نرجس خاتون: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
سطر ۱: سطر ۱:
'''نرجس خاتون''' همسر [[امام حسن عسکری علیه السلام]] و مادر [[امام زمان عجل الله تعالی فرجه]] است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «شمعون‏» یکی از حواریان [[حضرت مسیح علیه السلام|مسیح علیه السلام]] بود که به طریقی معجزه ‏آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد.
+
'''«نرجس خاتون»''' همسر [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسکری]] علیه السلام و مادر [[امام زمان]] عجل الله تعالی فرجه است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «[[شمعون‏]]» یکی از حواریان [[حضرت مسیح علیه السلام|مسیح علیه السلام]] بود که به طریقی [[معجزه]] ‏آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد.
  
==ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسکری علیه السلام==
+
==ازدواج نرجس با امام عسکری==
در غيبت [[شيخ طوسى]] از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان [[ابوايوب انصارى]] و يكى از شيعيان مخلص حضرت [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] عليهماالسلام و در [[سامرا]] همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بيت]] پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث مي‌برند و شما مورد وثوق ما مي‌باشيد.
+
در کتاب «[[الغیبة شیخ طوسی (کتاب)|الغیبة]]» [[شیخ طوسى]] از [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] برده فروش - که از نوادگان [[ابو ایوب انصاری]] و یکى از [[شیعیان]] مخلص [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] علیهماالسلام و در [[سامرا]] همسایه حضرت بود - روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام هادى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد [[انصار]] هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بیت]] پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان می‌گذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى.
  
مي‌خواهم تو را فضيلتى دهم كه در مقام دوستى با ما و اين رازى كه با تو در ميان مي‌گذارم بر ساير شيعيان پيشى گيرى.  سپس نامه پاكيزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كيسه زردى كه دويست و بيست اشرفى در آن بود بيرون آورد و فرمود: اين را گرفته به [[بغداد]] مي‌روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مي‌يابى.
+
امام سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که ۲۲۰ اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به [[بغداد]] می‌روى و صبح فلان روز در سر پل [[فرات]] حضور می‌یابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف [[بنى عباس]] و قلیلى از جوانان عرب می‌باشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى می‌شنوى که بر اسارت و هتک احترام خود می‌نالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت [[عفت]] این کنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى می‌گوید: اگر تو [[حضرت سلیمان]] و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و [[امانت]] وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه اى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را می‌خرم.  
  
چون كشتى حامل اسيران نزديك شد، و اسيران را ديدى، مى بينى بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قليلى از جوانان عرب مي‌باشند. در اين موقع مواظب شخصى به نام (عمر بن زيد) برده فروش باش كه كنيزى را به اوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتريان حفظ مي‌كند، به مشتريان عرضه مي‌دارد.
+
بشر بن سلیمان می‌گوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در [[بغداد]] اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی‌قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می‌بوسید و روى دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر بدن و صورت می‌کشید.
  
در اين وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقيقى مي‌شنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود مي‌نالد، يكى از مشتريان به عمر بن زيد خواهد گفت عفت اين كنيز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سيصد دينار به من بفروش! كنيزك به زبان عربى مي‌گويد: اگر تو [[حضرت سليمان]] و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده مي‌گويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. كنيزك مي‌گويد: چرا شتاب مي‌كنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گيرد.
+
من گفتم: عجبا! نامه اى را می‌بوسى که نویسنده آن را نمی‌شناسى! گفت: گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان [[حواریون|حواریین]] است و به [[شمعون]]، وصى [[حضرت  عیسى]] علیه السلام نسبت می‌رسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن [[مریم]] علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى [[انجیل|انجیل‌ها]] را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست.
  
در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفى هستم كه يكى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به كنيزك نشان بده تا درباره نويسنده آن بيانديشد. اگر بوى مايل گرديد و تو نيز راضى شدى من به وكالت او كنيزك را مي‌خرم. بشر بن سليمان مي‌گويد: آن چه امام على النقى عليه السلام فرمود امتثال نمودم.
+
پسرعمویم با حالت بی‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقف‌ها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین [[حضرت عیسی علیه السلام|مسیح]] و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد.
  
چون نگاه كنيزك به نامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو به عمر بن زيد كرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود كه اگر از فروش او به صاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوى بسيار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسليم نمودم و با كنيزك كه خندان و شادان بود به محلى كه در [[بغداد]] اجاره كرده بودم آمديم. در آن حال با بي‌قرارى زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده مي‌بوسيد و روى ديدگان و مژگان خود مي‌نهاد و بر بدن و صورت مي‌كشيد.
+
شب هنگام در خواب دیدم مثل این که [[حضرت عیسى]] و حضرت [[شمعون]] وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که [[حضرت محمد]] (صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد (صلی الله علیه و آله) معانقه کرد و محمد فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] (علیه السلام) نمود.  
  
من گفتم: عجبا! نامه اى را مي‌بوسى كه نويسنده آن را نمي‌شناسى! گفت: اى درمانده كم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصى [[حضرت عيسى]] عليه السلام نسبت مي‌رسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل كنم. جد من قيصر مي‌خواست مرا كه سيزده سال بيشتر نداشتم براى پسر برادرش تزويج كند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن [[مريم]] عليه السلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانيد و صليب‌ها را بيرون آورد و اسقفها پيش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجيل‌ها را گشودند، ناگهان صليب‌ها از بلندى بروى زمين فروريخت و پايه هاى تخت در هم شكست.
+
حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (صلى الله علیه و آله) بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت حسن عسکرى علیه السلام موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم‌کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
  
پسرعمويم با حالت بي‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند. بزرگ اسقف‌ها چون اين بديد رو به جدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس كه نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار!  جدم نيز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پايه هاى تخت را استوار كنند و صليب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى تزويج نمايم، باشد كه با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گرددچون دستور او را عملى كردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجديد شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بيافتاد.
+
جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آن‌ها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهندپدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
  
شب هنگام در خواب ديدم مثل اين كه [[حضرت عيسى]] و [[حضرت شمعون]] وصى او و گروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد. چيزى نگذشت كه «[[حضرت محمد]]» صلى الله عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عيسى عليه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه كرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: يا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در اين هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] السلام نمود.  
+
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که [[حضرت فاطمه]] (علیهاالسلام) با مریم و [[حور العین|حوریان]] بهشتى به عیادت من آمده اند. [[حضرت مریم]] روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن [[امام حسن عسکری]] علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب [[مسیحیت|نصارى]] هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه می‌برد. اگر می‌خواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم [[پیامبران]] است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم.  
  
حضرت عيسى نگاهى به شمعون كرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزويج كرد، و حضرت عيسى و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشيده مي‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى عليه السلام موج مي‌زد كه از خوردن و آشاميدن بازماندم و كم‌كم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم.
+
شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه می‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که [[اسلام]] آورده اى هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.
  
جدم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأيوس گرديد گفت: نور ديده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسيران مسلمين بگشائى و آن‌ها را از قيد و بند و زندان آزاد گردانى. اميد است كه عيسى و مادرش مرا شفا دهند.  پدرم تقاضاى مرا پذيرفت و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعى در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود.
+
[[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شب‌ها در عالم خواب [[امام حسن عسکری]] علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان می‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران  همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو. سپس پیشقراولان سپاه اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟
  
چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم كه [[حضرت فاطمه]] عليهاالسلام با مريم و حوريان بهشتى به عيادت من آمده اند. [[حضرت مريم]] روى به من نمود و فرمود: اين بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن [[امام حسن عسکری]] عليه السلام به ديدنم، شكايت كردم. فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرك به خدا و پيرو مذهب نصارى هستى. اين خواهر من مريم است كه از دين تو به خداوند پناه مي‌برد. اگر مي‌خواهى خدا و عيسى و مريم از تو خشنود باشند و ميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد، به يگانگى خداوند و اين كه محمد پدر من خاتم [[پیامبران]] است گواهى  بده. چون اين كلمات را ادا نمودم، فاطمه عليهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدين گونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زيادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم.  
+
بشر می‌گوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.  
  
شب بعد امام را در خواب ديدم و در حالى كه از گذشته شكوه مي‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نيامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه [[اسلام]] آورده اى هر شب به ديدنت مى آيم تا موقعى كه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاكنون شبى نيست كه وجود نازنينش را به خواب نبينم.
+
بشر می‌گوید: چون او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی علیه السلام|امام على النقى]] علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت [[اسلام]] و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر می‌باشید چه عرض کنم؟
  
بشر بن سليمان مي‌گويد: پرسيدم چطور شد كه به ميان اسيران افتادى؟ گفت در يكى از شب‌ها در عالم خواب [[امام حسن عسکری]] عليه السلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشكرى به جنگ مسلمانان مي‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتكاران  همراه عده اى از كنيزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو.  سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و كار من بدين گونه كه ديدى انجام پذيرفت. ولى تاكنون به كسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم.
+
فرمود: می‌خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب می‌کنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از [[عدالت|عدل]] و داد پر گرداند، از آن پس که پر از [[ظلم]] و جور شده باشد.
  
حتى پيرمردى كه من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنيزان؟ بشر مي‌گويد: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربيت من جهدى بليغ داشت. او زنى را كه چندين زبان مي‌دانست معين كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بياموزد و به همين جهت عربى را به خوبى آموختم. بشر مي‌گويد: چون او را به سامره خدمت امام على النقى عليه السلام آوردم حضرت از وى پرسيد: عزت [[اسلام]] و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدى؟ گفت: درباره چيزى كه شما از من داناتر مي‌باشيد چه عرض كنم؟
+
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را می‌شناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست [[حضرت فاطمه]] سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.
  
فرمود: مي‌خواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، كدام يك را انتخاب مي‌كنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى به من دهيد! فرمود: تو را مژده به فرزندى مي‌دهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.
+
در این وقت امام نهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم [[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه]] را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال [[مستحب|مستحبه]] را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر [[امام زمان عجل الله فرجه الشریف|قائم]] آل محمد صلى الله علیه و آله است.<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص۱۸۹ تا ۱۹۸.</ref>
  
عرض كرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه [[پیامبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عيسى بن مريم و وصى او تو را به كى تزويج كردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را مي‌شناسى؟ عرض كرد: از شبى كه بدست [[حضرت فاطمه]] زهرا سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نيست كه او بديدن من نيامده باشد.
+
حکیمه خاتون نقل می کند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم... .<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص ۲۰۲ و ۲۰۳.</ref>
  
در اين وقت امام نهم به «كافور» خادمش فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! اين زن همان است كه گفته بودم. حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از ديدارش  شادمان گرديد. آن گاه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرايض دينى و اعمال مستحبه را به او بياموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است.<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد 51 بحارالانوار)، ص189 تا 198.</ref>
+
==ولادت امام زمان ==
 +
[[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه خاتون]] گوید: [[امام حسن عسکری علیه السلام|ابومحمد حسن بن على]] علیه السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ [[افطار|افطارت‏]] را در نزد ما باش‏، زیرا امشب‏ نیمه‏ [[شعبان‏]] است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر می‌کند، گوید: گفتم‏: مادر او کیست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدایت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نیست، فرمود: مطلب همین است که گفتم، حکیمه گوید: پس به درون اتاق رفتم و سلام کردم، نرجس خاتون آمد و کفش‏ها را از پایم بیرون کرد و گفت: اى سیده من امشب حالت چگونه است؟
  
حکیمه خاتون نقل میکند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کارشریک کند. و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم.. .<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد 51 بحارالانوار)، ص 202 و 203.</ref>
+
گفتم: سیده من و خانواده‌‏ام شما هستید، گوید: وى از این کلام من ناراحت شد و تعجب کرد و گفت: این چه سخن است می‌گوئید، گفتم: اى دخترک من! خداوند در این شب کودکى به تو خواهد داد که سید دنیا و [[آخرت]] خواهد بود. با شنیدن این کلام [[حیا]] در چهره او نمایان شد. پس از اینکه افطار کردم و [[نماز عشا]] را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نیمه شب بار دیگر بیدار شدم و شروع به اداى [[نماز شب]] کردم، هنگامى که از نماز خود فارغ شدم، نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقیب نماز همان طور که نشسته بودم خوابم ربود، بار دیگر که بیدار شدم باز نرجس را خوابیده یافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بیدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.
  
==ولادت امام زمان عج==
+
حکیمه گوید: من بیرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت، نرجس باز هم در خواب بود، در این هنگام براى من شک عارض شد، ناگهان ابو محمد فرمود: اى عمه شتاب مکن که اینک موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گردید، من نشستم و سوره «[[سوره سجده|الم سجده]]» و «[[سوره یس|یس]]» را خواندم. در این بین که مشغول قرائت [[قرآن]] بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بیدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن.
حكيمه خاتون گويد: ابو محمد حسن بن على عليهما السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ افطارت‏ را در نزد ما باش‏، زيرا امشب‏ نيمه‏ شعبان‏ است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر مي‌كند، گويد: گفتم‏: مادر او كيست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدايت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نيست، فرمود: مطلب همين است كه گفتم، حكيمه گويد: پس به درون اتاق رفتم و سلام كردم نرجس خاتون آمد و كفش‏ها را از پايم بيرون كرد و گفت: اى سيده من امشب حالت چگونه است؟
 
  
گفتم: سيده من و خانواده‌‏ام شما هستيد، گويد: وى از اين كلام من ناراحت شد و تعجب كرد و گفت: اين چه سخن است مي‌گوئيد، گفتم: اى دخترك من! خداوند در اين شب كودكى به تو خواهد داد كه سيد دنيا و آخرت خواهد بود. با شنیدن این کلام حیا در چهره او نمایان شد. پس از اينكه افطار كردم و نماز عشا را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نيمه شب بار ديگر بيدار شدم و شروع به اداى نماز شب كردم، هنگامى كه از نماز خود فارغ شدم نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقيب نماز همان طور كه نشسته بودم خوابم ربود، بار ديگر كه بيدار شدم باز نرجس را خوابيده يافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بيدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.
+
گفتم: چیزى احساس میکنى؟ گفت: آرى. گفتم: این همان است که اول شب به شما گفتم، اینک مضطرب نباش و خود را جمع کن و دلت را آرام نگهدار، پس آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است. در این هنگام جامه را از نرجس برداشتم و دیدم وى به [[سجده]] رفته است، او را در بر گرفتم و پاک و پاکیزه‌‏اش یافتم.
  
حكيمه گويد: من بيرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت نرجس باز هم در خواب بود، در اين هنگام براى من شك عارض شد، ناگهان ابو محمد فرياد زد: اى عمه شتاب مكن كه اينك موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گرديد، من نشستم و سوره «الم سجده» و «يس» را خواندم در اين بين كه مشغول قرائت قرآن بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بيدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى كن.
+
[[امام حسن عسکری علیه السلام|حضرت ابو محمد]] علیه السّلام فریاد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بیاور، پس کودک را نزد وى بردم، دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهایش را به سینه چسبانید و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او کشید و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه.
  
گفتم: چيزى احساس ميكنى؟ گفت: آرى گفتم: اين همان است كه اول شب به شما گفتم، اينك مضطرب نباش و خود را جمع كن و دلت را آرام نگهدار، پس از آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است، در اين هنگام جامه را از نرجس برداشتم و ديدم وى به سجده رفته است، او را در بر گرفتم و پاك و پاكيزه‌‏اش يافتم.
+
بعد از این بر [[امیرالمومنین|امیرالمؤمنین]] و [[ائمه اطهار]] علیهم السّلام درود و [[صلوات]] فرستاد تا آنگاه که به پدرش رسید توقف کرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اکنون کودک را نزد مادرش ببرید تا بر او سلام کند و بعد از آن بار دیگر نزد ما بیاورید، حکیمه گوید: کودک را نزد مادرش بردم و بار دیگر نزد پدرش برگردانیدم و مقابل او گذاشتم... .<ref>ترجمه إعلام الورى، ص۵۴۲ و ۵۴۳</ref>
 
 
حضرت ابو محمد عليه السّلام فرياد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بياور، پس كودك را نزد وى بردم دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهايش را به سينه چسبانيد و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او كشيد و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله.
 
 
 
بعد از اين بر امير المؤمنين و ائمه اطهار عليهم السّلام صلوات فرستاد تا آنگاه كه به پدرش رسيد توقف كرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اكنون كودك را نزد مادرش ببريد تا بر او سلام كند و بعد از آن بار ديگر نزد ما بياوريد، حكيمه گويد: كودك را نزد مادرش بردم و بار ديگر نزد پدرش برگردانيدم و مقابل او گذاشتم...<ref>ترجمه إعلام الورى، ص542 و 543</ref>
 
  
 
==وفات نرجس خاتون==
 
==وفات نرجس خاتون==
سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست مطابق با روایتی ایشان قبل از [[شهادت]] [[امام حسن عسکری علیه السلام]] وفات نمود<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.</ref> و مطابق با روایتی دیگر وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.</ref> در رجال [[احمد بن علی نجاشی|نجاشی]] نیز آمده است که مادر امام زمان پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.<ref>نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.</ref> قبر نرجس خاتون در [[حرم عسکریین]] در [[سامرا]] و در کنار قبر [[امام هادی علیه السلام]] و امام حسن عسکری(ع) قرار دارد.
+
سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست؛ مطابق با روایتی ایشان قبل از [[شهادت امام حسن عسکری علیه السلام|شهادت امام حسن عسکری]] علیه السلام وفات نمود<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.</ref> و مطابق با روایتی دیگر، وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.</ref> در [[رجال نجاشی (کتاب)|رجال نجاشی]] نیز آمده است که مادر [[امام زمان]] پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.<ref>نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.</ref>  
  
 +
قبر نرجس خاتون در [[سامرا]] و در [[حرم عسکریین]] در کنار قبر [[امام هادی علیه السلام|امام هادی]] و [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسکری]] علیهما السلام قرار دارد.
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
{{پانویس}}
 
{{پانویس}}
 
 
==منابع==
 
==منابع==
* شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
+
*شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
* دوانی، علی، مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بيست و هشتم، 1378 ش.
+
*علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بیست و هشتم، ۱۳۷۸ ش.
* طبرسى، فضل بن حسن، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، 1390 ق.
+
*طبرسى، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ق.
* نجاشی، احمد بن علی، رجال نجاشی، به تحقیق سیدموسی شبیری زنجانی، مؤسسة نشر اسلامی.
+
*نجاشی، رجال نجاشی، به تحقیق سید موسی شبیری زنجانی، مؤسسه نشر اسلامی.
 
 
 
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]]
 
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]]
 
[[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]]
 
[[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]]
 
[[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]]
 
[[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ فوریهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۰۶

«نرجس خاتون» همسر امام حسن عسکری علیه السلام و مادر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «شمعون‏» یکی از حواریان مسیح علیه السلام بود که به طریقی معجزه ‏آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد.

ازدواج نرجس با امام عسکری

در کتاب «الغیبة» شیخ طوسى از بشر بن سلیمان برده فروش - که از نوادگان ابو ایوب انصاری و یکى از شیعیان مخلص امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام و در سامرا همسایه حضرت بود - روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام هادى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان می‌گذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى.

امام سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که ۲۲۰ اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد می‌روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می‌یابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب می‌باشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى می‌شنوى که بر اسارت و هتک احترام خود می‌نالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفت این کنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى می‌گوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه اى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را می‌خرم.

بشر بن سلیمان می‌گوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی‌قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می‌بوسید و روى دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر بدن و صورت می‌کشید.

من گفتم: عجبا! نامه اى را می‌بوسى که نویسنده آن را نمی‌شناسى! گفت: گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون، وصى حضرت عیسى علیه السلام نسبت می‌رسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیل‌ها را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست.

پسرعمویم با حالت بی‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقف‌ها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد.

شب هنگام در خواب دیدم مثل این که حضرت عیسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد (صلی الله علیه و آله) معانقه کرد و محمد فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (علیه السلام) نمود.

حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (صلى الله علیه و آله) بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت حسن عسکرى علیه السلام موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم‌کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.

جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آن‌ها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.

چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه (علیهاالسلام) با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمده اند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه می‌برد. اگر می‌خواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم.

شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه می‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده اى هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.

بشر بن سلیمان می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شب‌ها در عالم خواب امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان می‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو. سپس پیشقراولان سپاه اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟

بشر می‌گوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.

بشر می‌گوید: چون او را به سامره خدمت امام على النقى علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر می‌باشید چه عرض کنم؟

فرمود: می‌خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب می‌کنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیامبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را می‌شناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست حضرت فاطمه سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.

در این وقت امام نهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است.[۱]

حکیمه خاتون نقل می کند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم... .[۲]

ولادت امام زمان

حکیمه خاتون گوید: ابومحمد حسن بن على علیه السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ افطارت‏ را در نزد ما باش‏، زیرا امشب‏ نیمه‏ شعبان‏ است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر می‌کند، گوید: گفتم‏: مادر او کیست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدایت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نیست، فرمود: مطلب همین است که گفتم، حکیمه گوید: پس به درون اتاق رفتم و سلام کردم، نرجس خاتون آمد و کفش‏ها را از پایم بیرون کرد و گفت: اى سیده من امشب حالت چگونه است؟

گفتم: سیده من و خانواده‌‏ام شما هستید، گوید: وى از این کلام من ناراحت شد و تعجب کرد و گفت: این چه سخن است می‌گوئید، گفتم: اى دخترک من! خداوند در این شب کودکى به تو خواهد داد که سید دنیا و آخرت خواهد بود. با شنیدن این کلام حیا در چهره او نمایان شد. پس از اینکه افطار کردم و نماز عشا را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نیمه شب بار دیگر بیدار شدم و شروع به اداى نماز شب کردم، هنگامى که از نماز خود فارغ شدم، نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقیب نماز همان طور که نشسته بودم خوابم ربود، بار دیگر که بیدار شدم باز نرجس را خوابیده یافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بیدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.

حکیمه گوید: من بیرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت، نرجس باز هم در خواب بود، در این هنگام براى من شک عارض شد، ناگهان ابو محمد فرمود: اى عمه شتاب مکن که اینک موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گردید، من نشستم و سوره «الم سجده» و «یس» را خواندم. در این بین که مشغول قرائت قرآن بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بیدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن.

گفتم: چیزى احساس میکنى؟ گفت: آرى. گفتم: این همان است که اول شب به شما گفتم، اینک مضطرب نباش و خود را جمع کن و دلت را آرام نگهدار، پس آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است. در این هنگام جامه را از نرجس برداشتم و دیدم وى به سجده رفته است، او را در بر گرفتم و پاک و پاکیزه‌‏اش یافتم.

حضرت ابو محمد علیه السّلام فریاد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بیاور، پس کودک را نزد وى بردم، دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهایش را به سینه چسبانید و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او کشید و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه.

بعد از این بر امیرالمؤمنین و ائمه اطهار علیهم السّلام درود و صلوات فرستاد تا آنگاه که به پدرش رسید توقف کرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اکنون کودک را نزد مادرش ببرید تا بر او سلام کند و بعد از آن بار دیگر نزد ما بیاورید، حکیمه گوید: کودک را نزد مادرش بردم و بار دیگر نزد پدرش برگردانیدم و مقابل او گذاشتم... .[۳]

وفات نرجس خاتون

سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست؛ مطابق با روایتی ایشان قبل از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام وفات نمود[۴] و مطابق با روایتی دیگر، وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.[۵] در رجال نجاشی نیز آمده است که مادر امام زمان پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.[۶]

قبر نرجس خاتون در سامرا و در حرم عسکریین در کنار قبر امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السلام قرار دارد.

پانویس

  1. علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص۱۸۹ تا ۱۹۸.
  2. علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص ۲۰۲ و ۲۰۳.
  3. ترجمه إعلام الورى، ص۵۴۲ و ۵۴۳
  4. شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.
  5. شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.
  6. نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.

منابع

  • شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
  • علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بیست و هشتم، ۱۳۷۸ ش.
  • طبرسى، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ق.
  • نجاشی، رجال نجاشی، به تحقیق سید موسی شبیری زنجانی، مؤسسه نشر اسلامی.