غزوه بنى مصطلق

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۴۰ توسط Saeed zamani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی ' {{بخشی از یک کتاب}} <keywords content='کلید واژه: عبدالله بن ابی، بنی مصطلق، غزوه بنی مصط...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



منبع: فروغ ابدیت، جلد 2

نویسنده: جعفر سبحانی

غزوه بني المصطلق

قبیله بني المصطلق، تيره اي از قبيله خزاعه هستند که با قريش هم جوار بودند. گزارش هائي به مدينه رسيد که: «حارث بن ابي ضرار»، رئيس قبيله، در صدد جمع سلاح و سرباز است و مي خواهد مدينه را محاصره کند. پيامبر گرامي، بسان مواقع ديگر تصميم گرفت فتنه را در نطفه خفه کند. از اين جهت، يکي از ياران خود به نام «بريده» را، براي تحقيق رهسپار سرزمين قبيله ياد شده کرد. وي به صورت ناشناس با رئيس قبيله تماس گرفت و از جريان آگاه شد. سپس به مدينه برگشت و گزارش را تأييد کرد.

در اين موقع، پيامبر با ياران خود، به سوي قبيله «بني المصطلق» حرکت کرد، و در کنار چاه مريسيع با آن ها روبرو گرديد. جنگ ميان دو دسته آغاز شد. جانبازي مسلمانان، و رعبي که در دل قبائل عرب از ناحيه مسلمانان افتاده بود، سبب شد که پس از زد و خورد کوتاهي با کشته شدن ده نفر از دشمن و يک نفر از مسلمانان ـ آن هم به طور اشتباهي ـ سپاه دشمن متفرق گردند.

سرانجام، اموال زيادي نصيب ارتش اسلام شد، و زنان آن ها به اسارت درآمدند. (1)

نکات آموزنده اين جنگ سياست هائي است که پيامبر اکرم در حوادث پس از اين جنگ اعمال نمود. براي نخستين بار، آتش اختلاف ميان مهاجر و انصار در اين سرزمين روشن گشت. اگر تدابير پيامبر نبود، نزديک بود که اتحاد و اتفاق آن ها، دست خوش هوي و هوس چند نفر کوته فکر شود.

ريشه جريان اين بود که پس از خاموش شدن جنگ، دو مسلمان يکي به نام «جه جاه مسعود» از مهاجران، و ديگري به نام «سنان جهني» از انصار، بر سر آب با يکديگر اختلاف پيدا کردند. هر کدام طائفه خود را به کمک خويش طلبيد. نتيجه اين کمک طلبي اين شد که مسلمانان، در اين نقطه دور از مرکز نزديک بود به جان يکديگر بيفتند، و به هستي خويش خاتمه دهند. پيامبر از جريان آگاه شد، و فرمود: اين دو نفر را به حال خود واگذاريد، و اين فرياد کمک، بسيار نفرت انگيز و بدبو است، (2) و به سان دعوت هاي دوران جاهليت است و هنوز آثار شوم جاهليت از دل اين ها ريشه کن نشده است.

«اين دو نفر از برنامه اسلام آگاهي ندارند، که اسلام همه مسلمانان را برادر يکديگر خوانده و هر ندائي که باعث تفرقه گردد، از نظر آئين يکتاپرستي بي ارزش است». (3)

منافقي آتش اختلاف را دامن مي زند

پيامبر از اين طريق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد يک ديگر باز داشت. ولي «عبدالله بن ابي» که رئيس حزب نفاق مدينه بود، و کينه فوق العاده اي نسبت به اسلام داشت، و به طمع غنائم، در جهاد اسلام شرکت مي نمود، کينه و نفاق خود را ابراز کرد، و به جمعي که دور او بودند، چنين گفت:

از ما است که بر ماست. ما مردم مدينه، مهاجرين مکه را در سرزمين خود جاي داديم و آن ها را از شر دشمن حفظ کرديم، حال ما مضمون گفتار معروفي است که مي گويند: «سگ خود را پرورش ده تا تو را بخورد». به خدا سوگند اگر به مدينه بازگرديم، بايد جمعيت نيرومند و پرافتخار (مردم مدينه) افراد ناتوان و ضعيف (يعني مهاجران) را بيرون کنند.

سخنان عبدالله، در برابر جمعيتي که هنوز ريشه هاي تعصب عربي و افکار جاهلي در دل آنان حکم فرما بود، اثر بدي بجا گذاشت، و نزديک بود ضربه اي بر اتحاد و اتفاق آن ها وارد شود.

خوشبختانه، جوان مسلمان و غيوري به نام «زيد بن ارقم» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمام تر به سخنان شيطاني او پاسخ داد و گفت:

«به خدا قسم خوار و ذليل توئي. آن کس که در ميان خويشاوندان خود کوچکترين موقعيت ندارد، توئي. ولي محمد عزيز مسلمان ها است، دل هاي آن ها آکنده از مهر و مودت او است».

سپس برخاست و به نقطه فرماندهي لشکر آمد، و پيامبر را از سخنان و فتنه جوئي هاي عبدالله آگاه ساخت. پيامبر گرامي براي حفظ ظواهر سه بار سخن زيد را رد کرد، گفت: تو شايد اشتباه مي کني! شايد خشم و غضب، ترا به گفتن اين سخن وادار کرده است! شايد او ترا کوچک و بي خرد شمرده، و منظوري غير اين نداشته است. ولي زيد در برابر هر سه احتمال جواب منفي داد و گفت: نه، نظر او ايجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.

خليفه دوم، از پيامبر درخواست کرد که دستور دهد عبدالله بن ابي را بکشد، ولي پيامبر فرمود: صلاح نيست زيرا مردم مي گويند: محمد ياران خود را مي کشد.(4) عبدالله، از گفتگوي پيامبر با «زيد ارقم» باخبر شد، فورا شرفياب محضر پيامبر شد و گفت: هرگز من چنين سخني نگفته ام وعده اي از خيرانديشان!!! از عبدالله طرفداري کرده گفتند: «زيد» در نقل مطالب «عبدالله» دچار اشتباه شده است.

ولي مطلب در اين جا خاتمه نيافت، زيرا اين نوع خاموشي موقت، بسان آرامش پيش از طوفان است، که هرگز اعتمادي به آن نيست. رهبر عالي قدر بايد کاري کند که طرفين جريان را به کلي فراموش نمايند. و براي همين هدف، با اين که موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «اسيد بن حضير»، شرفياب حضور پيامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نيست، علت اين دستور چيست؟!

پيامبر گفت: مگر از گفتار عبدالله و آتشي که روشن کرده اطلاع نداري؟ «اسيد» قسم ياد کرد و گفت: پيامبر عزيز! قدرت در دست شما است، شما مي توانيد او را بيرون کنيد. عزيز و گرامي شمائيد، خوار و ذليل او است. با او مدارا کنيد که او يک فرد شکست خورده است. اوسيان و خزرجيان، پيش از مهاجرت شما به مدينه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدينه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجي بر سر او بگذارند، ولي با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل اين تفرق مي داند.

فرمان حرکت صادر گرديد. سربازان اسلام متجاوز از 24 ساعت به راه پيمائي ادامه دادند و جز براي انجام فريضه نماز، در هيچ نقطه اي توقف نکردند. روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راه پيمائي از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت.

مسلمانان، در همان لحظه اي که از مرکب ها پياده شدند، از فرط خستگي همه به خواب رفتند، و تمام خاطره هاي تلخ از دل آن ها زدوده شد و با اين تدابير آتش اختلاف خاموش گشت. (5)

سربازي، در کشمکش ايمان و عواطف

فرزند «عبدالله»، يکي از جوانان پاکدل اسلام بود. طبق تعاليم عالي اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بيش از همه مهربان بود. او از جريان پدر آگاه گرديد و تصور کرد که پيامبر او را به قتل خواهد رسانيد.

از اين رو، به پيامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصاً حاضرم اين دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که اين کار را به ديگري واگذار نفرمائيد!

زيرا من مي ترسم روي حميت عربي و عواطف پدري، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلماني آلوده سازم و سرانجام زندگي خود را تباه کنم.

گفتگوي اين جوان از عالي ترين تجليات ايمان است. چرا از پيامبر درخواست نکرد که از سر تقصير پدر درگذرد؟! زيرا مي دانست که هر کاري که پيامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولي فرزند عبدالله خود را در يک کشمکش روحي عجيبي مشاهده نمود.

عواطف پدري و اخلاق عربي او را تحريک مي کند که انتقام خون پدر را از قاتل بگيرد و خون مسلماني را بريزد. ولي در مقابل، عواملي مانند علاقه به آرامش محيط اسلام ايجاب مي کند که پدر او به قتل برسد. او در اين کشاکش، راه سومي را برگزيد که هم مصالح عالي اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحيه ديگران جريحه دار نشود و آن اين که خود او شخصا مجري فرمان باشد.

اين عمل اگر چه جگرخراش و جان کاه است، ولي نيروي ايمان و تسليم در برابر اراده خداوند تا حدي به او آرامش مي داد. اما پيامبر مهربان، به او فرمود: چنين تصميمي در کار نيست و ما با او مدارا خواهيم کرد.

اين سخن، که نمايان گر عظمت روحي پيامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد. در اين هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوي عبدالله سرازير گشت. او به قدري در انظار مردم خوار و ذليل گرديد، که ديگر کسي به او اعتنا نمي نمود.

پيامبر در اين حوادث درس هاي آموزنده اي به مسلمانان آموخت، و گوشه اي از سياست هاي خردمندانه اسلام را آشکار ساخت. پس از اين واقعه، رئيس منافقان، عبدالله ديگر قد علم نکرد و در هر واقعه اي مورد تنفر و اعتراض مردم بود. روزي پيامبر به عمر فرمود:

روزي که به من گفتي او را به قتل برسانم، در آن روز مردمي که در قتل او متأثر مي شدند و به حمايت او برمي خاستند. اما امروز آن چنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تأمل او را مي کشند.

ازدواج با برکت

دختر «حارث بن ضرار»، رئيس شورشيان «بني مصطلق» از دستگير شدگان بود. پدر او با فديه سراغ دختر خود آمد تا او را آزاد سازد. وقتي به بيابان عقيق رسيد، دو شتر از مجموع شتراني که آن ها را براي پرداخت فديه آورده بود برگزيد، و در ميان دره اي پنهان و مخفي ساخت. وقتي حضور رسول گرامي رسيد، يادآور شد من فديه دختر خود را آورده ام. پيامبر رو به حارث کرد و گفت: «دو شتري را که در آن دره پنهان کرده اي کجاست؟»

حارث با شنيدن چنين خبر غيبي، سخت تکان خورد و او و دو فرزند وي که همراه او بودند اسلام آوردند و فورا فرستاد آن دو شتر را آوردند و تسليم رسول خدا نمود. بدين ترتيب، دختر وي آزاد گرديد و او نيز اسلام آورد. آن گاه پيامبر از دختر او خواستگاري کرد و پدرش با کمال علاقه، در ازاء چهارصد درهم، او را به عقد پيامبر درآورد.

خبر بستگي پيامبر با حارث که رئيس بني مصطلق بود، در ميان مسلمانان منتشر گشت. اين امر سبب شد که صد خانواده از بني مصطلق آزاد شوند و پيوسته در زبان ها گفته مي شد هيچ زني براي قوم خود پربرکت تر از اين زن نبود. سرانجام، همه اسيران بني مصطلق از زن و مرد به گونه اي آزاد شدند و به قبيله خود بازگشتند.(6)

فاسق رسوا مي شود

گرايش گروه بني مصطلق به اسلام يک گرايش اصيل بود، زيرا آنان در مدت اسارت خود هيچ چيزي جز خوش رفتاري و نيکي و گذشت نديده بودند، تا آن جا که اسيران آنان همگي به بهانه هاي گوناگوني آزاد گشتند و به ميان عشيره خود بازگشتند. پيامبر «وليد بن عقبه» را براي اخذ زکات به سوي آنان اعزام کرد. وقتي آنان خبر ورود نماينده رسول خدا را شنيدند، بر اسب ها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماينده پيامبر تصور کرد که آن ها قصد قتل او را کرده اند، فورا به مدينه بازگشت و دروغي را سر هم نمود و گفت آنان مي خواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزيدند.

خبر وليد در ميان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنين انتظاري از «بني مصطلق» نداشتند، در اين زمان هيئتي از آن ها وارد مدينه شد. آن ها حقيقت را به رسول خدا گفتند و افزودند: «ما به استقبال او رفتيم و مي خواستيم به او احترام بگذاريم و زکات خود را بپردازيم، ولي او ناگهان از منطقه دور شد و به سوي مدينه بازگشت و شنيديم مطلب خلافي را به شما گفته است. در اين موقع، آيه ششم سوره حجرات نازل شد و گفتار «بني مصطلق» را تأييد کرد و وليد را يک فرد فاسق معرفي نمود. مضمون آن اين است:

«اي افراد با ايمان اگر يک فرد فاسقي خبري را به سوي شما آورد، توقف کنيد و به بررسي بپردازيد تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاري انجام دهيد که بعدها پشيمان شويد».

پی نوشت

(1). «تاريخ طبري»، ج 2/. 260.

(2). دعوها فانها منتنة.

(3). «تعاليق سيره ابن هشام»، نقل از «سهيلي».

(4). بررسي زندگاني خليفه دوم، اين مطلب را به ثبوت مي رساند که او هرگز در معرکه هاي نبرد و صحنه هاي جنگ اظهار قدرت نمي کرد و همواره در صفوف متقاعدان بود. ولي هر موقع مسلمانان، دشمن را دستگير مي کردند، او نخستين شخصي بود که از پيامبر مي خواست او را اعدام کند و گردنش را بزند. براي نمونه مواردي را تذکر مي دهيم.

(5). يکي همين مورد است که خواست عبدالله منافق را گردن زند.

(6). در مقدمات فتح مکه که «حاطب بن ابي بلتعه»، به نفع مشرکان جاسوسي کرده بود، از پيامبر خواست که گردن او را بزند.