نرجس خاتون: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(بازنویسی)
سطر ۱: سطر ۱:
 
{{الگو:بخشی از یک کتاب}}
 
{{الگو:بخشی از یک کتاب}}
  
==حضرت نرجس سلام الله علیها مادر امام زمان علیه السلام==
+
==ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسکری علیه السلام==
 +
در غيبت [[شيخ طوسى]] از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان [[ابوايوب انصارى]] و يكى از شيعيان مخلص حضرت [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] عليهماالسلام و در [[سامرا]] همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بيت]] پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث مي‌برند و شما مورد وثوق ما مي‌باشيد.
  
در جنگهاي قديم، رسم بود وقتي كه شهر يا روستايي را فتح مي‌كردند، مردان و زنان لشكر دشمن را اسير مي‌نمودند و آنها را به عنوان برده مي‌آوردند، و در بازارها مي‌فروختند.
+
مي‌خواهم تو را فضيلتى دهم كه در مقام دوستى با ما و اين رازى كه با تو در ميان مي‌گذارم بر ساير شيعيان پيشى گيرى.  سپس نامه پاكيزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كيسه زردى كه دويست و بيست اشرفى در آن بود بيرون آورد و فرمود: اين را گرفته به [[بغداد]] مي‌روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مي‌يابى.
  
مادر [[امام زمان عجل الله فرجه الشریف|امام زمان]] «عجل الله تعالی فرجه» بانوي بسيار ارجمند و پاك باعفّت يعني حضرت «نرجس» (نرگس) از دختراني است كه در ميان اسيران جنگي، از روم شرقي (حدود تركيه فعلي) به [[عراق]] آورده شد، [[امام هادی علیه السلام|امام هادي]] «عليه‌السلام» او را خريداري كرد، و سپس او را به عنوان همسر فرزندش [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسكري]] (پدر بزرگوار امام زمان) انتخاب نمود، ‌و نتيجه اين ازدواج يك فرزند نوراني يعني حضرت امام زمان «عليه‌السلام» بود كه در شب [[15 شعبان|نيمه شعبان]] سال 255  هجري در شهر [[سامرا|سامراء]] به دنيا آمد، فرزندي كه هم اكنون، جهان به طفيل وجودش برقرار است، و در پشت پردة [[غیبت امام زمان (عج)|غیبت]] بسر مي‌برد و روزي خواهد آمد كه جهان، تحت نظارت و رهبري او پر از عدل و داد و مهر و صفا خواهد شد، اينك توجّه كنيد كه نرجس خاتون<ref>نام اصلي نرجس عليها السلام، مليكا بوده است و بعدها، نرگس و صيقل نيز ناميده شده است.</ref> مادر امام زمان كيست؟ و چگونه به خانة امام حسن عسكري «عليه‌السلام» راه يافت؟
+
چون كشتى حامل اسيران نزديك شد، و اسيران را ديدى، مى بينى بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قليلى از جوانان عرب مي‌باشند. در اين موقع مواظب شخصى به نام (عمر بن زيد) برده فروش باش كه كنيزى را به اوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتريان حفظ مي‌كند، به مشتريان عرضه مي‌دارد.
  
'''نرجس عليها‌السّلام نوة شمعون وصيِّ عيسي«عليه‌السلام»'''
+
در اين وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقيقى مي‌شنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود مي‌نالد، يكى از مشتريان به عمر بن زيد خواهد گفت عفت اين كنيز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سيصد دينار به من بفروش! كنيزك به زبان عربى مي‌گويد: اگر تو [[حضرت سليمان]] و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده مي‌گويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. كنيزك مي‌گويد: چرا شتاب مي‌كنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گيرد.
  
مادر امام زمان«عليه‌السلام» نامش «مليكه» (مليكا) بود، او از طرف پدر، دختر «يشوعا» فرزند امپراطور روم شرقي بود، و از طرف مادر، نوة «[[شمعون]]» بود. شمعون از ياران مخصوص [[حضرت عیسی علیه السلام|حضرت عيسي]] «عليه‌السلام» و وصيّ او بود.
+
در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفى هستم كه يكى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به كنيزك نشان بده تا درباره نويسنده آن بيانديشد. اگر بوى مايل گرديد و تو نيز راضى شدى من به وكالت او كنيزك را مي‌خرم. بشر بن سليمان مي‌گويد: آن چه امام على النقى عليه السلام فرمود امتثال نمودم.
  
مليكه با اينكه در كاخ مي‌زيست و با خاندان امپراطوري زندگي مي‌كرد، اما آن چنان پاك و باعفّت بود كه گويي نسبتي با اين خاندان نداشت، بلكه به مادر و خانوادة‌ مادري خود رفته و زندگيش همچون زندگي شمعون، و عيسي بن مريم از صفا و معنويّت و پاكي خاصّي برخوردار بود. از اين رو نمي‌خواست، با خاندان امپراطوري دنيا پرست بياميزد، بلكه دوست داشت و هدفش اين بود كه در يك خانواه پاك خداپرست، زندگي كند، خداوند او را در اين هدف كمك كرد و او را به طور عجيب به خواسته و هدفش رساند.
+
چون نگاه كنيزك به نامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو به عمر بن زيد كرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود كه اگر از فروش او به صاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوى بسيار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسليم نمودم و با كنيزك كه خندان و شادان بود به محلى كه در [[بغداد]] اجاره كرده بودم آمديم. در آن حال با بي‌قرارى زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده مي‌بوسيد و روى ديدگان و مژگان خود مي‌نهاد و بر بدن و صورت مي‌كشيد.
  
'''خواستگاري و مجلس عقد حضرت نرجس «عليها السلام»'''
+
من گفتم: عجبا! نامه اى را مي‌بوسى كه نويسنده آن را نمي‌شناسى! گفت: اى درمانده كم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصى [[حضرت عيسى]] عليه السلام نسبت مي‌رسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل كنم. جد من قيصر مي‌خواست مرا كه سيزده سال بيشتر نداشتم براى پسر برادرش تزويج كند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن [[مريم]] عليه السلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانيد و صليب‌ها را بيرون آورد و اسقفها پيش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجيل‌ها را گشودند، ناگهان صليب‌ها از بلندى بروى زمين فروريخت و پايه هاى تخت در هم شكست.
  
مليكه وقتي كه به سنّ ازدواج رسيد، جدّش امپراطور روم، خواست او را به همسري برادرزاده‌اش درآورد. با توجه ‌به اينكه كسي نمي‌توانست از فرمان امپراطور سرپيچي نمايد، امپراطوري از طرف برادرزاده‌اش، از مليكه خواستگاري كرد و سپس مجلس عقد بسيار باشكوهي ترتيب داد كه در آن مجلس سيصد نفر از برگزيدگان روحانيون و كشيشان [[مسیحیت|مسيحي]] و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدين و ثروتمندان شركت داشتند.
+
پسرعمويم با حالت بي‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند. بزرگ اسقف‌ها چون اين بديد رو به جدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس كه نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار!  جدم نيز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پايه هاى تخت را استوار كنند و صليب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى تزويج نمايم، باشد كه با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گردد.  چون دستور او را عملى كردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجديد شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بيافتاد.
  
مجلس در كاخ با شكوه امپراطور برگزار شد، تخت بزرگي را كه با انواع جواهرات و طلا و نقره و ياقوت و عقيق، آراسته شده بود، در جاي مخصوص كاخ گذاشتند، برادرزاده امپراطور روي آن تخت نشست، تشريفات مراسم عقد فراهم شد، دربانان و خدمتگزاران با لباسهاي مخصوص خدمت هر يك در جايگاه خود ايستادند، در اطراف كاخ قنديلها و چهل چراغها، مجلس را جلوه خاصّي داده بود، ناقوس نواخته شد، روحانيون برجستة مسيحي كنار تخت با عبا و كلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست در دو طرف به صف ايستادند و كتاب مقدّس [[انجیل|انجيل]] در دست داشتند، همين كه انجيل را گشودند كه آيات آن را تلاوت كنند، ناگهان زلزله آمد، كاخ لرزيد، و هر كسي كه روي تخت نشسته بود بر زمين افتاد، خود امپراطور و برادرزاده‌اش نيز از تخت بر زمين افتادند، ترس و لرز حاضران را فراگرفت، يكي از كشيشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض كرد: «اين حادثه عجيب، نشانة ‌بلا و خشم خدا و علامت پايان يافتن آيين و مراسم است، ما را مرخص فرماييد برويم» . امپراطور اعلام ختم مجلس كرد، و همه رفتند، سپس دستور داد آنچه كه از تخت و قنديل و چراغ و چيزهاي ديگر كه درهم ريخته و افتاده بود همه را به جاي خود گذاشتند.
+
شب هنگام در خواب ديدم مثل اين كه [[حضرت عيسى]] و [[حضرت شمعون]] وصى او و گروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد. چيزى نگذشت كه «[[حضرت محمد]]» صلى الله عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عيسى عليه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه كرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: يا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در اين هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] السلام نمود.  
  
اين بار امپراطور تصميم گرفت كه «مليكه» را به همسري برادرزادة ديگرش درآورد، و با خود گفت شايد اين حادثة زلزله، براي آن بود كه «مليكه همسر برادرزاده اوّلي نگردد بلكه همسر برادرزادة دوّمي شود. دستور داد مجلس را در كاخ مثل مجلس سابق آراستند، دربانان و خدمتكاران در جايگاهي مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نيز در جاي خود گذاشتند روحانيّون برجستة مسيحي را بادست گرفتن شمعدانها و با لباسهاي مخصوص در كنار تخت قرار گرفتند، برادرزادة دوّمي بر تخت مخصوص نشست، همين كه مراسم عقد شروع شد، و كشيشان خواستند عقد بخوانند، بار ديگر حادثه زلزله رخ داد و همة‌ حاضران پريشان شدند و رنگها پريد و مجلس به هم ريخت و تختها واژگون شد، امپراطور و برادرزادة دوّمي، از تخت بر زمين افتادند و همه وحشت زده از كاخ بيرون آمدند و به خانه‌هاي خود رفتند. امپراطور، بسيار ناراحت شد، در اندوه و غم و فكر فرو رفت و لحظه‌اي اين دو حادثه عجيب را فراموش نمي‌كرد.
+
حضرت عيسى نگاهى به شمعون كرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزويج كرد، و حضرت عيسى و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشيده مي‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى عليه السلام موج مي‌زد كه از خوردن و آشاميدن بازماندم و كم‌كم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم.
  
'''خواب عجيب نرجس «عليها السلام»'''
+
جدم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأيوس گرديد گفت: نور ديده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسيران مسلمين بگشائى و آن‌ها را از قيد و بند و زندان  آزاد گردانى. اميد است كه عيسى و مادرش مرا شفا دهند.  پدرم تقاضاى مرا پذيرفت و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعى در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود.
  
گرچه «مليكا» با آن طينت پاكي كه داشت، خواستار چنين ازدواجي با چنان افرادي نبود، و آرزوي رفتن به خانه‌اي كه پر از صفا و معنويت و خداپرستي باشد مي‌كرد، اما دو حادثه‌اي كه رخ داد، او را نيز غرق در تفكر كرد، با خود مي‌گفت: «سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام كجا خواهم رفت؟ خدايا به من كمك كن و مرا نجات بده...».
+
چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم كه [[حضرت فاطمه]] عليهاالسلام با مريم و حوريان بهشتى به عيادت من آمده اند. [[حضرت مريم]] روى به من نمود و فرمود: اين بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن [[امام حسن عسکری]] عليه السلام به ديدنم، شكايت كردم. فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرك به خدا و پيرو مذهب نصارى هستى. اين خواهر من مريم است كه از دين تو به خداوند پناه مي‌برد. اگر مي‌خواهى خدا و عيسى و مريم از تو خشنود باشند و ميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد، به يگانگى خداوند و اين كه محمد پدر من خاتم [[پیامبران]] است گواهى  بده. چون اين كلمات را ادا نمودم، فاطمه عليهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدين گونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زيادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم.  
  
او همچنان فكر مي‌كرد و اندوهگين بود تا اينكه شب خوابش برد، در عالم خواب ديد، جدّش شمعون همراه حضرت مسيح «عليه‌السلام» و عدّه‌اي از ياران مخصوص حضرت مسيح«عليه‌السلام» وارد كاخ شدند، ناگهان منبري بسيار با شكوه به جاي تخت امپراطور گذاشته شد، سپس ديد دوازده نفر كه مرداني بسيار خوش سيما و نوراني و زيبا بودند وارد كاخ شدند، در عالم خواب به مليكه گفته شد، اينها كه وارد شدند، [[پیامبر اسلام|پيامبر اسلام]] «صلي الله عليه و آله» و علي، حسن و حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام كاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادي و امام حسن عسكري «عليهم السلام» هستند.
+
شب بعد امام را در خواب ديدم و در حالى كه از گذشته شكوه مي‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نيامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه [[اسلام]] آورده اى هر شب به ديدنت مى آيم تا موقعى كه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاكنون شبى نيست كه وجود نازنينش را به خواب نبينم.
  
ناگهان مشاهده كرد كه پيامبر اسلام«صلي الله عليه و آله» به حضرت مسيح«عليه‌السلام» رو كرد و گفت: ما به اينجا آمده‌ايم تا «مليكه» را از شمعون براي فرزندم «حسن عسكري» خواستگاري كنيم.
+
بشر بن سليمان مي‌گويد: پرسيدم چطور شد كه به ميان اسيران افتادى؟ گفت در يكى از شب‌ها در عالم خواب [[امام حسن عسکری]] عليه السلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشكرى به جنگ مسلمانان مي‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتكاران  همراه عده اى از كنيزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو.  سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و كار من بدين گونه كه ديدى انجام پذيرفت. ولى تاكنون به كسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم.
  
حضرت مسيح«عليه‌السلام» به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو كرده، خود را با دودمان محمد«صلي الله عليه و آله» پيوند بده، شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد«صلي الله عليه و آله» به منبر رفت و خطبة عقد را خواند و «مليكه» را به عقد امام حسن عسكري «عليه‌السلام» درآورد، و سپس حضرت مسيح و شمعون و ياران مسيح «عليه‌السلام» به اين عقد گواهي دادند.
+
حتى پيرمردى كه من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنيزان؟ بشر مي‌گويد: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربيت من جهدى بليغ داشت. او زنى را كه چندين زبان مي‌دانست معين كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بياموزد و به همين جهت عربى را به خوبى آموختم. بشر مي‌گويد: چون او را به سامره خدمت امام على النقى عليه السلام آوردم حضرت از وى پرسيد: عزت [[اسلام]] و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدى؟ گفت: درباره چيزى كه شما از من داناتر مي‌باشيد چه عرض كنم؟
  
'''پذيرفتن اسلام در عالم خواب'''
+
فرمود: مي‌خواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، كدام يك را انتخاب مي‌كنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى به من دهيد! فرمود: تو را مژده به فرزندى مي‌دهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.
  
«مليكه» مي‌گويد‌: از خواب بيدارشدم ولي ماجراي خواب را به هيچ كس و حتّي جدم امپراطور روم، نگفتم، تا مبادا به من آسيبي برسانند، ولي شب و روز در فكر اين خواب عجيب بودم، و با خود مي‌گفتم من در اينجا، و امام حسن عسكري «عليه‌السلام» در شهري بسيار دور از اينجا، چگونه به خانة ‌او راه مي‌يابم، محبّت امام حسن عسكري «عليه‌السلام» سراسر دلم را گرفته بود تنها به او مي‌انديشيدم تا اينكه بيمار و رنجور شدم، تمام پزشكان روم را به بالين من آوردند، ولي معالجة آنها بي‌نتيجه ماند، چرا كه بيماري من، بيماري جسمي نبود! تا با معالجة آنها خوب شوم.
+
عرض كرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه [[پیامبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عيسى بن مريم و وصى او تو را به كى تزويج كردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را مي‌شناسى؟ عرض كرد: از شبى كه بدست [[حضرت فاطمه]] زهرا سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نيست كه او بديدن من نيامده باشد.
  
روزي پدرم كه از من نااميد شده بود، به من گفت: آيا هيچ آروزيي داري تا آن را برآورم،‌ گفتم‌: آرزويم اين است كه به زندانيان مسلمان كه در جنگ اسير و دستگير شده‌اند، سخت نگيريد، و آنها را از شكنجه معاف داريد تا شايد به خاطر اين كار خوب، خداوند حال مرا نيك كند و سلامتي مرا به من بازگرداند، و حضرت مسيح«عليه‌السلام» و مادرش [[حضرت مریم|مريم]]«عليهاالسلام» بر اين كار نيك به من لطف و مرحمت كنند.
+
در اين وقت امام نهم به «كافور» خادمش فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! اين زن همان است كه گفته بودم. حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از ديدارش شادمان گرديد. آن گاه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرايض دينى و اعمال مستحبه را به او بياموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است.<ref>علی دوانی، مهدى موعود، ترجمه جلد 51 [[بحارالانوار]]، ص189 تا 198.</ref>
  
پدرم خواستة مرا برآورد، عدّه‌اي از زندانيان مسلمان را آزاد كرد، و مجازات و شكنجة بعضي را بخشيد، بسيار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر مي‌شد، همين موضوع باعث شد كه پدرم دستور داد تا بيشتر از زندانيان مسلمان، دلجويي كنند و آنها را ببخشند و خوشنودي آنها را به دست آورند، چهارده شب از اين جريان گذشت، شبي خوابيده بودم،‌ در خواب ديدم [[حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها|فاطمة زهرا]] «عليها السلام» بانوي بزرگ دنيا و آخرت، همراه مريم«عليها السلام» و بانوان ديگر نزد من آمدند، حضرت مريم به من گفت كه اين بانو مادر همسر توست.
+
حکیمه خاتون نقل میکند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کارشریک کند. و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم.. .<ref>علی دوانی، مهدى موعود،ترجمه جلد 51 بحارالانوار، ص 202 و 203.</ref>
  
بي اختيار به ياد همسرم امام حسن عسكري «عليه‌السلام» افتادم، و قلبم فرو ريخت و به حضرت فاطمه «عليها السلام» عرض كردم از حسن عسكري گله دارم كه سري به من نمي‌زند ديگر گريه امانم نداد، زار زار گريستم.
+
==ولادت امام زمان عج==
 +
حكيمه خاتون گويد: ابو محمد حسن بن على عليهما السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ افطارت‏ را در نزد ما باش‏، زيرا امشب‏ نيمه‏ شعبان‏ است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر مي‌كند، گويد: گفتم‏: مادر او كيست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدايت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نيست، فرمود: مطلب همين است كه گفتم، حكيمه گويد: پس به درون اتاق رفتم و سلام كردم نرجس خاتون آمد و كفش‏ها را از پايم بيرون كرد و گفت: اى سيده من امشب حالت چگونه است؟
  
فاطمه «عليها السلام» فرمود: تا تو مسيحي هستي، فرزندم به سراغ تو نمي‌آيد، اگر مي‌خواهي خدا و حضرت مسيح«عليه‌السلام» از تو خشنود شوند، دين [[اسلام]] را بپذير تا چشمت به جمال امام حسن عسكري روشن شود.
+
گفتم: سيده من و خانواده‌‏ام شما هستيد، گويد: وى از اين كلام من ناراحت شد و تعجب كرد و گفت: اين چه سخن است مي‌گوئيد، گفتم: اى دخترك من! خداوند در اين شب كودكى به تو خواهد داد كه سيد دنيا و آخرت خواهد بود. با شنیدن این کلام حیا در چهره او نمایان شد. پس از اينكه افطار كردم و نماز عشا را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نيمه شب بار ديگر بيدار شدم و شروع به اداى نماز شب كردم، هنگامى كه از نماز خود فارغ شدم نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقيب نماز همان طور كه نشسته بودم خوابم ربود، بار ديگر كه بيدار شدم باز نرجس را خوابيده يافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بيدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.
  
گفتم: اي بانوي بزرگ! با تمام وجودم حاضرم كه اسلام را بپذيرم.
+
حكيمه گويد: من بيرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت نرجس باز هم در خواب بود، در اين هنگام براى من شك عارض شد، ناگهان ابو محمد فرياد زد: اى عمه شتاب مكن كه اينك موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گرديد، من نشستم و سوره «الم سجده» و «يس» را خواندم در اين بين كه مشغول قرائت قرآن بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بيدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى كن.
  
فرمود: بگو: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهٌ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ گفتم: «گواهي مي‌دهم به يكتايي خدا و پيامبري حضرت محمد«صلي الله عليه و آله»».
+
گفتم: چيزى احساس ميكنى؟ گفت: آرى گفتم: اين همان است كه اول شب به شما گفتم، اينك مضطرب نباش و خود را جمع كن و دلت را آرام نگهدار، پس از آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است، در اين هنگام جامه را از نرجس برداشتم و ديدم وى به سجده رفته است، او را در بر گرفتم و پاك و پاكيزه‌‏اش يافتم.
  
آنگاه فاطمه زهرا «عليها السلام» مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده مي‌دهم كه از اين به بعد امام حسن عسكري «عليه‌السلام»  به ديدارت خواهد آمد و تو به زيات او موفّق مي‌شوي!
+
حضرت ابو محمد عليه السّلام فرياد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بياور، پس كودك را نزد وى بردم دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهايش را به سينه چسبانيد و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او كشيد و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله.
  
از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال بودم و همواره شهادت به يكتايي خدا و پيامبري محمد«صلي الله عليه و آله» را به زبان مي‌گفتم، و در انتظار ديدار امام حسن عسكري«عليه‌السلام» بودم تا شب بعد شد، در همين فكر و انديشه خوابيدم، در خواب ديدم امام حسن عسكري «عليه‌السلام» به ديدار من آمد، از ديدار او بسيار خوشحال شدم، گله كردم كه چرا به ديدار من نمي‌آمدي با اينكه دلم غرق محبّت تو بود!
+
بعد از اين بر امير المؤمنين و ائمه اطهار عليهم السّلام صلوات فرستاد تا آنگاه كه به پدرش رسيد توقف كرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اكنون كودك را نزد مادرش ببريد تا بر او سلام كند و بعد از آن بار ديگر نزد ما بياوريد، حكيمه گويد: كودك را نزد مادرش بردم و بار ديگر نزد پدرش برگردانيدم و مقابل او گذاشتم...<ref>ترجمه إعلام الورى، ص542 و 543</ref>
  
فرمود: علت جدايي اين بود كه تو در دين اسلام نبودي، از اين به بعد به ديدار تو خواهم آمد،‌ تا روزي كه خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند.
+
==وفات==
 
+
سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست مطابق با روایتی ایشان قبل از [[شهادت]] [[امام حسن عسکری علیه السلام]] ([[سال ۲۶۰ قمری]]) وفات نمود؛ <ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.</ref> و مطابق با روایتی دیگر وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.<ref>[http://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/2662/1/333?ProjectID=91242 شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.]</ref> در رجال [[احمد بن علی نجاشی|نجّاشی]] نیز آمده است که مادر امام زمان پس امام عسکری(ع) نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.<ref>نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.</ref> قبر نرجس خاتون در [[حرم عسکریین]] در [[سامرا]] و در کنار قبر [[امام هادی(ع)]] و امام حسن عسکری(ع) قرار دارد.
از خواب بيدار شدم، هر شب آن بزرگوار را مي‌ديدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود مي‌رفت و به لطف خدا سلامتي خود را باز يافتم.
 
 
 
'''جنگ با مسلمانان با روميان'''
 
 
 
«مليكه» همچنان آروز مي‌كرد كه روزي بيايد و از ميان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگي دنيا پرستي اين خاندان نجات يابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه امام حسن عسكري برسد.
 
 
 
بين مسلمانان و روميان، سالها جنگ بود، گاهي مسلمانان پيروز مي‌شدند و گاهي روميان، طبيعي است كه در جنگ، عدّه‌اي اسير مي‌شدند و آنها را به اسارت مي‌بردند، و در اين جنگهاي پي‌درپي گاهي از مسلمانان اسير روميان مي‌شدند وگاهي به عكس، روميان اسير مسلمانان مي‌شدند. و در آن زمان رسم بود كه يا اسيران را به عنوان غلام و كنيز، مي‌فروختند و يا آنها را با اسيران خود عوض مي‌كردند.
 
 
 
در يكي از مسافرتها كه «مليكه» با عدّه‌اي از بانوان همراه امپراطور بود، به لشكر اسلام برخوردند، سپاه روم با سپاه اسلام درگير جنگ شد، در اين جنگ مسلمانان پيروز شدند، عده‌اي از زنان از جمله «مليكه»‌ اسير مسلمانان شدند، اسيران را بوسيلة كشتي از راه رودخانة دجله به بغداد براي فروش آوردند، يكي از فروشندگان، برده فروش معروفي بنام «عمرو يزيد» بود.
 
 
 
'''تعيين نمايندة امام هادي«عليه‌السلام» براي خريداري'''
 
 
 
روزي امام هادي«عليه‌السلام» پدر بزرگوار امام حسن عسكري«عليه‌السلام» يكي از يارانش به نام «بشر بن سليمان» را كه در خريد و فروش برده نيز سابقه داشت در شهر سامرا ديد و نامه‌اي كه به زبان رومي نوشته بود و زير آن را امضا كرده بود به او داد و همياني پول نيز جداگانه به او داد و فرمود: «مي‌خواهم بروي بغداد و با اين هميانِ پول، كنيزي را خريداري كني و به اينجا بياوري».
 
 
 
بشر بن سليمان گفت: بسيار خوب، هر امري بفرمايي اطاعت مي‌كنم.
 
 
 
امام هادي«عليه‌السلام» فرمود: حال بشنو تا توضيح دهم كه چگونه كنيزي را خريداري مي‌كني؟ فلان روز از اينجا به طرف بغداد حركت مي‌كني، سعي كن اوّل صبح فلان روز در كنار پل رودخانة معروف بغداد باشي، وقتي به آنجا رسيدي مي‌بيني چند كشتي كنار آب مي‌آيند تا بار خود را خالي كنند، در اين ميان مي‌بيني زناني را كه اسير كرده‌اند، از كشتيها پياده مي‌كنند و به عنوان كنيز در معرض فروش قرار مي‌دهند.
 
 
 
مشتريها مي‌آيند و كنيزها را مي‌خرند و با خود مي‌برند، همچنان نگاه كن يك وقت مي‌بيني در يكي از اين كشتيها «عمرو بن يزيد» دختري را در معرض فروش قرار مي‌دهد، با اينكه پرده‌داران مي‌خواهند كنيزان را به خريداران نشان دهند، آن دختر، خود را نشان نمي‌دهد، حجاب و عفّت خود را حفظ مي‌كند، ‌او دو لباس حرير پوشيده و يك لباس پوستي گرانبها بر دوش دارد.
 
 
 
خريداران متوجّه او مي‌شوند، و اصرار مي‌كنند كه او را خريداري كنند، او ناراحت مي شود و به زبان رومي‌ مي‌گويد :‌«واي كه حجابم آسيب ديد» يكي از خريداران مي‌گويد: من اين كنيز را به سيصد دينار خريدارم.
 
 
 
آن دختر به او مي‌گويد: «اگر به اندازة ملك سليمان دارايي داشته باشي، حاضر نيستم كنيز تو شوم.»
 
 
 
عمرو بن يزيد به آن دختر مي‌گويد: چاره‌اي نيست، بايد تو را فروخت.
 
 
 
او مي‌گويد: شتاب نكن، آن خريداري كه من مي‌خواهم پيدا مي‌شود، مگر نه اين است كه معامله بايد از روي رضايت باشد.
 
 
 
در اين موقع نزد «عمر بن يزيد» برو؛ بگو نامه‌اي براي اين بانو دارم كه به زبان رومي نوشته شده است، اين نامه را به آن بانو بده بخواند، اگر راضي شد، او را براي صاحب نامه كه اوصاف و نشانه‌هاي صاحب نامه در آن نوشته شده، خريداري مي‌كنم، وقتي كه نامه را به او دادي او راضي مي‌شود آنگاه او را خريداري كن و به اينجا بياور.
 
 
 
«مليكه» وقتي كه همراه عدّه‌اي از بانوان اسير شد، براي اينكه كسي او را نشناسد، خود را نرگس ناميد (كه تلفّظ عربي‌اش همان نرجس است).
 
 
 
بشر بن سليمان طبق پيشنهاد امام هادي«عليه‌السلام» همان روز معيّن به بغداد آمد، صبح زود كنار پل بغداد رفت، ديد كشتيها رسيدند، و كنيزها را در معرض فروش قرار دادند، در اين هنگام كنيزي را ديد كه داراي آن اوصافي است كه امام هادي«عليه‌السلام» فرموده بود، خريداران اصرار دارند كه او را بخرند، ولي او مايل نيست كنيز آنها شود.
 
 
 
بُشر جلو آمد و با اجازة فروشنده، نامة امام هادي«عليه‌السلام» را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بي‌اختيار منقلب شد و اشك در چشمانش حلقه زد، در حالي كه گرية شوق گلويش را گرفته بود به صاحبش عمرو بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش، و اصرار و تأكيد كرد كه مرا حتماً به صاحب اين نامه بفروش.
 
 
 
عمرو بن يزيد، گفت: ‌بسيار خوب، مانعي ندارد، آنگاه در مورد قيمت او با بُشر بن سليمان صبحت كرد، او به همان مقدار پولي كه در هميان بود و امام هادي«عليه‌السلام» فرستاده بود، راضي شد. بُشر مي‌گويد: هميان را دادم و كنيز را خريدم و با او از آنجا حركت كرديم. او همواره نامه را بيرون مي‌آورد و مي‌بوسيد و به چشم مي‌كشيد، من از روي تعجب گفتم تو كه هنوز صاحب نامه را نمي‌شناسي چرا اين قدر نامه را مي‌بوسي؟
 
 
 
گفت: «معرفت و شناخت تو اندك است، اگر پيامبر «صلي الله عليه و آله» و جانشينان آنان را مي‌شناختي چنين نمي‌گفتي!»
 
 
 
آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر براي من بيان كرد، من به پاكي و شخصيّت معنوي و فكر بلند و عالي حضرت نرجس«عليها السلام» پي بردم، و از آن پس بيشتر احترامش كردم تا رسيديم، به سامّرا، و او را به حضور امام هادي«عليه‌السلام» بردم.
 
 
 
در اين وقت امام هادي«عليه‌السلام» به او خوش آمد گفت، و احوالپرسي كرد، و سپس خواهرش [[حکیمه دختر امام جواد|حكيمه خاتون]] را خبر كرد، و به او فرمود:‌ اين است آن بانوي محترمه‌اي كه در انتظار او بودي، حكيمه او را در آغوش گرفت، و خوش آمد و تبريك به او گفت، امام هادي«عليه‌السلام» به او فرمود: «عزّت اسلام و ذلّت [[مسیحیت|نصرانيّت]] را چگونه ديدي؟» او عرض كرد: «چگونه چيزي را بيان كنم كه شما بهتر از من مي‌دانيد.»
 
 
 
سپس امام هادي«عليه‌السلام» به خواهرش حكيمه فرمود: او را به خانه ببر و دستورات اسلامي را به او بياموز، او همسر فرزندم حسن، و مادر مهدي آل محمد«صلي الله عليه و آله» خواهد بود.
 
 
 
'''مژدة امام هادي«عليه‌السلام» به نرجس«عليها السلام»'''
 
 
 
امام هادي «عليه‌السلام» به «نرجس» رو كرد و گفت: «مژده باد تو را به فرزندي كه سراسر جهان را با نور حكومتش پر از [[عدالت]] و دادگري كند، همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.»
 
 
 
آري اين چنين يك دختر پاك و دانا، ‌خود را از آلودگي كاخ شاهان نجات داد، و در خطّ جدّ مادريش شمعون قرار گرفت، و همين هدف و ايده مقدّس را دنبال كرد، خدا نيز او را كمك كرد تا سرانجام افتخار و لياقت آن را يافت كه همسر امام حسن عسكري«عليه‌السلام» مادر امام زمان حضرت حجّت«عليه‌السلام» گردد.
 
 
 
خواهر امام هادي«عليه‌السلام» حكيمه، او را به عنوان سيّده (خانم) مي‌خواند. آن بانوي با سعادت در سال 261 هجري و به روايتي قبل از شهادت امام حسن عسكري«عليه‌السلام» از دنيا رفت. قبر شريفش در سامّرا كنار قبر منوّر امام حسن عسكري «عليه‌السلام» است.<ref> اقتباس از [[بحارالأنوار|بحارالانوار]]، ج 5، ص 6 تا 10، رياحين الشريعه ج 3، ص24 تا 32.</ref>
 
 
 
اين است لياقت و استعداد يك زن كه شخصيّتش به جايي مي‌رسد كه قائم آل محمد«عليه‌السلام» منجي جهان بشريّت، از دامن پاك او برمي‌خيزد.
 
  
 
==پانویس==
 
==پانویس==
<references />
+
{{پانویس}}
  
==منبع==
+
==منابع==
محمد محمدی اشتهاردی، زنان مرد آفرین.
+
* شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
 +
* دوانی، علی، مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بيست و هشتم، 1378 ش.
 +
* نجاشی، احمد بن علی، رجال نجاشی، به تحقیق سیدموسی شبیری زنجانی، مؤسسة نشر اسلامی.
  
 
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]]
 
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]]
 
[[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]]
 
[[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]]
 
[[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]]
 
[[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]]

نسخهٔ ‏۸ آوریل ۲۰۲۰، ساعت ۱۱:۰۴

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)


ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسکری علیه السلام

در غيبت شيخ طوسى از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصارى و يكى از شيعيان مخلص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری عليهماالسلام و در سامرا همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بيت پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث مي‌برند و شما مورد وثوق ما مي‌باشيد.

مي‌خواهم تو را فضيلتى دهم كه در مقام دوستى با ما و اين رازى كه با تو در ميان مي‌گذارم بر ساير شيعيان پيشى گيرى. سپس نامه پاكيزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كيسه زردى كه دويست و بيست اشرفى در آن بود بيرون آورد و فرمود: اين را گرفته به بغداد مي‌روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مي‌يابى.

چون كشتى حامل اسيران نزديك شد، و اسيران را ديدى، مى بينى بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قليلى از جوانان عرب مي‌باشند. در اين موقع مواظب شخصى به نام (عمر بن زيد) برده فروش باش كه كنيزى را به اوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتريان حفظ مي‌كند، به مشتريان عرضه مي‌دارد.

در اين وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقيقى مي‌شنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود مي‌نالد، يكى از مشتريان به عمر بن زيد خواهد گفت عفت اين كنيز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سيصد دينار به من بفروش! كنيزك به زبان عربى مي‌گويد: اگر تو حضرت سليمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده مي‌گويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. كنيزك مي‌گويد: چرا شتاب مي‌كنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گيرد.

در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفى هستم كه يكى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به كنيزك نشان بده تا درباره نويسنده آن بيانديشد. اگر بوى مايل گرديد و تو نيز راضى شدى من به وكالت او كنيزك را مي‌خرم. بشر بن سليمان مي‌گويد: آن چه امام على النقى عليه السلام فرمود امتثال نمودم.

چون نگاه كنيزك به نامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو به عمر بن زيد كرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود كه اگر از فروش او به صاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوى بسيار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسليم نمودم و با كنيزك كه خندان و شادان بود به محلى كه در بغداد اجاره كرده بودم آمديم. در آن حال با بي‌قرارى زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده مي‌بوسيد و روى ديدگان و مژگان خود مي‌نهاد و بر بدن و صورت مي‌كشيد.

من گفتم: عجبا! نامه اى را مي‌بوسى كه نويسنده آن را نمي‌شناسى! گفت: اى درمانده كم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصى حضرت عيسى عليه السلام نسبت مي‌رسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل كنم. جد من قيصر مي‌خواست مرا كه سيزده سال بيشتر نداشتم براى پسر برادرش تزويج كند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن مريم عليه السلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانيد و صليب‌ها را بيرون آورد و اسقفها پيش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجيل‌ها را گشودند، ناگهان صليب‌ها از بلندى بروى زمين فروريخت و پايه هاى تخت در هم شكست.

پسرعمويم با حالت بي‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند. بزرگ اسقف‌ها چون اين بديد رو به جدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس كه نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نيز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پايه هاى تخت را استوار كنند و صليب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى تزويج نمايم، باشد كه با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى كردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجديد شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بيافتاد.

شب هنگام در خواب ديدم مثل اين كه حضرت عيسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد. چيزى نگذشت كه «حضرت محمد» صلى الله عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عيسى عليه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه كرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: يا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در اين هنگام اشاره به امام حسن عسکری السلام نمود.

حضرت عيسى نگاهى به شمعون كرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزويج كرد، و حضرت عيسى و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشيده مي‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى عليه السلام موج مي‌زد كه از خوردن و آشاميدن بازماندم و كم‌كم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم.

جدم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأيوس گرديد گفت: نور ديده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسيران مسلمين بگشائى و آن‌ها را از قيد و بند و زندان آزاد گردانى. اميد است كه عيسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذيرفت و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعى در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود.

چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم كه حضرت فاطمه عليهاالسلام با مريم و حوريان بهشتى به عيادت من آمده اند. حضرت مريم روى به من نمود و فرمود: اين بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن امام حسن عسکری عليه السلام به ديدنم، شكايت كردم. فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرك به خدا و پيرو مذهب نصارى هستى. اين خواهر من مريم است كه از دين تو به خداوند پناه مي‌برد. اگر مي‌خواهى خدا و عيسى و مريم از تو خشنود باشند و ميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد، به يگانگى خداوند و اين كه محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون اين كلمات را ادا نمودم، فاطمه عليهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدين گونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زيادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم.

شب بعد امام را در خواب ديدم و در حالى كه از گذشته شكوه مي‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نيامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه اسلام آورده اى هر شب به ديدنت مى آيم تا موقعى كه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاكنون شبى نيست كه وجود نازنينش را به خواب نبينم.

بشر بن سليمان مي‌گويد: پرسيدم چطور شد كه به ميان اسيران افتادى؟ گفت در يكى از شب‌ها در عالم خواب امام حسن عسکری عليه السلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشكرى به جنگ مسلمانان مي‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتكاران همراه عده اى از كنيزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو. سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و كار من بدين گونه كه ديدى انجام پذيرفت. ولى تاكنون به كسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم.

حتى پيرمردى كه من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنيزان؟ بشر مي‌گويد: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربيت من جهدى بليغ داشت. او زنى را كه چندين زبان مي‌دانست معين كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بياموزد و به همين جهت عربى را به خوبى آموختم. بشر مي‌گويد: چون او را به سامره خدمت امام على النقى عليه السلام آوردم حضرت از وى پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدى؟ گفت: درباره چيزى كه شما از من داناتر مي‌باشيد چه عرض كنم؟

فرمود: مي‌خواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، كدام يك را انتخاب مي‌كنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى به من دهيد! فرمود: تو را مژده به فرزندى مي‌دهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض كرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه پیامبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عيسى بن مريم و وصى او تو را به كى تزويج كردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را مي‌شناسى؟ عرض كرد: از شبى كه بدست حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نيست كه او بديدن من نيامده باشد.

در اين وقت امام نهم به «كافور» خادمش فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! اين زن همان است كه گفته بودم. حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از ديدارش شادمان گرديد. آن گاه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرايض دينى و اعمال مستحبه را به او بياموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است.[۱]

حکیمه خاتون نقل میکند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کارشریک کند. و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم.. .[۲]

ولادت امام زمان عج

حكيمه خاتون گويد: ابو محمد حسن بن على عليهما السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ افطارت‏ را در نزد ما باش‏، زيرا امشب‏ نيمه‏ شعبان‏ است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر مي‌كند، گويد: گفتم‏: مادر او كيست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدايت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نيست، فرمود: مطلب همين است كه گفتم، حكيمه گويد: پس به درون اتاق رفتم و سلام كردم نرجس خاتون آمد و كفش‏ها را از پايم بيرون كرد و گفت: اى سيده من امشب حالت چگونه است؟

گفتم: سيده من و خانواده‌‏ام شما هستيد، گويد: وى از اين كلام من ناراحت شد و تعجب كرد و گفت: اين چه سخن است مي‌گوئيد، گفتم: اى دخترك من! خداوند در اين شب كودكى به تو خواهد داد كه سيد دنيا و آخرت خواهد بود. با شنیدن این کلام حیا در چهره او نمایان شد. پس از اينكه افطار كردم و نماز عشا را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نيمه شب بار ديگر بيدار شدم و شروع به اداى نماز شب كردم، هنگامى كه از نماز خود فارغ شدم نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقيب نماز همان طور كه نشسته بودم خوابم ربود، بار ديگر كه بيدار شدم باز نرجس را خوابيده يافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بيدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.

حكيمه گويد: من بيرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت نرجس باز هم در خواب بود، در اين هنگام براى من شك عارض شد، ناگهان ابو محمد فرياد زد: اى عمه شتاب مكن كه اينك موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گرديد، من نشستم و سوره «الم سجده» و «يس» را خواندم در اين بين كه مشغول قرائت قرآن بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بيدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى كن.

گفتم: چيزى احساس ميكنى؟ گفت: آرى گفتم: اين همان است كه اول شب به شما گفتم، اينك مضطرب نباش و خود را جمع كن و دلت را آرام نگهدار، پس از آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است، در اين هنگام جامه را از نرجس برداشتم و ديدم وى به سجده رفته است، او را در بر گرفتم و پاك و پاكيزه‌‏اش يافتم.

حضرت ابو محمد عليه السّلام فرياد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بياور، پس كودك را نزد وى بردم دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهايش را به سينه چسبانيد و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او كشيد و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله.

بعد از اين بر امير المؤمنين و ائمه اطهار عليهم السّلام صلوات فرستاد تا آنگاه كه به پدرش رسيد توقف كرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اكنون كودك را نزد مادرش ببريد تا بر او سلام كند و بعد از آن بار ديگر نزد ما بياوريد، حكيمه گويد: كودك را نزد مادرش بردم و بار ديگر نزد پدرش برگردانيدم و مقابل او گذاشتم...[۳]

وفات

سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست مطابق با روایتی ایشان قبل از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام (سال ۲۶۰ قمری) وفات نمود؛ [۴] و مطابق با روایتی دیگر وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.[۵] در رجال نجّاشی نیز آمده است که مادر امام زمان پس امام عسکری(ع) نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.[۶] قبر نرجس خاتون در حرم عسکریین در سامرا و در کنار قبر امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) قرار دارد.

پانویس

  1. علی دوانی، مهدى موعود، ترجمه جلد 51 بحارالانوار، ص189 تا 198.
  2. علی دوانی، مهدى موعود،ترجمه جلد 51 بحارالانوار، ص 202 و 203.
  3. ترجمه إعلام الورى، ص542 و 543
  4. شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.
  5. شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.
  6. نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.


منابع

  • شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
  • دوانی، علی، مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بيست و هشتم، 1378 ش.
  • نجاشی، احمد بن علی، رجال نجاشی، به تحقیق سیدموسی شبیری زنجانی، مؤسسة نشر اسلامی.