نماز جماعت ابوبکر به جای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

تقویم هجری قمری

روز واقعه:23 صفر
سال 11 هجری قمری


طبق دیدگاه شیعه، در آخرین روزهای حیات پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله که بیماری آن حضرت شدت یافت، ابوبکر به گفته عایشه به جای پیامبر با مردم نماز جماعت گزارد. حضرت رسول چون متوجه این مطلب شد با حال نامساعدى که داشت، با کمک حضرت على علیه‌السلام و فضل بن عباس به مسجد رفت و ابوبکر را از نماز بازداشت و خود نماز را از سر گرفت.

ماجرای نماز جماعت ابوبکر

دیدگاه شیعه درباره اینکه آیا ابوبکر در روزهای آخر عمر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به جای آن حضرت نماز خوانده یا نه، چنین است:

پیامبر اکرم(ص) پس از این که از «حجة الوداع» برگشت و برای آن حضرت معلوم گردید که ایام رحلت نزدیک است، پیوسته برای اصحاب خود سخنرانی می کرد و آنان را از آشوب هایی که پس از او به وقوع می پیوندد هشدار می داد و آنها را سفارش می کرد به این که از عترت او جدا نشوند و همواره به آنان تمسک بجویند.

پیامبر اکرم(ص) همان روزهای آخر عمرش لشکری تهیه دیده اسامة بن زید را فرمانده آن لشکر کرد و دستور داد همه مردم برای نبرد با رومیان به مرزهای روم بروند و هدف پیامبر این بود که مدینه از اهل نفاق و فتنه خالی شود و امر خلافت در خاندان پیامبر و حضرت علی(ع) مستقر گردد.

بیماری پیامبر اسلام در این ایام شدت یافت، عایشه از پیامبر درخواست کرد که نزد او بماند. پیامبر به خانه عایشه رفت. بلال هنگام نماز صبح آمد و پیامبر در آن لحظه متوجه عالم قدس بود و متوجه اذان بلال نشد و عایشه گفت: به پدرم ابوبکر بگویید که با مردم نماز جماعت بخواند و حفصه گفت: پدرم عمر را برای این نماز بیاورید. پیامبر اکرم سخنان این دو نفر را شنید و فهمید که آنان چه غرضی دارند و به آنان فرمود: دست از این کارهایتان بردارید. پیامبر از سخنان این دو فهمید که ابوبکر و عمر با لشکر اسامه نرفته اند در حالی که پیامبر به آنان دستور داده بود که با اسامه بروند.

پیامبر اکرم از نرفتن اینها ناراحت شد و با آن حالت بیماری بلند شد و دست بر دوش حضرت علی(ع) و فضل بن عباس گذاشت و به مسجد آمد و چون دید که ابوبکر در جای او ایستاده و شروع به نماز کرده است، به ابوبکر گفت: بایست و او دست از نماز کشید و پیامبر داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و سلام نماز گفت و به خانه برگشت.

پیامبر سپس از ابوبکر، عمر و عده ای از کسانی را که با لشکر اسامه نرفته بودند، طلب کرد و به آنان فرمود: مگر نگفته بودم که با اسامه بروید؟ ابوبکر گفت: من بیرون رفتم و برگشتم تا تو را دوباره ببینم و تجدید عهد کنم. عمر گفت: یا رسول الله! من بیرون نرفتم چون نخواستم اخبار بیماری تو را از دیگران بپرسم. پیامبر به آنان فرمود: با اسامه بروید و در شهر نمانید و افزود: خداوند لعنت کند کسانی را که از لشکر اسامه تخلف می کنند و نمی روند.[۱]

پانویس

  1. شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج۱ ص۱۹۹، چاپ هجرت.

منابع