ابوذر غفاری: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اضافه کردن رده ها)
(ابوذر رهبر بزرگ مبارزه و دشمن سرسخت ثروت اندوزى)
سطر ۲۶: سطر ۲۶:
 
على علیه السلام فرمود: «من تو را به منزل پيامبر صلی الله علیه و آله راهنمائى مى نمايم ولى اگر دشمنان پيامبر از مقصد تو آگاه شوند قطعا تو را اذيت مى كنند، سپس افزود: بهتر اين است كه تو به دنبال من بيائى، اگر من در راه به دشمنان پيامبر برخوردم، خود را مشغول كارى مى كنم و تو بايد به راه خود ادامه دهى و گر نه به دنبال من بيا و به هر منزلى كه وارد شدم، تو نيز وارد شو.»
 
على علیه السلام فرمود: «من تو را به منزل پيامبر صلی الله علیه و آله راهنمائى مى نمايم ولى اگر دشمنان پيامبر از مقصد تو آگاه شوند قطعا تو را اذيت مى كنند، سپس افزود: بهتر اين است كه تو به دنبال من بيائى، اگر من در راه به دشمنان پيامبر برخوردم، خود را مشغول كارى مى كنم و تو بايد به راه خود ادامه دهى و گر نه به دنبال من بيا و به هر منزلى كه وارد شدم، تو نيز وارد شو.»
  
به اين ترتيب بود كه بامداد يكى از روز ها همراه على علیه السلام به محلى كه محمد صلی الله علیه و آله در آن بود، رفت، ديد پيامبر تنها نشسته است، نزديك رفت و گفت: صبح شما بخير برادر [[عرب!]]
+
به اين ترتيب بود كه بامداد يكى از روز ها همراه على علیه السلام به محلى كه محمد صلی الله علیه و آله در آن بود، رفت، ديد پيامبر تنها نشسته است، نزديك رفت و گفت: صبح شما بخير برادر عرب!
  
 
سلام بر تو اى برادر!
 
سلام بر تو اى برادر!

نسخهٔ ‏۲۴ سپتامبر ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۱۱

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



منبع: قهرمانان راستين 133

نویسنده: خالد محمد خالد / ترجمه: مهدى پيشوايى

ابوذر رهبر بزرگ مبارزه و دشمن سرسخت ثروت اندوزى

قرن ها و نسل هاى متوالى از آن تاريخ مى گذرد ولى هنوز مردم مسلمان نظريه پيامبر صلی الله علیه و آله را درباره او تكرار مى كنند كه: «زمين تيره حمل نكرده، آسمان كبود سايه نيفكنده بر سر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد».

ابوذر غفارى سرمست و شادمان وارد مکه شد. درست است كه رنج سفر و گرماى بيابان، پيكر او را با تازيانه درد و رنج آزرده و ناتوان ساخته بود ولى شوق رسيدن به هدفى كه به دنبال آن مى رفت، درد و رنج را از ياد او برده و در روح او نسيم خوشحالى دميده بود.

بطور ناشناس وارد شهر مكه شد، چنين مى نمود كه او نيز يكى از كسانى است كه به مكه سفر مى كنند تا خدايان بزرگ كعبه را طواف كنند، يا رهگذرى است كه راه را گم كرده و يا طول سفر و طى راه، او را خسته كرده، لذا وارد آن شهر شده تا رفع خستگى كند و براى ادامه سفر توشه راه بيندوزد.

اگر اهل مكه مى دانستند او به اين منظور به اين شهر آمده كه محمد صلی الله علیه و آله را جستجو كند و به سخنان او گوش فرا دهد، دمار از روزگارش در مى آوردند!

ولى او اهميت نمى داد كه او را بكشند يا اذيت كنند ولى به شرط اين كه قبلا اجازه دهند او يك بار با مردى كه صحرا هاى بى آب و علف را به خاطر ديدن او در نور ديده روبرو گردد، و اگر به راستگوئى او دلگرم شد و به دعوتش اطمينان حاصل كرد، به او ايمان آورد، آن گاه هر چه دلشان خواست بكنند!

او به كوچه و بازار شهر رفت تا از دور به اخبار گوش كند، همين كه دسته اى از مردم را مى ديد كه دور هم جمع شده از محمد صلی الله علیه و آله گفتگو مى كنند، با احتياط نزديك آن ها مى رفت و به سخنان آن ها گوش مى داد، تا اين كه از گفتگو هاى جسته و گريخته، اطلاعات پراكنده اى، راجع به محمد صلی الله علیه و آله و محل اقامت او جمع آورى كرد، ولى جرأت نمى كرد محل خانه اى را كه محمد صلی الله علیه و آله در آن جا بود از كسى بپرسد و خود نيز جائى براى اقامت نداشت لذا شب را در مسجدالحرام به سر برد.

وضع غربت او نظر على علیه السلام را جلب نمود و او را به خانه خود برد و سه شب به عنوان مهمان نگه داشت، روز سوم، راز خود را با على علیه السلام در ميان گذاشت و قبلا تعهد گرفت كه راز او را با كسى در ميان نگذارد.

على علیه السلام فرمود: «من تو را به منزل پيامبر صلی الله علیه و آله راهنمائى مى نمايم ولى اگر دشمنان پيامبر از مقصد تو آگاه شوند قطعا تو را اذيت مى كنند، سپس افزود: بهتر اين است كه تو به دنبال من بيائى، اگر من در راه به دشمنان پيامبر برخوردم، خود را مشغول كارى مى كنم و تو بايد به راه خود ادامه دهى و گر نه به دنبال من بيا و به هر منزلى كه وارد شدم، تو نيز وارد شو.»

به اين ترتيب بود كه بامداد يكى از روز ها همراه على علیه السلام به محلى كه محمد صلی الله علیه و آله در آن بود، رفت، ديد پيامبر تنها نشسته است، نزديك رفت و گفت: صبح شما بخير برادر عرب!

سلام بر تو اى برادر!

شعرى كه مى گويى بخوان!

آن چه من مى گويم شعر نيست تا براى تو بخوانم بلكه قرآن کریم است.

بخوان براى من.

پيامبر صلی الله علیه و آله شروع به خواندن كرد و ابوذر درست گوش فراداد، بيش از چند لحظه نگذشته بود كه صداى ابوذر بلند شد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله».

پيامبر صلی الله علیه و آله پرسيد: از كدام طايفه هستى؟

ابوذر جواب داد: از طايفه غفار

تبسمى طولانى در ميان لب هاى پيامبر صلی الله علیه و آله نقش بست و آثار حيرت و شگفت صورتش را فرو پوشانيد. ابوذر نيز خنديد، چون او خوب مى دانست چرا وقتى پيامبر صلی الله علیه و آله شنيد اين شخصى كه در برابر او با آواز بلند سلام اختيار مى كند، يكى از افراد طايفه غفار است، هاله اى از تعجب صورت او را فرو پوشانيد، زيرا قبيله غفار هميشه در راهزنى پيش دست بود و در شرارت و راهزنى هيچ قبيله اى به پاى او نمى رسيد، مردم اين قبيله در شرارت و شبيخون زدن، ضرب المثل بودند، آن ها هميشه با تاريكى هوا و شب توأم بودند، كسى كه تاريكى شب، او را به چنگال يكى از افرد اين قبيله گرفتار مى كرد، جان سالم از معركه بدر نمى برد.

آيا آن روز با اين كه اسلام، يك دين نو خاسته و ضعيف و مخفى بود، هرگز كسى تصور مى كرد كه يكى از افراد چنين قبيله اى بيايد و اسلام را بپذيرد؟

خود ابوذر ضمن نقل داستان خود، چنين مى گويد: «پيامبر صلی الله علیه و آله چون وضع قبيله غفار را مى دانست، از تعجب گاه سر بلند كرده من را مى نگريست و به صورت من خيره مى شد، و گاه سر به پائين مى انداخت، بعد از چند لحظه گفت: خدا هر كه را خواست هدايت مى كند.»

آرى خدا هر كه را خواست هدايت مى كند. ابوذر يكى از كسانى بود كه خدا براى آن ها هدايت خواست و نيكى اراده كرد.

او در تشخيص حق از باطل، داراى بصيرت بود، او يكى از كسانى بود كه در جاهليت خداپرست بودند، يعنى از پرستش بت ها سرپيچى مى كردند و دنبال ايمان به خداى بزرگ مى گشتند كه آفريننده جهان است.

هميشه همين طور است، شنيده نشده است كه پيامبرى قيام كند و بت ها و پرستش كنندگان بت ها را سرزنش نمايد و به پرستش خداى يگانه و توانا دعوت كند، جز اين كه قدم ها به سوى او برداشته مى شود و بار هاى سفر به قصد ملاقات او بسته مى گردد.

آرى ابوذر فورا ايمان آورد، او پنجمين يا ششمين نفر بود كه مسلمان شد. بنابراين، او در همان روزهاى اول، و بلكه ساعت هاى اول ظهور اسلام، مسلمان شده است و اسلام آوردن او آغاز كار بود.

هنگامى كه او اسلام آورد، پيامبر صلی الله علیه و آله نداى دعوت را با احتياط و مخفيانه به گوش مردم مى رسانيد، آن روز اسلام منحصر بود به خود پيامبر صلی الله علیه و آله و پنج نفرى كه به او ايمان آورده بودند و با توجه به شرايط آن روز بر حسب ظاهر، در برابر ابوذر جز اين راهى نبود كه ايمان خود را پنهان كند و آرام و بى سر و صدا مكه را ترك گفته، به سوى قبيله خود برگردد.

ولى ابوذر روح پر جنب و جوش و متحرك و بى قرارى داشت، گوئى او براى اين آفريده شده بود كه بر ضد باطل در هر كجا كه باشد، علم مخالفت بر افرازد، و اينك باطل را با دو چشم خود مى ديد زيرا كدام باطلى از اين بزرگ تر است كه در برابر يك مشت سنگ هاى سخت كه سن پرستش كنندگان از آن بيشتر بود، سرها و عقل ها به كرنش خم شود و مردم صدا بزنند: لبيك، لبيك!

درست است كه در آن روز پيامبر صلی الله علیه و آله دعوت پنهانى و مخفيانه را بر دعوت آشكار ترجيح مى داد ولى مى بايست نداى رسا و بلند اين انقلابى بزرگ، قبل از آن كه از مكه برود در آن شهر طنين بيفكند لذا به محض اين كه ايمان آورد، رو به پيامبر صلی الله علیه و آله كرد و چنين سؤال نمود: به من چه فرمان مى دهى؟

پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ميان قوم خود برگرد، تا دستور من به تو برسد، ابوذر گفت: سوگند به خدائى كه جان من در دست اوست، به ميان قبيله خود بر نمى گردم مگر اين كه نداى اسلام را در مسجدالحرام به گوش همه مردم برسانم!

آيا نگفتيم كه اين روح، متحرك و بى قرار است! آيا در لحظه اى كه ابوذر، يك دنيا حقيقت را كشف كرده در پيشگاه پيامبرى كه به او ايمان آورده و در برابر دعوتى كه بشارت هاى آن را از زبان پيامبر صلی الله علیه و آله شنيده، هرگز آرام و قرار مى گيرد؟

آيا در چنين لحظه اى هرگز حاضر مى شود ساكت و آرام به ميان قوم خود برگردد؟ اين كار مافوق طاقت اوست اين جا بود كه داخل مسجد الحرام شد و با صداى بلند و رسا ندا كرد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسوله»

تا آن جا كه مى دانيم اين ندا، نخستين ندائى است كه عظمت و جبروت قريش را به مبارزه طلبيد و نخستين بانگ توحيد بود كه به گوش آن ها خورد. اين ندا از حلقوم مرد غريبى در آمد كه در مكه نه حامى و نه پشتيبانى داشت و نه قوم و خويشى!

اتفاقا آن چه ابوذر خود حدس مى زد كه ممكن است بر سرش بيايد، آمد: مشركان او را احاطه كرده آن قدر زدند كه بيهوش نقش زمين گشت.

خبر به گوش عباس عموى پيامبر صلی الله علیه و آله رسيد، آمد هر چه كوشش كرد نتوانست پيكر او را از چنگال مشركان بيرون بكشد، ناگزير به حيله لطيفى متوسل شد و چنين گفت: اى گروه قريش، شما همگى بازرگان هستيد، راه تجارتى شما از ميان طايفه غفار است، اين شخص يكى از افراد آن طايفه است، اگر او قوم خود را بر ضد شما تحريك كند، راه را بر قافله هاى شما بسته به اموال شما دستبرد مى زنند.

مشركان اين مطلب را با ترازوى عقل خود سنجيدند و ابوذر را رها كردند، ولى ابوذر كه لذت اذيت در راه خدا را چشيده بود، نمى خواست قبل از اين كه سهم بيشتر از اين فيض دستگيرش شود، مكه را ترك گويد لذا روز دوم و بلكه در همان روز عينا به همان ترتيب مبارزه را از نو آغاز كرد يعنى همين كه دو نفر زن را در حال طواف به دور دو بت «اساف» و «نائله» و خواندن دعا در برابر آن ها ديد، روبروى آن ها ايستاد و سخت به آن دو بت توهين و نكوهش كرد، زن ها فرياد بر آوردند، مرد ها مثل مور و ملخ دوان دوان خود را رساندند و ابوذر را آن قدر زدند كه از خود بي خود شد، وقتى به هوش آمد، بار ديگر فرياد كرد: شهادت مى دهم خدائى جز خداى يگانه نيست و محمد صلی الله علیه و آله پيامبر خداست.(1)

پيامبر صلی الله علیه و آله استعداد عجيب شاگرد جديد و تازه وارد و قدرت، خيره كننده او را در مبارزه با باطل به خوبى درك مى كرد، ولى هنوز وقت شدت عمل و مبارزه نرسيده بود لذا دوباره او را به بازگشت به ميان قوم خود، امر فرمود و دستور داد كه به ميان طائفه خود روانه گردد و موقعى كه اسلام انتشار يافت و آشكار گشت، بر گردد و آن گاه در حوادث و مشكلات مسلمانان شريك باشد ابوذر به ميان قبيله خود برگشت، و كم كم با آن ها از موضوع قيام پيامبرى كه از جانب خدا برخاسته و مردم را به پرستش خداى يگانه و اخلاق نيك دعوت مى كند و بت پرستان را يكى بعد از ديگرى به دين اسلام داخل مى نمايد، سخن آغاز كرد، ابوذر تنها به قبيله خود قناعت نكرد بلكه به سوى قبيله ديگرى بنام «قبیله اسلم» نيز روانه شد و مشعل هاى هدايت را در ميان آنان نيز برافروخت.

سال ها از اين حادثه گذشت و پيامبر صلی الله علیه و آله به مدينه هجرت كرد و همراه مسلمانان در مدينه سكونت گزيد...

روزى حومه بلند مدينه با صف هاى طولانى يك جمعيت پياده و سواره روبرو شد كه گرد و خاك از زير پايشان به آسمان برخاسته بود، و اگر تكبير هاى بلند و تكان دهنده شان نبود هر كس مى ديد خيال مى كرد سپاهى از سپاه هاى سيل آسا و بنيان كن طرفداران شرك است كه مدينه را مورد حمله قرار داده است.

اين قافله پر هياهو، موج زنان نزديك شد و داخل مدينه گشت و به سوى مسجد و محل اقامت پيامبر صلی الله علیه و آله روانه گرديد اين قافله مركب بود از دو قبيله «غفار» و «اسلم» كه ابوذر همه آن ها را مسلمان نموده و دسته جمعى به همراه خود آورده بود. مردان زنان، پيران، جوانان و كودكان همه آمده بودند!

پيامبر صلی الله علیه و آله حق داشت بيش از پيش بر تعجب و حيرتش افزوده گردد زيرا ديروز موقع ايمان آوردن ابوذر وقتى در برابرش فقط يك مرد از قبيله غفار را ديد كه ايمان و اسلام خود را آشكار مى كند، خيلى تعجب كرد و از حيرت خود از اين موضوع چنين تعبير آورد: خدا هر كه را خواست هدايت مى كند. ولى امروز قبيله «غفار» همگى مسلمان شده به حضور او آمده اند، اين مردم از آن تاريخ كه خدا آن ها را بدست «ابوذر» هدايت كرده بود چندين سال در دين اسلام گذرانده بودند، به علاوه، همراه طايفه غفار، قبيله اسلم نيز آمده بودند.

آرى در پرتو اسلام، قهرمانان شرارت و زد و برد، و هم پيمانان شيطان، مبدل به قهرمانان خير و نيكى و هم پيمانان حق، گشته اند. آيا درست نيست كه خدا هر كه را خواست، هدايت مى كند!

پيامبر لحظه اى، نگاه هاى پر از شادمانى و عطوفت و مهر خود را به صورت هاى پاك آن ها دوخت، به قبيله «غفار» نگاه كرد و فرمود: خدا قبيله غفار را مورد آمرزش و غفران قرار دهد.(2) بعد نگاهى به سوى قبيله «اسلم» كرد و فرمود: خدا اسلم را سالم نگهدارد.(3)

ولى آيا پيامبر خود اين مبلغ عجيب و نيرومند و انعطاف ناپذير و شريف و جوانمرد، يعنى ابوذر را شخصا مورد تفقد و تقدير قرار نداد؟ چرا، پاداش او فراوان، و احترام او نزد پيامبر ارزنده بود، سينه پر علم، و تاريخ درخشان زندگى او بالاترين و ارزنده ترين و گرانبها ترين نشان هاى افتخار را دريافت داشت. قرن ها و نسل هاى متوالى از آن تاريخ مى گذرد ولى هنوز هم مردم مسلمان نظريه پيامبر صلی الله علیه و آله را درباره او تكرار مى كنند كه: زمين تيره حمل نكرده، آسمان كبود سايه نيفكنده بر سر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.

راستگو تر از ابوذر؟ پيامبر با اين جملات، دفتر آينده يار وفادار خود را خواند، و تمام صفحات كتاب زندگى او را در اين چند كلمه خلاصه كرد. بنابراين، صدق و راستگوئى تزلزل ناپذير، جوهر تمام زندگى ابوذر بود، هم صدق باطن، و هم صدق ظاهر هم صدق در عقيده و هم صدق در زبان.

پيامبر صلی الله علیه و آله پيشگوئى كرد كه روزى مى آيد كه ابوذر بر اساس صدق و راستى زندگى مى كند، نه به خود دروغ و بر خلاف واقع مى گويد، و نه به ديگرى، و نه به كسى اجازه مى دهد به او دروغ بگويد. راستگوئى او يك فضيلت گنگ نخواهد بود زيرا راستگوئى بى زبان نزد ابوذر، اصولا راستگوئى نيست.

صدق واقعى عبارت است از صدق آشكار و علنى، حق را آشكارا گفتن و باطل را به مبارزه طلبيدن صواب را يارى كردن و خطا را كوبيدن. راستگوئى، يعنى عشق با شهامت به ساحت پاك حق، زبان گوياى با شهامت و صريح در دفاع از حريم حق، و راه پيمائى با شوق، همراه قافله حق!

پيامبر با نور بصيرت مخصوص به خود كه ابر هاى دور دست آينده را مى شكافت و مجهولات دور از دسترس عقل و فكر مردم عادى را روشن مى ساخت، مصائبى را كه بعد ها صدق و سر سختى ابوذر بر سر وى آورد، همه را مى ديد، لذا همواره به وى امر مى كرد كه صبر و بردبارى را راه و رسم خود قرار دهد.

روزى پيامبر صلی الله علیه و آله از ابوذر چنين سؤال كرد: اى ابوذر! چگونه خواهى بود زمانى كه تحت حكومت زمامدارانى زندگى كنى كه بيت المال را حيف و ميل كنند؟ ابوذر پاسخ داد: سوگند به خدائى كه تو را پيامبر حق بر انگيخته، با شمشير گردنشان را مى زنم! پيامبر فرمود: آيا نمى خواهى راهى بهتر از اين به تو نشان دهم؟ صبر مى كنى تا من را ملاقات كنى.

به نظر شما چرا پيامبر صلی الله علیه و آله اين سؤال را مطرح كرد: «زمامداران و مال؟!» براى اين كه بزرگترين داستان زندگى ابوذر را همين مسأله تشكيل مى داد، پيامبر صلی الله علیه و آله مى دانست كه ابوذر روزى حيات و زندگى خود را در راه آن خواهد گذاشت پيامبر مى دانست كه اين، مشكلات عمده اى است كه ميان او و اجتماع، در آينده مطرح خواهد شد.

پيامبر اين ها را مى دانست، لذا اين سؤال را پيش كشيد تا اين نصيحت ارزنده را آويزه گوش او سازد كه: صبر مى كنى تا مرا ملاقات كنى.(4)

روزى فرارسيد كه ابوذر به وصيت معلم و پيامبر خود عمل كرد و روى همين اصل، شمشيرى را كه وعده مى داد با آن گردن زمامدارانى را بزند كه از بيت المال امت براى خود ثروت اندوزند، برنداشت ولى در عين حال لحظه اى در برابر عمل آنان سكوت نكرد.

آرى اگر پيامبر صلی الله علیه و آله او را از كشيدن شمشير به روى زمامداران آن روز نهى مى كرد، از اين هم نهى نمى كرد كه زبان برنده و تيزتر از شمشير خود را در يارى حق به حركت در آورد و طولى نكشيد كه همين كار را كرد.

دوران پيامبر صلی الله علیه و آله، و بعد از آن عصر خلافت ابوبكر و عصر خلافت عمر، با سادگى زندگى و بى اعتنائى به مظاهر فريبنده زندگى و انگيزه هاى شيطانى سپرى شد...در اين دوره حتى افرادى كه ميل و رغبت شديدى به اين قسمت داشتند، هيچ گونه راه و روزنه اى براى ارضاء و اشباع اين گونه تمايلات افراطى خود پيدا نمى كردند.

آن روز ها انحرافى از لحاظ تقسيم بيت المال در دستگاه رهبرى مسلمانان وجود نداشت تا ابوذر صداى اعتراض بر ضد آن بلند كند و يا با كلمات آتشين خود آن را از بين ببرد.(5)

عمر، در دوران طولانى خلافت خود، در تمام قلمرو و حكومت اسلامى رعايت زهد و سادگى و اجراى عدالت را بر فرمانروايان و امرا و ثروتمندان مسلمان، مقرر نموده بود. به محض اين كه به عمر خبر مى رسيد كه يكى از استان داران حكومت اسلامى، در عراق يا شام يا صنعاء و يا در هر يك از شهر هاى دور دست، از نوعى غذا استفاده مى كند كه نوع مردم قدرت خريد و تهيه آن را ندارند، دستور هاى خشن و قاطع صادر مى كرد و آن استاندار را به مدينه احضار مى نمود تا حسابش را كف دستش بگذارد!(6)

البته مادامى كه عاملى نظير سوء استفاده از قدرت و احتكار ثروت، زندگى را بر ابوذر تنگ نمى كرد، وضع موجود بر ابوذر و ساير مسلمانان گوارا بود، و ابوذر براى عبادت پروردگار، و جهاد در راه خدا فراغت پيدا مى كرد بدون اين كه اگر در گوشه و كنار، مخالفتى با قانون عدل مشاهده مى نمود، به سكوت برگزار كند، و كمتر اتفاق مى افتاد كه چنين مخالفتى مشاهده نمايد.

روزى كه بزرگترين و عادل ترين و بهترين فرمانروايان قاطبه بشر، يعنى پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله از دنيا رفت، بار سنگينى از مسؤليت ها بعد از خود باقى گذاشت و رحلت او قهرا چنان موجب خرابى كار ها و وخامت اوضاع شد كه مردم طاقت تحمل آن را نداشتند، زيرا امواج فتوحات گسترش يافت و به موازات گسترش فتوحات، دامنه خواسته ها و گرايش به خوشگذرانى ها و نعمت هاى زندگى در ميان مسلمانان توسعه يافت، اين جا بود كه ابوذر خطر را احساس كرد.

پرچم هاى مجد و عظمت شخصى چه بسا مانع پيشرفت كار كسانى مى شود كه بايد تمام خط مشى و هدف آن ها در زندگى، بر افراشتن پرچم خدا باشد. دنيا با زرق و برق زود گذر و فريبندگي هاى خطرناك گاهى مانع كار كسانى مى شود كه مزرعه قرار دادن دنيا براى اعمال نيك، رسالت آن ها است.

مال و ثروتى كه خدا آن را خدمتگزار مطيع انسان قرار داده، چه بسا مبدل به يك «آقاى!» مستبدى مى شود، آن هم نسبت به چه كسانى؟ نسبت به پيروان محمد صلی الله علیه و آله كه خود او هنگام رحلت از دنيا، زره جنگى اش در گرو بود و حال آن كه غنيمت و بيت المال در برابرش مثل تلى انباشته شده بود!(7)

منابع و ذخائر زمين كه خدا براى تمام مردم آفريده و سهم شان را از آن برابر و مساوى قرار داده، چه بسا در گوشه انبار احتكار بخوابد و پس انداز گردد.

گاهى مسأله «قدرت» كه مسئوليت آن چنان سنگين است كه دل هاى مردان نيك از ترس حساب و مؤاخذه خدا درباره آن، به لرزه در مى آيد، مبدل به وسيله ديكتاتورى و اندوختن ثروت و نعمت مى شود و نابودى و عواقب وخيم ديگرى به دنبال مى آورد.

«ابوذر»همه ا ين ها را با چشم خود ديد و در تشخيص وظيفه واجب و مسئوليت حتمى خود ترديد و شك به خود راه نداد، بلكه دست به قبضه شمشير برد و آن را در هوا به گردش در آورد و هوا را شكافت، و به قصد نهضت و انقلاب بپا خاست تا با شمشيرى كه هرگز در غلاف نخوابيده بود، با اجتماع روبرو شود، ولى خيلى زود صداى وصيتى كه پيامبر صلی الله علیه و آله به او كرده بود در زواياى قلبش طنين افكند، شمشير را دوباره در نيام فرو كرد، چون سزاوار نبود به روى مسلمانان شمشير بكشد.

خداوند در قرآن مى فرمايد: «جايز نيست مؤمن، مؤمن را بكشد مگر از روى خطا».(8،9)

ابوذر احساس مى كرد كه وظيفه او در آن شرايط كشتن نيست، بلكه اعتراض است، زيرا همه جا وسيله تغيير و اصلاح اوضاع، شمشير نيست، بلكه در پاره اى از موارد سخن راست توأم با خيرانديشى و بدون خيانت و ترس است، سخن عادلانه اى كه به هدف مى رسد، و از عاقبتش بيم و هراسى نيست.

در گذشته گفتيم كه روزى پيامبر صلی الله علیه و آله در ميان جمعى از مسلمانان خبر داد «زمين حمل نكرده، و آسمان سايه نگسترده بر كسى كه راستگو تر از ابوذر باشد.» كسى كه از اين مقدار صدق و راستگوئى برخوردار است، به شمشير چه احتياج دارد؟ او يك كلمه عادلانه كه بگويد از تمام شمشير هاى روى زمين برنده تر است.

بنابراين بايد با صلاح همين راستگوئى به جنگ زمامداران و ثروتمندان، و تمام كسانى برود كه به واسطه دلبستگى و اعتماد به دنيا، خطر بزرگى براى دينى به وجود آورده اند كه براى بشريت ارمغان هدايت آورده، نه ثروت اندوزى، براى دينى كه منطق آن، پيامبرى است، نه سلطنت، رحمت است، نه عذاب، تواضع است، نه برترى جوئى، برابرى و مساوات است، نه تبعيض و امتيا قناعت است، نه حرص و آز، بهره بردارى از دنیا به مقدار كفايت است، نه هوسرانى، و بالاخره عدالت در بهره بردارى از لذات زندگى است، نه آلودگى به واسطه آن، يا كشت و كشتار بر سر تقسيم آن! بنابراين ابوذر بايد بر ضد همه اين ها قيام كند تا خدا ميان او و ايشان به حق داورى كند كه او بهترين داوران است.

ابوذر بر ضد كانون هاى قدرت و ثروت قيام كرد، با آن ها يكى پس از ديگرى جنگ و مبارزه نمود و در ظرف اندك مدتى به منزله پرچمى شد كه توده هاى انبوه محرومان اجتماع دور آن را گرفتند و آوازه نهضتش حتى نقاط دور دست را نيز كه هنوز اهالى آن ها او را نديده بودند، فرا گرفت، بطورى كه از هيچ سرزمينى نمى گذشت و حتى نام او به گوش هيچ قومى نمى رسيد، مگر اين كه موجب اتحاد و تشكيل گفتگو ها و شورا هاى مردم كه مصالح ارباب قدرت و ثروت را تهديد مى كرد مى شد.

اگر اين انقلابى بزرگ مى خواست براى خود و براى جنبشى كه به وجود آورده بود، پرچم مخصوصى انتخاب كند، حتما شعارى كه در آن پرچم نقش مى بست، جز يك سيخ سرخ شده و آتشين كه حرارت آن موج مى زد، نمى شد، چون سرود و شعارى كه همواره با خود تكرار و زمزمه مى نمود و مردم نيز هم چون رجز هاى حماسى آن را تكرار مى كردند، اين جمله ها بود: ثروت اندوزان، و كسانى كه زر و سيم را گنجينه و ذخيره مى كنند بشارت دهيد كه پيشانى و پهلوى آن ها روز قيامت با سيخ هائى از آتش داغ مى شود!!!(10)

ابوذر از هيچ كوهى بالا، و از هيچ دشتى پائين نمى رفت، به هيچ شهرى داخل، و با هيچ فرمانروايى نمى رفت، به هيچ شهرى داخل، و با هيچ فرمانروايى مواجه نمى شد جز اين كه جمله هاى گذشته ورد زبانش بود، به محض اين كه مردم او را مى ديدند و به سوى آن ها مى آيد، با اين جمله ها به استقبال او مى شتافتند: ثروت اندوزان را به سيخ هائى از آتش بشارت دهيد.

اين عبارت، علامت مبارزه او بود، مبارزه اى كه زندگى خود را وقف آن كرده بود. كى؟ وقتى ديد كه ثروت ها در دست اشخاص معدودى متمركز شده و احتكار مى گردد. وقتى كه ديد زورمندان برترى جوئى نموده و از قدرت خود سوء استفاده مى كنند، وقتى كه ديد محبت دنيا در دل بعضى از مسلمانان به حد افراط رسيده و بيم آن مى رود كه تمام وارستگى ها، پارسائى ها، فداكارى ها و اخلاصى را كه رسالت بزرگ اسلامى طى چندين سال در مردم به وجود آورده، از بين ببرد.

او مبارزه را از زورمند ترين و خطرناك ترين كانون ها شروع كرد، در شام، «معاوية بن ابى سفيان» بر مسند حكومت سرزمينى تكيه زده بود كه از پر در آمد ترين، حاصل خيز ترين و ثروتمند ترين نقاط قلمرو حكومت اسلامى به شمار مى رفت پول هاى گزاف و بى حساب به اين و آن مى بخشيد و به اين وسيله دل افرادى را كه اسم و رسم و موقعيت داشتند، به دست مى آورد و آن ها را دور خود جمع مى كرد و آينده خود را كه از دور چشم ها را بدون لحظه اى غفلت بدان دوخته بود، تأمين مى كرد.(11)

چيزى نمانده بود كه املاك مستغلات و كاخ ها و ثروت هاى معاويه و اطرافيان او در شام، بقيه پرچمداران دعوت اسلامى را نيز گمراه سازد، پس مى بايست قبل از اين كه خطر، همه را در بر بگيرد و عمومى شود، ابوذر انتقاد و مبارزه خود را آغاز كند.

همين كه مردم شام آمدن ابوذر را شنيدند، در محيطى پر از شور و حماسه به استقبال او شتافتند، او هر كجا مى رفت و به هر جا كه سر مى زد، مردم دور او جمع مى شدند و مى گفتند: اى ابوذر براى ما حديث نقل كن، اى يار پيامبر صلی الله علیه و آله براى ما حدیث نقل كن.

ابوذر نگاه هاى كنجكاو خود را بر دسته هاى مردمى كه او را احاطه مى كردند، مى انداخت، مى ديد اكثر آن ها مستمند و فقيرند، سپس نگاه خود را به املاك و قصر هاى سر به فلك كشيده اى كه از دور پيدا بود، مى دوخت و آن گاه در ميان كسانى كه پيرامون او حلقه زده بودند، صدا مى زد: در شگفتم از كسى كه در خانه خود خوراك پيدا نمى كند، چگونه قيام نمى كند و شمشير به روى مردم نمى كشد.

در اين هنگام وصيت پيامبر صلی الله علیه و آله يادش مى آمد كه بايد تحمل و صبر را به جاى انقلاب برگزيند و سخن دليرانه را به جاى شمشير! لذا كلمه «انقلاب» را رها مى كرد و به سوى كلمه «منطق» و قانع كردن مردم توجه مى نمود، مردم را متوجه اين نكته مى ساخت كه بايد همه مسلمانان مانند دندانه هاى شانه مساوى و برابر بوده و همه در منافع عمومى و بيت المال شريك و سهيم باشند (12) زيرا از نظر اسلام كسى بر كسى جز به تقوى برترى ندارد اگر مردم گرسنه ماندند بايد زمامدار و حاكم، نخستين شخص گرسنه باشد و اگر سير گشتند بايد آخرين فرد سير باشد.

او تصميم گرفت با سخنان آتشين و توأم با شجاعت خود، يك نظريه عمومى در تمام نقاط قلمرو حكومت اسلامى به وجود آورد كه در پرتو استوارى و نيرومندى، نيروى كنترل كننده اى براى امرا و ثروتمندان اسلامى بوده و مانع غلبه افرادى باشد كه از حكومت سوء استفاده نموده ثروت را احتكار مى كنند.

در اندك مدتى مردم شام مثل سپاه زنبور هاى عسل گشتند كه ملك مطاع خود را پيدا كرده باشند، اگر ابوذر يك اشاره مختصر به انقلاب مى كرد، آتش انقلاب شعله ور مى گرديد، ولى همان طورى كه گفتيم او همت خود را در آفريدن يك رأى عمومى واجب الاحترام، متمركز كرد و سخنان او نقل مجالس شد و در مساجد و راه ها موضوع صحبت گشت.

خطر ابوذر هنگامى امتيازاتى را كه به نهايت درجه شدت خود رسيده بود، تهديد كرد كه علنا در برابر گروهى از مردم با معاويه مناظره و مباحثه كرد و بلافاصله حاضرين در مجلس، جريان گفتگوى ابوذر با معاويه را به اطلاع غائبين هم رسانيدند و اين خبر به سرعت همه جا پخش گرديد.

ابوذر كه طبق توصيف پيامبر صلی الله علیه و آله راستگو ترين فرد جهانيان بود بدون كمترين ترس و پروا در برابر معاويه ايستاد و او را درباره ثروت هائى كه پيش از حكومت شام داشت، ثروت هائى كه آن روز در شام جمع كرده بود، درباره خانه اى كه در مكه در آن سكونت مى كرد، و كاخ هائى كه آن روز در شام ساخته بود، استيضاح كرد.

سپس سؤال را به كسانى از صحابه متوجه مى ساخت كه همراه معاويه به شام آمده و آن روز دور او را گرفته بودند، و هر يك صاحب املاك و كاخ ها و آلاف و الوف شده بودند، ابوذر همه آن ها را مخاطب قرار داده فرياد مى كرد: آيا شما همان كسانى نيستيد كه قرآن در ميان آن ها به پيامبر نازل گشت؟ آن گاه خود از جانب آن ها جواب مى داد: آرى شما همان كسانى هستيد كه قرآن در ميان شما نازل شد و با پيامبر صلی الله علیه و آله در تمام جنگ ها شركت كرديد.

بعد سؤال مى كرد: آيا در كتاب خدا اين آيه را نمى خوانيد؟ «كسانى را كه طلا و نقره را گنجينه و ذخيره مى كنند و در راه خدا انفاق نمى كنند، به عذاب دردناك بشارت ده روزى كه آن طلا و نقره در آتش دوزخ گداخته مى شود و پيشانى و پشت و پهلوى آن ها را با آن داغ مى كنند(و فرشتگان به آن ها مى گويند) اين است نتيجه آن چه از زر و سيم اندوخته كرديد، اكنون بچشيد عذاب سيم و زرى را كه ذخيره مى كرديد».(13)

معاويه جوابى پيدا نكرد و از روى ناچارى به حديث متوسل شده با لحن احترام آميزى نسبت به حديث گفت: طبق حديث، اين آيه درباره اهل كتاب نازل شده است.

ابوذر فرياد زد: نه، درباره ما و آن ها هر دو نازل شده است.(14) ابوذر دنبال سخنان خود را گرفته، معاويه و دار و دسته او را نصيحت مى كرد كه از ميان املاك و كاخ ها و اموالى كه در دست دارند بيرون روند و هر كدام بيش از مقدار احتياج يك روز خود ذخيره نكنند.

در محافل و انجمن ها، خبر اين مناظره و استيضاح، و اخبار راجع به ابوذر دهن به دهن گشت و سرود ابوذر در خانه ها و ميان توده ها اوج گرفت كه: ثروت اندوزان را به ميخ هائى از آتش در روز قيامت بشارت دهيد.

معاويه خطر را احساس كرد و سخنان آتشين اين انقلابى بزرگ او را تكان داد ولى به حسب ظاهر از او قدر شناسى نمود، و آزارى نرسانيد، ليكن فورا به خليفه وقت «عثمان» نامه اى نوشت و ضمن آن خاطر نشان ساخت كه: ابوذر مردم شام را بر ضد ما تحريك نموده و فساد راه انداخته است!

عثمان نامه اى به معاويه نوشت، و طى آن دستور داد ابوذر را به مدينه روانه كند و اضافه كرد كه بايد او را به وسيله شتر چموش و خشنى روانه مدينه نمايد. معاويه عده اى را مأمور كرد كه او را بر پير شترى كه جهاز بى بستر روى آن بود، سوار كنند و به سوى مدينه حركت بدهند و تأكيد كرد كه بايد شب و روز شتر را برانند!، روزى كه ابوذر از دمشق حركت كرد، احساسات مردم به شدت تحريك شد و چنان بدرقه اى از او به عمل آوردند كه هرگز دمشق نظير آن را نديده بود!

«من نيازى به دنياى شما ندارم!»

اين جمله را ابوذر وقتى كه به مدينه رسيد و ميان او و عثمان سخنان زيادى رد و بدل شد، به عثمان گفت عثمان خطر واقعى و نيروى دعوت ابوذر را كاملا احساس كرده بود زيرا اخبارى دائر بر استقبال توده هاى وسيع مردم از آراء و افكار ابوذر، به مدينه مى رسيد، لذا عثمان خواست ابوذر را تطميع كند ولى ابوذر وعده عطاى او را رد كرد و گفت: من نيازى به دنياى شما ندارم!

آرى او نيازى به دنياى مردم نداشت، او از مردان پاكى بود كه به دنبال غناى روحى مى گردند، اين گونه افراد، زنده اين هستند كه هميشه ببخشند نه اين كه بگيرند.

سرانجام عثمان او را به «ربذه» تبعيد نمود، ولى ابوذر حتى در گرما گرم مبارزه، پيوسته مراتب امانت خود را نسبت به خدا و پيامبر صلی الله علیه و آله حفظ مى كرد و خيانت نمى نمود و از جان و دل وصيت پيامبر صلی الله علیه و آله را مبنى بر اين كه نبايد به روى مردم شمشير بكشد، حفظ مى كرد، گوئى پيامبر آينده را مى دانست، آينده ابوذر و سرگذشت او را، و لذا اين نصيحت ارزنده را به او كرد.

روى همين اصل بود كه ابوذر وقتى مى ديد بعضى از افرادى كه بسيار مايلند آتش فتنه را روشن كنند، از سخنان او براى خود مدرك اخذ مى كنند تا از اين رهگذر خواسته هاى خود را عملى و كينه دل خود را خالى كنند، هرگز نفرت خود را از شيوه آن ها مخفى نمى داشت.

ابوذر شخصى بود كه هيچ گونه غرض مادى نداشت و لذا خدا به او نور بصيرت خاصى عطا فرموده بود و در اثر همين بيغرضى بود كه متوجه عواقب زيان بار و خطرى كه شورش مسلحانه در بر داشت، شد و آن را كنار گذاشت هم چنان كه متوجه عواقب زيانبار و خطرى كه سكوت در بر داشت، شد و آن را نيز كنار گذاشت. و گره شمشير نكشيد لكن صداى خدا را به سخن حق و گفتار راستين بلند كرد.

نه طمع و انگيزه هاى مادى او را تحريك مى كرد، و نه تصور عواقب نا مطلوب او را از تعقيب هدف خود بازمى داشت. ابوذر تمام قواى خود را در راه يك مبارزه پاك و بدون خيانت به كار انداخت و در اين راه از همه چيز چشم پوشيد و طولى نكشيد كه عمرش كه سراسر آميخته با انتقاد از حكومت و مال پرستى بود به پايان رسيد.

ابوذر حق داشت از گمراهى و فتنه اى كه حكومت و مال در بر داشت، براى برادران مسلمان خود يعنى كسانى كه پرچم اسلام را همراه پيامبر به دوش كشيدند و بعدا هم مى بايست پرچمدار اسلام باشند، بترسد، زيرا مسأله حكومت و مال هميشه براى اقوام و ملل جهان، دو مشكل بزرگ و حياتى مى باشند، بنا بر اين اگر اين دو، دستخوش گمراهى گردند، سرنوشت مردم در معرض خطر مهمى قرار مى گيرد. ابوذر از ياران پيامبر صلی الله علیه و آله توقع داشت كه هيچ كدام فرمانروائى را به حد افراط دوست نداشته باشند و ثروت كلان جمع نكنند بلكه مانند عصر پيامبر پيش قراولان هدايت، و بندگان خدا باشند.

او مى دانست كه دنيا پرستى و مال دوستى افراطى چقدر خطرناك است، او متوجه بود كه ديگر روش دوران پيامبر باين آسانى زنده نمى شود، او طى مدت درازى از پيامبر مى شنيد كه ياران خود را از وسوسه هاى فرمانروائى بر حذر مى داشت و آن را چنين توصيف مى كرد: فرمانروائى يك امانت است و كيفر خيانت در آن، خوارى و پشيمانى در روز قيامت است، مگر كسى كه آن را به نحو شايسته به پايان برساند و وظايفى را كه بواسطه عهده دارى آن بر او واجب شده است، كاملا انجام دهد.

كار ابوذر به جائى كشيد كه ناگزير شد اگر با برادران مسلمان خود بكلى قطع ارتباط نكند، تا حدى از آن ها دورى گزيند چون نوع آن ها متصدى فرمانروائى شده بودند و طبعا براى آن ها ثروت و مكنت فراوانى از راه مشروع و غير مشروع فراهم شده بود.

روزى «ابوموسى اشعرى» را ملاقات كرد، همين كه ابوموسى را ديد، بازوان خود را باز كرد و از فرط خوشحالى صدا زد: «آفرين بر ابوذر،آفرين بر برادرم».

ابوذر او را عقب زد و گفت: من برادر تو نيستم آن موقع برادر تو بودم كه هنوز والى و فرمانروا نشده بودى!

همچنين روزى «ابوهريره» او را ملاقات نمود، و آغوش خود را باز كرد تا ا و را در آغوش بگيرد ولى ابوذر او را با دست خود كنار زد و گفت: از من دور شو، تو همان كسى نيستى كه متصدى فرمانروائى شدى، عمارت هاى بلند ساختى و براى خود دام و زراعت فراوانى فراهم آوردى!؟

ابوهريره به دست و پا افتاده از خود دفاع كرد و خويشتن را از اين گونه نسبت ها تبرئه نمود. شايد آن روز به نظر بعضى، چنين مى رسيد كه ابوذر در عكس العمل خود در برابر حكومت و ثروت، بحد مبالغه رسيده است ولى ابوذر منطقى داشت كه حاكى از صداقت او بين خود و ايمانش بود، ابوذر با افكار و اعمال و روش و ديد خود مسير صاف و هموارى پيش گرفته بود كه يادگار پيامبر صلی الله علیه و آله بود.

اگر بعضى از مسلمانان خيال مى كردند كه اين روش عملى نيست و نتايج چنين خط مشى به درستى معلوم نمى باشد، ابوذر آن را سرمشقى تشخيص مى داد كه كاملا شايسته پيروى است و راه حيات و برنامه عملى را كاملا ترسيم مى كند و مخصوصا براى آن دسته از افرادى كه در عصر پيامبر صلی الله علیه و آله بودند، پشت سر او نماز خوانده، با او به جهاد رفته و بيعت نموده بودند كه سخنان او را بشنوند و اطاعت كنند، كاملا عملى مى دانست.

چنان كه پيش از اين گفتيم، ابوذر با هوش نافذ خود در مى يافت كه حكومت و ثروت چه اثر قاطعى در سرنوشت مردم دارد و از اين رو كاملا تشخيص مى داد كه هر خللى كه اركان درستى در اداره حكومت، و يا عدالت در تقسيم ثروت را تهديد كند، خطرى به وجود مى آورد كه بايد به شدت با آن مبارزه كرد.

ابوذر در زندگى خود تا آن جا كه مى توانست پرچم پيروى از پيامبر صلی الله علیه و آله را با كمال امانت و پاسدارى به دوش كشيد، او در تسلط بر خطر هاى فرمانروائى و ثروت، حقا استاد بود.

روزى فرمانروائى يكى از نقاط عراق را به او پيشنهاد كردند، گفت: نه، سوگند به خدا هرگز نمى توانيد مرا به دنياى خود مايل سازيد.

روزى يكى از دوستان ابوذر ديد كه وى پيراهن كهنه اى پوشيده است، پرسيد: غير از اين، لباس ديگرى ندارى؟ چند روز پيش ديدم دو لباس تازه داشتى؟

ابوذر جواب داد: آن ها را به كسى دادم كه نسبت به آن ها محتاج تر از من بود. گفت: به خدا تو خود به آن ها احتياج دارى.

ابوذر در جواب داد: «خداوند من را ببخشد، تو دنيا را بزرگ مى شمارى، آيا اين عبا را بر دوش من نمى بينى؟ عباى ديگرى نيز دارم كه در نماز جمعه مى پوشم، بزى دارم كه از شير آن استفاده مى كنم و الاغى دارم كه بر آن سوار مى شوم، پس ما از نعمت هاى خدا چه كم داريم؟!

روزى ابوذر در مجلسى نشسته صحبت مى كرد و چنين مى گفت: رهبر من پيامبر صلی الله علیه و آله من را به هفت چيز وصيت كرد و فرمود: به مستمندان مهر ورزم و با آنان معاشرت كنم. در زندگى هميشه به كسانى نگاه كنم كه از من پائين ترند و به كسانى نگاه نكنم كه از من بالاترند. هرگز از كسى چيزى درخواست نكنم. پيوند خويشاوندى را نگسلم و به خويشان خود نيكى كنم. سخن حق را بگويم اگر چه تلخ باشد. در راه خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نترسم. جمله: لاحول و لاقوة الا بالله را زياد بگويم.

براستى ابوذر اين وصيت را زنده كرد و زندگى خود را در قالب آن ريخت، به حدى كه در ميان قوم و هم كيشان خود ضمير و وجدان زنده و مظهر آمال عمومى شناخته شد. على علیه السلام مى فرمود: «امروز غير از ابوذر كسى نيست كه در راه خشنودى خدا به سرزنش سرزنش كنندگان اعتنا نكند».

او يك عمر زندگى كرد ولى در زندگى خود هميشه بر ضد سوء استفاده از قدرت و حكومت، و احتكار ثروت، قيام و ايستادگى مى كرد. او در زندگى خود اعمال غلط و خطا را مى كوبيد و بر ويرانه آن، كاخ اعمال درست و صحيح را بنيان مى نهاد. او در زندگى خود همه چيز را در راه مبارزه با فساد، و بر حذر داشتن مردم از عواقب روش نادرست، فدا مى كرد.

هر وقت او را از بيان احكام خدا باز مى داشتند، با صداى بلندترى بيان مى كرد و مى گفت: سوگند به خدائى كه جانم در دست اوست اگر شمشير بگردنم بگذاريد ولى بدانم كلمه اى را كه از پيامبر صلی الله علیه و آله شنيده ام،مى توانم قبل از اين كه گردنم را بزنيد، بگويم حتما مى گويم!

اى كاش مسلمانان آن روز، به گفتار و نصيحت او گوش مى دادند، زيرا در آن صورت آتش فتنه هاى بزرگ و سركش كه بعد از او به وجود آمد و چنان بالا گرفت كه دولت اجتماع و اسلام را با خطر هاى خشونت آميز و توأم با قساوت روبرو ساخت، شعله ور نمى گرديد.

اكنون خوب است قدرى به عقب برگرديم و خود را در زمان ابوذر قرار دهيم و با وضع او از نزديك آشنا شويم: ابوذر در ربذه جائى كه پس از مخالفتش با عثمان بدان جا تبعيد گرديد در ميان سوز تب، و درد و رنج مرگ دست و پا مى زند، بيائيد نزد او برويم و با اين مسافر عالي قدر مراتب خداحافظى و توديع به عمل آوريم و در زندگى خيره كننده اش آخرين پرده را تماشا كنيم: اين بانوى لاغر اندام و گندم گون كه در كنار ديوار نشسته گريه مى كند، همسر اوست! ابوذر از وى سؤال مى كند كه چرا گريه مى كنى؟ مسأله مرگ براى همه حتمى است.

زن جواب مى دهد: براى اين گريه مى كنم كه: تو اكنون مى ميرى و نزد من لباسى كه به اندازه كفن تو باشد نيست! لبخندى اندوهگين هم چون خنده افق غروب در لباس ابوذر نقش مى بندد و به همسرش مى گويد: آرام باش، گريه نكن، من روزى با عده اى از ياران پيامبر صلی الله علیه و آله در محضر آن حضرت نشسته بودم، فرمود: شخصى از شما در يكى از بيابان هاى روى زمين تنها و دور از جمعيت، از دنيا مى رود و گروهى از مؤمنان نزد او حاضر مى شوند و او را دفن مى كنند، اكنون مى بينم همه كسانى كه در آن مجلس نشسته بودند، در ميان مردم و در آبادى از دنيا رفته اند و غير از من كسى از آن ها باقى نمانده است، و اينك من دارم در اين بيابان مى ميرم، پس مراقب راه باش، طولى نمى كشد كه گروهى از مؤمنان به سوى ما مى آيند، سوگند به خدا نه دروغ مى گويم و نه دروغ شنيده ام.»اين را گفت و روحش به سوى خدا پرواز كرد.

ابوذر راست گفته بود: اينك قافله اى به سرعت در راه پيش مى آيد كه مركب است از عده اى از مؤمنان به سرپرستى يار بزرگ پيامبر صلی الله علیه و آله عبدالله بن مسعود. عبدالله از دور منظره عجيبى ديد، منظره يك جسد دراز كشيده اى كه پيداست پيكر انسان مرده اى است، و در كنار آن يك نفر زن و يك پسر بچه نشسته است كه هر دو گريه مى كنند!

عبدالله لجام مركب را به سوى آن دو نفر پيچيد، قافله هم دنبال او روانه شد، عبد الله تا به آن جسد نگاه كرد چشمش به صورت دوست و برادرش در اسلام يعنى ابوذرافتاد!، چشمانش پر از اشك شد و بالاى سر پيكر پاكش ايستاد و چنين گفت: پيامبر خدا صلی الله علیه و آله راست گفته است: تنها ميروى تنها مى ميرى و در روز قيامت، تنها بر انگيخته مى شوى. سپس بر جنازه او نماز خواندند و خاك تيره به روى قبرش آكندند. جملاتى كه ابن مسعود در كنار پيكر بيجان ابوذر گفت، پيشگوئى پيامبر بود.

ابن مسعود مى گويد: اين پيشگوئى در سال نهم هجرت، در «جنگ تبوك» اتفاق افتاد: موقعى كه پيامبر دستور داد براى جنگ با سپاه روم كه به قلمرو اسلام دست اندازى مى كردند و براى كوبيدن آن، توطئه ها مى نمودند، آماده شويم.

روز هائى كه پيامبر صلی الله علیه و آله مردم را امر به جهاد كرد، روزهائى بسيار سخت، و موقع شدت گرما بود، عده اى از مسلمانان به بهانه هاى گوناگون از رفتن به جنگ خوددارى كردند، پيامبر صلی الله علیه و آله و يارانش حركت نمودند، هر چه پيش مى رفتند، بر تلاش و مشقتشان افزوده مى شد، هر كس كه از سپاه عقب مى ماند و از پاى در مى آمد، مى گفتند اى پيامبر صلی الله علیه و آله فلانى ماند، حضرت مى فرمود: او را رها كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا بزودى به شما ملحق مى كند، و اگر خيرى در او نباشد كه خدا شما را از همراهى او راحت ساخت.

يك بار برگشتند و نگاه كردند، ابوذر را نيافتند، به پيامبر صلی الله علیه و آله عرض كردند: ابوذر عقب مانده و شترش كندتر مى آيد، پيامبر صلی الله علیه و آله سخن نخستين خود را تكرار كرد...

شتر ابوذر بر اثر گرسنگى و تشنگى و گرما از پاى در آمده بود و از فرط خستگى قدمهايش در زمين استوار نمى شد، ابوذر هر چه تلاش كرد آن را تند براند و به هرسعى و كوششى متوسل شد، سودى نبخشيد زيرا بار خستگى بر شتر سنگينى مى كرد.

ابوذر ديد با اين وضع از ساير مسلمانان عقب مى ماند و آثار آنان كم كم از ديده اش ناپديد مى شود، ناگزير از شتر پايين آمد و بار سفر را برگرفت و شخصا به دوش كشيد و پياده به راه افتاد!، در آن صحراى سوزان مى دويد تا بلكه بتواند خود را به پيامبر صلی الله علیه و آله و مسلمانان برساند.

بامداد فردا مسلمانان پياده شدند و بارها را گشودند تا قدرى استراحت كنند، يكى از آن ها نگاه كرد، ابرى گرد و غبار را مشاهده كرد كه در پس آن، مردى پنهان بود كه به سرعت پيش مى آمد، گفت: اى پيامبر صلی الله علیه و آله به آن مردى كه تنها راهپيمائى مى كند نگاه كنيد.

پيامبر نگاهى كرد و فرمود: خدا كند ابوذر باشد.

سلمانان باز سرگرم صحبت شدند تا آن شخص مسافتى را كه ميان او و آنان بود، طى كند، آنگاه بشناسند او كيست؟ مسافر «تنها» كم كم نزديك مى شد، قدم هاى خود را از لاى ريگ هاى داغ بيابان بيرون مى كشيد، ديگر قدم ها به او سنگينى مى كردند و آن ها را به د نبال خود مى كشيد! ولى خوشحال و خندان بود، چون مى ديد خود را به آن قافله فرخنده رسانده و از پيامبر صلی الله علیه و آله و ياران مجاهد او جدا نگشته است.

موقعى كه به ابتداى قافله رسيد، كسى صدا زد: اى پيامبر صلی الله علیه و آله سوگند به خدا ابوذر است! ابوذر به سوى پيامبر صلی الله علیه و آله رفت، حضرت تا او را ديد، تبسم پر مهر و اندوهگينى در رخسارش درخشيد و گفت: خدا ابوذر را رحمت كند، تنها مى رود، تنها مى ميرد، و تنها از گور برانگيخته مى شود.

بعد از گذشتن بيست سال (يا بيشتر) از آن تاريخ ابوذر در بيابان ربذه تنها از دنيا رفت... ستاره زندگى او در اوجى درخشيد كه ماه اقبال كسى، هم افق آن نگشت.

عظمت مقام، زهد، و قهرمانى او نيز در تاريخ يكتا و كم نظير است. روز رستاخيز در پيشگاه خدا به تنهائى بر انگيخته مى شود زيرا ازدحام فضائل فراوانش، جائى در كنار او براى كسى باقى نمى گذارد!

پى نوشت

(1). اشهد ان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله.

(2). غفارا غفر الله لها.

(3). واسلم سالمها الله.

(4). چنان كه خود مؤلف نيز در چند سطر بعد اشاره مى كند، مقصود از اين وصيت، نهى از قيام مسلحانه بود، نه سكوت در برابر انحراف و فساد زمامداران. (مترجم)

(5). تقسيم بيت المال در زمان پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و هم چنين در زمان ابوبكر بطور تساوى صورت مى گرفت، اما عمر در سال بيستم هجرى كه براى هر يك از مسلمانان مقررى خاصى از بيت المال تعيين كرد، روش تبعيض را در پيش گرفت و به مسلمانان نخستين، بيش از ديگران داد، براى مهاجران قرشى بيش از ديگر مهاجران سهميه قرار داد، مهاجران را عموما بر انصار مقدم داشت، براى عرب بيش از عجم، و براى خانواده هاى معروف و اصيل، بيش از افراد گنمام مقررى تعيين كرد. (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 8 ص 111) همچنين «قبيله مضر» را به «ربيعه» ترجيح داد، به اين معنى كه براى هر يك از افراد قبيله اول سيصد و براى افراد قبيله دوم دويست دينار مقرر كرد. (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 143) و اين روش بعد ها آثار بسيار نامطلوب و خطرناكى در جامعه اسلامى پديد آورد زيرا پيدايش طبقات اجتماعى در جامعه اسلامى را پى ريزى نموده مزيت دينى را از راه هاى تفوق مادى قرار داد ولى در هر حال، اين كار او با كار عثمان تفاوت داشت و به حدى نرسيده بود كه ابوذر و امثال او هم چون عثمان بر ضد او قيام كنند. (مترجم)

(6). اين روش، روش شخصى عمر نبود بلكه اين گونه حكومت، از امتيازات آئين مقدس اسلام است، و عمر يا هر كس ديگر كه عهده دار زمامدارى مسلمانان بود، به حكم اسلام و خواسته مسلمانان مجبور بود آن را به كار ببندد، و اگر عمر چنين نمى كرد، مسئول بود و عواقب وخيم به دنبال داشت، هم چنان كه در دوران خلافت عثمان به ثبوت رسيد.(مترجم)

(7). توجه داشته باشيد مقصود مؤلف بيان و تشريح مفاسد دوران خلافت عثمان و سياه كارى هاى اوست. (مترجم)

(8). و ما كان لمؤمن ان يقتل مؤمنا الا خطا... (سوره نساء آيه 92)

(9). گويا مؤلف مى خواهد بطور غير مستقيم، شورش مسلمانان بر ضد عثمان و كشتن وى را ـ كه نتيجه انحراف خود او از مسر حكومت اسلامى بود ـ محكوم كند، ولى در هر حال بايد توجه داشت كه اين حكم، همه جا كليت ندارد بلكه در بعضى موارد شمشير كشيدن به روى مؤمن لازم است چنان كه قرآن مجيد مى فرمايد: «و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله فان فائت فاصلحوا بينهما بالعدل واقسطوا ان الله يحب المقسطين». (سوره حجرات آيه 9): «اگر دو دسته از مؤمنان كارزار كنند ميان آنان صلح برقرار سازيد و اگر يكى از آن ها بر ديگرى تجاوز كند با آن دسته كه تجاوز مى كند، جنگ كنيد و انصاف نمائيد كه خدا انصاف كنندگان را دوست مى دارد.» بنابراين اگر خداوند در آيه 92 سوره نساء كشتن مؤمن را تحريم مى كند، مقصود، مؤمن بي گناه است نه مؤمن متجاوز! (مترجم)

(10). مضمون تقريبى آيه 34 و 35 سوره توبه است كه در پاورقى صفحه 166 نقل شده است. (مترجم)

(11). ابوذر مبارزه را از مدينه و از دستگاه فاسد خلافت عثمان شروع كرد و بهمين دليل نيز به شام تبعيد گرديد. درست است كه معاويه در شام طرح سلطنت آينده خود را مى ريخت، ولى كسى كه دست او را باز گذاشته بود، عثمان بود.(مترجم)

(12). ابوذر يك فرد اشتراكى و تابع مرام سوسياليسم نبود و منطقى جز منطق اسلام نداشت، ابوذر مخالف ثروت نبود بلكه مخالف ثروت اندوزى از راه نا مشروع و بدون پرداختن حقوق مسلم شرعى بود. (مترجم)

(13). والذين يكنزون الذهب والفضة و لاينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم و يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنبوهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون. (سوره توبه آيه 34 و 35)


(14). اول آيه شريفه از اين قرار است: يا ايها الذين آمنوا ان كثيرا من الاحبار والرهبان ليأكلون اموال الناس بالباطل و يصدون عن سبيل الله» معاويه مى گفت: بعد از جمله «سبيل الله» «و» نيست و مراد از «الذين» احبار و رهبان هستند، ولى ابوذر مى گفت «و» هست و ذخيره كنندگان مسلمان و غيرمسلمان در اين حكم يكسانند. (مترجم)