آنان شكر تو را بجاى آورند. هاجر و فرزندش در بيابان بئرشيع كه بعدها به كعبه و قبله گاه مسلمين مشهورشد, باقى ماندند و با صبر و استقامت به زندگى ادامه دادند, تا اين كه آب و غذاى آنها تمام شد. تشنگى بر اسماعيل غالب شد و آن كودك از شدت و سوز تشنگى فريادمى زد.
 
دل مادر از آن صحنه به درد آمد و كوشيد تا براى رفع آن گرفتارى , راهى بجويد. هر لحظه بر تشنگى كودك افزوده مى شد و نزديك بود كه مرغ جانش پروازكند. مادر بچه را تنها گذاشت و به گوشه اى رفت تا منظره جان كندن اسماعيل را نبيند ! ناله كودك از دور هم به گوش هاجر مى رسيد و او را وادار مى كرد تا سراسيمه به د نبال آب برود. بر بلندى صفا قرارگرفت و چون چشم گرداند, سرابى در آن بيابان نظرش را جلب كرد و تا مروه او را جلوبرد. از مروه نيز در طلب آب و به دنبال سراب , تا صفا برگشت و تا هفت بار اين كار را ادامه داد.
 
در تمام اين مدت اسماعيل مى گريست و پاهاى كوچكش را به زمين مى كشيد و با ناله هاى خود قلب مادر را پاره پاره مى كرد. هاجر از بالاى مروه نگاهى به فرزندش انداخت و ديد آب از زير پاهاى اسماعيل جارى شده است , چشمه آبى جوشيدن گرفته بود و از آن , آب زلالى جريان داشت .
 
هاجر با تنى خسته و رنجور, به بالين فرزندش آمد, كودكش را در آغوش كشيد و لبان اسماعيل را از آب , ترساخت و از اين كه فرزندش كم كم جانى به خود مى گرفت , لذت مى برد. بعد از آن كه از نجات فرزندش اطمينان يافت , خود نيز از آن آب نوشيد و سيراب شد. آن چشمه , امروز نيز جريان دارد وبنام چاه زمزم مشهور است . هاجر, پس از ازدواج اسماعيل به ديار حق شتافت و در كنار خانه خدا به خاك سپرده شد. قبر او و فرزندش اسماعيل , امروز محل زيارت ميليون ها زائرى است كه در طواف كعبه , روبه سوى معبود نهاده اند.
 
  
== منابع ==
+
[[ساره]] همسر ابراهیم علیه السلام و دختر خاله‌ی او بود. پس از آنکه به [[نمرود]] خبر دادند آتشی که برای سوزاندن ابراهیم برافروختی کارگر نیافتاده و ابراهیم سالم است، دستور داد ابراهیم علیه السلام و [[لوط]] علیه السلام را بیرون کردند. ابراهیم نیز به همراه همسرش ساره و لوط از شهر بیرون رفت و به آنان گفت: «انّی ذاهبٌ إلی ربّی سَیهدین».<ref>[[سوره صافات]]، 99.</ref> این بود که با دامها و اموال خویش به طرف [[بیت المقدس]] حرکت کرد. برای همسرش نیز کجاوه ای ساخت و از سر غیرت، ساره را درون آن نهاد تا از سرزمین تحت حکومت نمرود بیرون رفت و به سرزمین تحت حکومت یکی از قبطیان رسید.
 +
 
 +
هنگام ورود، مأمور گمرک که برای گرفتن مالیات آمده بود از ابراهیم علیه السلام خواست که کجاوه را نیز بگشاید تا مالیات درون آن نیز معلوم گردد. اما ابراهیم علیه السلام گفت: فرض کن آنچه در کجاوه است از طلا و نقره می باشد و مالیات آن را بگیر و آن را باز نکنیم. اما آن مأمور نپذیرفت و ابراهیم علیه السلام نیز از اینکه کجاوه گشوده شد خشمناک گردید. مأمور نیز که چشمش به ساره با آن حسن و جمال افتاد پرسید: این زن کیست؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: او همسرم و دخترخاله ام است. مأمور گفت: چه چیز باعث شد او را در این کجاوه پنهان سازی؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: به خاطر غیرت نسبت به او تا کسی او را نبیند. مأمور گفت: نمی گذارم بروی تا اینکه وضعیت او و تو را به حاکم بگویم. پیکی فرستاد و حاکم نیز پیغام داد که ساره را به همراه کجاوه برای او بفرستند، اما ابراهیم علیه السلام به آنان گفت: من تا زنده ام از کجاوه جدا نمی شوم. این بود که همراه ساره به قصر حاکم رفت و در آنجا نیز حاضر شد که همه اموال خود را بدهد تا حاکم از دیدن ساره صرف نظر کند. ولی حاکم تحت تأثیر هوای نفس خود، قبول نکرد و وقتی ساره را دید مجذوب جمال او شد و دستش را بی اختیار به سوی ساره دراز کرد.
 +
 
 +
ابراهیم علیه السلام نتوانست این منظره زشت را ببیند لذا چهره اش را از سر غیرت برگرداند و به خداوند توسل جست که خدایا دست او را از رسیدن به حرمتم و دخترخاله ام باز دار. این بود که دست حاکم نه به ساره رسید و نه برگشت و همان جور ماند. حاکم با تندی پرسید: این خدای تو بود که با دست من چنین کرد؟ ابراهیم علیه السلام پاسخ داد: «آری، خدای من غیوری است که [[حرام]] را ناپسند می دارد و او است که میان تو و کار حرامی که تصمیم داشتی مانع شد.»
 +
 
 +
پادشاه گفت: از خدای خودت بخواه تا سلامتی مرا برگرداند و اگر چنین کند من متعرّض همسرت نخواهم شد. ابراهیم علیه السلام دعا کرد و دست او خوب شد، اما پادشاه دوباره به ساره چشم دوخت و دستش را به طرف او دراز کرد و ابراهیم علیه السلام نیز از سر غیرت چهره برگرداند و دعا کرد که خدایا! دست او را از ساره باز دار. دست پادشاه خشک شد و به ساره نرسید. پادشاه گفت: خدای تو غیور است و تو نیز غیوری. از خدایت بخواه که دستم را برگرداند زیرا دیگر تکرار نمی کنم. ابراهیم علیه السلام با این شرط دعا کرد که خدایا! اگر راست می گوید سلامت دست او را برگردان. دستش برگشت. وقتی پادشاه آن غیرت و [[معجزه]] را دید، ابراهیم علیه السلام را مورد احترام و تعظیم قرار داد و هیبت ابراهیم او را گرفت و از او ترسید و گفت: تو از بابت تعرض به ساره و یا چیزی از اموالت در امان هستی و لذا هر جایی که می خواهی برو، لیکن یک درخواست دارم. ابراهیم علیه السلام پرسید: چیست؟ پادشاه گفت: علاقه مندم اجازه دهی کنیزی قبطی و زیبا و عاقل را که دارم به خدمتگزاری او وادارم. ابراهیم علیه السلام اجازه داد و پادشاه نیز کنیز را که «هاجر» بود صدا کرد و او را به ساره بخشید.<ref>کلینی، الکافی، ج8، ص 370-373.</ref>
 +
 
 +
در برخی منابع تاریخی این جریان به صورت های دیگری گفته شده است که بیشتر متأثر از کتاب [[تورات]] است و به نحوی است که با [[عصمت]] حضرت ابراهیم علیه السلام سازگاری ندارد.
 +
 
 +
چون سنّ [[ساره]] رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى [[حضرت ابراهیم علیه السلام|ابراهيم خليل]] علیه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر [[ازدواج]] كند. ثمره آن ازدواج، [[حضرت اسماعیل]] علیه‌السلام بود که بعدا از انبیای الهی گشت.
 +
 
 +
== سکونت هاجر و اسماعیل در مکه==
 +
تفسیر «[[اطیب البیان فی تفسیر القرآن (کتاب)|اطیب البیان]]» به نقل از [[تفسیر قمی]] ‌از‌ [[امام صادق]] ‌علیه‌ السلام‌ نقل می کند ‌که‌ «چون‌ هاجر [[حضرت اسماعیل|اسماعیل‌]] ‌را‌ زائید، [[ساره]] سخت‌ اندوهناک شد، ‌برای‌ اینكه‌ فرزندی‌ نزائیده‌ ‌بود‌ و به این‌ سبب‌ [[حضرت ابراهیم]] علیه السلام ‌را‌ آزرده‌ و اندوهناک می‌نمود. ابراهیم‌ به خدا شكایت‌ نمود، خطاب‌ رسید ‌که‌ زن‌ مانند دنده‌ انسان‌، كج‌ ‌است‌، ‌اگر‌ بخواهی‌ راست‌ كنی‌ می شكند و ‌اگر‌ رها كنی‌ ‌از‌ ‌آن‌ برخوردار می شوی‌، و امر شد ‌که‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ نزد ساره‌ ببرد. عرض‌ كرد پروردگارا آنان‌ ‌را‌ كجا ببرم‌؟ خطاب‌ شد به حرم‌ ‌من‌ و محل‌ امن‌ ‌من‌ و اول‌ بقعه ‌که‌ ‌در‌ زمین‌ آفریدم‌ ‌که‌ [[مكه‌]] ‌باشد‌. ‌پس‌ ابراهیم‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ [[شام]] به زمین‌ مكه‌ برد و ‌در‌ موضع‌ بیت‌ فرود آورد.
 +
 
 +
و چون‌ ‌با‌ ساره‌ عهد كرده‌ ‌بود‌ ‌که‌ پیاده‌ نشود، مراجعت‌ نمود. هاجر ‌گفت‌ آیا ‌ما ‌را‌ ‌در‌ ‌این زمین‌ ‌که‌ نه‌ همدم‌ و نه كشت‌ و آبی‌ هست‌ می گذاری‌ و می روی‌!؟ ابراهیم‌ فرمود خدایی‌ ‌که‌ مرا امر نموده‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌اینکه‌ مكان‌ گذارم‌، ‌شما‌ ‌را‌ كفایت‌ می كند. و هنگامی‌ ‌که‌ ‌در‌ مراجعت‌ ‌از‌ مكه‌ به كوه‌ ذی‌ طوی‌ رسید عرض‌ كرد: {{متن قرآن|رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ}}؛ پروردگارا! من برخی از فرزندانم را در درّه ای بی کشت و زرع نزد خانه محترمت سکونت دادم؛ پروردگارا! برای اینکه نماز را بر پا دارند؛ پس دل های گروهی از مردم را به سوی آنان علاقمند و متمایل کن، و آنان را از انواع محصولات و میوه ها روزی بخش، باشد که سپاس گزاری کنند.<ref>[[سوره ابراهیم]]، 37</ref>
 +
 
 +
چون‌ روز بلند شد، اسماعیل‌ تشنه‌ گردید. هاجر ‌در‌ طلب‌ آب‌ به طرف‌ [[صفا و مروه|کوه صفا]] رفت‌ و ‌در‌ وادی‌ ‌بین‌ صفا و [[صفا و مروه|مروه‌]] سرابی ‌در‌ نظرش‌ جلوه‌ نمود، گمان‌ كرد آب‌ ‌است‌ و به طرف‌ ‌آن‌ ‌از‌ كوه‌ فرود آمد. وقتی‌ به مروه‌ رسید اسماعیل‌ ‌از‌ نظر ‌او‌ غائب‌ شد. باز برگشت‌ ‌تا‌ به صفا رسید و هفت‌ مرتبه‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سعی‌ نمود و ‌در‌ مرتبه‌ هفتم‌ ‌که‌ به مروه‌ رسید، دید آب‌ ‌از‌ زیر دو پای‌ اسماعیل‌ ظاهر شد. برگشت‌ و اطراف‌ ‌آن‌ ‌را‌ رمل‌ جمع‌ نمود ‌تا‌ آب‌ ایستاد و ‌از‌ این جهت‌ ‌آن‌ چشمه‌ ‌را‌ [[چاه زمزم|زمزم]] نام‌ نهادند.
 +
 
 +
در این هنگام، طائفه‌ جرهم‌ ‌در‌ ذی‌ المجاز و [[عرفات]] فرود آمده‌ بودند، وقتی‌ دیدند طیور و وحوش‌ ‌بر‌ آبی‌ اجتماع‌ نموده‌اند به دنبال‌ ‌آن‌ آمده‌ و دیدند زنی‌ ‌با‌ بچه‌ای‌ زیر سایه‌ درختی‌ پهلوی‌ چشمه نشسته‌ اند. ‌از‌ ‌او‌ پرسیدند ‌شما‌ كیستید؟ ‌گفت‌ ‌من‌ مادر بچه‌ ابراهیم‌ خلیل‌ الرحمن‌ و ‌این پسر اوست‌. خداوند امر فرموده‌ ‌که‌ ‌ما ‌را‌ ‌در‌ اینجا فرود آورد. اجازه‌ خواستند ‌که‌ ‌در‌ نزدیكی‌ ‌آنها‌ منزل‌ كنند. ‌گفت‌ اجازه‌ ‌با‌ ابراهیم‌ ‌است‌ و چون‌ روز سوم‌ ابراهیم‌ به زیارت‌ ‌آنها‌ آمد، هاجر جریان‌ ‌را‌ به او عرض‌ كرد و ‌او‌ اجازه‌ داد. ‌پس‌ ‌آنها‌ خیمه‌های‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌آن‌ نزدیكی‌ نصب‌ كرده‌ و ‌با‌ ‌آنها‌ مأنوس‌ شدند. و چون‌ اسماعیل‌ به راه‌ افتاد، طایفه‌ جرهم‌ ‌هر‌ كدام‌ یک گوسفند و دو گوسفند به او بخشیدند و هاجر و اسماعیل‌ به وسیله‌ ‌آنها‌ امرار معاش‌ می‌نمودند.<ref>سید عبدالحسین طیب، اطیب البیان، ج2، ص 189-190</ref>
 +
 
 +
==وفات هاجر==
 +
هاجر در زمانی که [[حضرت اسماعیل|اسماعیل‌]](ع) بیست ساله بود وفات نمود و اسماعیل او را در محلی معروف به [[حجر اسماعیل]] دفن نمود.<ref>الطبقات ابن سعد، ج1، ص 44</ref> مطابق با [[حدیث|حدیثی]] از [[امام صادق]](ع)، اسماعیل هاجر را در محل حجر اسماعیل دفن نمود و قبرش را مرتفع قرار داد و بر روی آن دیوارى بنا نمود تا مردم روی آن راه نروند.<ref>شیخ صدوق، علل الشرایع، ۱۳۸۵ش، ج۱، ص۳۷.</ref>
 +
 
 +
بنا به برخی روایات، به احترام قبر وی است که مسلمانان هنگام [[طواف]] [[کعبه]]، دور حجر می‌گردند و نباید داخل آن شوند تا پا روی قبر هاجر نگذارند.<ref>شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۹۳.</ref>
 +
 
 +
==پانویس==
 +
{{پانویس}}
  
زنان نمونه، علی شیرازی .
 
 
[[رده:زنان مطرح شده در قرآن]]
 
[[رده:زنان مطرح شده در قرآن]]
 +
[[رده:مقاله های مهم]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۳ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۴:۵۸

«هاجر» نام یکی از دو همسر حضرت ابراهيم علیه‌السلام است. او ابتدا كنيز ساره، همسر دیگر حضرت ابراهيم بود که بعدا ساره او را به ابراهیم بخشید و از او حضرت اسماعیل علیه‌السلام به دنیا آمد. پس از ولادت اسماعیل، حضرت ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از شام به مکه منتقل نمود و هاجر تا پایان عمر با فرزندش در آنجا سکونت داشت. داستان جستجوی آب توسط هاجر در مکه و جوشیدن چشمه آب زمزم به دنبال این جستجوی مادرانه از زیر پای اسماعیل، در منابع اسلامی نقل شده است.

ازدواج هاجر با حضرت ابراهیم

در کتاب «الکافی» جریان ورود هاجر به خانه حضرت ابراهيم علیه السلام در روایتی از امام صادق علیه السلام به تفصیل بیان شده است. خلاصه آن روایت چنین است:

ساره همسر ابراهیم علیه السلام و دختر خاله‌ی او بود. پس از آنکه به نمرود خبر دادند آتشی که برای سوزاندن ابراهیم برافروختی کارگر نیافتاده و ابراهیم سالم است، دستور داد ابراهیم علیه السلام و لوط علیه السلام را بیرون کردند. ابراهیم نیز به همراه همسرش ساره و لوط از شهر بیرون رفت و به آنان گفت: «انّی ذاهبٌ إلی ربّی سَیهدین».[۱] این بود که با دامها و اموال خویش به طرف بیت المقدس حرکت کرد. برای همسرش نیز کجاوه ای ساخت و از سر غیرت، ساره را درون آن نهاد تا از سرزمین تحت حکومت نمرود بیرون رفت و به سرزمین تحت حکومت یکی از قبطیان رسید.

هنگام ورود، مأمور گمرک که برای گرفتن مالیات آمده بود از ابراهیم علیه السلام خواست که کجاوه را نیز بگشاید تا مالیات درون آن نیز معلوم گردد. اما ابراهیم علیه السلام گفت: فرض کن آنچه در کجاوه است از طلا و نقره می باشد و مالیات آن را بگیر و آن را باز نکنیم. اما آن مأمور نپذیرفت و ابراهیم علیه السلام نیز از اینکه کجاوه گشوده شد خشمناک گردید. مأمور نیز که چشمش به ساره با آن حسن و جمال افتاد پرسید: این زن کیست؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: او همسرم و دخترخاله ام است. مأمور گفت: چه چیز باعث شد او را در این کجاوه پنهان سازی؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: به خاطر غیرت نسبت به او تا کسی او را نبیند. مأمور گفت: نمی گذارم بروی تا اینکه وضعیت او و تو را به حاکم بگویم. پیکی فرستاد و حاکم نیز پیغام داد که ساره را به همراه کجاوه برای او بفرستند، اما ابراهیم علیه السلام به آنان گفت: من تا زنده ام از کجاوه جدا نمی شوم. این بود که همراه ساره به قصر حاکم رفت و در آنجا نیز حاضر شد که همه اموال خود را بدهد تا حاکم از دیدن ساره صرف نظر کند. ولی حاکم تحت تأثیر هوای نفس خود، قبول نکرد و وقتی ساره را دید مجذوب جمال او شد و دستش را بی اختیار به سوی ساره دراز کرد.

ابراهیم علیه السلام نتوانست این منظره زشت را ببیند لذا چهره اش را از سر غیرت برگرداند و به خداوند توسل جست که خدایا دست او را از رسیدن به حرمتم و دخترخاله ام باز دار. این بود که دست حاکم نه به ساره رسید و نه برگشت و همان جور ماند. حاکم با تندی پرسید: این خدای تو بود که با دست من چنین کرد؟ ابراهیم علیه السلام پاسخ داد: «آری، خدای من غیوری است که حرام را ناپسند می دارد و او است که میان تو و کار حرامی که تصمیم داشتی مانع شد.»

پادشاه گفت: از خدای خودت بخواه تا سلامتی مرا برگرداند و اگر چنین کند من متعرّض همسرت نخواهم شد. ابراهیم علیه السلام دعا کرد و دست او خوب شد، اما پادشاه دوباره به ساره چشم دوخت و دستش را به طرف او دراز کرد و ابراهیم علیه السلام نیز از سر غیرت چهره برگرداند و دعا کرد که خدایا! دست او را از ساره باز دار. دست پادشاه خشک شد و به ساره نرسید. پادشاه گفت: خدای تو غیور است و تو نیز غیوری. از خدایت بخواه که دستم را برگرداند زیرا دیگر تکرار نمی کنم. ابراهیم علیه السلام با این شرط دعا کرد که خدایا! اگر راست می گوید سلامت دست او را برگردان. دستش برگشت. وقتی پادشاه آن غیرت و معجزه را دید، ابراهیم علیه السلام را مورد احترام و تعظیم قرار داد و هیبت ابراهیم او را گرفت و از او ترسید و گفت: تو از بابت تعرض به ساره و یا چیزی از اموالت در امان هستی و لذا هر جایی که می خواهی برو، لیکن یک درخواست دارم. ابراهیم علیه السلام پرسید: چیست؟ پادشاه گفت: علاقه مندم اجازه دهی کنیزی قبطی و زیبا و عاقل را که دارم به خدمتگزاری او وادارم. ابراهیم علیه السلام اجازه داد و پادشاه نیز کنیز را که «هاجر» بود صدا کرد و او را به ساره بخشید.[۲]

در برخی منابع تاریخی این جریان به صورت های دیگری گفته شده است که بیشتر متأثر از کتاب تورات است و به نحوی است که با عصمت حضرت ابراهیم علیه السلام سازگاری ندارد.

چون سنّ ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل علیه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند. ثمره آن ازدواج، حضرت اسماعیل علیه‌السلام بود که بعدا از انبیای الهی گشت.

سکونت هاجر و اسماعیل در مکه

تفسیر «اطیب البیان» به نقل از تفسیر قمی ‌از‌ امام صادق ‌علیه‌ السلام‌ نقل می کند ‌که‌ «چون‌ هاجر اسماعیل‌ ‌را‌ زائید، ساره سخت‌ اندوهناک شد، ‌برای‌ اینكه‌ فرزندی‌ نزائیده‌ ‌بود‌ و به این‌ سبب‌ حضرت ابراهیم علیه السلام ‌را‌ آزرده‌ و اندوهناک می‌نمود. ابراهیم‌ به خدا شكایت‌ نمود، خطاب‌ رسید ‌که‌ زن‌ مانند دنده‌ انسان‌، كج‌ ‌است‌، ‌اگر‌ بخواهی‌ راست‌ كنی‌ می شكند و ‌اگر‌ رها كنی‌ ‌از‌ ‌آن‌ برخوردار می شوی‌، و امر شد ‌که‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ نزد ساره‌ ببرد. عرض‌ كرد پروردگارا آنان‌ ‌را‌ كجا ببرم‌؟ خطاب‌ شد به حرم‌ ‌من‌ و محل‌ امن‌ ‌من‌ و اول‌ بقعه ‌که‌ ‌در‌ زمین‌ آفریدم‌ ‌که‌ مكه‌ ‌باشد‌. ‌پس‌ ابراهیم‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ شام به زمین‌ مكه‌ برد و ‌در‌ موضع‌ بیت‌ فرود آورد.

و چون‌ ‌با‌ ساره‌ عهد كرده‌ ‌بود‌ ‌که‌ پیاده‌ نشود، مراجعت‌ نمود. هاجر ‌گفت‌ آیا ‌ما ‌را‌ ‌در‌ ‌این زمین‌ ‌که‌ نه‌ همدم‌ و نه كشت‌ و آبی‌ هست‌ می گذاری‌ و می روی‌!؟ ابراهیم‌ فرمود خدایی‌ ‌که‌ مرا امر نموده‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌اینکه‌ مكان‌ گذارم‌، ‌شما‌ ‌را‌ كفایت‌ می كند. و هنگامی‌ ‌که‌ ‌در‌ مراجعت‌ ‌از‌ مكه‌ به كوه‌ ذی‌ طوی‌ رسید عرض‌ كرد: رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ؛ پروردگارا! من برخی از فرزندانم را در درّه ای بی کشت و زرع نزد خانه محترمت سکونت دادم؛ پروردگارا! برای اینکه نماز را بر پا دارند؛ پس دل های گروهی از مردم را به سوی آنان علاقمند و متمایل کن، و آنان را از انواع محصولات و میوه ها روزی بخش، باشد که سپاس گزاری کنند.[۳]

چون‌ روز بلند شد، اسماعیل‌ تشنه‌ گردید. هاجر ‌در‌ طلب‌ آب‌ به طرف‌ کوه صفا رفت‌ و ‌در‌ وادی‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سرابی ‌در‌ نظرش‌ جلوه‌ نمود، گمان‌ كرد آب‌ ‌است‌ و به طرف‌ ‌آن‌ ‌از‌ كوه‌ فرود آمد. وقتی‌ به مروه‌ رسید اسماعیل‌ ‌از‌ نظر ‌او‌ غائب‌ شد. باز برگشت‌ ‌تا‌ به صفا رسید و هفت‌ مرتبه‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سعی‌ نمود و ‌در‌ مرتبه‌ هفتم‌ ‌که‌ به مروه‌ رسید، دید آب‌ ‌از‌ زیر دو پای‌ اسماعیل‌ ظاهر شد. برگشت‌ و اطراف‌ ‌آن‌ ‌را‌ رمل‌ جمع‌ نمود ‌تا‌ آب‌ ایستاد و ‌از‌ این جهت‌ ‌آن‌ چشمه‌ ‌را‌ زمزم نام‌ نهادند.

در این هنگام، طائفه‌ جرهم‌ ‌در‌ ذی‌ المجاز و عرفات فرود آمده‌ بودند، وقتی‌ دیدند طیور و وحوش‌ ‌بر‌ آبی‌ اجتماع‌ نموده‌اند به دنبال‌ ‌آن‌ آمده‌ و دیدند زنی‌ ‌با‌ بچه‌ای‌ زیر سایه‌ درختی‌ پهلوی‌ چشمه نشسته‌ اند. ‌از‌ ‌او‌ پرسیدند ‌شما‌ كیستید؟ ‌گفت‌ ‌من‌ مادر بچه‌ ابراهیم‌ خلیل‌ الرحمن‌ و ‌این پسر اوست‌. خداوند امر فرموده‌ ‌که‌ ‌ما ‌را‌ ‌در‌ اینجا فرود آورد. اجازه‌ خواستند ‌که‌ ‌در‌ نزدیكی‌ ‌آنها‌ منزل‌ كنند. ‌گفت‌ اجازه‌ ‌با‌ ابراهیم‌ ‌است‌ و چون‌ روز سوم‌ ابراهیم‌ به زیارت‌ ‌آنها‌ آمد، هاجر جریان‌ ‌را‌ به او عرض‌ كرد و ‌او‌ اجازه‌ داد. ‌پس‌ ‌آنها‌ خیمه‌های‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌آن‌ نزدیكی‌ نصب‌ كرده‌ و ‌با‌ ‌آنها‌ مأنوس‌ شدند. و چون‌ اسماعیل‌ به راه‌ افتاد، طایفه‌ جرهم‌ ‌هر‌ كدام‌ یک گوسفند و دو گوسفند به او بخشیدند و هاجر و اسماعیل‌ به وسیله‌ ‌آنها‌ امرار معاش‌ می‌نمودند.[۴]

وفات هاجر

هاجر در زمانی که اسماعیل‌(ع) بیست ساله بود وفات نمود و اسماعیل او را در محلی معروف به حجر اسماعیل دفن نمود.[۵] مطابق با حدیثی از امام صادق(ع)، اسماعیل هاجر را در محل حجر اسماعیل دفن نمود و قبرش را مرتفع قرار داد و بر روی آن دیوارى بنا نمود تا مردم روی آن راه نروند.[۶]

بنا به برخی روایات، به احترام قبر وی است که مسلمانان هنگام طواف کعبه، دور حجر می‌گردند و نباید داخل آن شوند تا پا روی قبر هاجر نگذارند.[۷]

پانویس

  1. سوره صافات، 99.
  2. کلینی، الکافی، ج8، ص 370-373.
  3. سوره ابراهیم، 37
  4. سید عبدالحسین طیب، اطیب البیان، ج2، ص 189-190
  5. الطبقات ابن سعد، ج1، ص 44
  6. شیخ صدوق، علل الشرایع، ۱۳۸۵ش، ج۱، ص۳۷.
  7. شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۹۳.