مقداد

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۴۰ توسط Saeed zamani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی ' {{بخشی از یک کتاب}} <keywords content='کلید واژه: جنگ بدر، یاران امام علی علیه السلام، نز...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



مقداد نخستين سوار سلحشور اسلام!

مهر پيامبر صلی الله علیه و آله قلب و فكر او را از مسئوليت هاى حفظ جان و سلامت پيامبر پر ساخته بود. در مدينه هيچ سر و صدائى شنيده نمى شد مگر اين كه در يك چشم به هم زدن، مقداد پشت اسب خود مى پريد و شمشير هندى برنده خود را از غلاف مى كشيد و در مقابل خانه پيامبر مى ايستاد!

مقداد بن عمرو

دوستان و رفقاى او درباره او مى گفتند: «نخستين كسى كه اسب خود را در راه خدا به حركت در آورده مقداد بن اسود است». مقصود از «مقداد بن اسود»، قهرمان داستان ما «مقداد بن عمرو» است. مقداد در دوران جاهليت با شخصى به نام «اسود بن عبد يغوث» پيمانى بست كه به موجب آن، اسود او را پسر خود خواند، روى اين اصل او را «مقداد بن اسود» مى خواندند تا آن كه آيه اى كه موضوع فرزند خواندگى را نسخ كرد، نازل شد (1) از آن به بعد، او را به پدرش «عمرو بن سعيد» نسبت داده «مقداد بن عمرو» مى خواندند.

مقداد از جمله نخستين ايمان آورندگان، و هفتمين شخص هفت نفرى است كه در مكه اسلام خود را آشكار و علنى ساختند، و در نتيجه، مقداد، سهم خود را از آزار و شكنجه قريش با كمال شجاعت و مردانگى كه به پيروان و ياران خاص پيامبر صلی الله علیه و آله اختصاص داشت، تحمل نمود.

در صفحات آينده خواهيد ديد نقشى كه او روز جنگ «بدر» ايفا نمود، تابلو جاويد و جالبى است كه يك دنيا ارزش دارد، نقشى كه هر كس آن را ديده بود آرزو مى كرد اى كاش او صاحب آن بود!

«عبدالله بن مسعود» يار پيامبر مى گويد: موقعيتى از مقداد مشاهده نمودم كه اگر من داراى آن باشم نزد من محبوب تر است از اينكه تمام دنيا مال من باشد.

آن روز (روز جنگ بدر) كه به دشوارى آغاز شد زيرا قريش با سپاه وحشت انگيز، و پا فشارى ناشى از كنيه ورزى و غرور و تكبر، به جنگ مسلمانان آمده بودند، آن روز كه عده مسلمانان كم بود و قبل از آن در هيچ جنگى به خاطر اسلام امتحان نشده بودند، و نخستين جنگى بود كه در آن شركت مى كردند، آرى آن روز پيامبر خواست ايمان كسانى را كه با او بودند آزمايش كند و استعداد شان را براى برخورد با سپاهى كه پياده و سواره بر سر آن ها هجوم آورده بودند، بسنجد، لذا ياران خود را جمع كرد و يك شوراى نظامى تشكيل داد.

اصحاب پيامبر مى دانستند هر وقت او مشورت مى كند و رأى مسلمانان را مى خواهد، كاملا به جاست، چون از هر يك از مسلمانان نظريه و حقيقت رأى او را مى خواهد، و مسلمانان در اظهار رأى كاملا آزادى دارند، و اگر فرضا يك نفر نظريه اى اظهار كرد كه مخالف رأى همه مسلمانان است، هيچ گونه باك و سرزنشى بر او نيست.

مقداد ترسيد در ميان مسلمانان كسانى باشند كه به مسأله جنگ و كشته شدن بى ميلى نشان دهند، از اين رو قبل از اين كه كسى پيش از او سخنى بگويد، خواست با سخنان قاطع خود، شعار پيكار را قالب ريزى كند و در ايجاد و نقش بندى روح و محور جنگ سهمى داشته باشد، ولى قبل از اين كه لب به سخن باز كند «ابوبكر»شروع به سخن كرد و مطالبى گفت، به دنبال ابوبكر، « عمر بن خطاب» سخنان و مطالبى گفت. آن گاه، مقداد جلو آمد و چنين گفت: يا رسول الله! هر آن چه خدا به تو امر نموده اجرا كن، در ركاب شما حاضر به همه گونه جان فشانى هستيم. سوگند به خدا ما، هرگز آن چنان كه بنى اسرائيل به موسى گفتند، به تو نمى گوئيم: تو برو به اتفاق پروردگارت به جنگ، ما اين جا نشسته ايم (2) بلكه ما مى گوئيم: تو برو به اتفاق پروردگارت به جنگ، ما نيز در ركاب شما مى جنگيم، سوگند به خدائى كه تو را به حق برانگيخته اگر ما را تا مركز آب سرزمين «غماد» ببرى (3) به اتفاق شمشير مى زنيم تا به آن نقطه برسيم، ما، در سمت راست و چپ رو به رو و پشت سر تو جنگ مى كنيم تا خدا پيروزى را نصيب تو گرداند.

كلمات از ميان لب هاى مقداد هم چون تير رها شده بيرون جهيد و در هدف فرو نشست، صورت پيامبر هم چون غنچه گل شكفته شد، و دعاى خيرى كه در حق مقداد كرد، در ميان لبانش درخشيد. شور و حماسه سخنان قاطعى كه مقداد بيان نمود، در دل مسلمانان پاك و با ايمان نفوذ كرد و با قدرت بيان و طرز اقناع خود، نوع گفتار و طرز سخن را براى هر كس كه مى خواست در آن شورا سخنى بگويد، شناساند.

آرى، سخنان مقداد در دل هاى مؤمنان به هدف خود رسيد و «سعد بن معاذ» رئيس «انصار» بپا خاست و چنين گفت: يا رسول الله!ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نموده ايم و شهادت داده ايم كه آيين تو حق است، و بر اين موضوع پيمان ها و عهده ها با تو بسته ايم، پس هر آن چه مى خواهى بكن، ما در ركاب تو هستيم، سوگند به خدائى كه تو را به حق بر انگيخته اگر فرمان دهى كه وارد اين دريا شويم و خود وارد آن شوى ما به اتفاق تو خويشتن را در دستخوش امواج دريا مى سازيم و يك نفر از ما بر جاى نمى ماند، و اگر همين فردا ما را با دشمن روبرو كنى، هرگز رو گردان نمى شويم. ما در صحنه پيكار، و هنگام برخورد با دشمن پايداريم و شايد خدا به واسطه ما آن چه مايه روشنى چشم تو است، پيش آورد، پس دستور بده حركت كنيم كه عنايت حضرت پروردگار رقيق راه ماست.

قلب پيامبر از شادمانى لبريز گشت و به ياران خود فرمود: حركت كنيد، مژده باد بر شما.

دو سپاه به هم رسيدند...آن روز از مسلمانان فقط سه نفر اسب سوار بودند: «مقداد بن عمرو»، «مرثد بن ابى مرثد» و «زبير بن عوام» و بقيه مجاهدين، پياده و يا سوار شتر بودند. سخنانى كه قبلا از مقداد شنيديم نه تنها شجاعت او را نشان مى دهد، بلكه حكمت وزين، و تفكر عميق او را نيز تصوير مى كند.

راستى مقداد چنين بود، او حكيم و بصير بود، حكمت او فقط ضمن چند جمله سخن، خود نمائى نمى كرد، بلكه در مبادى نافذ و رفتار صحيح و همه جانبه او جلوه گر مى شد، به علاوه، تجربه هاى مقداد، مايه كمال حكمت و پختگى و تيز هوشى او بود.

پيامبر روزى او را عهده دار حكمرانى يكى از نقاط كرد، وقتى كه برگشت، پيامبر سؤال فرمود: فرمانروائى را چگونه يافتى؟

او با كمال صراحت و صداقت جواب داد: با تفويض فرمانروائى به من من را چنان قرار دادى كه وقتى به خود نگاه مى كردم، مثل اين بود كه من بالاى سر مردم باشم و همه پائين تر از من قرار گرفته باشند. سوگند به خدائى كه تو را بحق بر انگيخته، بعد از اين ابدا حتى بر دو نفر حكمرانى نخواهم كرد.

بايد پرسيد: اگر حكمت اين نباشد، پس چيست؟ و اگر چنين آدمى حكيم نباشد، پس حكيم كيست؟

مردى است كه نه از خود گول مى خورد و نه از ضعف روحى خود، متصدى فرمانروائى مى شود، طبعا تكبر و خود پسندى بر روح او چيره مى گردد، اين ضعف روحى را در خود احساس مى كند، قسم ياد مى كند كه بعد از آن تجربه تلخ، از موجبات تكبر و خود پسندى دورى كرده، پشت پا به حكمرانى بزند و هرگز گرد آن نگردد. بعد هم به قسم خود عمل مى كند و از آن به بعد ابدا گرد حكمرانى و فرمانروائى نمى گردد.

او پيوسته حديثى را كه از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيده بود، زمزمه مى كرد، و آن اين بود كه: سعادتمند كسى است كه از فتنه بركنار باشد.

و وقتى فهميد كه در حكمرانى تكبر وجود دارد كه او را دچار فتنه مى سازد، يا ممكن است دچار سازد، متوجه شد كه سعادت او در خوددارى از حكمرانى است. يكى ديگر از مظاهر حكمت مقداد، صبر و تأمل او در حكم نمودن به خوبى و بدى اشخاص بود، و اين يكى را نيز از پيامبر آموخته بود، چون پيامبر به مسلمانان ياد داده بود كه قلب انسان سريع تر از ديگ جوشان، از حالى به حال ديگر منقلب مى گردد.

لذا مقداد حكم نهائى درباره مردم را تا دم مرگ آن ها به تأخير مى انداخت تا اين نكته را تأكيد كند كه مى خواهد حكمى درباره افراد صادر كند كه هرگز تغييرى در آن راه نيابد، و پس از صدور حكم، چيز تازه اى بر حيات آن ها افزوده نگردد، زيرا بديهى است كه هيچ گونه تغيير يا چيز تازه اى بعد از مرگ وجود نخواهد داشت.

حكمت او از سخنانى كه يكى از ياران همنشين او براى ما نقل مى كند، در حديث يك پختگى و جهان بينى كاملى جلوه گر مى شود. وى مى گويد: روزى در محضر مقداد نشسته بوديم، مردى از كنار ما عبور مى كرد، وى مقداد را مخاطب: قرار داد و گفت: خوشا به حال اين دو چشمى كه پيامبر را ديده اند. سوگند به خدا دوست مى داريم آن چه تو ديده اى ما هم مى ديديم، و آن چه مشاهده نموده اى مشاهده مى كرديم.

مقداد رو به او كرد و گفت: چرا بعضى از شما چيزى را آرزو مى كند كه خدا از چشم او پنهان ساخته است با اين كه نمى داند اگر او آن زمان حاضر بود، چگونه عكس العمل نشان مى داد؟ سوگند به خدا اقوامى با پيامبر صلی الله علیه وآله معاصر بودند كه خدا آن ها را به سر به جهنم انداخت، آيا خدا را شكر نمى كنيد كه شما را از مثل امتحان آن ها دور نگه داشت و شما را به پروردگار و پيامبر خويشتن مؤمن قرار داد؟

اين است نمونه اى ديگر از حكمت مقداد! شما هيچ مؤمنى را كه خدا و پيامبر را دوست مى دارد، پيدا نمى كنيد جز اين كه مى بينيد آرزو مى كند اى كاش در زمان پيامبر زندگى مى كرد و آن حضرت را مى ديد.

ولى بصيرت مقداد روشندل و حكيم، موضوعى را كه در اين آرزو هيچ استعبادى ندارد، كشف مى كند.

آيا محتمل نيست اين كسى كه آرزو مى كند كاش در آن زمان زندگى مى كرد، اهل جهنم مى شد؟

آيا محتمل نيست او نيز مانند بسيارى از كفار، كافر مى شد؟

در اين صورت آيا خوب نيست خدا را شكر كند كه زندگى را در عصرى براى او روزى قرار داده كه اركان اسلام استوار گشته، و در نتيجه با ميل و رغبت خود به اسلام گرويده است؟

اين نظريه مقداد است كه نور حكمت و متانت، در آن به چشم مى خورد، به راستى او در تمام نقش هائى كه ايفا كرد، و در تمام سخنان و تجربه هايش، بصير و حكيم بود.

دلبستگى مقداد به اسلام عجيب بود، او علاوه بر اين، پاسدار اسلام بود، پاسدارى كه از حكمت بهره مند بود.

آرى محبت و مهر وقتى كه بزرگ و حكيمانه باشد صاحبش را انسان بلند قدرى مى سازد كه لذت اين مهر را نه در خود مهر، بلكه در مسئوليت هاى آن جستجو مى كند.

مقداد از همين قبيل بود: مهر پيامبر قلب و فكر او را از مسئوليت هاى حفظ جان و سلامت پيامبر پر ساخته بود، در مدينه هيچ سر و صدائى شنيده نمى شد مگر اين كه در يك چشم بر هم زدن مقداد بر پشت اسب خود مى پريد و شمشير هندى برنده خود را از غلاف مى كشيد و مقابل خانه پيامبر مى ايستاد! مهر اسلام، قلب او را چنان از مسئوليت هاى حمايت از اسلام پر ساخته بود كه نه تنها از بد انديشى دشمنان اسلام، بلكه حتى از خطا و لغزش دوستان اسلام نيز نگران بود.

روزى همراه سپاهى به جنگ رفت، دشمن، آن ها را در محاصره قرار داد، فرمانده سپاه اسلام فرمان داد هيچ كس مركب خود را نچراند، اتفاقا يكى از مسلمانان كه از اين موضوع كاملا اطلاع نداشت، مسأله را سرسرى انگاشت و با دستور فرمانده مخالفت كرد، فرمانده او را كه شايد اصلا مستحق تنبيه نبود، بيش از حد استحقاق كيفر داد.

گذار مقداد بر آن مرد افتاد، ديد گريه و فرياد مى كند از علت گريه اش سؤال كرد، آن مرد آن چه واقع شده بود، باز گفت.

مقداد دست او را گرفت و نزد فرمانده برد و شروع به استيضاح فرمانده نمود، بالاخره خطاى فرمانده بر خودش ثابت شد، مقداد گفت: حال، خودت قصاص او را بده و براى قصاص، به او تمكين كن.

فرمانده تصديق كرد و حاضر به دادن قصاص شد ليكن آن مرد نظامى از حق خود گذشت و او را عفو نمود، مقداد از عظمت نقشى كه بازى كرده بود و از عظمت دينى كه اين عزت را به آن ها بخشيده بود، سر مست شد و در حالى كه راه مى رفت، با خود چنين زمزمه مى كرد: بايد تا دم مرگ من، اسلام عزيز باشد.

آرى، آرزوى او اين بود كه تا هنگام مرگ او اسلام عزيز باشد، و در راه تحقق اين آرزو، همراه ساير پاسداران اسلام، چنان پاسدارى درخشانى نسبت به اسلام كرد كه او را شايسته اين قرار داد كه پيامبر درباره او بگويد: مقداد! خدا من را به دوستى تو امر نموده است و به من خبر داده كه خود نيز تو را دوست مى دارد.

پى نوشت

(1). «...و ما جعل ادعيائكم ابنائكم ذلك قولكم بافواهكم و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل ادعوهم لابائهم هو اقسط عند الله فان لم تعلموا آبائهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم ...»(سوره احزاب آيه 3ـ4): خدا پسر خواندگان شما را پسران شما قرار نداده است اين صرفا گفتار شماست كه بر زبان مى آوريد، خدا سخن حق مى گويد و به راه راست هدايت مى كند.پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد، اين، در پيشگاه خداوند عادلانه تر است، و اگر پدران آن ها را نمى شناسيد، برادران دينى و يا غلامان شما مى باشند.

(2). «فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون». (سوره مائده آيه 24)

(3). سرزمينى است در حجاز. (مترجم)

منبع

خالد محمد خالد / ترجمه: مهدى پيشوايى, قهرمانان راستين ص 253