عزالدين يحيى

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژانویهٔ ۲۰۱۶، ساعت ۰۸:۵۷ توسط بهنام (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

خانواده و ولادت عز الدین یحیی

شرف‌الدين محمد كه در كتب شرح حال و نسب شناسى، با كنيه مرتضى شهره است، در زمره سادات اهل فضل، راوى حديث و حامى فرهنگ و انديشه مى باشد. وى در مناطق مركزى ايران - خصوصاً رى و قم - نقابت (رياست عامه) سادات را بر عهده داشت و ايشان بر حسب مصالحى با وارد شدن در دستگاه زمامداران وقت يعنى سلجوقيان با اعمال نفوذ خود به اصلاح امور شيعيان مى پرداخت. آن بزرگمرد پيوند سببى هم با سلاطين اين سلسله برقرار كرده بود.

ايشان دختر خواجه نظام‌الملك طوسى را به همسرى برگزيد؛ چنان كه ابوالحسن بيهقى نيز آن را بيان كرده است.[۱] عبدالجليل رازى هم مى گويد: «خواجه طوسى، دختر خود را به سيد مرتضى داد».[۲]

سيد شرف‌الدين محمد چندين دختر داشت ولى از فرزند پسر محروم بود. پس از مدتى كه همسرش وجود عزالدين يحيى را در خويش احساس كرد و حامله گرديد، او نمى دانست كه اينك صاحب پسرى خواهد شد؛ تا آن كه شبى سيد شرف‌الدين در رؤياى صادقه حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله را مشاهده كرد؛ در عالم خواب خطاب به خاتم پيامبران گفت: «يا رسول اللّه، اين كودك را كه عيالم باردار است، چه نام نَهم؟» آن مصطفى الهى فرمود: «يحيى» چون نوزاد ديده به جهان گشود و چشم والدين به جمالش روشن گشت، نام يحيى را برايش برگزيدند. اما وقتى كه اين طفل بالندگى يافت و از شربت نوشين شهادت كامياب شد، پدر به رازى كه حضرت محمد صلی الله علیه و آله او را يحيى ناميد، پى برد. چه اين يحيى هم، چون يحيى فرزند زيد فجيعانه كشته شد.[۳]

دانشمندان نسب شناس براى شرف‌الدين مرتضى، تنها همين فرزند پسر را ذكر كرده اند. قوامى رازى در شعر خود او را چنين مى ستايد:

تو آفتاب بادى و فرزند ماه تو × كز طلعتش هزار سهيل از يكى سُهاست.[۴]

يحيى در خانواده اى به رشد و شكوفايى رسيد كه جويبار فضيلت و معرفت از آن جارى بود و پدرى به تربيت او همت گماشت كه به قول سيد حسن صدر، از بزرگان سادات عراق به شمار رفته و نقابت سادات قم و رى، به عهده اش بود. او كه در فنون دانش‌هايى چون نحو، لغت، ادب، شعر، سيره و تاريخ انديشه‌ورزى صاحب نظر بود. خطبه ها، مكاتبات و نوشته هاى لطيفى از خود به يادگار گذاشته است. وى برخى نوشته هاى خود را در مسير سفر حج براى شيخ طوسى خوانده است. باخرزى كه او را در سال 434 ق ملاقات كرده او را به خوبى و معرفت ستوده است.[۵]

سيد على بن صدرالدين نيز در الدرجات الرفيعه فى طبقات الشيعه اين بزرگوار را در زمره سادات برجسته و صاحب مقام و از مشاهير فضلا و نقيب رى، قم و آمل ثبت كرده، مى نويسد: «وى را نعمتى عظيم، كمال فضل و علو نسب و حسب بود و با وجود اين همه افتخارات ذاتى و شايستگى هاى نسبى، از اهتمام به امور فرهنگى و علمى بازنماند. وى مدرسه اى بزرگ در قم تأسيس كرد و كتابخانه اى مهم در رى بنا نهاد».[۶]

در اين اثر از نفوذ و اقتدار شرف‌الدين محمد سخن هاى بسيارى گفته شده كه علو قدر و عظمت شأنش را مى رساند. مثلاً در اين كتاب آمده است كه شرف الدين محمد مورد عنايت حكام وقت بوده است و فرمانروايان آل سلجوق از وى به التماس مى خواسته اند كه داماد آنان گردد و بدين وصلت مفتخر شوند؛ تا آن هنگام كه خواجه نظام‌الملك دختر خود را به عقد ازدواج او درآورد.[۷] البته حق آن است كه اين شيعه مدافع حريم اهل بيت علیهم‌السلام چنين پيوندى را تنها براى آن پذيرا شد كه از موقعيت مزبور براى ارتقاى عظمت سادات و شيعيان آن عصر استفاده كند و از فشار و صدمه به آنان بكاهد.

كمالات یحیی

سيد عزالدين يحيى پس از گذراندن دوران نوجوانى و جوانى خويش همچون پدر و برخى اجدادش، راه معرفت را پيش گرفت و در طريق كسب كمالات گام نهاد. وى با پيمودن مسير تقوا به فضايلى آراسته گرديد و با توانايى علمى و اخلاقى خود بر افزايش اقتدار جامعه تشيع اهتمام ورزيد و به حفظ ارزش هاى مهم از قرآن و عترت پرداخت. او مقدسات دينى را پاس مى داشت و از پدرش مرتضى سيد شرف‌الدين محمد و از استادان حديثش روايت مى نمود.[۸]

عزالدين يحيى رياست نقيبان رى، قم و آمل را عهده‌دار گشت. مشاهير معاصر وى از او باعظمت ياد كرده اند و از پيوند او با زمامداران وقت و نفوذ قوى اش در دستگاه ادارى و سياسى حكام سلجوقى، سخن گفته اند.[۹]

عباسقلى خان سپهر در اثر معروف خود مى نويسد: «و از بنى احمد الدخ، حمزة بن احمد است كه به «قمى» معروف مى باشد و او را فرزندانى بر جاى ماند كه از جمله ايشان، ابوالحسن على الزكى، نقيب رى است و او پسر ابوالفضل محمد شرف، فرزند ابى‌القاسم على نقيب، پسر محمد بن حمزه مذكور است و او را اعقاب باشد و از آن جمله نقباء و ملوك رى باشند، از آن جمله عزالدين يحيى بن ابى‌الفضل... كه نقيب رى و قم و جاى ديگر بود...».[۱۰]

ابن فوطى عزالدين يحيى را به جاى آمل، نقيب (سرپرست سادات) مازندران ثبت كرده كه البته مراد از هر دو، يكى است؛ زيرا آمل در عصر وى مركز و بزرگترين شهر مازندان به شمار مى رفته است؛ چنانچه ابوالحسن بيهقى در ذكر امهات ولايات مى گويد: «در طبرستان ام القرى، آمل است».[۱۱] استاد محقق، عباس اقبال در شرح حال عزالدين يحيى نقابت وى را به جاى آمل، «آبه» آورده كه گويا به عبارت كتاب عمدة الطالب نظر داشته است كه بر حسب خطاى چاپى «آمذ» درج شده؛ اما صحيح آن همان آمل است و به قول محدث ارموى در نسخه خطى آن چنين آمده است.[۱۲]

در نسخه خطى كتاب انساب مشجره سادات[۱۳] - كه شجره نامه اين خاندان در آن مسطور است. - بعد از ذكر اسم عزالدين يحيى، به اشتباه آورده است: «وى در سال 533 ق آهنگ حج كرد و وارد بغداد شد»؛ زيرا پدرش شرف‌الدين محمد در سال 504 ق متولد شد و اگر در آغاز نوجوانى و بلوغ هم ازدواج كرده باشد، فرزندش عزالدين يحيى بيش از 15 سال نداشته است و مرسوم و معمول نيست كه نوجوانى خردسال دراين زمان به حج مشرف شده باشد و چه بسا مقصود از اين عبارت، پدرش شرف الدين محمد باشد نه عزالدين يحيى.

عزالدين يحيى به دليل اقتدار سياسى و اخلاق ويژه اى كه داشت، خانه اش محل امنى براى افراد مشهورى بود كه از سوى گروه‌ها، طوايف و افراد حكومتى تحت تعقيب بوده و متوارى مى شدند. بر اساس يكى از قصايد كمال الدين اسماعيل اصفهانى وقتى خانه قاضى ابوالعلاء صاعد را تخريب مى كنند و وى از وطن خويش آواره مى گردد، به منزل سيد عزالدين نقيب، پناهنده مى شود. قاضى ابوالعلاء يكى از افراد برجسته خاندان صاعدى بوده است كه با تشويق شاعران به سرودن شعر به ترويج فرهنگ و ادب اسلامى در اصفهان، مى پرداخته است.[۱۴]

فضيلت های عز الدین یحیی

از جمله فضايل اين سيد جليل، آن است كه دانشمند بزرگ و محدث نامى، فقيه آگاه و ثقه ثبت معتمد، حافظ صدوق، شيخ منتجب‌الدين، كه استاد ارباب دانش و يگانه عصر خود بوده، كتاب فهرست را به درخواست عزالدين يحيى نگاشته است؛[۱۵] زيرا به نظر او پس از شيخ طوسى جاى فهرستى اين چنين خالى بوده است. اين كتاب در رى تنظيم گرديد و حاوى اطلاعات مهمى درباره اوضاع عالمان شيعه در قرن پنجم و ششم هجرى قمرى مى باشد.

على بن عبيدالله بن الحسن بن حسين بن بابويه قمى معروف به شيخ منتجب الدين يكى از واپسين بازماندگان دانشوران خاندان بابويه در رى است كه تولدش را به سال 504 ق ثبت كرده اند. برخى نيز وفاتش را در سال 585 ق دانسته‌اند[۱۶] اما به قرينه برخى مندرجات فهرست برمى آيد كه در اين سال و بعد از آن در قيد حيات بوده است. وى در اين اثر از ابن ادريس حلى و آثارش از جمله السرائر سخن به ميان مى آورد كه تأليف اين اثر به تصريح مؤلف آن، بعد از سال 585 است.[۱۷]

يكى از شاگردان منتجب الدين، رافعى شافعى است كه در كتاب التدوين فى تاريخ قزوين او را بسيار مى ستايد و مى گويد: «اگر كلام را در مورد اين شخص طولانى كردم به سبب آن است كه از نوشته هاى او بهره برده ام».[۱۸]

كتاب فهرست و ساير آثار منتجب‌الدين نشان مى دهد كه وى از دانشمندان نام آور توانمند تشيع بوده است.[۱۹] ناگفته نماند كه منتجب الدين كتاب الاربعين عن الاربعين من الاربعين را كه در ضمن آن چهل حديث در فضايل حضرت على علیه‌السلام را از چهل نفر از راويان و اصحاب پيامبر صلی الله علیه و آله نقل كرده، براى عزالدين يحيى تأليف كرده است.[۲۰]

وى در وصف عزالدين يحيى مى نويسد: «سرور و مولاى ما، آن بلندمرتبه بزرگ، پيشوا و سيد بزرگوار، درخشان ترين و پاك ترين و شريف ترين سرور، عزت دولت و دين و مايه افتخار اسلام و مسلمين، شهريار نقيبان و برگزيده روزگاران و شرافت بخش مردمان، قطب دولت و ركن آئين، برجسته ترين رهبر، شهريار بازماندگان خاندان نبوت، پايه استوار شريعت، سرآمد رؤساى شيعه و صدر علماى عراق، مقتداى بزرگان، ياور دين، مردى كه دو افتخار نسبى را يكجا برده و نسب از جانب پدر و مادر هر دو عالى داشته است، برترين همه اشراف و سرور اميران سادات در شرق و غرب گيتى، قوام ذريه پيامبر، ابوالقاسم يحيى بن شرف الدين محمد... (و تا آخر سلسله نسبش را ذكر مى كند) كه خدا بر مفاخرش بيفزايد و دشمنانش را نابودكند، رادمردى كه سرور سادات است و سرچشمه سعادت و پناه امت، مشعل ديندارى، درياى دانش و هوشمندى، مظهر فضيلت و فيض‌بخشى، مقتداى عترت، ذريه اى از معدن نبوت، شاخه اى از درخت مروت، عضوى از پيكر رسالت و پاره اى از تن على و فاطمه علیهما‌السلام...».

و در حرف ياء از او چنين ياد مى كند: «سيد بزرگوار، المرتضى عزالدين يحيى بن محمد بن على بن المطهر ابوالقاسم كه نقيب و بزرگ خاندان ابوطالب در عراق است، دانشمندى سرشناس و فاضلى سترگ است كه قطب شيعه محسوب مى شود و امور آنان بر مدار وجود وى مى گردد. خدا بر عمرش بيفزايد تا به اسلام و مسلمانان بيشتر خدمت كند و مقدساتشان را پاس بدارد».[۲۱]

عز الدین از ديد گاه علما

مؤلف كتاب الحصون المنيعه پس از ستودن عزالدين يحيى مى نويسد: «سيد عزالدين على فرزند سيد الامام ضياءالدين فضل الله حسينى راوندى، الحسيب والنسيب را به نام پرافتخار وى به نظم درآورد. بخت همچنان يارش بود و اقبال مدد كارش و پيوسته از مراتب عزت و اقتدار فرامى رفت؛ تا آن كه روزگار چنان كه عادتش است، حال وى بگردانيد و كارش به شهادت انجاميد».[۲۲]

ابن الفوطى بعد از آن كه نسب عزالدين يحيى را تا جدش محمد بن حمزه علوى قمى ذكر مى كند، مى گويد: «شيخ ما جمال الدين ابوالفضل، فرزند مهنا عبيدلى در مشيخه خود از او سخن گفته و فرموده كه او نقيب قم، مازندران و عراق عجم بود و داراى مقام بالا و حشمت عالى بود».[۲۳]

ابن طقطقى تحت عنوان «زيارت سيد نصيرالدين ناصر بن مهدى العلوى رازى»، ضمن شرح احوالش مى گويد: «وى از سوى عزالدين مرتضى، نيابت نقابت سادات را عهده‌دار بود و اين عزالدين نقيب از دانشمندان صاحب مجد است و از سادات بزرگ مى باشد».[۲۴]

هندو شاه صاحبى نخجوانى در ترجمان حال سيد نصيرالدين مذكور، درباره عزالدين يحيى مى نويسد: «و در عجم سيدى بزرگوار بود و از قم با حشمتى ظاهر و رياستى زاهد. او را عزالدين المرتضى گفتندى و نقابت بلاد عجم داشت و نصيرالدين مهدى نيابت او مى كرد».[۲۵]

سيد عليخان مدنى در وصف او مى گويد: «سيد جليل، ابوالقاسم يحيى فرزند ابى الفضل محمد بن على است» سپس عبارت منتجب الدين را در وصفش آورده و مى افزايد: «بدون اغراق او در اقتدار و رياست امور، عظمت داشت و چون ماه در آسمان مى درخشيد. رياست آل ابوطالب در رى، قم و آمل را به او تفويض كرده بودند. وى دانشور فاضل و سترگى بود كه با بزرگان، دانشمندان و مشاهير دمساز مى گشت».[۲۶]

ميرزا عبدالله افندى اصفهانى از عزالدين يحيى به عنوان دانشورى نامدار و فاضلى ارجمند نام مى برد كه قدرت شيعه در عصر او گرداگرد وجودش مى جوشيد.[۲۷] شيخ حر عاملى نيز تقريباً همين مضامين را در وصف او نقل كرده است.[۲۸]

محدث قمى هم بعد از ستايش او مى گويد: «اين فاضل كبير از والدش شرف الدين محمد روايت كرده، و او همان است كه منتجب الدين، فهرست خويش را برايش تدوين كرد و از خود اين سيد، پدر و جد او ثنايى بليغ و مدحى طولانى آورده است».[۲۹]

شهادت عز الدین

وقتى علاءالدين تكش خوارزمشاهى (568-596 ق)، همدان و سلسله جبال آن را به تصرف درآورد، حكومت آن را به قتلغ اينانچ سپرد. وى بيشتر اقطاع آن نواحى را به امرايش واگذار كرد و دو پسرش، يونس خان و محمدخان را براى ساماندهى امور، در آنجا باقى گذاشت. در اين هنگام خليفه عباسى، نزديك شدن او را خطرناك دانست و بدبينى دوجانبه عميقى ايجاد شد. با مرگ پسر شمله، مؤيدالدين بن القصاب، وزير خليفه، خوزستان را تصرف كرد و در سال 591 ق اين ولايت به قلمرو قتلغ اينانچ، كه با شمس الدين ميانچق - سپاهسالار خوارزمى - به نزاع برخاسته بود، پيوست. سرانجام هر دوى آنان به جبال هجوم بردند و فرزند خوارزمشاه را، از همدان و رى به قومس و گرگان، عقب راندند.[۳۰]

بدين ترتيب وزير خليفه با يارى قتلغ اينانچ، كه ميانه اش با علاءالدين تكش بر هم خورده بود، كرمانشاهان، آوه، ساوه و رى را از يونس پسر تكش بگرفت و خوارزميان را تا خوار رى عقب نشاند.[۳۱]

در تاريخ طبرستان آمده است: «ميانچق، قتلغ اينانچ را بكشت و سرش را به خوارزم فرستاد و همدان و ولايات آن نواحى را تصرف كرد. در اين حال عزالدين يحيى كه مشاهده كرد شيعيان رى و حومه بر اثر اين نزاع ها در فشار و اذيت هستند و امنيت از قلمرو آنان رخت بربسته است، از دربار خلافت خواست تا اين شورش را فرونشاند. ناصرالدين، مؤيدالدين بن القصاب را با لشكرى زياد به عراق فرستاد تا به رى آمدند و خوارزميان به كلى گريخته و كشته شدند. چون خوارزمشاهيان بار ديگر اقتدار يافتند، سيد عزالدين يحيى را دستگير كردند كه اين همه فتنه و آشوب را ايجاد كرده است، او را دست بسته نزد علاءالدين تكش بردند، از او پرسيده شد: «سيد! خود را چگونه مى بينى؟» او جواب داد: «چنان مى بينم كه حسين بن على را» تكش در خشم و عصبانيت غوطه خورد و دستور داد تا سر از تن اين سيد جليل القدر جدا ساختند. سر پاكش را به رى فرستادند و در مدرسه عمادوزان، كه دشمن آن شهيد بود، آويختند. بعدها پيكر و سر او را در جوار بارگاه مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها دفن كردند و شيعيان عراق عجم و نواحى مركزى در فقد او به سوگوارى پرداختند و به تجليل از مقامش مبادرت ورزيدند و شاعران برايش مرثيه ها ساختند؛ چنانچه امام افضل الدين علامه ماهبارى در ثنايش سرود:

سلام اللّه ما طلع الثريا × على المظلوم عزالدين يحيى

شهيد كالحسين بغير جرم × قتيل مثل هابيل و يحيى.[۳۲]

در تجارب السلف مى خوانيم: «چون وزير ابن القصاب بيشتر عراق عجم را بگرفت، سلطان علاءالدين تكش، سيد عزالدين را به مواطئه و موافقت او متهم كرد و چون به عراق آمد، وزير خوارزمشاهى وفات يافته بود. سيد عزالدين را بگرفت و بفرمود بر صورت ذبحش بكشتند و پسرش به بغداد گريخت».[۳۳]

ابن اثير در ذيل حوادث سال 591 ق مى گويد: «چون خوارزمشاه به سوى همدان رفت، وزيرش در اوائل شعبان اين سال مرده بود، بين لشكريان خليفه و سپاه او در نيمه شعبان نزاع درگرفت و افراد زيادى از طرفين كشته شدند. افراد خليفه شكست خوردند و غنايم زيادى از آنان به خوارزميان رسيد».[۳۴]

از اين عبارات برمى آيد كه عزالدين يحيى در سال 591 يا 592 ق، كشته شده؛ زيرا پس از استيلاى تكش بر رى، دستور كشتن او صادر شده است.

مؤلف الحصون الشيعه مى گويد: «سبب شهادت عزالدين يحيى آن بود كه چون سلطان خوارزمشاه، تكش، بر رى و خطه مجاور آن استيلا يافت، هر چه از بزرگان و شخصيت هاى برجسته ديد، بكشت و اين بزرگوار از آنان بود كه طعمه شمشير او شدند و بيدادگرانه به خون آرميدند».[۳۵]

راوندى نوشته است: «عراقيان با مويدالدين نيز نساختند و بر وى عصيان كردند و به شهر رى در حصار شدند و جنگ مى بود و عزالدين نقيب محل هاى ايشان را دروازه ها بگشود و لشكر بغداد در رى رفتند و بيشتر لشكريان را بغارتيدند و...».[۳۶]

عباس اقبال در خاتمه ترجمه تاريخ يمينى مى نويسد: «موقعى كه سپاهيان مويدالدين بن القصاب به يارى قتلغ اينانچ و امراى عراق، به آبه (آوج) و رى، آمده بودند و بين اين وزير و امراى عراقى اختلاف شد، (عزالدين يحيى) دروازه هاى رى را به روى سپاهيان وزير خليفه گشود و لشكر بغداد در رى ريختند و قتلغ اينانچ و امراى عراق منهزم گرديدند و در نتيجه سراج‌الدين قيماز و نورالدين قرا كشته شدند و در سال 592، موقعى كه تكش خوارزمشاه به رفع مؤيدالدين وزير، به عراق آمد و سپاهيان او را مغلوب كرد، عزالدين يحيى را هم به جرم موافقت با او كشت».[۳۷]

بنا به تصريح مؤلف تاريخ طبرستان، عزالدين يحيى در شهر مقدس قم دفن شده است. لذا بقعه امامزاده يحيى در تهران، واقع در محله عودلاجان، خيابان 15 خرداد شرقى، كوى معروف به امامزاده يحيى[۳۸] كه داراى حرمى هشت ضلعى است، با عزالدين يحيى مناسبتى ندارد و عبارت منقوش بر بدنه صندوق اين امامزاده با مشخصات نسبى اين سيد بزرگ، مطابقت ندارد، از مقبره واقعى عزالدين يحيى اطلاع كافى در دست نيست و تنها در برخى منابع ذكر شده كه در سال 895 ق. عضدالدوله ملكشاه، صندوقى براى قبرش تهيه كرد.[۳۹]

فيروزآبادى صاحب قاموس، در ماده «سور» مى نويسد: «سور نهرى است در رى و شمشيرى را كه يحيى بن زيد با آن به قتل رسيده در آن شسته اند».

شيخ زين العابدين سرخه اى استدلالش اين است كه صاحب قاموس، در بيان اصل قضيه كه قتل يحيى باشد، درست گفته؛ ولى در ذكر نسب او به خطا رفته است؛ زيرا يحيى فرزند زيد در رى كشته نشده تا شمشيرى را كه بدان به قتل رسيده، در نهر رى بشويند؛ بلكه او در جرجان كشته شده است و اين ماجرا مربوط به عزالدين يحيى است.

مرحوم محدث ارموى در پاسخ مى گويد: «استدلال مزبور براى اثبات اين مدعا كفايت نمى كند؛ زيرا چنان كه قتل يحيى بن زيد در خارج از رى اتفاق افتاده، عزالدين يحيى هم در خارج اين شهر، يعنى همدان به قتل رسيده؛ چنانچه عبارت مندرج در تاريخ طبرستان به آن تصريح دارد. پس انتساب به شهر رى، نمى تواند قرينه بر اين باشد كه كلام صاحب قاموس را از يحيى بن زيد برگرداند و با عزالدين يحيى نام برده منطبق كند».[۴۰]

از جمله كسانى كه به مدح عزالدين يحيى پرداخته اند، كمال الدين اصفهانى مى باشد كه در فرازى از قصيده خود او را چنين مى ستايد:

پناه دين ملك السادة مرتضى كبير × كه در جهان فتوت خدا يگان آمد

سپهر مرتبت و فضل عزدين يحيى × كه امر جزمش تفسير كن فكان آمد

شعاع رتبت او ديده دوز اختر شد × حريم درگه او كعبه امان آمد

مكارمى كه ز اسلاف او خبر بوده است × ز خلق و سيرت پاكش همه عيان آمد.[۴۱]


فرزند عز الدین

چون عزالدين يحيى به بهانه واهى و تهمتى غيرواقع در حمله خوارزمشاه به رى به شهادت رسيد، فرزندش محمد به همراهى سيد ناصر بن مهدى حسينى به بغداد رفت. وى در شعبان سال 592 ق به آن شهر وارد گرديد و با استقبال گرم الناصرالدين الله، خليفه وقت، مواجه شد. در آن زمان سرپرستى و رياست دودمان ابوطالب در بغداد به سيد ناصر بن مهدى حسينى سپرده شده بود؛ اما بعدها كه او به مقام وزارت رسيد، مقام سرپرستى و نقابت سادات اين ديار، به محمد فرزند شهيد سيد عزالدين تفويض گشت و او آن گونه كه سيره اجداد طاهرينش بود، نقيب طالبيان گشت. آنگاه به حج مشرف شد و پس از مدتى به ديار خويش باز آمد.[۴۲]

ابن اسفنديار مى نويسد: «سيد ناصرالدين ممطير و مكين‌الدين قمى، كه اين ساعت وزير ناصرالدين الله، خليفه وقت است، به بغداد افتادند و بعد مويدالدين، وزارت بغداد به امير سيد ناصرالدين داد و لقب نصيرالدين را بر وى نهاد و حكم و تمكين و مرتبه او بالا گرفت؛ تا دشمنان زمينه هاى خصومت و تعصب را آشكار كرده و بى‌هيچ جرمى كه آن سيد بزرگوار عالم را بود، ناصرالدين، صلاح ملك را در آن ديد كه او را عزل كند».[۴۳]

پانویس

  1. تاريخ بيهق، ابوالحسن بيهقى، ص 74.
  2. النقض، شيخ عبدالجليل رازى، با تعليقات محدث ارموى، ص 280.
  3. شهيدان راه فضيلت، ص 96؛ منتهى الامال، حاج شيخ عباس قمى، ج دوم، ص 427.
  4. ديوان قوامى رازى، ص 77.
  5. نك: دمية الْعِقَرْ.
  6. تأسيس الشيعه، لعلوم الاسلام، سيد حسن صدر، ص 111.
  7. تعليقات محدث ارموى بر ديوان قوامى رازى، ص 199 و 198.
  8. شهيدان راه فضيلت، ص 94.
  9. تشيع در رى، رسول جعفريان، ص 66.
  10. ناسخ التواريخ، عباسقلى خان سپهر، ج دوم، حضرت امام سجاد علیه‌السلام، ص 707.
  11. تاريخ بيهق، ابوالحسن بيهقى، ص 32.
  12. تعليقات محدث ارموى بر ديوان قوامى رازى، ص 230.
  13. اين نسخه در كتابخانه مدرسه عالى شهيد مطهرى به شماره 2690 موجود مى باشد.
  14. تاريخ مفصل ايران، عباس اقبال آشتيانى، ص 533 و 532.
  15. منتهى الآمال، ج 2، ص 103.
  16. محدث نورى، صاحب روضات و محدث قمى.
  17. نك: تعليقات محدث ارموى بر ديوان قوامى رازى، ص 226 و 225.
  18. فوائد الرضويه، ج اول، ص 310؛ هدية الاحباب، ص 249.
  19. نك: تشيع در رى، ص 73.
  20. تعليقات محدث ارموى بر ديوان قوامى رازى، ص 229.
  21. شهيدان راه فضيلت، ص 94 و 93؛ رياض العلماء، ج 5، ص 529 و 528.
  22. شهيدان راه فضيلت، ص 95 و 94؛ رياض العلماء، ج 5، پاورقى مترجم، 530.
  23. مجمع الاداب فى تلخيص معجم الالقاب، ابن فوطى، ذيل عزالدين ابومحمد يحيى.
  24. الفخرى، ابن طقطقى، ص 213.
  25. تجارب السلف، نخجوانى، ص 333.
  26. تعليقات محدث ارموى بر ديوان قوامى رازى به نقل از نسخه خطى الدرجات الرفيعه، ص 40 و 39.
  27. رياض العلماء و حياض الفضلا، ميرزا عبدالله افندى اصفهانى، ترجمه محمدباقر ساعدى، ج 5، ص 528.
  28. امل الآمل، شيخ محمد بن الحسن (حر عاملى)، ج دوم، ص 348.
  29. فوائد الرضويه، محدث قمى، ص 712 و 713.
  30. تاريخ ايران از آمدن سلجوقيان تا فروپاشى دولت ايلخانان، گردآورنده: جى.آ.بويل، ترجمه حسن انوشه، ج 5، ص 180.
  31. تاريخ ايران زمين، محمدجواد مشكور، ص 258.
  32. تاريخ طبرستان، ابن اسفنديار، ص 159-161.
  33. تجارب السلف، ص 214.
  34. شهيدان راه فضيلت، ص 95.
  35. شهيدان راه فضيلت، ص 95.
  36. راحة الصدور و آيت السرور در تاريخ آل سلجوق، محمد بن على بن سليمان الراوندى، ص 378.
  37. نك: مجله يادگار، سال اول، شماره چهارم، «خاتمه ترجمه تاريخ يمينى»، ص 69.
  38. نك: آثار تاريخى تهران، سيد محمدتقى مصطفوى، ص 426.
  39. تاريخ تهران، ج اول، ص 27؛ رياض العلماء، ترجمه ساعدى، ج 5، ص 530، پارقى مترجم.
  40. نك: تعليقات محدث ارموى بر ديوان قوامى رازى، ص 234.
  41. ديوان كمال الدين اسماعيل اصفهانى، ص 92-94.
  42. عمدة الطالب، ص 244 و 245؛ شهيدان راه فضيلت، 95.
  43. تاريخ طبرستان، ابن اسفنديار، ص 161.

منابع

غلامرضا گلى زواره, ستارگان حرم، جلد 8