هاجر

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱ مهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۶:۰۰ توسط بهرامی (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی '{{الگو:بخشی از یک کتاب}} {{الگو:نیازمند ویرایش فنی}} هاجر, كنيزى با كرامت , باوفا, م...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)


هاجر, كنيزى با كرامت , باوفا, مطيع و امين بود كه پادشاه مصر, او را به ساره , همسر ابراهيم , بخشيدچون سن ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل (ع ) نياورده بود, به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند. ثمره آن ازدواج , پسرى پاكيزه به نام اسماعيل بودساره از اين پيشامد ناراحت شد و حسرت و اندوهش , ناراحتى ابراهيم (ع )را نيز به دنبال داشت . حضرت ابراهيم (ع ) از خداوند بزرگ خواست كه اين مشكل را حل كند. پروردگار به او وحى كرد كه هاجر و اسماعيل را به جاى ديگرى ببر. ابراهيم پرسيد:خداوندا ! آنها را به كجا ببرم ؟داوند فرمود: نخستين بقعه اى كه آن را آفريده ام . جبرئيل مامور همراهى و هدايت ابراهيم شد. او نيز اسماعيل وهاجر را برداشت و به بيابان بئرشيع كه سرزمينى بى آب و علف وخشك و سوزان بود, برد و با مشكى آب و اندكى غذا درآن جاگذاشت . تنها درختى كه ميهمان بيابان بود و هاجر چادرش را بر روى آن انداخت , سايبانى شد تا او و فرزندش اسماعيل از تابش آفتاب سوزان درامان باشند. پس از استقرار هاجر و اسماعيل , ابراهيم آهنگ رفتن كرد. هاجر دامنش را گرفت , سيل اشك خود را به پايش ريخت و تلاش كرد تا عواطفش را تحريك كند. پس همراه با سوز گفت : اى ابراهيم به كجا مى روى ؟گونه ما را در اين بيابان بى آب و علف تنها مى گذارى و مى روى ؟ناله و تضرع هاجر, خدشه اى در اراده مصمم ابراهيم واردنكرد و گفت : آن كسى كه مرا مامور كرده تا شما را در اين جايگاه بگذارم , سرپرستى شمارا هم بعهده دارد. اين جواب گويا آبى سرد بر آتش دل هاجر بود.و جودش آرام شد و به همسرش گفت :اگر اين كار به امر و اراده خداوند است , به هر كجا كه مى خواهى برو,من ترديد ندارم كه در اين صورت ,خدا هرگز ما را خوار و تباه نخواهدكرد ! ابراهيم به راه افتاد و رفت و چون به كوه كدى كه در ذى طوى بودرسيد,برگشت و نگاهى به هاجر و اسماعيل انداخت و گفت : پروردگارا ! من بعضى از فرزندانم را در بيابانى بى آب و علف , در كنار خانه اى كه حرم تو است , ساكن ساختم , تا نماز را برپاى دارند. تو قلب هاى مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات و ميوه ها روزيشان كن . شايد آنان شكر تو را بجاى آورند. هاجر و فرزندش در بيابان بئرشيع كه بعدها به كعبه و قبله گاه مسلمين مشهورشد, باقى ماندند و با صبر و استقامت به زندگى ادامه دادند, تا اين كه آب و غذاى آنها تمام شد. تشنگى بر اسماعيل غالب شد و آن كودك از شدت و سوز تشنگى فريادمى زد. دل مادر از آن صحنه به درد آمد و كوشيد تا براى رفع آن گرفتارى , راهى بجويد. هر لحظه بر تشنگى كودك افزوده مى شد و نزديك بود كه مرغ جانش پروازكند. مادر بچه را تنها گذاشت و به گوشه اى رفت تا منظره جان كندن اسماعيل را نبيند ! ناله كودك از دور هم به گوش هاجر مى رسيد و او را وادار مى كرد تا سراسيمه به د نبال آب برود. بر بلندى صفا قرارگرفت و چون چشم گرداند, سرابى در آن بيابان نظرش را جلب كرد و تا مروه او را جلوبرد. از مروه نيز در طلب آب و به دنبال سراب , تا صفا برگشت و تا هفت بار اين كار را ادامه داد. در تمام اين مدت اسماعيل مى گريست و پاهاى كوچكش را به زمين مى كشيد و با ناله هاى خود قلب مادر را پاره پاره مى كرد. هاجر از بالاى مروه نگاهى به فرزندش انداخت و ديد آب از زير پاهاى اسماعيل جارى شده است , چشمه آبى جوشيدن گرفته بود و از آن , آب زلالى جريان داشت . هاجر با تنى خسته و رنجور, به بالين فرزندش آمد, كودكش را در آغوش كشيد و لبان اسماعيل را از آب , ترساخت و از اين كه فرزندش كم كم جانى به خود مى گرفت , لذت مى برد. بعد از آن كه از نجات فرزندش اطمينان يافت , خود نيز از آن آب نوشيد و سيراب شد. آن چشمه , امروز نيز جريان دارد وبنام چاه زمزم مشهور است . هاجر, پس از ازدواج اسماعيل به ديار حق شتافت و در كنار خانه خدا به خاك سپرده شد. قبر او و فرزندش اسماعيل , امروز محل زيارت ميليون ها زائرى است كه در طواف كعبه , روبه سوى معبود نهاده اند.

منابع

زنان نمونه، علی شیرازی .