زلیخا

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ اکتبر ۲۰۱۹، ساعت ۰۹:۳۶ توسط Zamani (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

زلیخا نامی است که در برخی منابع برای همسر عزیز مصر ذکر شده است. او پس از آن که عزیز مصر یوسف علیه السلام را به قصر خود آورد، شیفته او گردید و از او طلب معاشرت نمود اما خویشتنداری حضرت یوسف موجب شد که او ناکام بماند و در نهایت ماجرای او به زندانی شدن حضرت یوسف انجامید.

ماجرای زلیخا در قرآن

شرح ماجرای این زن ـ بدان گونه که در قرآن آمده به نحو اجمال ـ از این قرار است:

هنگامی که یوسف به عنوان برده به خانه عزیز مصر در آمد، عزیز مصر وی را نوجوانی شایسه دید، و به همسر خود سفارش کرد که این نوجوان را گرامی بدار، باشد که سودی از او عاید ما گردد و یا او را فرزند خویش بخوانیم. اما از آنجا که یوسف جوان بسیار زیبایی بود چون به سن بلوغ رسید جمال یوسف زلیخا را به شدت جذب نمود و سخت دلباخته وی گردید تا جایی که روزی او را به خلوت خود برد و از او تمناى کامجویى کرد به یوسف گفت: هر چه زودتر به نزد من آی

یوسف گفت: من از آنچه که تو می خواهی به خدا پناه می برم، او خداوندگار من است که جایگاهی والا مرا عطا فرموده، شایسته نباشد که او را عصیان نمایم، که متخلفان و ستمگران رستگار نگردند.

زلیخا خود به سوی یوسف رفت. اما یوسف گر چه به مقتضای غریزه شهوت میل به آن عمل داشت اما برهان خدائی به خاطر اخلاص او به دیده بصیرتش آمد مانع از چنین قصدی شد. به دنبال آن یوسف برای فرار از این معرکه به سمت در رفت و زلیخا نیز به قصد مانع شدن او بدان سو رفت و جامه یوسف را گرفت که باعث شد جامه او از پشت دریده شود. ناگهان شوهر زلیخا را به کنار درب اتاق یافتند، زلیخا چون چشمش به شوهرش افتاد وی را گفت: آیا کیفر آن کس که قصد سوئی به همسر شما کند جز زندان یا عذابی دردناک چه خواهد بود ؟!

یوسف گفت: این زن خود مرا به سوی خویش خوانده و من از این تهمت بریئم. در این حال گواهی از بستگان زن به نفع یوسف گواهی داد و گفت: اگر جامه یوسف از پیش دریده باشد زن راستگو و یوسف مقصر است، و اگر جامه از پس دریده است زن دروغگو و یوسف راستگو است. و چون عزیز جامه یوسف را از پشت دریده دید، همسر را گفت: این از نیرنگ شما است که شما زنان را نیرنگی بس سترگ است، ای یوسف از این درگذر (این ماجرا را نادیده گیر و پنهان دار)، و ای زن از کرده خویش استغفار کن که تو از خطاکاران شده‌ای.

جمعی از زنان مصر که از این داستان خبر دار شدند زبان به بدگوئی و ملامت زلیخا گشوده می گفتند: همسر عزیز، غلام خویش را به خود می خواند که وی دلباخته اش شده است.

زلیخا چون به نیرنگ زنان مصر آگاه گردید آنان را به میهمانی بخواند و مجلسی آراسته جهت پذیرائی ایشان فراهم ساخت.

چون گرد آمدند به دست هر یک کاردی (به عنوان استفاده از میوه موجود بداد) و در آن حال، یوسف را فرمود که در آی. چون یوسف به مجمع زنان وارد شد آن چنان محو جمال وی گردیدند که سر از پا نشناخته از خود بیخود شدند و به جای میوه دست خود را بریدند و گفتند: حاش لله که این پسر از جنس بشر باشد، وی فرشته ای بزرگ است.

زلیخا گفت: این همان کسی است که مرا درباره اش ملامت می کردید، من او را به خود خواندم و او عفت ورزید، اگر مراد مرا ندهد به زندان رود و خوار و ذلیل گردد.

یوسف گفت: خداوندا زندان مرا خوش تر از کاری است که اینان مرا بدان میخوانند، واگر تو مکر و نیرنگ ایشان را از من دفع نسازی بسا بدانها میل کنم و در زمرمه جاهلان در آیم.

خداوند، خواسته یوسف را به اجابت نمود و وی را از ارتکاب آن کار نجات داد. سرانجام یوسف به زندان رفت و روزگاری را از عمر خویش در حبس سپری ساخت.

پس از آن که برائت از آن تهمت بر عزیز ثابت گردید و او فرمان رهائی یوسف از زندان صادر کرد، یوسف به پیک عزیز گفت: به نزد خداوندگار خویش بازگرد و وی را بگوی: آن زنان که هنگام دیدار من دستان خویش را بریدند چه شدند ؟ که خداوند به مکر آنان آگاه است.

عزیز زنان را گفت: حقیقت امر در آن روزگار که دلباخته یوسف شدید چه بود ؟ آنها گفتند: معاذالله که ما به حرکتی ناروا و ناسزا از او آگاه گردیده باشیم.

زلیخا نیز گفت: اکنون حقیقت آشکار گردید و من بودم که یوسف را به دوستی خواندم و او از این نسبت ناروا به دور است.[۱]

داستان زلیخا و یوسف به روایت امام سجاد علیه السلام

شیخ صدوق در معانى الاخبار به سند خود از ابوحمزه ثمالی از امام سجاد علیه السلام روایت کرده که: یوسف زیباترین مردم عصر خود بود، و چون به حد جوانى رسید، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوى خود خواند. او در پاسخش گفت: پناه بر خدا ما از اهل بیتى هستیم که زنا نمى‌‏کنند. همسر پادشاه همه درها را به روى او و خودش بست، و گفت: اینک دیگر ترس به خود راه مده، و خود را به روى او انداخت، یوسف برخاست و به سوى در فرار کرد و آن را باز نمود، و عزیزه مصر (همسر عزیز مصر) هم دنبالش نمود و از عقب پیراهنش را کشید و آن را پاره کرد و یوسف با همان پیراهن دریده از چنگ او رها شد.

آن گاه در چنین حالى هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزیزه مصر به همسرش گفت سزاى کسى که به ناموس تو تجاوز کند جز زندان و یا عذابی دردناک چه چیز مى‏‌تواند باشد. پادشاه مصر تصمیم گرفت یوسف را عذاب کند. یوسف گفت: من قصد سویى به همسر تو نکرده‏‌ام، او نسبت به من قصد سوء داشت، اینک از این طفل بپرس تا حقیقت حال را برایت بگوید، در همان لحظه خداوند کودکى را که یکى از بستگان زلیخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنین گفت: اى ملک پیراهن یوسف را وارسى کن، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهکار است و به ناموس تو طمع کرده، و در صدد تجاوز به او برآمده است، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهکار است و او مى‌‏خواسته یوسف را به سوى خود بکشاند.

شاه چون این کلام را از طفل شنید، بسیار ناراحت شده ناله سر داد و دستور داد پیراهن یوسف را بیاوردند، وقتى دید از پشت سر دریده شده به همسرش گفت: این از کید شما زنان است که کید شما زنان بسیار بزرگ است. و به یوسف گفت: از نقل این قضیه خوددارى کن و زنهار که کسى آن را از تو نشنود و در کتمانش بکوش.

امام فرمود: ولى یوسف کتمانش نکرد و در شهر انتشار داد، و قضیه دهن به دهن گشت تا آنکه زنانى در باره زلیخا گفتند: همسر عزیز با غلام خود مراوده داشته. این حرف به گوش زلیخا رسید، همه را دعوت نموده، براى آنان سفره‏‌اى مهیا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسیم نمودند و به دست هر یک کاردى داد تا آن را پوست بکنند، آن گاه در چنین حالى دستور داد تا یوسف در میان آنان درآید، وقتى چشم زنان مصر به یوسف افتاد آن قدر در نظرشان بزرگ و زیبا جلوه کرد که به جاى ترنج دستهاى خود را پاره کرده و گفتند، آنچه را که گفتن. زلیخا گفت: این همان کسى است که مرا بر عشق او ملامت مى‌‏کردید. زنان مصر از دربار بیرون آمده، بیدرنگ هر کدام به طور سرى کسى نزد یوسف فرستاده، اظهار عشق و تقاضاى ملاقات نمودند، یوسف هم دست رد به سینه همه آنان بزد و به درگاه خدا شکایت برد که اگر مرا از کید اینان نجات ندهى و کیدشان را از من نگردانى (بیم آن دارم) که من نیز به آنان تمایل پیدا کنم، و از جاهلان شوم. خداوند هم دعایش را مستجاب نمود و کید زنان مصر را از او بگردانید.

وقتى داستان یوسف و همسر عزیز و زنان مصر شایع شد عزیز با اینکه شهادت طفل را بر پاکى یوسف شنیده بود تصمیم گرفت یوسف را به زندان بیفکند، و همین کار را کرد. روزى که یوسف به زندان وارد شد، دو نفر دیگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن کریم قصه آن دو و یوسف را بیان داشته است. ابو حمزه گفت: در اینجا سخن امام سجاد (ع) به پایان رسید.[۲]

پانویس

  1. سید مصطفی حسینی دشتی، فرهنگ معارف و معاریف، مدخل زلیخا
  2. .نقل حدیث از کتاب المیزان فی تفسیر القرآن، ج‏۱۱، ص۱۶۵