واقعه سقیفه بنی ساعده: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
سطر ۱: سطر ۱:
 
''' واقعه سقیفه '''  به واقعه و جریانی گفته می شود که در آن مسیر خلافت در اسلام عوض شد و خلافتی که حق [[علی بن ابی طالب ]] (علیه السلام) بود و پیامبر ( صل الله علیه و آله) به دفعات متعدد و در مناسبت های مختلف مانند [[ غدیر خم ]] آن را به همگان اعلام کرده بودند، از ایشان گرفته شد و به افراد دیگری واگذار گردید.
 
''' واقعه سقیفه '''  به واقعه و جریانی گفته می شود که در آن مسیر خلافت در اسلام عوض شد و خلافتی که حق [[علی بن ابی طالب ]] (علیه السلام) بود و پیامبر ( صل الله علیه و آله) به دفعات متعدد و در مناسبت های مختلف مانند [[ غدیر خم ]] آن را به همگان اعلام کرده بودند، از ایشان گرفته شد و به افراد دیگری واگذار گردید.
 +
 
== اتفاقات قبل از شهادت پیامبر ==
 
== اتفاقات قبل از شهادت پیامبر ==
 
=== [[سریه اسامه بن زید]] ===
 
=== [[سریه اسامه بن زید]] ===
 +
 
در ماه های آخر عمر گوهربار رسول خدا (صل الله علیه و آله) ایشان تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه موته، به فرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان [[ مهاجرین ]] و [[ انصار ]] دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامه بن زید به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی  از مسلمانان  برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند : هرکس که از رفتن به همراه سپاه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند. <ref> (( لَعَنَ الله مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه)). شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 6 ص 52 </ref>  
 
در ماه های آخر عمر گوهربار رسول خدا (صل الله علیه و آله) ایشان تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه موته، به فرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان [[ مهاجرین ]] و [[ انصار ]] دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامه بن زید به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی  از مسلمانان  برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند : هرکس که از رفتن به همراه سپاه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند. <ref> (( لَعَنَ الله مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه)). شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 6 ص 52 </ref>  
 
=== [[ حدیث قلم و قرطاس ]] ===
 
=== [[ حدیث قلم و قرطاس ]] ===
سطر ۱۱۸: سطر ۱۲۰:
  
 
==منابع==
 
==منابع==
سيدهاشم رسولى محلاتى، زندگانى اميرالمؤمنين عليه السلام ص 197 تا 209.
+
 
 +
*سيدهاشم رسولى محلاتى; زندگانى اميرالمؤمنين عليه السلام; ص 197 تا 209.
  
 
[[رده:امام علی علیه السلام از وفات پیامبر تا خلافت]]
 
[[رده:امام علی علیه السلام از وفات پیامبر تا خلافت]]

نسخهٔ ‏۴ مارس ۲۰۱۵، ساعت ۰۰:۱۷

واقعه سقیفه به واقعه و جریانی گفته می شود که در آن مسیر خلافت در اسلام عوض شد و خلافتی که حق علی بن ابی طالب (علیه السلام) بود و پیامبر ( صل الله علیه و آله) به دفعات متعدد و در مناسبت های مختلف مانند غدیر خم آن را به همگان اعلام کرده بودند، از ایشان گرفته شد و به افراد دیگری واگذار گردید.

اتفاقات قبل از شهادت پیامبر

سریه اسامه بن زید

در ماه های آخر عمر گوهربار رسول خدا (صل الله علیه و آله) ایشان تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه موته، به فرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان مهاجرین و انصار دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامه بن زید به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی از مسلمانان برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند : هرکس که از رفتن به همراه سپاه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند. [۱]

حدیث قلم و قرطاس

در آخرین پنجشنبه عمر رسول خدا ( صل الله علیه و آله ) ، عده ای از اصحاب در منزل ایشان به دور حضرتش حضور داتشند. در این هنگام رسول خدا (صل الله علیه و آله) فرمودند: « کاغذ و قلمی برایم بیاورید تا نوشته ای برای شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.»[۲] سپس عمر بن خطّاب گفت :«همانا مرض بر مشاعر رسول خدا (صل الله علیه و آله) چیره گشته، قرآن نزد شماست و کتاب خدا برای ماکافی است!» اختلاف و گفتگو میان مردمی که در خانه بودند درافتاد،و بعضی هم با عمر هم صدا شدند. چون سخنان یاوه زیاد گفته شد و دامنه اختلافات بالا گرفت ، رسول خدا « صل الله عیه و آله ) فرمودند:« از نزد من برخیزید که در حضور من جدال و اختلاف شایسته نیست.» [۳]

آخرین نماز پیامبر (صل الله علیه و آله)

روز دوشنبه به هنگام نماز صبح بلال طبق عادت اذان گفت و به درب «الصلاة الصلاة رحمكم اللّه » منزل پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه از شدت درد توانائى راه رفتن را نداشتند و گاهى از حال مى رفتند ، به بلال فرمودند:«كسى را بگوئيد تا با مردم نماز بخواند»[۴] علّت اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را براى امامتِ نماز معيّن نكردند به دو جهت بود:

  1. سر مبارك حضرت صلى الله عليه و آله بر بالين حضرت على عليه السلام بودو حضرت على عليه السلام در آن حالت نمى توانست در مسجد براى امامت حاضر شوند[۵] .
  2. جهت دوم اينكه گروه مهاجرين و انصار همگى مى بايست در سپاه اُسامه مى بودند ، لذا حضرت كسى را معيّن نكردند و فقط فرمودند: « كسى را بگوئيد تا با مردم نماز بخواند»اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آل از منزل عايشه بدين صورت خارج شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند : «ابوبكر راامر كنيد تا با مردم نماز بگذارد!!» [۶]حفصه گفت : «عمر را امر كنيد تا با مردم نماز بگذارد!» وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله صداى اين دو زن را شنيد که چگونه در به امامت رساندن پدرانشان تلاش مى كنند ، دانست اين دو نفر (ابوبكر و عمر) در مدينه هستند و حال آنكه حضرت صلى الله عليه و آله دستور داده بود تمام مهاجرين و انصار با سپاه اُسامه به نواحى روم بروند ، و حتى پيامبر صلى الله عليه و آله كسانى را كه از دستورات اُسامه سرپيچى كنند نفرين فرمودند،به همين جهت حضرت صلى الله عليه و آله براى دفع فتنه ها قصد كردند به مسجد بروند و چون كه توانائى راه رفتن را نداشتند على عليه السلام را صدا زدند ، حضرت على عليه السلام و فضل بن عباس زير بغلهاى ايشان را گرفته و به مسجد آوردند .

بيمارى حضرت به حدّى شديد بود كه پاهاى مباركشان بر روى زمين كشيده مى شد. [۷]ابوبكر در مسجد مشغول امامت جماعت بود كه حضرت وارد مسجد شدند ، پس با دستان مبارك به ابوبكر اشاره كردند كه از محراب كنار برود و حضرت خودشان به محراب رفته و از ابتدا نماز را به صورت نشسته با مردم اقامه نمودند .[۸] طبيعى است كسى كه توانائى راه رفتن ندارد و علاوه بر اينكه با كمك دو نفر به مسجد آمده و از شدت درد ، پاهايش روى زمين كشيده مى شد آيا توانائى و قدرت ايستادن در محراب عبادت را دارد تا بتواند ايستاده با مردم نماز بخواند ؟ ! از جهتى ضرورتِ دفعِ فتنه هاى فتنه گران اقتضا می کرد تا حضرت شخصا در مسجد حضور يابند و به كسانى كه در مسجد حاضر بودند بفهماند كه ابوبكر به امر حضرت به نماز نايستاده است . در ضمن آيا كسى كه مورد لعن و نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد ( چون كه حضرت كسانى را كه از لشكر اُسامه سرپيچى كنند لعنت كردند و ابوبكر و عمر از كسانى بودند كه از دستورات اُسامه سرپيچى كردند ) شايستگى امامت جماعت را دارد ؟ تا چه رسد به زعامت و خلافت بر جامعه اسلامى ؟ پس با توجه به ضرورتهاى آن روز ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله مجبور شدند براى دفع فتنه ها ، به مسجد بيايند و نماز را نشسته بخوانند.

بعد از شهادت پیامبر ( صل الله علیه و آله )

انکار فوت پیامبر (صل الله علیه و آله) توسط عمر بن خطاب

رسول خدا (صل الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست( به شهادت رسید ) در حالی که عمر در مدینه و ابوبکر در منزل شخصی خود در سنح بود.[۹] عایشه گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت،به حجره رسول خدا (صل الله علیه و آله) وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار رسول خدا(صل الله علیه و آله) کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد « آه رسول خدا (صل الله علیه و آله) چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت : « .... رسول خدا(صل الله علیه و آله) هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند!» او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا(صل الله علیه و آله) صحبت می کرد تهدید به قتل نموده و می گفت : « مردمی از منافقین گمان می کنند رسول خدا (صل الله علیه و آله) از دنیا رفته ؛ چنین نیست و رسول خدا (صل الله علیه و آله) نمرده است، بلکه مانند: موسی بن عمران (علیه السلام) که چهل روز از چشم مردم غایب شد و بازگشت ؛ و درباره اش گفته اند که مرده است،رسول خدا (صل الله علیه و آله) نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که باز می گردد و دست و پای آنان را که گمان می برند او مرده است قطع خواهد نمود. و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا(صل الله علیه و آله)به آسمان رفته است» عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه 144 سوره آل عمران « و ما محمد قدخلت من قبل الرسل .....» سعی کردند او را آرام کنند ولی اثر نبخشید تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست ! و سپس گفت :« این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود ؟!» و ابوبکر گفت « آری.»

سعد بن عباده، رئيس انصار مدينه (كه در آن اجتماع حاضر بود). به فرزندش قيس‌ يا به يكى ديگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بيمارى كه دارم نمى‌ توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.

بدين ترتيب سعد بن عباده سخن مى‌ گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مى‌ رسانيد. سخنان وى در آن روز پس از حمد و ثناى الهى اين بود كه گفت: اى گروه انصار آن سابقه و فضيلتى كه شما در دين اسلام داريد هيچ يك از قبايل داراى چنين سابقه و فضيلتى نيستند. پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله بيش از ده سال در ميان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندكى به وى ايمان نياوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند كه از رسول خدا دفاع كنند و آيين او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع كنند.

تا وقتى كه خدا درباره شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و اين بزرگوارى و كرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آيين خود گردانيد و ايمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانيد و نيرومند كردن دين و جهاد با دشمنانش را بدست‌ شما سپرد.

و شما سخت‌ ترين مردمان در برابر متخلفين بوديد و در برابر دشمنان دين كوشاتر از ديگران بوديد تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسليم شده و گردن نهادند و خدا بدست‌ شما وعده ‌اى را كه به پيغمبرش داده بود، عملى كرد و عرب در برابر شمشير شما خاضع شد.

آنگاه خداوند پيغمبر را از ميان شما برد در حالى كه او از شما خشنود بود و كمال رضايت را داشت، پس متوجه باشيد كه خلافت او حق مسلم شماست و كار را بدست گيريد و سستى در اين باره به خود راه ندهيد كه شما از هر كسى بدان سزاوارتر و شايسته ‌تر هستيد!

سخن سعد بن عباده به پايان رسيد و انصار همگى سخن او را پذيرفته و گفتند: راى صحيح و سخن حق همين است و ما از دستور تو سرپيچى نخواهيم كرد و رهبرى را به تو خواهيم سپرد و تو را كفايت نموده و مورد قبول مردمان شايسته و باايمان نيز خواهى بود.

و پس از اين سخنان به گفتگو پرداختند كه اگر مهاجرين از قريش آن را نپذيرفته بگويند: ماييم هجرت كنندگان در دين و اصحاب و ياران نخستين رسول خدا و عشيره و نزديكان وى و به چه فضيلت و سابقه ‌اى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستيز برخاسته ‌ايد؟ پاسخ آنها را چه بگوييم؟

دسته ‌اى گفتند: ما بدان ها مى‌ گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود)؟ و ما از آنها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آنها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آنها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آنها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند ما نيز همانند آن فضيلت را براى آنها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آنها هم براى خود اميرى داشته باشند!

سعد بن عباده كه سخن آنها را شنيد گفت: اين نخستين سستى و شكست است!

در اين وقت‌ خبر به گوش عمر رسيد (و از جريان اجتماع انصار در سقيفه و گفتگوى سعد بن عباده و مردم ديگر مطلع گرديد) و بلادرنگ به منزل رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و ديد ابوبكر در خانه رسول خداست و على علیه السلام به تجهيز رسول خدا مشغول است.

و كسى كه خبر انصار را به اطلاع عمر رسانيد معن بن عدى[۱۰] بود كه نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت: برخيز.

عمر گفت: من اكنون سرگرم كارى دگر هستم؟ معن گفت: چاره ‌اى نيست و چون عمر از جا برخاست. معن گفت: گروهى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در ميان ايشان است و آنها به دور او مى‌ چرخند و بدو مى‌ گويند: اميد ما تو و فرزندان توست و جمعى از بزرگان آنها (يعنى قبيله خزرج) نيز با آنها هستند و من ترس آن را دارم كه فتنه‌ اى برپا شود! اكنون بنگر تا چه انديشى و جريان را به برادران مهاجر خود بگو و براى خود فكرى بكنيد كه اين گونه كه من مى‌ بينم دريچه فتنه و آشوب باز شده مگر آن كه خدا آن را مسدود كند و ببندد.

عمر با شنيدن اين خبر سخت نگران شده خود را به ابوبكر رسانيد و دست او را گرفته گفت: برخيز! ابوبكر پرسيد: تا رسول خدا را به خاك نسپرده‌ ايم كجا برويم؟ مرا واگذار! عمر گفت: چاره‌اى نيست‌ بايد برخيزى و ما دوباره باز خواهيم گشت. ابوبكر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجراى سقيفه را براى او نقل كرد سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوى سقيفه آمده و مردانى از اشراف انصار را كه سعد بن عباده هم در حال بيمارى در ميان شان بود، مشاهده كردند.

عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى.

ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادت گفت: خداى عزوجل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد و خدا دلها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد.

شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آنها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همانها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرفنظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آنها ايثار نموديد.

و اكنون نيز سزاوارتريد كه جلوى شكستن اين آيين و به هم ريختگى آن را گرفته و نگذاريد كه اين كار بدست‌ شما انجام شود؟! و من اينك شما را به سوى ابى عبيده[۱۱] و عمر دعوت مى‌ كنم (كه يكى از آن دو را به خلافت‌ برگزينيد) كه من هر دوى آنها را براى خلافت و رهبرى پسنديده‌ام و هر دوى آنها شايستگى آن را دارند.

ابوعبيده و عمر به سخن آمده گفتند: شايسته نيست كسى از تو برتر باشد و تو زيردست او باشى، تويى يار غار پيغمبر و كسى كه رسول خدا تو را مامور نماز كرد[۱۲]و تو شايسته‌تر به امر خلافت هستى.

انصار كه چنان ديدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت‌ به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشك نخواهيم برد و هيچ كس نزد ما محبوب تر و پسنديده‌تر از شما نيست ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما بيعت كنيم مشروط بر اين كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت‌ يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه روى و بت ‌يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت‌ باشد و ضمناً موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف‌ شود، انصارى جلوى او را مى‌ گيرد و بالعكس.

ابوبكر در اين جا برخاست و گفت: هنگامى كه خداى تعالى پيامبر را مبعوث فرمود براى عرب سخت‌ بود كه از آيين پدران خود دست‌ بردارند و از همين رو به مخالفت‌ با او برخاستند و او را به رنج و سختى انداختند و از اين ميان خداوند مهاجرين پيشين از اقوم او را برگزيد تا او را تصديق كرده و بدو ايمان آورند و در جنگ ها با او مواسات كرده و در برابر آزار دشمنان پايدارى كنند و از زيادى دشمن نهراسيدند، پس آنها بودند نخستين كسى كه خداى را در زمين پرستش كرده و به رسول خدا ايمان آوردند، آنهايند نزديكان پيغمبر و عترت او و شايسته ‌ترين مردم به خلافت پس از وى و هر كس با آنها در اين باره به ستيز و مخالفت‌ برخيزد ظالم و ستمكار است.

البته از مهاجرين كه بگذريم كسى همتاى شما در فضيلت نيست و براى كسى فضيلت و سابقه ‌اى در اسلام همانند فضيلت و سابقه شما وجود ندارد، پس رهبرى و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما، بدين ترتيب كه ما بدون مشورت شما كارى نكنيم و اين امتياز را تنها براى شما قائل مى‌ شويم كه هر كارى را خواستيم انجام دهيم با اطلاع و تصويب شما باشد.

در اين وقت‌ حباب بن منذر بن جموح [۱۳] از جا برخاست و گفت: اى گروه انصار زمام كار خود را خودتان در دست‌ بگيريد و بدانيد كه مردم همگى پشت‌ سر شما و زير چتر شما هستند. كسى را جرئت مخالفت‌ با شما نيست و جز دستور شما را نپذيرند، شماييد پناه دهندگان و يارى كنندگان (اسلام و مهاجرين) و هجرت (پيغمبر) به سوى شما انجام شده و اصحاب‌ دار ايمان [۱۴] كه خدا در قرآن فرموده، شما هستيد.

به خدا سوگند خداى تعالى آشكارا پرستش نشد جز در پيش شما و در شهر و ديار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ايمان شناخته نشد جز با شمشيرهاى شما، پس متوجه باشيد كه تمام كارتان را خودتان در دست گيريد و اگر اينان حاضر به امارت شما نيستند پس براى ما اميرى باشد و براى آنها هم اميرى! عمر در اين جا به سخن آمده گفت: هيهات (چه سخن نابجايى) هيچگاه دو شمشير در يك غلاف نگنجد، عرب هيچگاه زير بار فرمانروايى شما نخواهد رفت در صورتى كه پيغمبرشان از شما نيست ولى امارت كسانى را كه نبوت در آنها ظهور كرده و فرمانروايان از آنها بوده مى‌ پذيرد و اين برهان روشن و حجت آشكارى است‌ براى كسى كه با ما به ستيز و نزاع برخيزد.

كيست كه با ما در فرمانروايى محمد و ميراث او به دشمنى برخيزد در صورتى كه ماييم نزديكان و عشيره او، مگر آن كه روى گردان از حق و متمايل به باطل باشد و يا خود را به هلاكت اندازد.

حباب بن منذر برخاست و گفت: اى گروه انصار به سخن اين مرد و همراهانش گوش ندهيد كه بهره شما را در خلافت‌ ببرند و اگر حاضر نيستند كه حق شما را بشناسند آنها را از بلاد خود بيرون كنيد و خلافت را برگيريد و بر آنها فرمانروايى كنيد كه براستى شما به خلافت‌ سزاوارتريد، زيرا كسانى كه زير بار اين آيين نمى‌ رفتند با شمشير شما تسليم شده و آن را پذيرفتند و جز اين راى و نظريه‌ اى ديگر درست نيست و راه صحيح همين است و هر كس جز اين نظر دهد بينى او را با شمشير خرد خواهم كرد.

در اين جا بشير بن سعد خزرجى كه ديد انصار مى‌ خواهند با سعد بن عباده بيعت كنند و خود بشير نيز با اين كه از خزرج و هم قبيله با سعد بود ولى چون از رؤساى آنها بود و به سعد حسد مى‌ ورزيد از جا برخاست و گفت: اى گروه انصار ما اگر چه داراى سابقه درخشانى (در اسلام) هستيم اما نظر ما از جهاد و اسلام چيزى جز رضاى پروردگار و اطاعت پيغمبر نبود و شايسته نيست كه ما در برابر زحمتى كه متحمل شده‌ايم بخواهيم بر مردم رياست كرده و يا پاداشى در مقابل آن در دنيا دريافت داريم، همانا محمد صلی الله علیه و آله مردى از قريش بود و قوم و خويشان او به جانشينى او شايسته‌ ترند و پناه مى‌ برم به خدا اگر من در اين باره به نزاع با آنها برخيزم، شما هم از خدا بترسيد و با اينان منازعه نكنيد و مخالفت ننماييد!

در اين وقت ابوبكر از جا برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده هستند با هر كدام كه‌ مى‌ خواهيد بيعت كنيد؟

آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين‌» [۱۵] هستى و به جاى پيغمبر نماز خوانده ‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست‌ خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم؟!

همين كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند بشير بن سعد برآمد و پيش دستى كرد و پيش از آنها با ابوبكر بيعت نمود.

حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد: اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز حسد و رشكى كه بر هم قبيله ‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.

به دنبال اين ماجرا وقتى طايفه اوس مشاهده نمودند كه يكى از رؤساى خزرج با ابوبكر بيعت نمود، اسيد بن حضير نيز كه رئيس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت‌ با وى مايل نبود كه سعد بر آنها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند.

در اين وقت‌ سعد بن عباده را كه بيمار بود از آنجا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابوبكر بيعت نكرد و پس از آن نيز بيعت ننمود. عمر تصميم داشت او را به اكراه وادار به بيعت كند ولى دوستانش بدو گفتند از اين كار صرفنظر كند زيرا سعد بيعت نكند تا كشته شود، او نيز كشته نشود جز آن كه خاندانش كشته شوند و خاندان او كشته نشوند جز آن كه قبيله خزرج كشته شوند و اگر قبيله خزرج به جنگ كشيده شوند قبيله اوس نيز با آنها همراهى خواهند كرد و سعد در نمازها و جماعت هاى ايشان حاضر نمى‌ شد و به قضاوت و احكام ايشان اعتنا نمى‌ كرد. اگر يارانى داشت‌ با آنها جنگ مى‌ كرد و پيوسته در همين حال بود تا آن كه ابوبكر از دنيا رفت.

سپس روزى عمر را در زمان خلافتش ديدار كرد و او سوار بر اسبى بود و عمر بر شترى سوار بود، عمر گفت: هيهات اى سعد، سعد نيز گفت: هيهات اى عمر، عمر گفت: تو همانى كه هستى؟ گفت: آرى من همانم كه هستم! سپس گفت: اى عمر به خدا سوگند من هيچ مجاورى را از جوار امن تو مبغوض تر ندارم (و چيزى بر من ناگوارتر از زندگى در كنار تو نيست)؟

عمر گفت: كسى كه مجاورت با كسى را خوش ندارد از آنجا به جاى ديگر مى‌ رود؟ سعد گفت: اميدوارم به همين زودى از مجاورت تو و ياران تو به مجاورت ديگرى كه محبوب من است، منتقل گردم!

پس از اين ماجرا طولى نكشيد كه به سوى شام روان گرديد در حوران از دنيا رفت[۱۶] و با ابوبكر و عمر و كس ديگرى نيز بيعت نكرد.

به دنبال اين ماجرا بيعت مردم با ابوبكر بسيار شد و بيشتر مسلمانان در آن روز با ابوبكر بيعت كردند. بنى هاشم كه از جمله آنها زبير بود در خانه على بن ابي طالب اجتماع كردند و زبير خود را از بنى هاشم به ‌شمار مى‌ آورد و على فرمود: زبير پيوسته از ما بود تا وقتى كه پسرانش بزرگ شدند او را از ما جدا كردند. بنى اميه در خانه عثمان بن عفان اجتماع كردند و بنى زهره (تيره ‌اى از قريش) به سوى سعد و عبدالرحمن رفتند تا اين كه عمر و ابوعبيده به نزد آنها آمده و بر آنها نهيب زده كه چرا از بيعت‌ با ابوبكر كنار كشيديد؟ برخيزيد و با او بيعت كنيد كه مردم و انصار و همه با او بيعت كرده‌اند.

پس عثمان و همراهان وى و سعد و عبدالرحمن و همراهان شان بيامدند و با ابوبكر بيعت كردند، عمر با جمعى از كارگردانان كه از جمله آنها اسيد بن حضير و سلمه بود، به سوى خانه فاطمه آمدند و به آنها (يعنى على علیه السلام و بنى هاشم) گفتند: برخيزيد و بيعت كنيد، آنها از رفتن خوددارى و امتناع نمودند و زبير با شمشير خود به سوى آنها بيرون آمد. عمر گفت: شما حريص (يا ديوانه) هستيد و در اين وقت‌ سلمة بن اسلم پريد و شمشير را از دست زبير گرفت و بر ديوار زد.

سپس زبير و على و ديگر افرادى را كه از بنى هاشم در آنجا گرد آمده بودند، به همراه خود بردند و على علیه السلام مى‌ گفت: «انا عبدالله و اخو رسول الله صلی الله علیه و آله» (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و همچنان آنها را بياوردند تا به نزد ابوبكر بردند و به او گفتند: بيعت كن!

على علیه السلام فرمود: من از شما به خلافت‌ سزاوارترم من با شما بيعت نخواهم كرد و شما سزاوارتريد كه با من بيعت كنيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد و با قرابت نزديكى با رسول خدا با آنها احتجاج كرديد و به آنها گفتيد: چون ما به پيغمبر نزديكتريم و از اقرباى او هستيم به خلافت‌ سزاوارتر از شما هستيم؟ و آنها نيز روى همين پايه و اساس پيشوايى و امامت را به شما دادند، من نيز به همان امتياز و خصوصيت كه شما بر انصار احتجاج كرده‌ايد با شما احتجاج مى ‌كنم (يعنى همان قرابت و نزديكى با رسول خدا) پس اگر از خدا مى‌ ترسيد با ما از در انصاف درآييد و همان را كه انصار براى شما پذيرفتند شما نيز براى ما بپذيريد وگرنه دانسته به ستم و ظلم دست زده‌ايد. عمر گفت: تو را رها نمى‌ كنيم تا اين كه بيعت كنى!

على علیه السلام فرمود: اى عمر شيرى را بدوش كه نصف آن از آن تو باشد،[۱۷] امروز تو كار او را محكم كن كه فردا وى آن را به تو بازگرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نمى‌ پذيرم و با او بيعت نخواهم كرد! ابوبكر گفت: اگر بيعت نمى‌ كنى تو را مجبور نمى‌ كنم.

ابوعبيده گفت: اى اباالحسن تو اكنون جوانى و اينها سالمندان قوم تو و قريش هستند و تجربه و كارآزمودگى كه آنها دارند تو ندارى و ابوبكر از تو براى اين كار نيرومندتر و تحملش بيشتر است، تو اينك آن را بدو واگذار كن و رضايت‌ بده و اگر زنده ماندى تو بر اين كار شايسته هستى و از نظر فضيلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستى!

على علیه السلام فرمود: اى مهاجران خداى را در نظر داشته باشيد و حق حاكميت محمد را از خانه و بيت او به خانه و بيت‌ خود منتقل نكنيد و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازيد. به خدا سوگند اى گروه مهاجرين كه ما خاندان شايسته‌ تريم به خلافت از شما و آيا قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و آگاه به سنت رسول خدا و كسى كه بتواند اين بار را به سر منزل مقصود برساند در ما نيست، به خدا سوگند چنين كسى در ماست، از هواى نفس پيروى نكنيد كه از حق دور خواهيد شد.

بشير بن سعد گفت: اگر انصار اين سخن را قبل از بيعت‌ با ابوبكر از تو شنيده بودند. هيچ كس با تو مخالفت نمى‌ كرد ولى چه مى‌ شود كرد كه اينها بيعت كرده‌اند. على علیه السلام كه چنان ديد به خانه بازگشت و همچنان در خانه ماند تا فاطمه از دنيا رفت و آن گاه بيعت كرد.[۱۸]

پانویس

  1. (( لَعَنَ الله مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه)). شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 6 ص 52
  2. طبقات ابن سعد ج 2 ق 2 ص 37 ، کنزالعمال ج 3 / ص 138
  3. صحیح بخاری ج 1 ص 22 باب کتابه العلم ، مسند احمد تحقیق احمد شاکر حدیث 2992 و طبقات ابن سعد ج 2 ص 244
  4. سیره ابن هشام ج 4 ص 302
  5. بحار الانوار 22 / 458؛ كنز العمّال 6 / 400 ؛ مستدرك حاكم 3/ 138 ؛ طبقات ابن سعد2/263
  6. البدء و التاريخ 60/5؛ الكامل ابن اثير 2/186؛ تاريخ طبرى 3/64
  7. تاريخ طبرى 3/64
  8. برای اطلاعت بیشتر روجوع شود به کتاب سقیفه علامه سید مرتضی عسکری
  9. سنح در مشرق مدینه بود و یک میل با مدینه فاصله داشت.
  10. معن بن عدى از انصار مدينه بود كه در عقبه - هنگام بيعت فرستادگان مدينه در مكه - حاضر بود و مردى ساده ‌دل و باايمان بود. ولى چون از قبيله اوس و از بنى عمرو بن عوف بود و سعد بن عباده رئيس خزرج بود و ميان اين دو قبيله اختلاف و حسادت وجود داشت و در صفحات آينده خواهيم خواند كه يكى از انگيزه‌ هاى بيعت انصار با ابوبكر همين اختلاف و حسادت ميان اين دو قبيله بود. از اين رو معن بن عدى خود را به عمر رسانده و ماجرا را به اطلاع او رسانيد. براى اطلاع بيشتر از نسب معن بن عدى و بيعت اوسيان و خزرجيان در عقبه به سيره ابن هشام، ج1، ص454 به بعد مراجعه كنيد.
  11. معلوم مى‌ شود ابوعبيده جراح نيز كه از مهاجرين است‌ باخبر شده و خود را بدان جا رسانده بود و يا روى توطئه و نقشه قبلى خبرش كرده بودند.
  12. اين متن تاريخ است كه ما ترجمه كرديم وگرنه اصل موضوع ثابت نشده و شايد در جاى ديگر تفصيلا روى آن بحث‌ شود. به طور اجمال بايد گفت: خبر مزبور به گونه‌ هاى مختلفى نقل شده كه با هم متفاوت و موجب ترديد در اصل آن مى‌ گردد، گذشته بر اين كه سند آن بيشتر به عايشه مى‌ رسد كه خود موجب اتهام در صحت آن و ترديد خواهد بود. براى اطلاع بيشتر در اين باره مى‌ توانيد به بحارالانوار، ج8، صص 35-28 مراجعه نماييد. كه تازه بر فرض ثبوت نيز دليلى بر خلافت نمى‌ باشد.
  13. حباب بن منذر بن جموح از قبيله خزرج و طرفدار سعد بن عباده و خزرجيان بود.
  14. اشاره به آيه شريفه‌ «والذين تبوؤ الدار والايمان...» سوره حشر آيه 9 مى‌ باشد كه در مدح انصار نازل شده.
  15. عنوانى است كه از آيه شريفه‌ «ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لاتحزن...» سوره توبه، آيه 40 گرفته‌اند و لقب بزرگى براى ابوبكر ساخته‌ اند و اشاره است‌ به داستان ليلة المبيت كه على علیه السلام در بستر پيغمبر خدا خوابيد و ابوبكر به همراه پيغمبر به غار رفت و با ترس و وحشتى كه كرد نزديك بود جان پيغمبر را هم به مخاطره بيندازد... تا به آخر آنچه در شرح زندگانى پيغمبر اسلام قلمى گرديد. ص 225 و پيش از اين به طور اجمال ذكر شد.
  16. و در علت مرگ او گويند: هنگامى كه در اطراف شام بود و مى‌ خواست از روستايى ديگر برود در بيابان در كنار چاهى تيرى آمد و بدو خورد و همان سبب مرگ او گرديد و جنازه ‌اش در چاه افتاد و بعدا صدايى از چاه شنيدند كه مى‌ گويد: نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده فرميناه بس همين فلم نخط فؤاده. (ما بوديم كه سعد بن عباده سيد خزرج را كشتيم و با دو تير كه به او زديم و به هدف كه همان قلب او بود، اصابت كرد) و گفتند: كه گوينده آن جنيان بودند، يعنى قاتل سعد جنيان بوده‌اند. ولى از آنجا كه حقيقت را نمى‌ شود براى هميشه كتمان كرد، ابن ابى الحديد آن را در زمره طعن هايى كه بر ابوبكر گرفته ‌اند آورده. مى‌ نويسد: «طعن سيزدهم‌» اين كه گفته‌اند: ابوبكر به خالد بن وليد كه در شام بود نامه نوشت و او را مامور كرد تا سعد بن عباده را به قتل برساند و او نيز با شخص ديگرى كمين كرده و شبانه او را با تيرى كه به سويش پرتاب كردند، به قتل رساندند و شخصى كه همراه خالد بود آن شعر را خواند و سپس شعر را نقل كرده و مى‌ گويد: كسى از مؤمن الطاق پرسيد: چه چيز مانع على شد كه به مخاصمه با ابوبكر برخيزد؟ وى پاسخ داد: على علیه السلام ترسيد كه جنيان او را هم بكشند! ابن ابى الحديد آنگاه گويد: اما من اعتقاد دارم كه نه جنيان او را كشته ‌اند و نه اين كه اين شعر شعر جنيان است و هيچ ترديدى ندارم كه بشر او را به قتل رسانده و اين شعر بشر است ولى اين كه ابوبكر خالد را مامور اين كار كرده باشد، پيش من ثابت نشده و هيچ بعيد نمى‌ دانم كه خالد براى راضى كردن ابوبكر پيش خود اين كار را كرده باشد. و يا آن كه ابوبكر امر كرده ولى بعد از آن حاشا كرده! و در اين صورت نيز گناه به گردن خالد است و ابوبكر از اين گناه مبراست، و از خالد اين گونه كارها بعيد نيست. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص190. و استاد عبدالفتاح عبدالمقصود، دانشمند معاصر اهل سنت، در كتاب خود امام على علیه السلام در مورد اين داستان پس از نقل بيعت نكردن سعد و رفتن او به شام مى‌ گويد: ولى نظر عمر همان بود كه بود او همه خطر را از بزرگ خزرج، سعد بن عباده مى‌ دانست و مى ‌ديد تا اين مرد زنده است‌ خطر هست،... تا ساعتى رسيد كه شيخ خزرج باروبنه خود را بست و براى هجرت به سوى شام، شهر و وطن خود را پشت ‌سر گذارد، ديگر نمى‌ دانيم كه آيا از سر پنجه قهر حكومت ترسيد و هجرت گزيد يا ماندن در سرزمين و ميان قبيله‌اى كه بيگانه را گزيدند و او را پشت ‌سر گذاردند براى خود سخت و ناگوار مى‌ ديد،... آنچه از خبر سعد مى‌ دانيم همين است كه پس از چند روز ديگر خبرهاى مختلفى از او رسيد كه رفع خطر و نابودى او را مى‌ رساند... داستان هاى ناپديد شدن و ناگهان كشته شدن اشخاص هميشه از زبان عرب شنيدنى بود، چون اين گونه پيشامدها را با پيرايه و آب و تاب نقل مى‌ كردند و بيشتر آن قابل قبول نبود!... آن داستانى كه در اين باره به گوش ها مى‌ رسد اين گونه بود كه در همان روزهايى كه سعد از چشم ها ناپديد شد، چند شب پى در پى در نواحى شام شنيده مى‌ شد كه گوينده ناپيدايى از ميان تاريكى بانگ مى‌ زد: قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده × و رميناه بهمين و لم يخطا فؤاده. «ما كشتيم بزرگ خزرج سعد بن عباده را، او را هدف دو تير ساختيم كه هر دو به قلبش رسيد». داستان سرايان مى‌ گفتند: اين شعر را جنيانى كه سعد را كشتند مى‌ سرودند!... چون صبحگاه سعد را در خانه خود نيافتند به جستجويش برخاستند. پس از سه روز دنبال همان سمت آواى جنيان را گرفتند تا پيكر سبز شده و زخم خورده‌اش را در ميان چاهى در آن ناحيه يافتند. بعضى از مردم احمق كوتاه نظر گفتند: اين همان كار جن است! مردم ديگرى كه به راز مطلب آشنا بودند يا گمان مى‌ رفت آشنا باشند، گفتند: خالد بن وليد باهمدستى رفيقى كه داشت، شبانه در كمينش نشست و او را با زخم سر نيزه از پاى درآورد و در ميان چاهش افكند... گفته شد: پس آن آواى جن كه شنيده مى ‌شد چه بود؟ گفتند: آن آواز رفيق خالد بود كه اين بانگ را نيمه شب درمى‌ انداخت تا مردم ساده و احمق چنين توهم كنند. ديگرى گفت: خالد بن وليد به دستور ابابكر او را كشت ما نمى‌ توانيم اين جنايت را به گردن خليفه اول گذاريم زيرا بااخلاق او سازگار نبود و نمى‌ توانيم خالد را از اين جنايت تبرئه كنيم چون بااخلاق او سازگار بود؟ و دست و دامن اين سپه دار جسور از اين گونه جنايت و آلودگى چندان پاك نبود!... عذر او هم در اين كار حفظ وحدت مسلمانان بود كه مبادا در ميان حجاز و مدعى خلافت در شام پراكنده شوند زيرا احتمال اين مى‌ رفت كه كوچ كردن سعد به سوى شام براى بدست آوردن چيزى باشد كه در مدينه از دستش رفته بود، قرينه ديگر اين است كه خالد در رشته‌ هاى نسبى از زاده خطاب دور نبود... باشد كه آنچه عمر مى‌ خواست و دستور داد و نشد، خالد در شام انجام داده باشد!... امام على، ج8، صص 272-271. و روى اين نقل ها معلوم مى‌ شود سعد در زمان ابوبكر به شام رفته نه در زمان عمر، چنان كه نقل صحيح نيز همين است و يا دستور از طرف عمر صادر شده نه از طرف ابوبكر، چنان كه صاحب روضة الصفاء گويد: سعد با ابوبكر بيعت نكرد و از مدينه به شام رفت و پس از مدتى به تحريك بعضى از بزرگان در شام به قتل رسيد و بلاذرى در تاريخ خود گويد: عمر بن خطاب به خالد بن وليد و محمد بن سلمه انصارى دستور داد خالد را به قتل رسانند و آن دو نيز سعد را با تيرهايى كه به سوى او پرتاب كردند به قتل رساندند و اين شعر را بر زبان ها انداختند. احقاق الحق، ج2، ص345. و اين دو شعر نيز جالب است كه برخى گفته‌اند: يقولون سعد شقت الجن بطنه الا ربما حققت امرك بالغدر و ما ذنب سعد انه بال قائما ولكن سعدا لم يبايع ابابكر.
  17. در فارسى مثلى بدون مضمون است كه... از اين نمد كلاهى نصيب تو گردد.
  18. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج2، صص5-4.


منابع

  • سيدهاشم رسولى محلاتى; زندگانى اميرالمؤمنين عليه السلام; ص 197 تا 209.