فتح مکه

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

سوره نصر كه به طور نزديك به يقين، بعد از صلح حديبيه و قبل فتح مكه نازل گرديده از دو واقعه بسيار مهم خبر داده بود يكى فتح مكه، ديگرى پذيرفتن اسلام توسط قبائل عرب، مكه مشرفه در سال هشتم فتح گرديد، و قبائل در سال نهم اسلام آوردند، سوره مباركه چنين است: «بسم الله الرحن الرحيم - اذا جاء نصرالله و الفتح - و راءيت الناس يدخلون فى دين الله افواجا - فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان تواباً».

خداوند درآيات 1 - 3 سوره فتح مي فرمايد: منتظر باش كه وقتى نصرت و فتح از ناحيه خدا برسد. و ببينى كه مردم گروه گروه به دين اسلام درمى آيند. پس (به شكرانه آن) پروردگارت را حمد و تسبيح گوى و از او طلب آمرزش كن كه او بسيار توبه پذير است.

در اين سوره خداى تعالى رسول گراميش را وعده فتح و يارى مى دهد، و خبر مى دهد كه به زودى آن جناب مشاهده مى كند كه مردم گروه گروه داخل اسلام مى شوند، و دستورش مى دهد كه به شكرانه اين يارى و فتح خدايى، خدا را تسبيح كند و حمد گويد و استغفار نمايد.

و اين سوره بنا به استظهارى كه خواهيم كرد در مدينه بعد از صلح حديبيه و قبل از فتح مكه نازل شده. «اذا جاء نصر الله والفتح» كلمه "اذا" ظهور در استقبال (آينده) دارد، و اين ظهور اقتضا دارد كه مضمون آيه شريفه خبرى باشد از امرى كه هنوز رخ نداده و بزودى رخ مى دهد، و چون آن امر يارى و فتح است، در نتيجه سوره مورد بحث از مژده هايى است كه خداى تعالى به پيامبر داده، و نيز ازملاحم و خبر هاى غيبى قرآن كريم است. و منظور از "نصر" و "فتح" - آن طور كه بعضى از مفسرين پنداشته اند - جنس نصرت و فتح نيست، تا آيه شريفه با تمامى مواقفى كه خداى تعالى پيامبرش را يارى نموده و بر دشمنان پيروز كرده منطبق شود، مثلا با ايمان آوردن انصار و اهل يمن هم منطبق گردد، چون با آيه "ورايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا" نمى سازد، زيرا اسلام آوردن انصار و اهل يمن و ساير مسلمانان كه قبل از فتح مكه مسلمان شدند فوج فوج نبوده.

و نيز منظور آيه، صلح حديبيه كه خداى تعالى آن را در آيه "انا فتحنا لك فتحا مبينا" فتح خوانده نمى تواند باشد، براى اين كه آيه بعدى با آن انطباق ندارد، و در صلح حديبيه مردم فوج فوج داخل اسلام نشدند. پس روشن ترين واقعه اى كه مى تواند مصداق اين نصرت و فتح باشد، فتح مكه است، چون فتح مكه در حيات رسول خدا صلی الله علیه و آله و در بين همه فتوحات، ام الفتوحات و نصرت روشنى بود كه بنيان شرك را در جزيرةالعرب ريشه كن ساخت.

علت اهميت داشتن فتح مکه براي مسلمانان

فتح مکه براي مسلمين يک موفقيت بسيار عظيم بود چون اهميت آن تنها از جنبه نظامي نبود، از جنبه معنوي بيشتر بود تا جنبه نظامي. مکه ام القراء عرب و مرکز عربستان بود. قهرا قسمت هاي ديگر تابع مکه بود و به علاوه يک اهميتي بعد از قضيه عام الفيل و ابرهه که حمله برد به مکه و شکست خورد پيدا کرده بود. بعد از اين قضيه اين فکر براي همه مردم عرب پيدا شده بود که اين سرزمين تحت حفظ و حراست خداوند است و هيچ جباري بر اين شهر مسلط نخواهد شد.

وقتي پيغمبر اکرم به آن سهولت آمد مکه را فتح کرد گفتند پس اين امر دليل بر آن است که او بر حق است و خدا راضي است. به هر حال اين فتح خيلي براي مسلمين اهميت داشت. مسلمين وارد مکه شدند. مشرکين هم در مکه بودند. تدريجا از قريش هم خيلي مسلمان شده بودند. يک جامعه دوگانه اي در مکه به وجود آمده بود، نيمي مسلمان و نيمي مشرک.

حاکم مکه از طرف پيغمبر اکرم معين شده بود يعني مشرکين و مسلمين تحت حکومت اسلامي زندگي مي کردند. بعد از فتح مکه مسلمين و مشرکين با هم حج کردند با تفاوتي که ميان حج مشرکين و حج مسلمين وجود داشت. آن ها آداب خاصي داشتند که اسلام آن ها را نسخ کرد. گفتيم حج يک سنت ابراهيمي است که کفار قريش در آن تحريف هاي زيادي کرده بودند اسلام با آن تحريف ها مبارزه کرد.

ماجراي فتح مكه در سال هشتم هجرت

از جمله مواد قرار داد صلح حديبیه اين بود كه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام «بنى بكر» و «خزاعه » كه سال ها بود ميان شان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.

«خزاعة » با پيغمبر اسلام هم پيمان شدند و «بنى بكر» با قريش نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با هم ديگر روزگار را می گذراندند و اتفاقى ميان آن ها رخ نداد، ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به «خزاعه » بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آن ها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه » را با آن ها طرح نموده از آن ها نيز در اين باره كمك گرفتند.

و برخى احتمال داده اند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ موته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر می كردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آن ها در جزيرة العرب متزلزل گشته و می توانند ضربه اى بر آن ها وارد كنند.

و به هر صورت شبى كه خزاعه بى خبر از همه جا در منزل هاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آن ها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آن ها به دست بنى بكر كشته شد و با اين كه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دست بردار نبودند و به كشتار و جنگ با آن ها ادامه دادند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او كمك و يارى طلبيد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله كه از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده يارى و كمك به آن ها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.

ابوسفيان به مدينه می آيد

از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آن ها را سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابوسفيان را مامور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب می تواند قرار داد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.

به همين منظور ابوسفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يك سر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.

ابوسفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او می تواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند، اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بى اعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه به سرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد! ابوسفيان با ناراحتى پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟ ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى! ابوسفيان با خشم گفت: اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است! اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر صلی الله علیه و آله رسانده گفت: اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!

پيغمبر فرمود: مگر پيمان شكنى كرده ايد اى ابوسفيان؟ گفت: نه. فرمود: پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم! ابوسفيان ديگر نتوانست سخنى بگويد و برخاسته پيش ابوبكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابوبكر حاضر به اين كار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابوسفيان را از پيش خود براند، از آن جا به نزد امام علی بن ابي طالب علیه السلام رفت و به آن حضرت اظهار كرد: يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديك تر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!

على علیه السلام بدو فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو مگر نمی دانى كه پيغمبر چون تصميم به كارى گرفت كسى نمی تواند در آن باره با او سخنى بگويد. ابوسفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله كه با دو فرزندش حسن و حسين علیهماالسلام در اتاق نشسته بودند كرده. گفت: اى دختر محمد ممكن است به اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟

حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده اند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند. كار بر ابوسفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود می شد و نمی دانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على علیه السلام شده گفت: اى اباالحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟

على علیه السلام كه ديد اگر بخواهد با ابوسفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد: يا ابوسفيان در مدينه می ماند و به وسايل ديگرى متشبث می شود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اين كه مايوس و خشمگين به مكه باز می گردد و با تحريك قريش و ساير قبايل هم پيمان آن ها، جنگ تازه اى به راه می اندازد و لااقل آن كه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد می كند.

از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت: اى ابوسفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آن كه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آن ها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرار داد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه بازگرد!

ابوسفيان پرسيد: آيا اين كار براى من سودى دارد؟ على علیه السلام فرمود: گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمی رسد. ابوسفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على علیه السلام در ميان مردم ايستاده گفت: اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم! اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.

بزرگان قريش كه از آمدن ابوسفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه كردى؟ گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجه اى نگرفتم، پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آن جا به نزد على رفتم و او را نرم تر از ديگران ديدم، و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر می كنم نمی دانم آيا كارى را كه به دستور او انجام داده ام فايده اى دارد يا نه؟

از او پرسيدند: چه راهى؟ گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم! بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا كرد؟ گفت: نه! گفتند: به خدا على تو را مسخره كرده، آخر اين كار چه سودى داشت؟ ابوسفيان گفت: به خدا راهى جز اين نداشتم.

تجهيز لشكر

پس از رفتن ابوسفيان رسول خدا صلی الله علیه و آله به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد، و به قبايل اطراف و هم پيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركت شدند مقصد را به آن ها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه می رود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام حركت سپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود می ديد.

نامه حاطب بن ابى بلتعه به قريش

اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر می برد ولى زن و بچه اش در مكه بودند نامه اى براى قريش نوشت بدين مضمون: «ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل »: پيغمبر خدا با لشكرى هم چون توده هاى تاريك شب و به سرعت سيل به سوى شما می آيد.

اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنان كه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار می گذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و به سرعت به مكه برساند. ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.

از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بى درنگ على بن ابي طالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدان ها گفت: زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه می برد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.

آن دو به سرعت آمدند و در ذى الحليفه - يك فرسخى مدينه - يا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند، در اين وقت على علیه السلام پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه ات را بيرون می كنم و نامه را به دست می آورم، آن زن كه على علیه السلام را مصمم ديد گفت: به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على علیه السلام داد. -[۱] على علیه السلام نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.

پيغمبر صلی الله علیه و آله حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟ عرض كرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه است خواستم از اين راه خدمتى به آن ها كرده باشم كه احيانا (اگر جنگى پيش آمد و آن ها پيروز شدند) در وقت حاجت از آن ها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.

در روايت شيخ مفيد است كه چون على علیه السلام نامه را آورد پيغمبر صلی الله علیه و آله دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم! من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آن ها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آن كه وحى الهى او را معرفى كرده، رسوا خواهد شد!

كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه هم چون بيد می لرزيد از جا برخاست و عرض كرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم و سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشت.

در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور می دهيد تا من او را بكشم، پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاه هاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه می كرد از اين رو رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو را بخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!

و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد: «يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق...»-[۲] تا به آخر.

اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد (و براى خود دوست انتخاب نكنيد) كه مودت خود را (از طريق مكاتبه) به آن ها هديه كنيد، با اين كه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند... تا به آخر.

حركت سپاه به سوى مكه

روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام، مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آن ها ملحق شده بودند، و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه می خواست خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آن ها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد.

از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر به سرعت حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند، و شب هنگام به «مرالظهران » يك منزلى مكه رسيدند و در آن جا توقف كردند بى آن كه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند. عباس بن عبدالمطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.

مورخين نوشته اند: در آن وقت عباس بن عبدالمطلب به فكر افتاد تا به وسيله اى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آن ها دور كند و آن ها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكر اسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيله اى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال داده اند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد.

ولى به نظر می رسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آن ها به مردم می رسيد و كنترل می شد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.

از آن سو ابوسفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام، شب ها كه می شد از مكه خارج می شدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد می شدند تفحص و جستجو می كردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آن ها را ببيند عظمت و كثرت آن ها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - كه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بود - كمك كرده باشد.

آن شب ابوسفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى دره اى كه مشرف به «مرالظهران » و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سر تا سر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!

ابوسفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت: به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم! بديل بن ورقاء گفت: گمان می كنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آن ها بدين جا آمده اند! ابوسفيان گفت: قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد!

در اين وقت عباس بن عبدالمطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار شده بود و در آن نزديكى گردش می كرد صداى ابوسفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اى ابا حنظله!

ابوسفيان صداى عباس را شناخت و گفت: اى ابافضل! آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند. ابوسفيان پرسيد: چه خبر است؟ و اين ها كيان اند؟ عباس گفت: اين ها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمده اند! ابوسفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟ عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را می زنند چاره اين است كه پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.

ابوسفيان بى تامل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس به سرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه می رسيد لشكريان نگاه می كردند چون استر پيغمبر را می ديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمی شدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا صلی الله علیه و آله به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد، راه را باز كرد ولى وقتى پشت سر عباس، ابوسفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد: اين دشمن خدا ابوسفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت، اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس كه متوجه موضوع شد به سرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابوسفيان را امان داده ام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابوسفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد.-[۳]

ابوسفيان در خيمه رسول خدا

همين كه صبح شد و صداى بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابوسفيان از عباس پرسيد: اين صدا چيست؟ پاسخ داد: اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان می گويد و پس از آن ابوسفيان را به خارج خيمه آورد و ابوسفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمی گذارند آب وضوى او به زمين بريزد، ابوسفيان در شگفت شد و به عباس گفت: بالله لم ار كاليوم كسرى و قيصر!: به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديده ام!

و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تاثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابوسفيان را مخاطب ساخته فرمود: واى بر تو اى اباسفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟

ابوسفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبت به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى! به خدا من فكر می كنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.

پيغمبر فرمود: واى بر تو اى اباسفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده از جانب خدا و پيغمبر او هستم؟ ابوسفيان گفت: پدر و مادرم به فداى تو! چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت به خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر می كنم! در اين جا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت: واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزده اند مسلمان شو! ابوسفيان از روى ناچارى مسلمان شد، و عباس -[۴] به رسول خدا عرض كرد: يا رسول الله ابوسفيان مرد جاه طلبى است خوب است او را افتخارى بدهيد؟

پيغمبر فرمود: آرى هر كس به خانه ابوسفيان برود در امان است! و هر كس به مسجدالحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است.

و همين كه ابوسفيان برخاست كه برود رسول خدا صلی الله علیه و آله به عباس فرمود: او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آن جا و از پيش روى ابوسفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و می خواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابوسفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.

عباس كنار ابوسفيان نشست و دسته هاى منظم سپاه از پيش روى آن دو می گذشتند و عباس يك يك آن ها را به ابوسفيان معرفى می كرد كه اين ها قبيله سليم اند... اين ها مزينه هستند... اين ها كيان اند...

ابوسفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى «كتيبة الخضراء» و محافظين مخصوص رسول خدا صلی الله علیه و آله را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمان شان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت: هيچ كس تاب مقاومت در برابر اين ها را ندارد! به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زاده ات عظيم گشته است! در اين وقت عباس ابوسفيان را رها كرد و او به سرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد: اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران می آيد، سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آن ها را نداريد، و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!

هند - دختر عتبه - كه همسر ابوسفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيل هاى او را به دست گرفت و فرياد زد: اين انبانه پر از باد و بى خاصيت را بكشيد! رويت زشت باد با اين خبرى كه آوردى! ابوسفيان گفت: واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومت با اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است! مردم گفتند: خدايت بكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!

گفت: هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است! مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانه هاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.

در ذى طوى

سپاه مجهز اسلام به «ذى طوى » رسيد - جايى كه مكه نمايان می شد - از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمی شد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آن كه حمله و تعرض از طرف آن ها شروع شود، فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاح شان نبود خون شان را هدر كرد و فرمان داد آن ها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آن ها را طبق دستور بعدى بخشيد و مورد عفو قرار داد.

فرماندهان - چنان كه گفته اند - عبارت بودند از زبير بن عوام، خالد بن وليد، ابو عبيده جراح و سعد بن عباده. سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز «اليوم يوم الملحمة اليوم تسبى الحرمة ».-[۵]

شعار جنگ را زنده كرد، اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابي طالب علیه السلام دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد «اليوم يوم المرحمة »-[۶] و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.

گروه هاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند، خود پيغمبر نيز از طريق «اذاخر» به شهر در آمد و در كنار قبر ابوطالب و خديجه قبه و سرا پرده اى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.

مردم شهر به خانه هاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محله هاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكر - يعنى همان قبيله اى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودند - سكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جايى به نام «خندمه » موضع گرفتند.

سپاهى كه از آن محله می گذشت سپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش می رفت، خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشير ها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجدالحرام به عقب راندند و در اين گيرو دار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا صلی الله علیه و آله كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آن جا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آن ها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند.-[۷]

در كنار خانه كعبه

گروه هاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجدالحرام رساندند، رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آن كه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجدالحرام حركت كرد، شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود، اكنون سكوتى توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوه ها آن همه عظمت و شكوه نواده عبدالمطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده می كردند.

خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيب هايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر می گذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاس گزارى می كرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه می زد و كوچه هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر می گذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان، حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پيش مى رفت.

لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد، و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كرده اند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و هم چنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوب دستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بت هايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آن ها را بشكند و چون در دسترس نبود به على علیه السلام دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آن ها را به زير افكند -[۸] و در سيره حلبيه و بسيارى از كتاب هاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على علیه السلام پرسيدند: هنگامى كه بر شانه پيغمبر صلی الله علیه و آله بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟ فرمود: چنان ديدم كه اگر می خواستم ستاره ثريا را در دست بگيرم می توانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليد دار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانه كعبه شد و تصوير هايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوب دستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت می كرد: «قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا»: «بگو حق آمد و باطل نابود شد كه به راستى باطل نابود شدنى است».

مشركان مكه و سركردگان و سخن وران آن ها مانند ابوسفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجدالحرام صف كشيده اند و با خود فكر می كنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجه ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيب ها و سرانجام آن همه لشكر كشى ها و توطئه هايى را كه در طول بيست سال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او هم دست شدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند، چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آن ها خواهد گرفت.

و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغت حاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيده اند تا سرانجام كار را ببينند، ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد صلی الله علیه و آله از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهره هاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد! مردم می خواهند بدانند آيا اين راد مرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بت پرستى اكنون چه می خواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى می خواهد انجام دهد.

چشم ها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته، در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زده اند دل ها از ترس می تپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلب ها لبريز از شوق و پيروزى است، قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر می بينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و نگاه هايش می خوانند.

آنان كه اكثرا هنوز محمد صلی الله علیه و آله را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمی دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زيرا اگر آن روز پيغمبر بزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آن ها سابقه شان را داشتند با گفتن يك جمله «القتل »، «النهب » و يا «الاسر» فرمان قتل و يا غارت و اسارت آن ها را صادر می كرد.

مردى از قريش زنده نمی ماند و خانه اى به جاى نبود، اما نمی دانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم «رحمة للعالمين » است، و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تاثير هوا و هوس هاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.

بارى لحظه هاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان به كندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جمله اى كه بيست سال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت: «لا اله الا الله وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده »: معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد، وعده اش راست در آمد و بنده اش را نصرت و يارى داد و احزاب را به تنهايى منهزم ساخت...

آن گاه براى آن كه خيال قرشيان را از هر گونه انتقامى كه فكر می كردند پيغمبر از آن ها بگيرد آزاد سازد و دل شان را آرام كند آن ها را مخاطب ساخته فرمود: «ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»: آيا (درباره من) چه می گوييد و چه فكر می كنيد؟ و با اين دو جمله كوتاه می خواست نظريه آن ها را نسبت به خود و رفتارش با آن ها بفهمد؟

قرشيان كه سخت تحت تاثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزش طلبانه گفتند: نقول خيرا و نظن خيرا، اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت !: ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمی گوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمی بريم! تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادر زاده (و فاميل) بزرگوار مايى كه اكنون همه گونه قدرتى هم دارى!

دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آن ها را به خوبى روشن می سازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزش خواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز با ذكر چند جمله نگراني شان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آن ها را صادر فرمود، و بدان ها گفت: فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف: لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين : من همانى را به شما مى گويم كه برادرم يوسف (هنگامى كه برادران او را شناختند) گفت: امروز ملامتى بر شما نيست خدايتان بيامرزد كه او مهربان ترين مهربانان است.

و سپس افزود: براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آن جا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد.

اين سخنان شايد دوباره برخى دل ها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجه ها افتاده و بخواهد تلافى كند، اما رسول خدا صلی الله علیه و آله براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود: فاذهبوا فانتم الطلقاء!: برويد كه همه تان آزاديد!

در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت، مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شده اند از مسجدالحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشت شگفت انگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.

فرازهايى از سخنان رسول خدا

در اين جا سخنانى از رسول خدا صلی الله علیه و آله در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه می توان گفت، سخنان مزبور عصاره و فشرده اى از سخنانى است كه در سخنراني هاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصه اى است از آن چه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است براى بيماري هاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعه هاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:

«ايها الناس ان الله قد اذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها، الا انكم من آدم و آدم من طين، ان العربية ليست باب والد و لكنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى، الا ان كل مال و ماثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين ».

اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده، هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شده ايد و آدم نيز از گل (و خاك) خلق شده، آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بنده اى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.

«هان اى مردم! عرب بودن (هيچ گاه) ملاك شخصيت شما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا! و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل، او را به جايى نمی رساند».

همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه هاى شانه مساوى و يكسان اند، عرب بر عجم، و سرخ بر سياه، فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.

هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بى اساس می دانم. و در پاره اى از نقل ها جمله زير را نيز اضافه كرده اند كه فرمود: المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم ادناهم : مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند، خون هر يك با ديگرى برابر است، كوچكترين فرد آن ها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد...

و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود: «يا بنى هاشم، يا بنى عبدالمطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون، فلا اعرفكم تاتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و ياتى الناس يحملون الآخرة، الا و انى قد اعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و ان لى عملى و لكم عملكم».

اى بنى هاشم و اى فرزندان عبدالمطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم! نگوييد محمد از ماست (و بدان مغرور شويد) كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند، چنان نباشد كه روز قيامت شما را ببينم كه آمده ايد و دنيا را بر گردن هاى خود بار كرده (و زندگى دنيا را به جمع آورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست باشيد) و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند (و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشه اى برگرفته باشند) آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آن چه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!

بلال اذان نماز را گفت

ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مامور كرد تا اذان نماز را بر فراز خانه كعبه بگويد و نداى توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرن ها به گوش مردم مكه برساند و همين كه صداى بلال بلند شد، آن ها كه هنوز در دل تسليم نشده بودند سخنانى كه حكايت از عناد و دشمنى شان می كرد بر زبان جارى كردند از آن جمله عكرمة بن ابى جهل گفت: به خدا من كه بدم می آيد پسر رباح بر بام كعبه صداى الاغ كند! حارث بن هشام گفت: كاش قبل از اين روز مرده بودم! خالد بن اسيد گفت: سپاس خداى را كه پدرم ابوعتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند كه پسر رباح بر بام كعبه رود! سهيل بن عمرو گفت: اين كعبه خانه خداست و او ماجرا را می بيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون می سازد.

ابوسفيان گفت: من كه چيزى نمی گويم، به خدا می ترسم اگر چيزى بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند! در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخنانى را كه آن ها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خدا صلی الله علیه و آله ايشان را خواست و آن چه را گفته بودند به آن ها باز گفت، در اين وقت خالد بن اسيد و برخى ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه كردند و رسول خدا آن ها را بخشيد!

بيعت مردان و زنان قريش

سپس پيغمبر به صفا آمد و در آن جا نشست و مردان قريش يك يك می آمدند و با آن حضرت بيعت می كردند و اسلام اختيار می نمودند، آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسيارى از زنان قريش به خصوص اعيان و اشراف آن ها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر كردند و دست هاى خود را در آن آب كرد و آيه زير را كه در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بيعت آن ها قرائت كرد: «يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم »-[۹]

اى پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خويش را نكشند و دروغ و بهتان نزنند و در كارهاى شايسته عصيان و نافرمانى تو را نكنند، در اين صورت با ايشان بيعت كن و از خدا براى آن ها آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.

پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دست خود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زنانى كه می خواهند بيعت كنند بيايند و دست هاى خود را به نشانه بيعت با پيغمبر اسلام در ظرف آب كنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.

زنان قريش بدين ترتيب می آمدند و دست خود را در ظرف آب كرده و بيعت می كردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابوسفيان بود كه به خاطر جنايتى كه در جنگ احد كرده بود و به تحريك او وحشى حمزة سيدالشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستى؟ هند نگران شد و گفت: اكنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو كند!

ترس انصار از توقف پيغمبر در شهر مكه

انصار مدينه كه اين جريانات را يكى پس از ديگرى مشاهده می كردند، و تسليم شدن كامل شهر مكه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديك می ديدند كم كم به فكر فرو رفتند و نگران شدند كه مبادا رسول خدا صلی الله علیه و آله از اين پس بخواهد در وطن اصلى و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مكه را بر مراجعت به مدينه ترجيح دهد، به خصوص كه مكه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجدالحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و كسى كه وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زيسته بود. ولى مثل اين بود كه ماجراى پيمان عقبه را فراموش كرده بودند و قولى را كه پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آن ها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگرانى آن ها زياد شد تا جايى كه پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آن ها آمده و براى اطمينان خاطر آن ها فرمود: چنين چيزى نخواهد بود، زندگى من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!

اعزام دسته هايى براى ويران كردن بت خانه ها و جنايتى كه خالد كرد

رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از فتح مكه پانزده روز در آن جا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مكه دستور داد هر كس در خانه خود بتى دارد آن را از بين ببرد و ترتيبى داد كه مردم می آمدند و مسائل و احكام دين را از آن حضرت می آموختند و در ضمن دسته هايى را به اطراف فرستاد تا بت خانه هاى اطراف را ويران كرده و مردم را به اسلام دعوت كنند. و به همه آن ها دستور می داد با كسى جنگ و قتال نكنند.

كه از آن جمله غالب بن عبدالله را به سوى بنى مدلج فرستاد، عمرو بن اميه ضمرى را به سوى بنى الديل اعزام كرد، عبدالله بن سهيل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوى بنى جذيمه اعزام فرمود، كه البته قبايل مزبور برخى مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخى هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل كرده و به بعدها موكول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دست به جنگ و كشتار نزدند.

از آن جمله عمرو بن عاص را براى ويران ساختن بت خانه «سواع » فرستاد و سعد بن زيد را مامور ويران كردن «مناة » كرد، و آن ها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بت خانه هاى مزبور را ويران كرده و بازگشتند.

تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دست به كشتار بى رحمانه و جنايت هولناكى زد كه سبب شد رسول خدا صلی الله علیه و آله براى تلافى جنايت او على علیه السلام را بفرستد و خون بهاى كشتگان و ساير خسارت هاى وارده را به تمامى بپردازد. و ابتداى ماموريت خالد به گفته برخى از اهل تاريخ و سيره نويسان از اين جا شروع شد كه می نويسند:

در اطراف مكه بت خانه معروفى بود به نام «عزى» كه در سرزمين «نخله» واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و به خصوص قبيله هاى اطراف آن منطقه بود.

پيغمبر خدا براى ويران كردن آن بت كده، خالد بن وليد را مامور كرد بدان ناحيه برود و آن بت كده را ويران سازد. -[۱۰] و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بنى جذيمه برود و آن ها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش كرد كه مبادا در اين راه خونى از كسى بريزد و دست به خونريزى و كشتار بزند، و عبدالرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در كارها به همراه او گسيل داشت.

و به گفته شيخ مفيد علت انتخاب خالد براى اين ماموريت نيز سابقه خونريزى و دشمنى بود كه ميان خالد و عبدالرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت. -[۱۱] وگرنه خالد شايستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامى نبود و پيغمبر خدا می خواست بدين وسيله با تماسى كه از نزديك ميان آن ها برقرار می شود در پرتو تعاليم اسلام كينه هاى ديرينه و سابقه اى كه از زمان جاهليت ميان آن ها وجود داشت برطرف گردد.

خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتكده عزى را ويران كرد و سپس به سوى بنى جذيمه رهسپار گرديد. همين كه بنى جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقه اى كه با او داشتند از وى بيمناك گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: اين كه ما مسلح شده ايم نه به خاطر آن است كه خواسته باشيم از اطاعت خدا و پيغمبرش سرپيچى كرده و نافرمانى كنيم بلكه احتياط كار خود را كرده و از شخص تو روى سابقه زمان جاهليت بيمناكيم و ما مسلمان هستيم، اكنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزى می خواهد اين شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آن ها بدهيم؟

خالد گفت: بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگى مسلمان شده اند، در اين وقت ميان بنى جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله، قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.

اما وقتى تسليم شدند خالد بن وليد با كمال بى رحمى و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دست هاى آن ها را از پشت بستند و سپس جمع زيادى از آن ها را كشت.

همه اهل تاريخ نوشته اند وقتى اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متاثر و ناراحت شد و همان دم دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده گفت: اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد: خدايا من از كارى كه خالد انجام داده به درگاه تو بيزارى می جويم (و هرگز به كار او راضى نبودم).

سپس براى تلافى و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناك على بن ابي طالب علیه السلام را مامور كرد به سوى قبيله مزبور برود و خون بهاى افرادى را كه به دست خالد كشته شده اند و خسارت هاى مالى ديگرى را كه در اين ماجرا به آن ها رسيده دقيقا بپردازد.

على علیه السلام به نزد قبيله مزبور آمد و سران آن ها را خواست و خون بهاى تمام كشتگان و خسارت هاى ديگر را پرداخت نمود، حتى می نويسند: قيمت ظرف چوبى كه سگان قبيله در آن آب می خوردند و در ماجراى حمله خالد شكسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين كارها مبلغى هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاى ديگرى متوجه آن ها شده و آگاهى ندارند جبران شود، حتى مبلغى نيز به افرادى كه از حمله خالد وحشت كرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با كمال مهربانى دل جويى كرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش كارهاى خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله ضمن تحسين و تقدير او درباره اش دعا كرده گفت: ارضيتنى رضى الله عنك : اى على تو رضايت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!

و به دنبال آن فرمود: اى على تو راهنماى امت من هستى، براستى رستگار آن كسى است كه تو را دوست بدارد و راه تو را دنبال كند، و بدبخت كامل كسى است كه با تو مخالفت كند و از راه تو منحرف گردد.

برتري مسلمانان قبل از فتح مکه بر مسلمانان بعد از فتح مکه

قرآن کريم دسته مهاجرين اولين و دسته انصار را فوق العاده تجليل مي کند به طوري که آن ها را مؤمنين حقيقي مي نامد. ولي آن دسته اي که در مکه ماندند، به پاي اين ها نمي رسند. حتي مي فرمايد: شما آن حق ولايتي که با ديگران داريد با اين ها نداريد چون اين ها در بلاد کفر ماندند، از حقوق اجتماعي که بايد داشته باشند مقداري محرومند. اين ها واقعا مثل مهاجرين اولين نيستند ولي با اين حال اندکي با ديگران فرق دارند.

قرآن مخصوصا ميان مسلماناني که قبل از فتح مکه (حتي بعد از صلح حديبيه) مسلمان شدند و مسلماناني که بعد از فتح مکه مسلمان شدند تفاوتي قائل است. تصريح مي کند که: «لا يستوي منکم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئک اعظم درجه من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا سوره حديد.»-

مي فرمايد: مردمي را که قبل از فتح مکه در راه خدا انفاق و جهاد کردند نمي شود برابر حساب کرد با مردمي که بعد از فتح مکه چنين کردند. چون قبل از فتح مکه مسلمين در اقليت بودند، هنوز عرب باور نمي کرد اسلام پيروز بشود، ولي بعد از فتح مکه که ديدند مکه اي که اصحاب ابرهه با فيل براي ويران کردن آن آمدند نتوانستند کاري بکنند و خدا آن ها را از آن دور کرد به آساني توسط مسلمين فتح گرديد، گفتند پس يک نيروي معنوي در کار است.

پانویس

  1. و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامه اى نزد او نيست و سپس گريست، زبير گفت: يا اباالحسن من گمان ندارم اين زن نامه اى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم، على علیه السلام فرمود: پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامه اى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو می گويى: نامه اى همراه او نيست! سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود: يا نامه را بيرون آر و يا جامه ات را بيرون آورده و سپس گردنت را می زنم! زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
  2. سوره ممتحنه، آيه 5.
  3. و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابوسفيان فرمود: اى ابوسفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟ در جواب گفت: آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما می خورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟ عباس با تندى بدو گفت: زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را می زند شهادتين را بر زبان جارى كن، ابوسفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت: فما نصنع باللات و العزى؟ پس با «لات » و «عزى » - آن دو بت بزرگ - چه كنيم؟ عمر گفت: «اسلخ عليهما»!!
  4. ما نمی دانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او می كوشد و چرا با او در عشق می بازد... و شگفت آن كه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
  5. امروز روز كشتار و جنگ است، امروز روز اسارت پرده نشينان است!
  6. امروز روز مرحمت و مهربانى است!
  7. از داستان هاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده می گويد: هنگامى كه مشركان مزبور می خواستند در «خندمه » موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده می كرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح می نمود، زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد: براى چه شمشيرت را اصلاح می كنى؟ گفت: براى محمد و يارانش! زن گفت: گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند! حماس در جوابش گفت: ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را می كشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو (به صورت اسارت) به خانه آورم! حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و به شدت در را كوبيد، زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت: پس چه شد آن چه می گفتى؟ در پاسخش گفت: انك لو شهدت يوم الخندمة × اذفر صفوان و فر عكرمة × و بو يزيد قائم كالمؤتمة × و استقبلتهم بالسيوف المسلمة × يقطعن كل ساعد و جمجمة × ضربا فلا يسمع الا غمغمة × لهم نهيت خلفنا و همهمة × لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة. اگر تو در خندمه بودى و مشاهده می كرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابويزيد (سهيل بن عمرو) مانند ستونى (بى حركت) ايستاده بودند، و شمشيرهاى مسلمانان را رو به روي شان می ديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم می ريختند و چنان شمشير می زدند كه جز هياهو و صداى همهمه آن ها چيزى شنيده نمی شد كوچك ترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمی كردى؟
  8. داستان پا نهادن على علیه السلام را بر شانه پيغمبر صلی الله علیه و آله بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كرده اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند (ج 1، ص 84) و نسائى در خصائص (ص 31) و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8، صص 691 - 680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل، نسايى، ابن جوزى، طبرى، هيثمى، قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على علیه السلام نقل كرده اند كه آن حضرت فرمود: من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن هم چون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانه ها پنهان شديم. و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبدالله حنفى و عبدالله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كرده اند - چنان كه در بالا نقل شد - و از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كرده اند كه در اين باره گويد: قيل لى قل لعلى مدحا × مدحه يخمد نارا مؤصدة × قلت لا اقدم فى مدح امرء × ضل ذو اللب الى ان عبده × والنبى المصطفى قال لنا × ليلة المعراج لما صعده × وضع الله بظهرى يده × فاحس القلب ان قد ابرده × و على واضح اقدامه × فى محل وضع الله يده.
  9. سوره ممتحنه آيه 12.
  10. به گفته برخى اين ماموريت پس از رفتن او به سوى بنى جذيمه بود و به تعبير ديگر دو ماموريت بود نه يكى.
  11. براى اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزى ميان آن ها به ترجمه سيره ابن هشام، ج 2، ص 287 مراجعه شود.

منابع

  • رسولى، محلاتى، هاشم. زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، ص 539.
  • تاريخ طبرى ـ سيره ابن هشام جلد 2 ص 398 ـ ارشاد مفيد ـ اعلام الورى.
  • تاريخ طبرى ـ منتهى الامال.